عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
در گریه از بس نازکی رخ مانده بر خاکش نگر
وان سینه سودن از تپش بر خاک نمناکش نگر
برقی که جانها سوختی دل از جفا سردش ببین
شوخی که خونها ریختی دست از حنا پاکش نگر
آن کو به خلوت با خدا هرگز نکردی التجا
نالان به پیش هر کسی از جور افلاکش نگر
تا نام غم بودی زبان می گفت دریا در میان
دریای خون اکنون روان از چشم سفاکش نگر
آن سینه کز چشم جهان مانند جان بودی نهان
اینک به پیراهن عیان از روزن چاکش نگر
بر مقدم صید افگنی گوشی بر آوازش ببین
در بازگشت توسنی چشمی به فتراکش نگر
بر آستان دیگری در شکر دربانش ببین
در کوی از خود کمتری در رشک خاشاکش نگر
تا گشته خود نفرین شنو تلخ ست بر لب خنده اش
زهری که پنهان می خورد پیدا ز تریاکش نگر
ها خوبی چشم و دلش ها گرمی آب و گلش
چشم گهربارش ببین آه شررناکش نگر
خواند به امید اثر اشعار غالب هر سحر
از نکته چینی در گذر فرهنگ و ادراکش نگر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
شادم که بر انکار من شیخ و برهمن گشته جمع
کز اختلاف کفر و دین خود خاطر من گشته جمع
مقتول خویشان خودم جویید خونریز مرا
زینان که بر نعش منند از بهر شیون گشته جمع
در گریه تا رفتم ز خود اندوهم از سر تازه شد
بر هیئت دل لخت دل بازم به دامن گشته جمع
رقصم به ذوق روی او چون بینم اندر کوی او
هم رفته نفت و بوریا هم سنگ و آهن گشته جمع
ای آن که بر خاک درش تنهای بی جان دیده ای
بر گوشه بامش نگر جانهای بی تن گشته جمع
نازم ادای پرفنش کز کشتگان در مخزنش
کنجی ز مغفر گشته پر گنجی ز جوشن گشته جمع
خطش به تاراج دلم کار تبسم می کند
بر برق چشمک می زنم مورم به خرمن گشته جمع
ای عاشق بیچاره را در کوه و صحرا داده سر
فوجی ز خویشانش نگر در کوی و برزن گشته جمع
هی هی چه خوش باشد بدی آتش به پیش و مرغ و می
از بذله سنجان چند کس در یک نشیمن گشته جمع
صبح ست و گوناگون اثر غالب چه خسبی بی خبر
نیکان به مسجد رفته در رندان به گلشن گشته جمع
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
هنگام بوسه بر لب جانان خورم دریغ
در تشنگی به چشمه حیوان خورم دریغ
آن ساده روستایی شهر محبتم
کز پیچ و خم به زلف پریشان خورم دریغ
در رشکم از صلا و ملالم ز دورباش
بر خوان وصل و نعمت الوان خورم دریغ
خواهم ز بهر لذت آزار زندگی
بر دل بلا فشانم و بر جان خورم دریغ
رفتار گرم و تیشه تیزم سپرده اند
از خویشتن به کوه و بیابان خورم دریغ
از خود برون نرفته و در هم فتاده تنگ
در راه حق به گبر و مسلمان خورم دریغ
زین دود و زین شراره که در سینه من ست
سازم سپهر گر نه به سامان خورم دریغ
دل زان تست هدیه تن کن کنار و بوس
چند از تو بر نوازش پنهان خورم دریغ
کاری ندید آن که توان در من آفرید
در شوره زار خویش به باران خورم دریغ
غالب شنیده ام ز نظیری که گفته است
«نالم ز چرخ گر نه به افغان خورم دریغ »
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
مرد آن که در هجوم تمنا شود هلاک
از رشک تشنه ای که به دریا شود هلاک
گردم هلاک فره فرجام رهروی
کاندر تلاش منزل عنقا شود هلاک
نازم به کشته ای که چو یابد دوباره عمر
در عذر التفات مسیحا شود هلاک
دارم به کنج غمکده رشک کسی که او
در جلوه گاه دوست به غوغا شود هلاک
منمای رخ به ما که به دعوی نشسته ایم
در خلوتی که ذوق تماشا شود هلاک
با عاشق امتیاز تغافل نشان دهد
تا خود ز شرم شکوه بیجا شود هلاک
نامرد را به لخلخه آسایش مشام
مرد از تف سموم به صحرا شود هلاک
با خضر گر نمی روم از بیم ناکسی ست
ترسم ز ننگ همرهی ما شود هلاک
غم لذتی ست خاص که طالب به ذوق آن
پنهان نشاط ورزد و پیدا شود هلاک
غالب ستم نگر که چو «ولیم فریزر»ی
زین سان به چیره دستی اعدا شود هلاک
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم
مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد
شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع
مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود
دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
مرنج از وعده وصلی که با من در میان آری
که خواهد شد به ذوق وعده ای دیگر فراموشم
گر امشب میرم و در هفت دوزخ سرنگون غلتم
همان دانم که غرق لذت بی تابی دوشم
بخندم بر بهار و روستایی شیوه شمشادش
ز گل چینان طرز جلوه سرو قبا پوشم
بهار گلشن کوی توام مسپار در خاکم
چراغ بزم نیرنگ توام مپسند خاموشم
ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی
بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم
مرنج از من اگر نبود کلامم را صفا غالب
خمستان غبارم سر به سر دردی ست سر جوشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
بی پردگی محشر رسوایی خویشم
در پرده یک خلق تماشایی خویشم
نقش به ضمیر آمده نقش طرازم
حاشا که بود دعوی پیدایی خویشم
نی جلوه نازی نه تف برق عتابی
او فارغ و من داغ شکیبایی خویشم
در کشمکش گریه ز هم ریخت وجودم
هر قطره فرو خوانده به همتایی خویشم
ذوق لب نوشین که آمیخته با جان
کاین مایه در انداز جگرخایی خویشم؟
آسودگی از خس که به تابی ز میان رفت
چون شمع در آتش ز توانایی خویشم
تاری شده از ضعف سراپایم و اکنون
از گریه به بند گهرآمایی خویشم
با بوی تو جولان سبک خیزی شوقم
در کوی تو مهمان گران پایی خویشم
عرض هنرم زرد کند روی حریفان
مهتاب کف دست تماشایی خویشم
غالب ز جفای نفس گرم چه نالی؟
پندار که شمع شب تنهایی خویشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
می ربایم بوسه و عرض ندامت می کنم
اختراعی چند در آداب صحبت می کنم
ناتوانم برنتابم صدمه لیک از فرط آز
تا درآویزد به من اظهار طاقت می کنم
گویی از دشواری غم اندکی دانسته است
می کشد بی جرم و می داند مروت می کنم
در تپش هر ذره از خاکم سویدای دل ست
هر چه از من رفت و هم بر خویش قسمت می کنم
غافلم زان پیچ و تاب غصه کز غم در دل ست
دل شکاف آهی به امید فراغت می کنم
سنگ و خشت از مسجد ویرانه می آرم به شهر
خانه ای در کوی ترسایان عمارت می کنم
کرده ام ایمان خود را دستمزد خویشتن
می تراشم پیکر از سنگ و عبادت می کنم
چشم بد دور التفاتی در خیال آورده ام
هر چه دشمن می کند با دوست نسبت می کنم
دستگاه گل فشانی های رحمت دیده ام
خنده بر بی برگی توفیق طاعت می کنم
زنگ غم ز آیینه دل جز به می نتوان زدود
دردم از دهر است و با ساقی شکایت می کنم
غالبم غالب هم آیین برنتابم در سخن
بزم بر هم می زنم چندان که خلوت می کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
در هر انجام محبت طرح آغاز افگنم
مهر بردارم ازو تا هم بر او بازافگنم
در هوای قتل سر بر آستانش می نهم
تا به لوح مدعا نقش خداساز افگنم
لاف پرکاری ست صبر روستایی شیوه را
خواهمش کاندر سواد اعظم ناز افگنم
صعوه من هرزه پروازست بو کز فرط مهر
بیخودش در آشیان چنگل باز افگنم
بی زبانم کرده ذوق التفات تازه ای
لاجرم شغل وکالت را به غماز افگنم
هر قدر کز حسرت آبم در دهن گردد همی
هم ز استغنا به روی بخت ناساز افگنم
مردم از افسردگی هنگام آن آمد که باز
رستخیزی در دل از خون کرد و بگداز افگنم
همزبانم با ظهوری مطلعی کو تا ز شوق
با جرس در ناله آوازی بر آواز افگنم
نامه بر گم شد در آتش نامه را باز افگنم
چون کبوتر نیست طاووسی به پرواز افگنم
از نمک جان در تن طرز نکویان کرده ام
زین سپس در مغز دعوی شور اعجاز افگنم
رنجه دارد صورت اندیشه یاران مرا
مفت من کایینه خود را ز پرداز افگنم
ترک صحبت کردم و در بند تکمیل خودم
نغمه ام جان گشت خواهم در تن ساز افگنم
تا ز دود اهل نظر چشمی توانند آب داد
رخنه در دیوار آتشخانه راز افگنم
بگسلم بند و دهم اوراق دیوان را به باد
خیل طوطی اندرین گلشن به پرواز افگنم
غالب از آب و هوای هند بسمل گشت نطق
خیز تا خود را به اصفاهان و شیراز افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
درد ناسازست و درمان نیز هم
دهر بی پروا و یزدان نیز هم
اجر ایمان سود دانش گو مده
آن که دانش داد و ایمان نیز هم
شه ز بزمم گر براند غم کراست؟
فارغم از ننگ حرمان نیز هم
طاعتم می نگذرد اندر خمار
نیست باقی ذوق عصیان نیز هم
عشق و آن گه استعارات دروغ
ای دژم زخم و نمکدان نیز هم
من که هر دم بی اجل میرم همی
می توانم زیست بی جان نیز هم
رفته است از دل نشاط بزم و باغ
وان هوای ابر و باران نیز هم
خامشی تنها نه جان را می گزد
این نواهای پریشان نیز هم
آن که پندارند حافظ بوده است
غالب آشفته بود آن نیز هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
شبهای غم که چهره به خوناب شسته ایم
از دیده نقش وسوسه خواب شسته ایم
افسون گریه برد ز خویت عتاب را
از شعله تو دود به هفت آب شسته ایم
زاهد خوش ست صحبت از آلودگی مترس
کاین خرقه بارها به می ناب شسته ایم
ای در عتاب رفته ز بیرنگی سرشک
غافل که امشب از مژه خوناب شسته ایم
پیمانه را ز باده به خون پاک کرده ایم
کاشانه را ز رخت به سیلاب شسته ایم
غرق محیط وحدت صرفیم و در نظر
از روی بحر موجه و گرداب شسته ایم
بی دست و پا به بحر توکل فتاده ایم
از خویش گرد زحمت اسباب شسته ایم
در مسلخ وفا ز حیا آب گشته ایم
خون از جبین و دست ز قصاب شسته ایم
غالب رسیده ایم به کلکته و به می
از سینه داغ دوری احباب شسته ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
بس که بپیچد به خویش جاده ز گمراهیم
ره به درازی دهد عشوه کوتاهیم
شعله چکد غم کرا گل شکفد مزد کو
شمع شبستانیم باد سحرگاهیم
جور بتان دلکش ست محو بداندیشیم
پند کسان آتش ست داغ نکو خواهیم
گوشه ویرانه را آفت هر روزه ام
منزل جانانه را فتنه ناگاهیم
دور فتادم ز یار ماهی بی دجله ام
نیست دلم در کنار دجله بی ماهیم
بنده دیوانه ام مخطی و ساهی خوشم
حکم ترا مخطیم قهر ترا ساهیم
آن تن چون سیم خام وان همه انگیز تن
تا چه فراهم شده ست اجرت جانکاهیم
از صف طفلان و سنگ ره شده بر خلق تنگ
زود ز کو نگذرد کوکبه شاهیم
جذب تو باید قوی کان ببرد باک نیست
گر نتواند رسید بخت به همراهیم
غالب نام آورم نام و نشانم مپرس
هم اسداللهم و هم اسداللهیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ها، پری شیوه غزالان و ز مردم رمشان
دل مردم به خم طره خم در خمشان
کافرانند جهانجوی که هرگز نبود
طره حور دلاویزتر از پرچمشان
آشکارا کش و بدنام و نکونامی جوی
آه از این طایفه وان کس که بود محرمشان
رشک بر تشنه تنها رو وادی دارم
نه بر آسوده دلان حرم و زمزمشان
بگذر از خسته دلانی که ندانی هشدار
خستگانند که داری و نداری غمشان
داغ خونگرمی این چاره گرانم گویی
آتش ست آتش اگر پنبه وگر مرهمشان
ای که راندی سخن از نکته سرایان عجم
چه به ما منت بسیار نهی از کمشان
هند را خوش نفسانند سخنور که بود
باد در خلوتشان مشک فشان از دمشان
مؤمن و نیر و صهبایی و علوی وانگاه
حسرتی، اشرف و آزرده بود اعظمشان
غالب سوخته جان گر چه نیاید به شمار
هست در بزم سخن همنفس و همدمشان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
چون شمع رود شب همه شب دود ز سرمان
زین گونه کرا روز به سر رفت؟ مگرمان
آذر بپرستیم و رخ از شعله نتابیم
ای خوانده به سوی خود ازین راهگذرمان
در عشق تو ضرب المثل راهروانیم
بگذار به ره خفته و از بیشه مبرمان
از بی خردی کوی ترا خلد شمردیم
چونست که در کوی تو ره نیست دگرمان
مستیم بیا تن زن و لب بر لب ما نه
حاشا که بود تفرقه لب ز شکرمان
طول شب هجران بود اندر حق ما خاص
از همنفسان کس نشناسد به سحرمان
بی وجه می آشفته و خواریم بدا ما
در میکده از ما نستانند اگرمان
از ارزش ما بی هنران مانده شگفتی
در بند غم انداخته گردون به هنرمان
چون تازگی حوصله خویش نداند
داند که بود ناله به امید اثرمان
غالب چه زیان ناله اگر گرمروی کرد
سوزی به دل اندر نه و داغی به جگرمان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
خیره کند مرد را مهر درم داشتن
حیف ز همچون خودی چشم کرم داشتن
وای ز دلمردگی خوی بد انگیختن
آه ز افسردگی روی دژم داشتن
راز برانداختن از روش ساختن
دیده و دل باختن پشت و شکم داشتن
جوهر ایمان ز دل پاک فراروفتن
گردی از آن در خیال بهر قسم داشتن
تازگی شوق چیست؟ رنگ طرب ریختن
چهره ز خوناب چشم رشک ارم داشتن
با همه اشکستگی دم ز درستی زدن
با همه دلخستگی تاب ستم داشتن
در خم دام بلا بال فشان زیستن
با سر زلف دو تا عربده هم داشتن
دل چو به جوش آیدی عذر بلا خواستن
جان چو بیاسایدی شکوه ز غم داشتن
بهر فریب از ریا دام تواضع مچین
دل نرباید همی تیغ ز خم داشتن
نقش پی رفتگان جاده بود در جهان
هر که رود بایدش پاس قدم داشتن
با نگه خویشتن چهره نیارست شد
عشوه دهد گر حیاست ز آینه رم داشتن
اشک چنان بی اثر ناله چنین نارسا
دیده و دل را سزد ماتم هم داشتن
خجلت کردار زشت گشته به عاصی بهشت
باغ ز کوثر گرفت جبهه ز نم داشتن
گریه از بی کسی ست بو که درین پیچ و تاب
تن به روانی دهد نامه ز نم داشتن
غالب آواره نیست گر چه به بخشش سزا
خوش بود از چون تویی چشم کرم داشتن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
رشک سخنم چیست؟ نه شهد هوس ست این
تلخابه سر جوش گداز نفس ست این
ای ناله جگر در شکن دام میفشان
سرمایه آرایش چاک قفس ست این
مستم، به کنارم خز و تن زن که درین وقت
هرگز نشناسم که چه بود و چه کس ست این
واعظ سخن از توبه مگو، این که پس از می
دست و دهنی آب کشیدیم بس ست این
تقوی اثری چند به عمر دگرستش
نازم می بی غش چه بلا زودرس ست این
با غیر نشایی و به ما نیز نیرزی
لیک آن گل و خار آمد و نسرین و خس ست این
لب بر لب دلبر نهم و جان بسپارم
ترکیب یکی کردن صد ملتمس ست این
شوری ست ز خواباندن جمازه به منزل
اما نه به دمسازی بانگ جرس ست این
داغ دل غالب به دوا چاره پذیرست
این را چه کنم چاره که مشکین نفس ست این
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بر دست و پای بند گرانی نهاده ای
نازم به بندگی که نشانی نهاده ای
ایمن نیم ز مرگ اگر رسته ام ز بند
دلدوز ناوکی به کمانی نهاده ای
گوهر ز بحر خیزد و معنی ز فکر ژرف
بر ما خراج طبع روانی نهاده ای
تا در امید عمر به پندار بگذرد
از لطف در حیات نشانی نهاده ای
تا خسته بلا نبود بی گریزگاه
در مرگ احتمال امانی نهاده ای
رازست، گر دلی به جفایی شکسته ای
دارست، گر سری به سنانی نهاده ای
دوزخ به داغ سینه گدازی نهفته ای
قلزم به چشم اشک فشانی نهاده ای
بر هر دلی فسون نشاطی دمیده ای
بر هر تنی سپاس روانی نهاده ای
هر دیده را دری به خیالی گشوده ای
هر فرقه را دلی به گمانی نهاده ای
غالب ز غصه مرد همانا خبر نداشت
کاندر خرابه گنج نهانی نهاده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
کیستم دست به مشاطگی جان زده ای
گوهرآمای نفس از دل دندان زده ای
پاس رسوایی معشوق همین ست اگر
وای ناکامی دست به گریبان زده ای
شوق را عربده با حسن خودآرا باقی ست
من و صد پاره دلی بر صف مژگان زده ای
دل صد چاک نگهدار و به جایش بفرست
شانه ای در خم آن زلف پریشان زده ای
بو که در خواب خود آیی و سحر برخیزی
ساغر از باده نظاره پنهان زده ای
بهر سرگرمی ما خانه خرابان باید
حسنی از تاب خود آتش به شبستان زده ای
فارغ از کشمکش عشوه جنونی دارم
پشت پایی به سر کوه و بیابان زده ای
حسن در جلوه گریها نکشد منت غیر
هر گل از خویشتن ست آتش دامان زده ای
تا چه ها مژده خونگرمی قاتل دارد
ناوک در ره دل قطره ز پیکان زده ای
خواستم شکوه بیداد تو انشا کردن
قلم از جوش رقم شد خس طوفان زده ای
وای بر من که رقیب از تو به من بنماید
نامه واشده مهر به عنوان زده ای
هدیه آورده ای از بزم حریفان ما را
رخ خوی کرده ز شرم و لب دندان زده ای
برده در انجمن شعله رخانم غالب
ذوق پروانه بر روی چراغان زده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
نفس را بر در این خانه صد غوغاست پنداری
دلی دارم که سرکار تمناهاست پنداری
حباب از فرق عشاق ست و موج از تیغ خوبانش
شهادتگاه ارباب وفا دریاست پنداری
به گوشم می رسد از دور آواز درا امشب
دلی گم گشته ای دارم که در صحراست پنداری
ازو باور ندارد دعوی ذوق شهادت را
نگاهش با رقیب و خاطرش با ماست پنداری
در و دیوار را در زر گرفت آه شرربارم
شب آتش نوایان آفتاب انداست پنداری
فدایش جان که بهر کشتنم تدبیرها دارد
عتاب من به بخت خویشتن بیجاست پنداری
گرستیم آنقدر کز خون بیابان لاله زاری شد
خزان ما بهار دامن صحراست پنداری
جنون الفت همچون خودی دارد تماشا کن
شکست صد دل از رنگ رخش پیداست پنداری
نوید وعده قتلی به گوشم می رسد غالب
لب لعلش به کام بیدلان گویاست پنداری
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر است
خون کند دل را نخست آنگه به چنگ آرد همی
بوسه گر خواهی بدین شنگی بپیچد تنگ تنگ
عذر اگر باید به مستی رنگ رنگ آرد همی
آن که جوید از تو شرم و آن که خواهد از تو مهر
تقوی از میخانه و داد از فرنگ آرد همی
بازوی تیغ آزمایی داشتی انصاف نیست
کز تو بختم مژده زخم خدنگ آرد همی
گر نه در تنگی دهان دوست چشم دشمن است
از چه رو بر کامجویان کار تنگ آرد همی؟
تا در آن گیتی شوم پیش شهیدان شرمسار
رنجد و بیهوده در قتلم درنگ آرد همی
خواهدم در بند خویش اما به فرجام بلا
حلقه دام من از کام نهنگ آرد همی
همچنان در بند سامان مرادش سنجمی
گر به جای شیشه بخت از دوست سنگ آرد همی
چشم خلقی سرمه جوی و روی غالب در میان
در رهش اندیشه با بادم به جنگ آرد همی