عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۸۳
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینایی
نیرزد آنکه تو با او لب زیرین کنی بالا
که او را نیست کاری در جهان جز زیر و بالایی
بدو دندان نمایی باز بهتر زان بود صدره
که با او در سخن روزی زبان خود بیالایی
تو چون نشنیدی این معنی کرم را کار فرمودی
که در طبع تو بنهادست حق شوخی و رعنایی
کنون رنجوری از دندان و من در لب همی گویم
که از دندان شوی رنجه چو دندان باز ننمایی
فلکی شروانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
در آرزوی یافتن کام از تو
عمری بشد و ندیدم آرام از تو
بی وصل شدم به خیره بدنام از تو
آه ار نکشد داد من ایام از تو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
مرا براین نسزاید که از تو باشم دور
مکن مکن که نئی در هلاک من معذور
چه کرده ام که چنین رفته ئی زمن درخط
چه کرده ام که چنین کرده ئی مرا مهجور
امید من مکسل ز آن دولاله سیراب
خمارمن مشکن زان دونرگس مخمور
در آرزوی تو جانم بلب رسید کنون
دگر چه ماند نگوئی تو برتن رنجور
امید روز بهی چون بود مرا در عشق
نه وصل یار مساعد نه من بهجر صبور
در آرزوی تو دردی که در دل است مقیم
دوای آن نبود جز که دیدن دستور
فلک به چشم تغیر نگاه کرد بمن
بدان نظر که بود لعن در حق مسطور
غم چو طوق گلوگیر شد عجب مشمر
اگر بطاق در افکنده ام حدیث سرور
فلک ز سخت گمانی که هست بر همه کس
همی بتیر نشاید زدن دل مسرور
سبب کمال من آمد قصور حال مرا
بلی عجب نبود زان سوی کمال قصور
منم زیان رده ی شرمسار خشم آلود
بدست چرخ مقامر چو مردم مقهور
دلم بری و نپرسی زهی ز من فارغ
جفا کنی و نترسی زهی بخود مغرور
چو آتشم چه، بطباخی مزاج سخن
ضمیر من ننهد آفتاب را مجرور
مرا چه طرفه بیانی است همچو جان شیرین
ولی حلاوت آن کرده عالمی پر شور
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
دلا فتراک آن جان و جهان گیر
وگرنه ترک من گو دست جان گیر
مرا در مملکت جائی است صافی
بر او سودی نمیگیرم زیان گیر
برآوردم به ننک از عشق نامی
بهر نامم که خواهی در زبان گیر
مرا گوئی جهانی خصم داری
بشو در خون خود جان جهان گیر
سبکپائی نه از فتوی عشق است
تو خود بر من اجل را سرگران گیر
خوشم صبری است یعنی در کمینم
بقوت دست و بازوی کمان گیر
بدین لشکر تو با اوکی برآئی
برو درگاه سلطان ارسلان گیر
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دگر بار ای دل سنگین فتادی
عنان در دست بد عهدی نهادی
ز در دم نیش ها دررک شکستی
ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی
فرامش کرده آن کزعشق صدبار
بمردی باز، و، وز مادر بزادی
ندارد مهله چندان از شب غم
که گرید بر وداع روز شادی
در این مقصوره پنهان میکنی یار
همان باری که صد بارش بدادی
نباشد عیب شاگردیت در شعر
که در صنعت بغایت اوستادی
اثیر امروز در پا اوفتاده است
تو ظالم در پی او چون فتادی
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ما را به همه عمر سلامی نکند دوست
تمکین درودی و پیامی نکند دوست
آید بر ما گه گه از روی ترحم
بنشیند و بسیار مقامی نکند دوست
صد عشوه و صد نادره و بذله بگویم
در پیش من آغاز کلامی نکند دوست
من بسته میان خدمت او را و مرا هیچ
یک روز گرامی چو غلامی نکند دوست
کرده ست مرا بنده و بس در عجبم من
کین بنده ی مسکین را نامی نکند دوست
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۸
منم افتاده چو پرکار بسرگردانی
متصل از حرکات فلک چوگانی
گاه در وادی ادبار ز بی اقبالی
گاه در بادیه فقر ز بی سامانی
گاه در کوی بلا با علم رسوایی
گاه در گوشه محنت بغم تنهایی
بخت را با الم سابقه بد عهدیست
چرخ را با دلم اندیشه نافرمانی
دیده در گریه چو ابرست مرا در غلطم
ابر را نیست چو چشم تر من گریانی
مردم دیده من خون جگر خورده بسی
که سرامد شده در عالم اشک افشانی
مدتی بهر یقین در پی کسب عرفان
عمر کردم تلف از غایت بی عرفانی
چون گشودم به یقین دیده عرفان دیدم
کاین متاعیست که دارد همه جا ارزانی
باقی عمر برینم که کنم بهر معاش
. . . عمر تلف معرفت نادانی
ذاتی قدس مرا مرتبه و منزل بود
بیشتر از ملکی پیشتر از انسانی
حالیا از اثر تیره دلان رتبه من
بست بستر ز جمادی شده حیوانی
طوطی طبع مرا گر چه بهنگام سخن
بود در طرز ادا کیفیت روحانی
دور از فهم خسیسان شده نزدیک دران
که شود مضحکه چون لهجه هندوستانی
آه اگر باشدم از مبدا تقدیر رقم
خسرالدنیا والآخره در پیشانی
ترک دینی جهت راحت عقبی کردم
نیست پیدا که میسر شود آن هم یانی
مدد از علم و عمل می طلبیدم عمری
گر شوم مستحق مرحمت ربانی
علمم افسوس که جز شیوه تذویر نشد
عملم نیز سوا وسوسه شیطانی
بامیدی عمل و علم نماند آن املم
که کشم رخت بسر منزل بی عصیانی
دارم امید که بی علم و عمل حب علی
گیردم دست درین وادی سرگردانی
آن امام همه کز روی رضا طاعت او
هم بر انسی متنحم شده هم برجانی
رای او رافع رایات جهان آرایست
شان او منزل آیات عظیم الشانی
نفرت از طاعتش انکار بفرمان خداست
انحراف از رهش اقرار به بی ایمانی
حکمت از دوستیش کرده اساس خلقت
که بدان بنیه دگر رو ننهد ویرانی
اهل حکمت بهمین واسطه دعوی دارند
که جهان قابل آن نیست که گردد فانی
گر نباشد جهت قوت ارکان وجود
در کف رغبت او رشته عالم بانی
هست ممکن که بیک حادثه از هم ایزد
خلق را خوانده عموما ز پی مهمانی
میزان کرم او بسر خوان بهشت
بنیه شمس جهتی طرح چهار ارکانی
عزم این عالمیان را سوی آن عالم نیست
جز صلای سر خوان کرم او بانی
یافت از پرتو صیت صفتش در بغداد
انطفا نایره شهره نوشروانی
آری آنجا که برآید سخن از شیر خدا
چه سگ است آنکه زند دم ز سگ سلمانی
ای شهنشاه قضا رای قدر قدر که هست
درک را دانش تو دایره حیرانی
در مجالی که کشد موکب اوصاف تو صف
وهم را وسعت آن کو که کند میدانی
برتر از بندگیت مرتبه ممکن نیست
بخدا بندگیت هست به از سلطانی
گر بکیوان رسد از دور به تدریج خلل
می رسد هندوی هندوی ترا کیوانی
ور برد حکم قضا شیر فلک را از جا
می توانی که بجایش سگ خود بنشانی
کان کفا بحر دلا هست ز یمن مدحت
سخنم به ز در بحری و لعل کانی
خواهم از بخت که هم صرف نثار تو شود
در و لعلی که بمن داشته ای ارزانی
در عراق عرب امروز منم سلمان را
به صفای سخن و حسن فصاحت ثانی
گر چه در لطف ادا رتبه سلمانم نیست
قطره ای را نبود حوصله عمانی
لیک سلمان همه عمر تلف کرد حیات
در ثنای نسب فرقه چنگیز خانی
من کمین مادح و منسوب به اهل البیتم
کار من نیست بجز مدح و مناقب خوانی
بهمین محرمی ارباب فراست دانند
که کرا می رسد ار دم زند از سلمانی
دارم امید که تا هست بگلزار سخن
بلبل ناطقه را فرصت خوش الحانی
فضل مداحی اولاد نبی را دایم
دارد ایزد به فضولی حزین ارزانی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ز آهم سوخت بی مهر رخت مه دوش کوکب هم
بخواهد سوخت گردون گر برآرم آهی امشب هم
تنم می سوخت شبها آتشی دوش از دلم سر زد
که در آب عرق خود را فکند از تاب او تب هم
نمی گرداند دل را غرقه گرداب زنخدانش
اگر موجی نمی آمد باو از پیش غبغب هم
لب از ذکر دهان دوست بستم احتیاطم بین
کزین راز نهان واقف نمی خواهم شود لب هم
بیارب یاربم دل داشت تسکین چون کنم یارب
دمی کز ضعف تن نبود مرا یارای یارب هم
چه سان گیرم عنان شهسواری را که از تندی
نمی خواهد که گرد من رسد بر نعل مرکب هم
فضولی از می و محبوب یکدم نیستی غافل
بحمدالله که لطف طبع داری حسن مشرب هم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
من بسربازی ز شمع مجلست کم نیستم
چیست جرم من که در بزم تو محرم نیستم
گر مقیم روضه کویت شدم منعم مکن
ذره خاکم تصور کن که آدم نیستم
در جهان جز من خریدار جفایت نیست کس
ترک کن رسم جفا انگار من هم نیستم
مدت عمرم نمی دانم که چون بر من گذشت
مست شوقم آگه از احوال عالم نیستم
شهرتی دارد که از عقلست استعداد غم
من چه سان دیوانه ام یارب که بی غم نیستم
از جفایت گه جگر خون می شود گه دل مرا
من حریف این جفاهای دمادم نیستم
چون قلم سرگشته زان گشتم فضولی کز ازل
خالی از سودای آن گیسوی پر خم نیستم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
چو شمع ز آتش دل اضطراب دارم من
دل پر آتش چشم و پر آب دارم من
ره نظاره ز غیر تو بسته ام شب هجر
مکن خیال که در دیده خواب دارم من
شهید ساخت مرا جور بی حساب بتان
چه غم ز پرسش روز حساب دارم من
فلک بدور مخالف مرا نترساند
مشوشم چه غم از انقلاب دارم من
ز سایه در پی آن مه رقیب می فکند
هزار داغ بدل ز آفتاب دارم من
چه گونه چاک کنم سینه پیش بی دردان
بتی ز چشم بدان در نقاب دارم من
فضولی از الم بی کسی نخواهم رست
چنین که از همه کس اجتناب دارم من
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
من چه کردم که مرا از نظر انداخته
نظر لطف بجای دگر انداخته
هست بنیاد وفای همه خوبان محکم
تو سبب چیست که این رسم برانداخته
خشک ساز اشک من ای باد که ضایع نشود
خاک راهش که بدین چشم تر انداخته
ای صبا حال دلم چیست دران کوی بگو
دی شنیدم که بدان جا گذر انداخته
آب شمشیر جفای تو مگر بنشاند
آتشی را که توام بر جگر انداخته
سربلند است میان همه اهل نظر
تو بتیغ ستم او را که سر انداخته
سبب رفعت قدر تو فضولی این بس
که سر عجز بدان خاک در انداخته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
شد ملول از خرقه ازرق دل من، چون کنم؟
ساقیا جامی بده تا خرقه را گلگون کنم
کو لبالب ساغری بر یاد چشم مست دوست
تا خمار خودپرستی را ز سر بیرون کنم
ای صبا زنجیر جعد طره لیلی کجاست؟
تا علاج این دل بیچاره مجنون کنم
دوش چشمم با خیالش گفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
گر برآرم دود آه از سینه پردرد خویش
کوه را از ناله دلسوز چون هامون کنم
شد به خونم تشنه لعلش، ساقیا جامی بیار
تا رگ جان از شراب آتشی پرخون کنم
ساقیم گوید که می خور، ناصحم گوید مخور
قول ساقی بشنوم یا پند ناصح؟ چون کنم؟
با من شیدا چو وحش الفت نمی گیرد دلش
آن پریوش را نمی دانم که چون افسون کنم
ای که می گویی بپوشان از رخ خوبان نظر
گر گناه است این، برآنم کاین گناه افزون کنم
دور چرخم دور کرد از یار و بختم یار نیست
الغیاث از بخت بد، یا ناله از گردون کنم؟
خم گرفت از بار غم پشت نسیمی چون هلال
دال خوانم یا چو ابروی تو نامش نون کنم؟
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - از زبان حبیب الله خان نامی بسردار منصور نگاشته
ای بسته پس طاعت یزدان کمر خویش
تا ساخته کار دو جهان از هنر خویش
حاجت بمه و مهر و سپهرت نبود زانک
روشن شده چرخ تو ز شمس و قمر خویش
همواره ره داد بپیمایی از یراک
چشم تو بود بر کرم دادگر خویش
بخشیده مظفر ملکت رایت منصور
هم داده خدا بر تو لوای ظفر خویش
تو شاه نه ای لیک اگر نامه فرستی
سوی ملکان از ملکات و سیر خویش
شاهان جهان یک سره سوی تو فرستند
تاج و علم و تخت و نگین و کمر خویش
چون باد بهاری که چو در باغ خرامی
بوم و بر آن تازه کنی از اثر خویش
آن گشن درختی تو که محروم نکردی
کس را ز ظلال و ز نوال و ثمر خویش
برگ و بر تو توشه فضل است جهان را
وز فضل و هنر ساخته ای برگ و بر خویش
آن میوه کز این شاخ برومند تو چیدی
زردشت نه چید از ثمر کاشمر خویش
گر قاف نه ای از چه به اقبال گرفتی
عنقای سعادت را در زیر پر خویش
ای خواجه چه از حال منت هیچ خبر نیست
شاید که بسوی تو فرستم خبر خویش
از دوره ایام چه گویم که بما داشت
دایم رمضان وار ربیع و صفر خویش
اینک رمضانش بمثل کاسه زهریست
کاندر رگ جان ریخت پس از نیشتر خویش
مهمان تو بود این تن فرسوده که هر شب
در ساغر دل ریخته اشگ بصر خویش
مهمان تو بود این دل آشفته که هر روز
از خون جگر ساز کند ما حضر خویش
تا چند کشد باده ز اشگ بصر خود
تا چند خورد طعمه ز خون جگر خویش
با روزه برد روز و بغم روزه گشاید
دارد بسحر مائده ز آه سحر خویش
جز آه دل تافته و اشگ روان نیست
او را بدو گیتی خبر از اشگ تر خویش
یک لمحه دلم شاد نکردی ز رخ خود
یک لحظه تنم بار ندادی ببر خویش
نه خاطرم از رنج سفر نیک زدودی
نه شاطر خود ساختیم در سفر خویش
از لعل روان بخش تو شادم که فراوان
شیرین کندم کام ز شهد و شکر خویش
اما ز کف راد تو مأیوسم ازیراک
بر بنده کرامت نکند سیم و زر خویش
گر زانکه من اندر نظر فضل تو خوارم
این خار بروب از طرف رهگذر خویش
آزاد کن از بندگی خود دل ما را
تا زود بگیریم ازین ورطه سر خویش
هر چند به راه تو زیانها همه سود است
نفع است پشیمانی ما از ضرر خویش
القصه خداوندا گفتار رهی را
بنیوش ز فضل و کرم بی شمر خویش
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ای صبا گر رهت افتاد بر آن گوشه بام
نائب السلطنه را بر زمن خسته پیام
کای خداوند هنرپرور دانشور راد
که رفیع است ترا قدر و منیع است مقام
سالها خواستم از حق که بکام تو رود
چرخ تا خلق بیابند ز انصاف تو کام
توسن ملک شود رام تو تا از همت
فتنه آرام شود دوست خوش و دشمن رام
آنچه میخواستم از یزدان فرمود عطا
لله الحمد که یکباره رسیدم بمرام
آمد اندر کف راد تو مقالید امور
پادشاهی را در دست تو افتاد زمام
هنری مردان یکسر بدرت دائره وار
گرد کشتند چو حاجی بصف بیت حرام
همه لبریز ز فضل تو چو گل بر سر شاخ
همه رخشنده ز نور تو چو می در دل جام
همه را دیدی مستوجب عنوان شرف
همه را خواندی شایسته ارجاع مهام
سخته شد از سخن نرم تو هر مشکل سخت
پخته شد از نفس گرم تو هر جاهل خام
جز کمین بنده که پیش تو بدم از همه پیش
بقلم گاه نبشتن بقدم گاه خرام
منطقم گفتی شیرین و حدیثم دلکش
خردم خواندی ستوار و سخن با هنگام
این زمان رفته ز یادت که بدین نام و نشان
بنده کی بود و کجا بود و چه بودست و کدام
تا بحدی که گرم بینی ترسم گوئی
نیک بینید که غماز بود یا نمام
از کجا آمده اینجا و چه دارد مقصود
در کجا دیده ام او را و چه بودستش نام
از فلک ناله کند یا ز قضا یا ز قدر
از قمر شکوه کند یا ز زحل یا بهرام
بشفاخانه بریدش که سراید هذیان
بپزشگانش نمائید که دارد سرسام
داورا میرا ای کرده فلک بر تو سجود
تا پی کار زمین ساختی از مهر قیام
من نه سرسامی و نه صرعی و نه بیخردم
مغزم آسوده ز سودای صداعست و زکام
نه خرابم کند از نشأی می لعل افروز
نه فریبم دهد از عشوه بت سیم اندام
نروم در پی نان خرده چو ماهی در شست
نشوم در طلب دانه چو مرغ اندر دام
نز پی جاه برم سجده بدرگاه ملوک
نز پی مال زنم شعله بجان ایتام
فطرتی دارم بالاتر ازین چرخ بلند
فکرتی دارم والاتر از ان بدر تمام
توسن وزین و ستام ار نبود باکی نیست
کم خرد توسن و فرهنگ بود زین وستام
رایض توسن عقل همه نفس است ولی
نبود عقل مرا در کف اماره لگام
طمع و حرص بر این مردم شاهند و وزیر
لیک بر بنده بحمدالله عبدند و غلام
نکنم سستی و مستی که ادب دارم هوش
نگرایم سوی پستی که پدر دارم و مام
زاده احمد و حیدر پسر فاطمه امس
خلف یثرب و بطحاولدر کن و مقام
منم آن مرد عظامی و عصامی که شرف
از عصامم بعظام و ز عظامم بعصام
گر کسی را علم از علم رود بر گردون
بنده را باید بر چرخ فرازم اعلام
تخم علم خود اگر در دل خاک افشانم
برفتد بیخ خرافات و نشان اوهام
منطق و نحو معانی و قوافی و عروض
اتفاقات و تواریخ شهور و اعوام
طب و جراحی و کحالی و تشریح بدن
دوران دم و وصل عضل و فصل عظام
دانش بستنی و رستنی و جانوران
علم قیافی و عیافی تعبیر منام
همه را خوانده و آموخته ام بر دگران
گرچه بیفایده شد علم که الناس نیام
شاعری فحل و دبیری سره ذاتی پاکم
جبلی شاهق و چرخی مه و بحری طمطام
نیک سنجم اگر از فلسفه رانی صحبت
خوب دانم اگر از شرع سرائی احکام
در مذاق عرفا شیخ طریقم بل قطب
در مقام فقها مجتهدم بلکه امام
چون سنمارم معمار و چو نوحم نجار
آذر بتکر و در بت شکنی ابراهام
فاقدالعیشم در بزم بدستور خرد
قائدالجیشم در رزم بآیین نظام
با هنر ورزم مهری که به کاوس رستم
با ستم رانم قهری که بهرمز بسطام
ای بس ایام و لیالی که بدرگاه تو من
شاد و خوش بودم از وقت سحرگه تا شام
تو از آن ایام ای خواجه فرامش کردی
لیک من بنده فرامش نکنم آن ایام
هیچ دانی که مرا حال شبانروزی چیست
از هجوم غم و رزق کم و افزونی وام
روز روشن ببرم چون شب یلدا تاریک
آب شیرین بمذاقم چو می تلخ حرام
بهره دونان گنج است و مرا رنج رسد
قسمت هر کس تقدیر شده است از قسام
دیو از طعمه شود تخمه و جم گرسنه دل
گرگ برفآب خورد تشنه بمیرد ضرغام
سفلگان جمله بکار اندر و من بیکارم
داس شاهر شد و شمشیر یمانی بنیام
ملک محتاج است اینک بدبیری چون من
هم بنازد بهنرمندی چون من اسلام
ملک و اسلام چو بی من شود ای خواجه بخوان
چار تکبیر براین ملک و بر اسلام سلام
تو ببایست کنی کسر دلم را جبران
کر کریمم من و تو جابر عثرات کرام
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۶
ای که دایم کدیور قلمم
تخم مهرت به مزرع دل کاشت
در حضور تو خامه ام شرحی
غم دل را درین صحیفه نگاشت
پختم از بهر خویش ماحضری
که نمیشد برای بنگی چاشت
ناگهان وجهه مقدس تو
نظری سوی خوان بنده گماشت
چون معاش مرا در آن سامان
دخل ساوجبلاغ می پنداشت
سفره من تهی نمود و از آن
دیگ همشیره زاده را انباشت
مسند من از آن سرا برچید
رایت او در آن فضا افراشت
گرچه ای خواجه از کف تو رهی
زهر را به ز شهد ناب انگاشت
لیک برگو به غیر آجعفر
چند همشیره زاده خواهی داشت
تا بدانم ز جاه و منصب و مال
آنچه خواهی برای بنده گذاشت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۱
سعید سلطنه ای آنکه تا ابد خجلم
ز فضل بی شمر و لطف بی کرانه تو
گمانم آنکه فرامش نکرده ای که رهی
برای حاجتی آمد درون خانه تو
حقوق خود ز وزیر خزانه کرد طلب
بعون و همت و الطاف جاودانه تو
پس از سه روز تهی آستین فراز آمد
رسول بنده مسکین از آستانه تو
مرا چو اخوه یوسف پدر همی بفروخت
مهین برادر فرخنده یگانه تو
کنون سزد ز کریمی که این ترانه من
بدو رسانی و مستش کند ترانه تو
بگو بحضرت وی آنکه لعل و سنگ شود
به یک ترازو سنجیده در خزانه تو
به جای آنکه خسان را دفاع داده بشعر
ز خاندان و تبار تو و بطانه تو
چه کرده ام من مسکین که چون اسیر ذلیل
شدم ز قهر گرفتار تازیانه تو
کجا شد آن کرم وجود و رادی و مردی
کجا شد آن خرد و داد عادلانه تو
من آن عقاب قوی پنجه ام که دست قضا
فکنده است به دامم به طمع دانه تو
تو در لطیفه سرآئی هزار دستانی
ولی عقاب نگنجد در آشیانه تو
به نزد قاضی وجدان اگر برد دعوی
درین ستم چو بود عذر یا بهانه تو
یکی به عاقبت کار خود نگر که نبست
سعادت ابدی عهد با زمانه تو
شود که روزی سازد تنت نشانه تیر
کسی که بوده دلش سالها نشانه تو
تو میروی و ازین کارهای زشت پلید
همی بماند اندر جهان فسانه تو
مرا مگیر درین اشتلم که گرمتر است
زبانه عطش وجوعم از زبانه تو
ز من بجان تو خواری فزون رسد اما
جز این نمانده دگر تیر در کتانه تو
که بشکنی دهنم را به مشت و بار خدای
همی بساید با سنگ قهر چانه تو
وجوه خالصه و نقد و جنس دیوان شد
تمام صرف می و بربط چغانه تو
حقوق مردم بیچاره سالها گردید
نثار مطبخ و اصطبل و قهوخانه تو
ولی چو بنده تقاضای رسم خویش کنم
چو شاخ کرگدنان برخورد به شانه تو
از آن بخیره و غافل که جمله نزد منست
حساب و دفتر روزانه و شبانه تو
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۱ - باقای دبیر الملک نوشتم که باقای ذکاء الملک وزیر عدلیه برساند
خدایگانا میرا ز حال خود قدری
به حضرت تو سرایم که جان کتمان نیست
همه پزشکان از من کناره می جویند
مگر که درد مرا ای حکیم درمان نیست
همه دلیران پیش قضا سپر فکنند
بغیر من که چو من پهلوان میدان نیست
دلم چنان پریان خسته اند از غم خویش
که در جهان هیچ اعتنا بدیوان نیست
برای نان نروم زیر بار منت خلق
که آب و نانم جز با خدای منان نیست
ولی ز خجلت یاران خویش در ستهم
که خانه بهر من امروز کم ز زندان نیست
روا نباشد ای خواجه سنگ خائیدن
بویژه بهر کسی کش بکام دندان نیست
قسم بجان تو کز جان دلم به تنگ آمد
اگرچه این تن فرسوده زنده با جان نیست
من آن بهشت کمالم که سرو باغم را
طمع بیاد بهاران و ابر نیسان نیست
هوی و شهوت و آز است زیر فرمانم
چرا که عقلم فرمان پذیر شیطان نیست
چهار طبع مخالف موافقند مرا
کدام گله که در زیر حکم چوپان نیست
وزیر عدلیه از من بغفلت است آری
سرشت انسان هرگز تهی ز نسیان نیست
اگر بزلف بتانش نظر بدی دیدی
چو روز من سر زلف بتی پریشان نیست
تو دانی آنکه بغیر از تعاون و شفقت
یکی عبادت در معبد سلیمان نیست
جهانیان همه آلات کار یکدگرند
جز این در آیه تو ریه و صحف و فرقان نیست
اگر مسلمان بیند ز نوع خویش یکی
زبون و دست نگیرد ورا مسلمان نیست
کرامت و شفقت گر نباشد انسان را
اگر چه زیبا دارد شمایل انسان نیست
ز من بگوی مر او را که همتی فرمای
کنون که کار جهان جاودانه یکسان نیست
من از قضای فلک جاودان ادیبستم
ولی بجان تو سلطان همیشه سلطان نیست
همی نه تنها سلطان همیشه نیست بتخت
که آسیای فلک هم هماره گردان نیست
بفضل و احسان دیوان شدند خادم جم
که هیچ بند گرانتر ز فضل و احسان نیست
اگر تو وارث آن خاتم سلیمانی
چه شد که دیو دل منت زیر فرمان نیست
بزن لگامش و رامش کن ای حکیم بزرگ
که کشتنی است ترا گر سزای قربان نیست
مرا بمنت کیوان و تیر در مفکن
که کلک طبعم کمتر ز تیر و کیوان نیست
بروت کیوان از باد من فسرده چنانک
که هیچ گونه ورا موی در زنخدان نیست
دلم بدام خود افکن چو گوی در چوگان
که امتحانی بهتر ز گوی و چوگان نیست
مهل طرازم عنوان بدانکس از غم خود
که در دفاتر خلقش طراز و عنوان نیست
بدست خویش مرا وارهان ز غم مگذار
به دیگری که بهر کس ارادت آسان نیست
ترا طریق تعاون نبایدم آموخت
که هیچ نکته پوشیده بر تو پنهان نیست
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا کی به درت نالیم، هر شب من و دربان ها؟
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شاید، کز سعی به دست آید
لیک آه که می باید زد دست به دامان ها
یک بار برون آور، زان چاک گریبان سر
چون رفته فرو بنگر سرها به گریبان ها
ای جسم تو جان پاک، در راه تو جان ها خاک
هر سو گذری چالاک، بر باد رود جان ها
صد تیر فزون یا کم، از تو به دل چاکم
گم گشته و از خاکم، پیدا شده پیکان ها!
نارم ز طبیبان یاد، دارم به دل ناشاد
درد تو و نتوان داد، این درد به درمان ها
تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سرزد؟!
این سبزه تو را ارزد آذر به گلستان ها!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
آنچه از مکتوب من ظاهر نشد نام من است
و آنچه قاصد را بخاطر نیست، پیغام من است
غیر بر من میبرد حسرت که هم بزم توام
کاش نوشد قطره ای زین می که در جام من است
میتوانم از تغافل بر سر رحم آرمت
دشمن من این دل بی صبر و آرام من است
در خیال جستن از دام من آن وحشی غزال
من به این خوش کرده ام خاطر که در دام من است!
آذر آن ظالم که بی موجب مرا بدنام کرد
هیچ می گوید که این بیچاره بدنام من است؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
کجا روم؟ که اگر باشدم ز دست شکایت
شکایتی است که دارد ز شه گدای ولایت!
همیشه با سگ کویت جفای غیر شمارم
چو دوستی که ز دشمن کند بدوست شکایت
چو دوست با تو بود دوست، از گنه چه تزلزل؟!
چو خواجه بر سر لطف است، بنده را چه جنایت؟!
تو خواجه ی من و من بنده ی تو، لیک چه حاصل؟!
مرا فراق تو کشت و، ندیدم از تو حمایت!
بروز کشور آزادگان، چو عاشقی آذر
بدیگری ز تو این درد تا نکردم سرایت