عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عشق چون شمع است ومن پروانه ام
عشق زنجیر است ومن دیوانه ام
عشق دریا ومنم کشتی در او
عشق صهبا ومنش پیمانه ام
عشق چون طوفان کند گردم چو نوح
در بلایش صابر ومردانه ام
دوست در شطرنج عشقم کرده شاه
تا کند مات ازکش شاهانه ام
طایر آسا خواست تا صیدم کند
عشق را دامم نمود ودانه ام
تا دلم شدآشنا با عشق دوست
از همه اهل جهان بیگانه ام
عشق نامم رابلند اقبال کرد
از فغان وناله مستانه ام
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
همه از باده من از گردش چشمت مستم
حاجتم نیست به می جام بگیر از دستم
دل ز مهر چوتوماهی نتوان کردرها
در خم زلف توماهی صف اندر شستم
تا که هستم به جهان عشق تودارم در دل
نیستم پیش وجود تو چه گفتم هستم
گوئی انر پی خوبان جهان چندروی
به خدا در شکن طره تو پا بستم
دل ما را چو سرزلف به عارض مشکن
نه تو گفتی که من آن عهد وفا نشکستم
گفتی از رویادب دررهم از جا برخیز
خبرت نیست که من از سر جان برجستم
گر چه ازدولت عشق توبلنداقبالم
پیش پایت بنگر بین که چو خاک پستم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
به چین زلفت ار مشک ختا گفتم خطا گفتم
تورا مه گفتم ار مه را سها گفتم خطا گفتم
اگر قد تورا سرو سهی خواندم غلط خواندم
وگر خد تو را ماه سما گفتم خطا گفتم
تو را گر سست عهد وسخت دل گفتم مرنج از من
ندانستم غلط کردم خطا گفتم خطا گفتم
نگویدجز به جانان شرح حال خویشتن عاشق
من ار راز دل خود با صبا گفتم خطا گفتم
بلند اقبال مشک افشان کجا باشد هما را پر
اگر آن زلف را پر هما گفتم خطا گفتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
لب لعل تو یاقوت است مرجان راست یاقوتم
که ازاوچهرمن شد کهربا گون اشک یاقوتم
تو از گیسو اگر مانی به برج عقرب ومیزان
مراهم منزل است از اشک چشمان دلو وخود حوتم
شوم زنده کفن درم ز جا خیزم پس از مردن
کسی ذکر ار کند نام تورا در پیش تابوتم
ز غم سوزم چنان کز من نماندهیچ خاکستر
که پیش آتش رویت به حراقی چو باروتم
نکردم درجوانی چارده درددل خود را
چه بر میآید از دستم که اکنون پیر فرتوتم
به دل گفتم که پیدا نیستی هستی کجا گفتا
که درچاه زنخدانش معلق همچو هاروتم
بلند اقبال را گفتم که چونی از غمش گفتا
که در دریای اشک دیده جا گردیده چون حوتم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
کافرم خوانند چون عاشق بدان دلبر شدم
کفر اگر این است دلشادم که من کافر شدم
نیست غم زاهد اگر گوید که من درظلمتم
کو چنان چشمی که تا بیند مه انور شدم
دلبر من دل نبرد از من چو دیدم روی او
خود گرفتم دل به دست وخود برش دل بر شدم
کی شود ممکن مرا پروا ز گلزار وصال
من که در هجرش بتر از طایر بی پر شدم
گر خلیل الله اندر آتش افتاد و نسوخت
من به هجران عمر را پرورده آذر شدم
فاش گویم مر مرا دلبر پرستی مذهب است
گرمسلمان خوانیم یا گوئی از دین در شدم
داشت روئی حیدر آسا ابروئی چون ذوالفقار
شد بلنداقبال یارم بر درش قنبر شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
از چهر آتشین تو آتش به جان شدم
آتش کند چه سان به نیستان چنان شدم
آوخ که اشتم قدی از راستی چو تیر
ز ابروی چون هلال تو خم چون کمان شدم
گفتم که نور روی تو گردد چراغ من
در پیش ماهتاب تو تارکتان شدم
چون حالت دهان تو گشتم خوشم ازین
کز بی نشان دهان تو من بی نشان شدم
کردم شب فراق تو را صبح وزنده ام
در ملک عشق خسرو صاحبقران شدم
دیگر مرا به دل نبود هیچ آرزو
از دولت وصال تو چون کامران شدم
بودم زهجر خسته و پیر و نزار و زار
نبود عجب ز وصل تو کز سر جوان شدم
هیچ اطلاعی از الف و با نداشتم
کردی تو تربیت که ادیب جهان شدم
در روزگار نام ونشانی ز من نبود
از عشق یار صاحب نام ونشان شدم
بی جان ترم ز سایه و بی سایه تر ز جان
از بس چو سایه در پی جانان روان شدم
تا بت پرستیم شده مذهب به عشق دوست
فارغ ز کفر و دین وز سود و زیان شدم
پرسیدم از زحل ز چه رفعت گرفته ای
گفتا به کوی یار تو چون پاسبان شدم
اقبال من ز عشق تو اول بلند بود
آخر ز هجر روی تو پست و نوان شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گر چون دهان دوست ز غم بی نشان شدم
در پیش تیر غمزه چشمش نشان شدم
بودم به قد چو تیر وز غم چون کمان شدم
بودم به عمر پیر وز عشقش جوان شم
ز آن ترک تندخوست که دارم به سینه سوز
ز آن آتشین رخ است که آتش به جان شدم
جز دل خبر نداشت ز اسرار من کسی
چون فاش گشته از دل خود بد گمان شدم
بردم به کوی دوست پناه از گناه خویش
آسوده دل شدم که به دار الامان شدم
عفوش چو بود بی حد و فضلش چو بی حساب
کردم گناه و در صدد امتحان شدم
با من مگو که از چه شدی رندوباده خوار
از دوست حکم شد که چنان شو چنان شدم
بودم بتا به وصل توخرم چونوبهار
از صرصر حوادث هجرت خزان شدم
شد صبح شام هجر ونمردم زهی توان
درملک عشق خسرو صاحبقران شدم
نمرود غم فکنده به نارم خلیل وار
دیدم به یاد روی تو درگلستان شدم
در روزگار از آن شده اقبال من بلند
کافتاده پیش پای بتان خاک سان شدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
ای دل اگر یار منی در عشق شو ثابت قدم
ور تو پرستار منی خو کن به درد ورنج وغم
از درد وغم گر خون شوی وز دیده ام بیرون شوی
افزون تر از اکنون شوی در نزدجانان محترم
رو درپی آن نازنین درهر صباح وهر پسین
درهر زمان وهر زمین گر دیر باشد یا حرم
گر آن نگار تندخو شد ترش روی و تلخ گو
باید که اندر پیش او نه لا بگوئی نه نعم
هستی اگر پابست وی یا مست چشم مست وی
ساغر بنوش از دست وی هست ار به جای باده سم
باید ز توصدق وصفا یار ار کند جور وجفا
کزتونشاید جز وفا وزاونباید جز ستم
از دل ز اهل حال شو چون من بلند اقبال شو
ساکت ز قیل وقال شو غمگین مباش از بیش وکم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
نیارد سروهرگز میوه من چیزی عجب دیدم
به سروقامت دلبر ز شیرین لب رطب دیدم
ندیدم در رطب نه در شکر نه درعسل هرگز
من این شیرین وشهدی که درآن لعل لب دیدم
چنین حسنی که دارد پارسی گوترک شوخ من
نه از شهر عجم خیزد نه درملک عرب دیدم
سزد از وصل رخسارت گرم در راحت اندازی
که از درد وغم هجرت بسی رنج وتعب دیدم
زند گه چنگ در گوشت کندگه جای بر دوشت
مگر زلف توبدمست است کو را بی ادب دیدم
به رویت ماه اگر از روشنی گفتم مرنج از من
ندیدم خوب رویت را چو درتاریک شب دیدم
مگر دوش از شراب وصل جانان جرعه نوش آمد
بلنداقبال را امروز در وجد وطرب دیدم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
نه میل سیر گلشن نه تقاضای چمن دارم
که در بر سر و قدی لاله رخ نسرین بدن دارم
قمر دارد به سر سرو من وسروچمن قمری
چمندارد کجا کی این چنین سروی که من دارم
مشامم رامعطر کرده است از طره مشکین
دگر حاجت نه بر عنبر نه بر مشک ختن دارم
دل این آشفته حالی را از آن آشفته مو دارد
من این شیرین کلامی را از آن شیرین دهن دارم
ز هندستان دگر در فارس نارد کاروان شکر
ز بس از آن لب شکرفشان بر لب سخن دارم
بدو گفتم که همچون یوسفی از حسن رخ گفت او
به چاه افتاد ومن آنچاه را اندر ذقن دارم
بگفتم طره را در پیچ وتاب افکنده ای گفتا
به تدبیر دل دیوانه ات مشکین رسن دارم
وجودم آن چنان پرگشته ازمهرت که پنداری
نه من هستم بجای خودتورا در پیرهن دارم
شنیدم قیمت یک بوسه از لب جان ودل کردی
بده بستان ز منکاین هر دو را بر کف ثمن دارم
بیا ساقی بیاور می به بانگ رود وچنگ ونی
چه بیم ازعارف وعامی چه باک از مردوزن دارم
بلند اقبال اگر گوید که اولباده بر من ده
بده کزشوق شعر اوست گر جانی به تن دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
تعالی الله زجانانی که دارم
ز جانان است این جانی که دارم
به سیر سرو بستانم چه حاجت
از این سرو خرامانی که دارم
به نور ماه وخورشیدم چه خواهش
از این شمع شبستانی که دارم
از آن ترسم که شهری را برد سیل
از این چشمان گریانی که دارم
عجب نی گر بسوزد خشک وتر را
زهجرت آه سوزانی که دارم
به من گفتی که چون بخت تو‌آمد
من این برگشته مژگانی که دارم
بلند اقبال هم گوید ز زلفت
بود حال پریشانی که دارم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
من همی گویم که عاشق بر رخ آن دلبرم
آبرو بردم زعشق ای خاک عالم بر سرم
آن سمندر بود کاندر آتش سوزان بسوخت
من ندارم تاب این کز پیش اتش بگذرم
یاد دارم اینکه با شمعی شبی پروانه گفت
عاشقم بر روی تو نبود غم ار سوزد پرم
شمع با پروانه گفت از عشقم ار سوزی تو پر
من ز عشق انگبین می سوزد از پا تا سرم
عشق را با دوست چون بینم که باشدمتفق
دوست را بینم به چشم سر چو برخود بنگرم
عشق دلبر نیست امروزی که من دارم به دل
پرورش می داد با شیرین به پستان مادرم
هستم از عشق رخ جانان بلند اقبال لیک
پست تر از خاک ره ووز ذره پیشش کمترم
وصلت امشب کرده روزی کرکرم
ده ز لب یک بوسه داری گر کرم
رخ نمی تابم از اوحربا صفت
آفتاب عارضت را کرگرم
آهوی چشم توباشد شیر گیر
نی عجب از اوکند گر گرگ رم
نشنوم تا پند ناصح را زعشق
شکر گویم کرده گر کرک کرم
چون بلند اقبال اقبالم بلند
گردد از لعلت دهی بوسی گرم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
من از فراق توتاچندسوزم وسازم
بکن به وصل خود آخر دمی سرافرازم
گهی چوباد صبا گر به سوی من گذری
نثار پای تو راجای زر سراندازم
مرا به بزم حضور توره دهندکجا
مگر که باد به گوشت رساندآوازم
کجا وصال توروزی شود مرا که به هجر
چوپرشکسته کبوتر به چنگ شهبازم
نمی کشد دل من از قمار عشق تودست
مگر که هستی خود هر چه هست دربازم
ز راه دیده دلم ریخت خون بسی به کنار
دلم هم از غم تو نیست محرم رازم
تو چون بهفوج نکویان دهر سرهنگی
به پایت ار همه سلطان شوم که سربازم
اسیر عالم جسمم شوم سراپا جان
دمی که از قفس تن دهند پروازم
روا بود که ز عشق توچون بلنداقبال
به مهر وماه زنم طعنه بر فلک نازم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم
سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پایم وناگاه نهان برخیزم
دلبر من به درآید ز درم گر روزی
پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم
نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم
چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز
گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم
خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد
من به میل دلش از قصر جنان برخیزم
خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم
گر گذار توبیفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم
پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشین در برمن تا که جوان برخیزم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
در خم زلف توتا گشته گرفتار دلم
از پریشانی خودنیست خبردار دلم
تا به عشق تو سروکار دل افتادمرا
شست یکباره دل ودست ز هر کار دلم
بلکه از شربت لعل توشفائی یابد
شده از چشم توچون چشم تو بیمار دلم
دیده تا دیده من طره ورخسار تو را
نیست آسوده دمی از غم و آزار دلم
بی توخارند به چشمم همه گل های چمن
نکند بی رخ تومیل به گلزار دلم
دل سنگین توتا چند نگردد راضی
که شوداز غم هجر تو سبکبار دلم
دلم از بسکه ز هرکس طلبد وصل تو را
درنظرهای خلایق شده بس خوار دلم
خون چرا دادبه چشمم که بریزد به کنار
هم به عشقت نبودمحرم اسرار دلم
تاخبر شد که ز عشق تو بلنداقبالم
شد منادی به همه کوچه وبازار دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
ای دل آزار مباش از پی آزار دلم
که نباشد به کسی جز تو سروکار دلم
باشد از ابروو مژگان به کفش تیر وکمان
چشم توهستم گر بر سر پیکار دلم
ترک خونخوار توگردیده عدوی دل من
که خدا باد ازین فتنه نگهدار دلم
دل من بختی مست است وندارد پروا
هر چه خواهی بکن ای دوست ز غم بار دلم
چشم بیمار توکرده است دلم را بیمار
جز غم عشق توکس نیست پرستار دلم
دل من خون شد و از دیده من بیرون شد
آفرین بر دل من باد وبه کردار دلم
ز غم از دل نکشم آه که ترسم سوزد
نه فلک از تف یک آه شرر بار دلم
دست حاشا که ز عشق تودل آزار کشم
هر چه ناصح به نصیحت کندآزار دلم
هر که شدخوار دل او رانبود بهره زعیش
من دل داده از آن رو است چنین خوار دلم
ای که پرسی ز دلم مر نه سپردم به تودل
دل بر توست نیی ازچه خبر دار دلم
به گرفتاری دل چاره گری کن ورنه
همه دانندطبیبا که گرفتار دلم
تاچوجان در دل من جای گرفتی ای دوست
شده اند اهل جهان دشمن خونخوار دلم
با رگ وریشه برون آرمش از پیکر خویش
تا نگردد کسی آگاه ز اسرار دلم
دیده دل شده روشن چوبلنداقبالم
شده تا عارض توشمع شب تار دلم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
از فراقت نه چنان تنگ دلم
که توان گفت چه سان تنگ دلم
به چه سان تنگ بود دیده مور
تنگ گردیده چنان تنگ دلم
گر به محشر ببرندم به بهشت
بی تو درقصر جنان تنگ دلم
با همه تنگ دلی کوه غمی
جای بگرفته در آن تنگ دلم
هر کسی تنگدل است از جهتی
من از آن تنگ دهان تنگ دلم
شکوه ها از غم هجران میگفت
داشت گر نطق وبیان تنگ دلم
اگرم نام بلندا قبال است
از چه این سان به جهان تنگ دلم
نیست ای دل چوتو صاحب نظری درعالم
که جز از دوست نبینی دگری درعالم
پی کاری مروار اهل دلی عاشق شو
که به از عشق نباشد هنری درعالم
بت به بتخانه بسی هست ولی نیست چوتو
آهنین دل صنم سیم بری در عالم
دل سخت تو نشدنرم ونشد گرم به ما
نیست آه دل ما را اثری در عالم
درجان پرتوحسنت چو تجلی فرمود
به جز از عشق نباشدخبری در عالم
دیده ام بس سحر وشام ندیدم گاهی
چون رخ وزلف تو شام وسحری در عالم
همچوقند لبت ای شوخ نداردهرگز
شهدوشیرینی و لذت شکری درعالم
به جز از سروقد و طلعت همچون قمرت
برسر سرو ندیدم قمری درعالم
همچوگیسوی خم اندر خم مشک افشانت
سر زد از نافه کجا مشک تری درعالم
می توان گفت نکوبخت وبلنداقبالم
دهد ار نخل امیدم ثمری درعالم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
گفتم که مهی گفت که ماهست غلامم
گفتم که شهی گفت بزن سکه به نامم
گفتم که چه شد مرغ دل از دانه خالت
گفت از پی آن دانه اسیر است به دامم
گفتم ز چه صبحم شده از شام سیه تر
گفتاز رخ چون صبح وز گیسوی چوشامم
گفتم خم ابروی تو مانند هلال است
گفتا بهرخ بین وبخوان ماه تمامم
گفتم قد من ازچه چنین خم شده چون دال
گفت از الف قامت واز زلف چولامم
گفتم که ز جا خیز وبده جام شرابی
گفتا نخورد کس به جز از زهر ز جامم
گفتم که بلنداز چه شداقبل من این سان
گفتا به توقاصد چورسانید پیامم
من اگر خارم اگر گل جا بوددرگلستانم
من اگر نیکم اگر بد بنده این‌ آستانم
خودنمی دانم چه هستم هوشیارم یاکه مستم
گر چنین دانی چنینم ور چنان خوانی چنانم
بشنوم تا خود صدایت را ز سر تا پای گوشم
تا همی گویم ثنایت را ز سر تا پا زبانم
بهتر از داروست جانا از تو آید گر که دردم
خوشتر از سوداست یارا از توباشد گر زیانم
سوزم از عشق تواما هیچ پیدا نیست دودی
کاتشین رخسارت آتش زد به مغز استخوانم
پیش از اینت بیش از این می بود با من مهربانی
توا گر با من نه آنی با تومن بالله همانم
آسمان پیش بلند اقبال من پستی نماید
بشمری در آستان خود اگر از چاکرانم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
اگر بداگر خوبم از دوستانم
اگر گل اگر خارم از بوستانم
دلش خواست باشم چنین این چنینم
اگر گفت گردم چنان آنچنانم
به هرجا که بدهدنشانم نشینم
به هر سو که گوید روان شو روانم
اگر گفت شوگوشوم در برش گو
وگر گفت شوصولجان صولجانم
از آن عنبرین طره در پیچ وتابم
وز آن آتشین چهره آتش به جانم
چوگردد وصالش میسر بهارم
چو گردم گرفتار هجرش خزانم
از آنتار وپودم بپاشیده از هم
که در پیش مهتاب رویش کتانم
جلال مرا گر که خواهی ببینی
ببین چون که بیرون برند از جهانم
بلنداست اقبال من شکر لله
که شیر خدا را سگ آستانم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
زنده دور از روی آن سیمین تنم
من عجب آهن دل وروئین تنم
حال دل از من چه می پرسی زهجر
کن به رخسارم نگاه وبین تنم
از غم هجران وبار عشق دوست
خسته شد جانم از آن از این تنم
گشت خون از آن لب میگون دلم
شدچومو زآن موی مشک آگین تنم
ده زیاقوتی شراب لعل خویش
روح روح وراحت مسکین تنم
نگذرم از مهرت از ابروی خویش
خنجر آجین گر کنی از کین تنم
چون بلنداقبال از امید وصال
زنده دور از روی آن سیمین تنم