عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
دگر خدا بود ای دل سر کجا داری
که یک دو روز شد آتش به زیر پا داری
درین دیار به چشمم غریب می آیی
نه آن دلی تو دلا رنگ آشنا داری
چه غم که در طلبت دیده ام غبار گرفت
اگر تو از پی این دیده توتیا داری
چو مس در آتش صد امتحان گداخته ام
به جستن تو که حسنی چو کیمیا داری
نشاط هر گذر و خوش دلی هر کویی
برای یک نظرم دربه در چرا داری
صفیر ناله جانسوز آشیان من است
تو شاخ گل همه مرغان خوش نوا داری
به صد نیاز «نظیری » کمین فرصت مکن
که دام در گذر خانه هما داری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
غیر از تو نگنجد به سرایی که تو باشی
جز تو همه محوند به جایی که تو باشی
شاهان جهان روی نمای تو ندارند
نرخ تو که داند به بهایی که تو باشی
خورشید نخواهم که درآید به خیالت
تا ذره نپرد به هوایی که تو باشی
گر دین رودم در سر کار تو نگردم
الا که پرستار خدایی که تو باشی
در عشق حسد نیست مگر بر دو مقامم
آنجا که نه من باشم و جایی که تو باشی
آرام رباید به کمینگاه ز صیاد
وحشی روشی رام نمایی که تو باشی
شاید که برآرد گل صد برگ «نظیری »
دستان زن هر شاخ گیایی که تو باشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
نیست با مشاطه گلبن طرازم حاجتی
عشق اگر خواهد بروید بر سفالی جنتی
غنچه ام گل در گلو دارد بهارم تازه روست
خنده ای کافیست با غم راز صبح رحمتی
مشتری گوره کن و دلال گو در پا فکن
جنس اگر خوب است خواهد کرد پیدا قیمتی
کار ما را این چنین ناپخته کی خواهد گذاشت
عشق اگر مرد است و با او هست بوی غیرتی
بر سر کوی ترقی خودنمایی ها کنم
گر قدم برتر نهد از پایه خود همتی
نغمه سنجیده می گویند این را ناله نیست
نی نشان درد دارد نی خراش رقتی
پرکنم از تحفه مصرش «نظیری » آستین
گر بیازد بر نقام باد دست رغبتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
دو گرم و رخ زرد از که داری؟
سرت گردم به دل درد از که داری؟
ز فکر کیست بر خاطر ملامت
رخ آیینه در گرد از که داری؟
کدامین جلوه ترسانیده چشمت؟
غم جان بیم ناورد از که داری؟
چه پرسی ماجرای بزم و محفل؟
امید یاد آورد از که داری؟
چه فکر از بزم و رزمت کرده فارغ؟
دل جمع و تن فرد از که داری؟
به تهمت عشق نتوان بست بر خویش
خدا را گریه سرد از که داری؟
حریفان کم زنند و پاکبازند
دغا در بردن نرد از که داری؟
نمی سازی به ستاری خبر ده
که تکبیر ای جوانمرد از که داری؟
نداری بخت بر گردون «نظیری »
فغان آسمان گرد از که داری؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چند ما را به مدارا و فسون بند کنی؟
تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟
نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی
خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی
این شکرپاره فروشان همه عیارانند
بر تو حیفست که دل در گرو قند کنی
گر کنی هم نفسی با ادب آموزان کن
برخوری چون طلب از نخل برومند کنی
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار
وزن خود راست به میزان خردمند کنی
پند من بشنو و بر چهره فشان گریه تلخ
کاین نه هزلست که تحسین به شکرخند کنی
خجل از کرده خود تا نشوی می باید
حلم را بر غضب و خشم خداوند کنی
بهتر از صحبت ارباب خرد بگزینی
ترک هم بزمی پرشور و شرر چند کنی
گنج بی رنج «نظیری » چه بود می دانی؟
بنشینی و دل از وسوسه خرسند کنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
از ما نهان ز کثرت اغیار بوده ای
چون گل به زیر پرده صد خار بوده ای
از نور دیده در نظر ما عیان تری
پنهان نموده ای و پدیدار بوده ای
فریاد جان همه ز گرفتاری فراق
تو در میان جان گرفتار بوده ای
خامش که گشته ایم در اندیشه گشته ای
گویا که بوده ایم به گفتار بوده ای
هم طره فتنه زا شد و هم غمزه عشوه گر
کز شور حسن بر سر اظهار بوده ای
در هر نظاره کشف حجب بیشتر شود
تو نور دیده مایه دیدار بوده ای
قومی تو را ز خلوت و عزلت طلب کنند
تو شور شهر و فتنه بازار بوده ای
دل هرچه بوده است تو دلجوی گشته ای
غم هر که داده است تو غمخوار بوده ای
انکار حال ما چه کنی کز دم الست
با ما به دیر و میکده در کار بوده ای
پرسش چه می کنی ز خطا و صواب ما
چون هر چه کرده ایم خبردار بوده ای
جان مست می شود ز حدیث لبت مگر
هم صحبت «نظیری » خمار بوده ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
گر حسن جمال تو طلبکار نبودی
در خانقه و بتکده دیار نبودی
گر نرگس مست تو نکردی جدل آغاز
تا گردش او بودی هشیار نبودی
بی پرده توانستی اگر روی نمودن
در کعبه حجاب در و دیوار نبودی
نازت ننهادی به دل این بار امانت
گر حسن تو از عشق گرانبار نبودی
میزان تو در دست غرورست وگرنه
حسن تو به این قیمت و مقدار نبودی
گر غیرت تو پرده پندار بهشتی
یک دل شده محروم ز دیدار نبودی
افسوس که خوی تو چو روی تو نکو نیست
ورنه همه بودی گل و یک خار نبودی
ای کاش نیامیختی این رنگ محبت
تا این همه نیرنگ تو در کار نبودی
آسان ز عتاب تو توانست رهیدن
گر جان به کمند تو گرفتار نبودی
آن تاب و توان رفت که بر یاد رخ تو
دشوار شدی کارم و دشوار نبودی
می رست ازین حلقه زنار «نظیری »
گر معنی تسلیم به زنار نبودی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
به توتیای رهم خون ز چشم تر چیدی
جراحت از دل هجران خلیده برچیدی
حدیث خوش نمک ارمغان صحبت کیست؟
که درد از دل و آزارم از جگر چیدی
من از فراق تو مردم تو را چه حاصل شد
به غیر از اینکه گل شهرت از سفر چیدی
همیشه جلوه طراز رقیب بی روشی
کدام میوه ازان نخل بارور چیدی
ز لغوگوییی هم صحبتان دلت نگرفت
اگرچه بال مگس دایم از شکر چیدی
صبا ز گلشنم آزرده حال می گذرد
چو شاخ گل به رگم داغ نیشتر چیدی
به دست غارت تو آن درخت عریانم
که از مقام خودش کندی و ثمر چیدی
ز هیچ سو رخ آسودگی نمی بینم
ز بس که مشغله بر روی یکدگر چیدی
به ما دو گونه نیلوفری فتاده چو تو
به رخ بنفشه شام و گل سحر چیدی
نشد که طعمه زاغی دهی همایم را
گرم چه صد بر دولت ز بال و پر چیدی
ز گریه سحری یافتی «نظیری » فیض
گل مراد به اقبال چشم تر چیدی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
کمند عشوه گشادی و فتنه سر دادی
هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
روان و روح به خود انس داده را جوییم
ز حجره راندی و تن در قفای در دادی
به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
به فهم و خاطر زیرک ظفر میسر نیست
به کار پرخطر اسباب مختصر دادی
چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
که ره چو شعله خارم به نیشتر دادی
ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
سرشگ نیم شب و ناله سحر دادی
اگر چه قیمت پروانگی وصلم نیست
وظیفه غم و ادرار چشم تر دادی
به ذره ذره ام از مهر تست زناری
چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
ز خط و لب نمک و تره ماحضر دادی
به این جمال «نظیری » کسی حدیث نگفت
قمر ز عقرب و یوسف ز چاه بر دادی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
سوی هرکس به عنایت نظر انداخته ای
تا قیامت ز خودش بی خبر انداخته ای
طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم
که به هر سو که نهم پای، سر انداخته ایی
عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف
دل سودازده بر یکدگر انداخته ای
فهم در دایره تنگ دهان تو گم است
گرچه از حلقه خالش به در انداخته ای
دل ز شیرین سخنان تو ازان شوریدست
که به گفتن نمکی در شکر انداخته ای
دل ما کیست که سرگشته رویت باشد
خانمان ها به شکرخنده برانداخته ای
شاه در کلبه درویش اقامت نکند
دولت ماست که بر ما گذر انداخته ای
دیده صد دجله به من داده سرو می سوزم
آتشم بین که چه در خشگ و تر انداخته ای
بین چه ها گشته ام ای شمع جهان گرد سرت
که چو پروانه ام آتش به پر انداخته ای
گفتم این راه رسیدست به پایان دیدم
که از اول قدمم دورتر انداخته ای
من که تقدیر، جنببت کش تدبیرم بود
بسته ای دستم و رختم ز خر انداخته ای
باید از اول شب کرد «نظیری » شب گیر
بار در مرحله پر خطر انداخته ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
زان عنبرین کلاله که بر سر نهاده ای
منت به تاج بر سر قیصر نهاده ای
بر چهره زلف و خال بود خوش نما ولیک
خط بر عذار از همه خوشتر نهاده ای
آغوش جانم از بر و مویت معطر است
گل در شکنج زلف معنبر نهاده ای
حسن تو زیور تو بس است اینقدر چرا
بر گوش و سینه زحمت زیور نهاده ای
ترتیب ساز جشن ملوکانه کرده ای
اسباب بزم و رزم برابر نهاده ای
مینا به کف ز ساعد سیمین گرفته ای
خنجر به پیش از می احمر نهاده ای
از کبر بر مراد دل کس نبوده ای
تهمت به بخت و جرم بر اختر نهاده ای
خط عاشق لبان پر از انگبین تست
در راه مور دام ز شکر نهاده ای
آب حیات می چکد از لفظ چون درت
لب بر زلال خضر و سکندر نهاده ای
اوراق نظم و نثر «نظیری » بگو بسنج
بحری به کف سفینه گوهر نهاده ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
خلوتی خواهم و سودای سر زلف کسی
دم گرمی که چراغی بفروزد ز خسی
ازگلم خار به دل می خلد افسوس که نیست
پر و بالی که گریزم به شکاف قفسی
شعله از قهر به بال و پر پروانه نکرد
آنچه از لطف کند شهد به بال مگسی
غم و اندیشه مرا زود درآورد از پای
پای برجاتر ازین می طلبد عشق کسی؟
بس تنک حوصله ام دست و دلی می خواهم
که بگیرم به فغان دامن فریادرسی
محملی نگذرد از بادیه ما ورنه
همه در وجد و سماعیم به بانگ جرسی
لاف سربازی ما با تو «نظیری » غلط است
چون تو بر چهره نداریم غبار فرسی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
یک ره کم این حجره خاکی نگرفتی
ترک صنم و دیر مغاکی نگرفتی
دیو و ملک از عربده ناکی تو جستند
در شکوه عنان دل شاکی نگرفتی
در کوچه وحدت که شهودی به دوام است
حظ نظر از وسوسه ناکی نگرفتی
آخر ببری ز اول اگر پاک ببازی
درباختی ار مهره به پاکی نگرفتی
در مهد دلت میل به شوخی و هوا داشت
راحت چو می از نشئه تا کی نگرفتی
چون گل به نسیمی دل شوریده شود چاک
هرچند که چون غنچه به چاکی نگرفتی
بر چرخ نسودی چو قمر گوشه نعلین
زنار مسیحا به شراکی نگرفتی
مردیم که در چشم تو گیریم بهایی
چون زندگی اما به هلاکی نگرفتی
حال تو نشد رتبه معراج «نظیری »
گر بطن سمک را به سماکی نگرفتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
گه به عشق کاکلت بر سینه سازم سنبلی
گاه سوزم در هوای عارضت بر سر گلی
کوتهست ایام گلشن رایگان نتوان نشست
دیدن گل منع اگر باشد نوای بلبلی
دل که آشوبی ندارد چیست؟ کاخ بی هوا
سر که سودایی ندارد چیست؟ کاس بی ملی
از شط غم کشتی می بر کنار آرد مگر
ورنه از تدبیر نتوان بست بر دریا پلی
فرض صبحم گر قضا گردد صبوحی کی شود
چارقل خوانم تمام شب به عشق قلقلی
نافه چین آستینم گشت و ناف گل بغل
تا برو دوشم معطر شد به مشکین کاکلی
بنده آن تاب گیسو و خم بازو شوم
همچو شاخ سنبلی پیچیده بر شاخ گلی
کعبه و زمزم زنخدان و رخش پنداشتم
دیده شد بتخانه کشمیر و چاه بابلی
فیض از ساقی «نظیری » جوی نی از سامری
خاک پای جبرئیلت هست گرد دلدلی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
کی سر غنچه او از هر بیان بیابی
گر محو ذوق گردی خود سر آن بیابی
گر چشمه حیاتش نوش از لبان فشاند
صد سلسبیل و کوثر هر سو روان بیابی
نتواندش کشیدن رخش سپهر اگرچه
باریک تر ز مورش موی میان بیابی
چندان ملاحت او بر دیده ام نمک ریخت
کز اشک گرم سوزم در مغز جان بیابی
گر نرگس خوش آبش چشم از جهان بپوشد
نی باغبان ببینی نی بوستان بیابی
تا نوش خنده او دامن ز صحبتم چید
از عیش تلخ زهرم در استخوان بیابی
چندین کتاب و مصحف فهرست باب عشق است
دیگر ورق نخوانی گر داستان بیابی
یار از تعین تو در پرده می نماید
خود را نهان نمایی او را عیان بیابی
عمری خداپرستی کردی ز خودپرستی
شاید به می پرستی از خود امان بیابی
تمثیل عشق و عاشق بحر و غریق بحر است
تا تو نیاز عشقی از خود نشان بیابی
گر عارفی «نظیری » پیشانی سبو بین
کاسرار لوح و کرسی بی ترجمان بیابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
گر برون از برقع آن زلف پریشان آمدی
کارهای بی سر و سامان به سامان آمدی
از جمال خود اگر دادی به عالم ذره ای
قسمت هر مور مقدار سلیمان آمدی
گر حجاب کعبه و دیر از میان برداشتی
هر مسلمان گبر و هر گبری مسلمان آمدی
بودی ار بر قدر سوز آتش پرستان را جزا
بال هر پروانه ای شمع شبستان آمدی
گر نبودی پیر کنعان بوی پیراهن شناس
کور ماندی در برش گر دوست عریان آمدی
بر مشام آشنا آید شمیم آشنا
سوی احمد از یمن زان بوی رحمان آمدی
هر غم او کامدی در سینه تنگم فرو
جان محبوس مرا یوسف به زندان آمدی
وه که در گلشن خمش دارند مرغی را که او
گر به گلخن در قفس بودی به افغان آمدی
رخصت ار بودی کزین بی پرده تر گویم سخن
چون «نظیری » هر دو عالم مست عرفان آمدی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
جهان به طره عنبرفشان بیارایی
به عقد سلسله صد دودمان بیارایی
به رخ ولایت خاورستان کنی تسخیر
به خال کشور هندوستان بیارایی
همه مسیح دمان گوش بر کلام تواند
که نظم و نثر به حسن بیان بیارایی
هزار جان زلیخا دود به استقبال
به حسن یوسفی ار کاروان بیارایی
به زیب صدرنشینان خلل نخواهد کرد
به نقش جبهه ام ار آستان بیارایی
چو نوگل توام اردیبهشت عمر شکفت
که مهرگان چمنم از خزان بیارایی
هوای جان نکند بلبلی که مست شود
اگر به شاخ گلش آشیان بیارایی
مرا دلیست سیه پوش در مصیبت عمر
کنون تو ناز و ستم را دکان بیارایی
چو ماهی از عطشم کشته ای چه سود دهد؟
به لعل و گوهرم ار استخوان بیارایی
به مرگ هم نرود خار خار غم ز دلم
مزارم ار به گل و ارغوان بیارایی
سخن رسید «نظیری » به آسمان وقتست
که گوش حلقه کروبیان بیارایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
نوشی به صد جان رایگان قوت روان کیستی؟
کامی به صد حسرت نهان آرام جان کیستی؟
آدم به شوقت در جهان، رضوان به ذوقت در جنان
تو مرغ عنقا آشیان در بوستان کیستی؟
از نسل خوبانی قمر وز قسم حورانی بشر
روشن کند فرت نظر از دودمان کیستی؟
ای از هدایت آیتی بر ما ز یزدان رحمتی
با کس نداری نسبتی نازل به شان کیستی
با خود غرور و سرکشی با ما جفا و ناخوشی
از خود نیی از ما نیی آخر از آن کیستی؟
بسیار ناز و کم نگه کوته قبا و کج کله
خوش می روی رقصان به ره سرو روان کیستی؟
بر قلب پا افشرده ای رخش خرد پی کرده ای
گوی از مه و خور برده ای چابک عنان کیستی؟
قهر از صفا پرجوش تر فاش از خفا پرنوش تر
تلخ از شکر خوش نوش تر شیرین زبان کیستی؟
می ریزد از کلک و زبان نوشت «نظیری » در بیان
دست و دهان آلوده ای گستاخ خوان کیستی؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
سحر که سنبلم از جیب پیرهن بکشی
گمان برم که رگ جانم از بدن بکشی
شود کنار و برم بی تو باغ عریانی
که غارتش کنی و سنبل و سمن بکشی
شبم به هم زده یارب تو انتقام مرا
ز صبح ظالم قطاع تیغ زن بکشی
شکسته شد صنم عیشم از خلیل صباح
تو داد من صمد از این صنم شکن بکشی
به نخل عمر نیابد خزان پیری راه
به نوبهار اگر باده کهن بکشی
به سایه گل تو آن گیاه بی کارم
که سر اگر بکشم، بیخم از چمن بکشی
خطاب غمزه خمار تو به من زآنست
که مست حرف خودم سازی و سخن بکشی
ز چشم هندوی تو این مزاج می آید
که صندلم به جبین پیش برهمن بکشی
عنان طبع تو در دست ناز و بدخویی است
عجب نباشد اگر سر ز خویشتن بکشی
اسیر کرده تو از خوشی نیارد یاد
چو طفل خاطرش از خویش و از وطن بکشی
مقید لب شیرین مکن «نظیری » دل
که خسرو ار شوی اندوه کوهکن بکشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
سر داده ای و بند نهانی نهاده ای
دل برده ای و داغ نشانی نهاده ای
گر در ره وفا قدمی برگرفته ای
بر خود هزار کوه گرانی نهاده ای
یادت به خیر باد که در گریه های گرم
شوقی که از خودم برهانی نهاده ای
ارزان مکن کرشمه و شوخی که در دلم
مهری که پیش ازان نتوانی نهاده ای
از درج لب مفرح یاقوت داده ای
در طبع پیر شوق جوانی نهاده ای
فارغ نمی شویم که در آب و خاک ما
تخم هزار دل نگرانی نهاده ای
غمگین نمی شویم که در های و هوی ما
ذوق هزار رود مغانی نهاده ای
بلبل خمش نمی شود ای غنچه لب بگوی
در خرده های گل چه معانی نهاده ای
با کس زمانه عهد «نظیری » به سر نبرد
دل در وفای دشمن جانی نهاده ای