عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
نیست غم پروانه را از سوختن
بایداز اوعلم عشق آموختن
خواهی ار روشندلی مانند شمع
آتشی باید به جان افروختن
ریخت چشمم در دلم خون هر چه بود
ز آن تلف آمد وز این اندوختن
جامه صبرم که شددر هجر چاک
جز ز دست وصل نایددوختن
خویش را پروانه کن پروا نکن
ای بلند اقبال اندرسوختن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
ای پادشاه خوبان رحمی بر این گدا کن
از مکرمت دلم را از قید غم رها کن
من خسته وغریبم شددردو غم نصیبم
گفتی که من طبیبم درد مرا دوا کن
ما را نبود گاهی جز درگهت پناهی
از مرحمتنگاهی گاهی به سوی ما کن
با مهر وبا وفائی با هر دل آشنایی
از ما چرا جدائی دوری مکن صفا کن
تاج سر شهانی سطان انس وجانی
از ما چرا نهانی چشمی به ما عطا کن
در راهت از دل وجان باید نمودقربان
از من بیا وبستان این هر دو را فدا کن
اقبال ما بلند است فیروز وارجمنداست
این جمله ریشخنداست او را تو با بها کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
در آئینه بر عارض خود نظر کن
دلت را ز حال دل ما خبر کن
بزن شانه بر چین گیسوی مشکین
چوچین فارس را هم پر ازمشک تر کن
کندتیره دودش رخ مهر و مه را
ز آه دل دردمندان حذر کن
کس ار پای درحلقه عشق بنهد
بگوئید اول بدوترک سرکن
بودمنزل دلبر این دل که داری
مده جا در اوآرزو را به درکن
دلا چند می نالی از دردهجران
بسوز وبساز وشبی را سحر کن
سخن مختصر گویم ار وصل خواهی
مدد از خداجو سخن مختصر کن
به زاهد بگو پندم از عشق کم ده
نصیحت بروبا قضا و قدر کن
بلنداست اقبالت ای دل ولیکن
رواز خاک ره خویش را پست تر کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
ساقی ار باده دهی ساغر ما را خم کن
از دل ما غم واندوه جهان راگم کن
شاه آگاه ز می خوردن ما می باشد
هیچ اندیشه نه از شحنه نه از مردم کن
دیدی آخر که به جان تو چه کرد آن سر زلف
بارها گفتمت ای دل حذر از کژدم کن
هر بلائی رسد از دوست رسیده است دلا
نه شکایت دگر از چرخ ونه از انجم کن
پشت گرمی طلب از عشق اگر اهل دلی
نه بکش منت از آتش نه طلب هیزم کن
چند گندم بنمائی ودهی جو به کسان
جو نمائی کن وآنگاه کرم گندم کن
گر که درویش طبیعت چو بلنداقبالی
خرقه پوشی ز نمد نه ز خز وقاقم کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
گفت یار ار عاشقی از سوختن پروانکن
گفتمش در پیش شمع رخ مرا پروانه کن
گفت دارم زلف چون زنجیر و روی چون پری
گفتمش پس چهره بنما ومرا دیوانه کن
گفت خالم دانه است وطره ام دام بلا
گفتم اورامبتلای دامم از آن دانه کن
گفت می نوشی که تا بدهم تو را گفتم بلی
گردش چشمت خمارم کرده در پیمانه کن
گفت چون شد دل تورا گفتم ندارم زوخبر
گفت شد آشفته در زلفم سراغ از شانه کن
چون بلنداقبال گفتا قابل تعمیر شو
گفتمش چون او مرا هم سر به سر ویرانه کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
خود را به شمع او دلا در سوختن پروانه کن
گفتم برو پروا نکن کردی کنون پروانه کن
تا بت پرست و بت شکن هر دو پرستندت چو من
یک ره تماشاگاه را درکعبه وبتخانه کن
دارم دلی ویرانه من گنجی توهم از سیم تن
ویرانه را گنج است جا پس جا در این ویرانه کن
تا کاروان مشک چین ناید دگر در این زمین
در راه باد صبحدم زلف دو تا را شانه کن
در حلقه زلف بتان تا بلکه زنجیرت کنند
ار عاقلی چندی دلا خود را بیا دیوانه کن
این باده ها ساقی کجا ما را کفایت می دهد
گرباده پیمائی کنی خم بهر ما پیمانه کن
باشد بلنداقبال را وحشی دل رم کرده ای
در دام زلف خویشتن صیدش ز خال دانه کن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ساقی امشب می دهی گر می به من
ساغر از کف نه به من می ده به من
گو به خادم تا رود در پیش یار
گوید او راتا بیاید پیش من
آمدی در پیش من خوش آمدی
ای نگار گلرخ نسرین بدن
نه چورخسارت بود ماه فلک
نه چو بالایت بود سروچمن
ماه راکی بوده زلف عنبرین
سرو را کی بوده بر مشک ختن
خیز وجامی ده بلنداقبال را
تا بگوید وصف میرمؤتمن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
فراق یار چه دانی چه می کندبا من
به جان من زند آتش بر آتشم دامن
چنان شود که نماند دگر نم اندر یم
ز سوز دل کشم آهی اگر به دریا من
چنان وود مرا پر نموده عشق از دوست
که خودبه حیرتم از اینکه من توام یا من
تو دستگیری افتادگان چه فرمائی
چه باک از غم عشقت گر افتم ازپا من
گناه بخش وخطا پوش نیست الا تو
چه غم ندارد اگر کس گناه الا من
تو راندیده شدم عاشق تو ازدل وجان
بیا ودور کن از رخ نقاب را تامن
شوم ز حسن رخت مات چون شه شطرنج
ز عشق در شط رنج ومحن کنم مأمن
نصیحتت کنم ای دل شوی بلنداقبال
به عشق دوست اگر همرهی کنی با من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بیدار شد ز خواب بخت به خواب من
طالع چوشد به صبح آن آفتاب من
مستم چوچشم دوست مستی چنین نکوست
زانگور تاک نیست اما شراب من
از چشم پرخمار خوابم ربوده یار
ترسد مگر شبی آید به خواب من
خون شد دلم ز غم نیمیش بیش و کم
خون شد شراب او باقی کباب من
ز آن دلبر چگل گر خونبهای دل
خواهم چه می دهد فردا جواب من
کن هر چه می کنی جور ار چه می کنی
با تو حساب تو است با من حساب من
وصف عذار دوست از بسکه اندر اوست
خوشتر ز گلستان آمد کتاب من
شد هر که در جهان اقبال او بلند
از فیض عشق یار شد انتخاب من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
خرم آن دم که نشنید بت من در بر من
شاد بی او نشوداین دل غم پرور من
زلف دلدار مرا خاصیت پر هماست
پادشاهی کنم ار سایه زند بر سر من
ای صبا حال دلم را بر دلدار بگوی
جز توکس راه ندارد چو بر دلبر من
زآتش عشق تو ز آنروی چنین سوخته ام
کاورد باد مگر سوی توخاکستر من
نیست یک تن که ز جور تواش آگاهی نیست
که دهد شرح لب خشک ودو چشم تر من
از غم مورخط وطره چون عقرب تو
شده چون خانه زنبور دل اندر بر من
رقم از بس که زدم وصف گل روی تورا
طعنه بر گلشن فردوس زند دفتر من
بس که از مرحمت دوست بلنداقبالم
نه عجب سر نهد ار چرخ به خاک در من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
هر که را بدخو است یار آگه بود از حال من
دوزخی در قعر نار آگه بود ازحال من
کس نداند چون بود حال دلم در زلف تو
صعوه درکام مار آگه بوداز حال من
بی می لعل لبت افتاده ام چون چشم تو
هر که افتد درخمار آگه بود از حال من
نه به غیر من تنی دارد خبر از جور تو
نه کسی جز کردگار آگه بود از حال من
شب زهجرانت نداند کس چه سانم تا به روز
مرده شاید درمزار آگه بود از حال من
دور ازگلزار رویت ای به رخ چون نوبهار
در خزان باید هزار آگه بود از حال من
از بلند اقبال از حالم چه می جوئی سراغ
او کجا یک از هزار آگه بود ازحال من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
باز افتاده به یاد رخ جانان دل من
که چو نی می کشد امشب همی افغان دل من
دگر اندیشه ز دوزخ ننماید دل من
گوید ار قصه ای از غصه هجران دل من
شد چودور از لب و دندان من آن تنگ دهان
تنگ چون دیده موری شده از آن دل من
پیش محراب دوابروی وی آوردنماز
شد ز کافر بچه ای تازه مسلمان دل من
دل من زلف تو را کرده پریشان ای دوست
یا که از زلف تو گردیده پریشان دل من
سرو بالائی وگل چهره و سنبل گیسو
با وجود تو ندارد سر بستان دل من
چشم مست تو شنیدم بودش میل کباب
کاین چنین ز آتش عشقت شده بریان دل من
خسته گشتم ز سراغ دل گمگشته خود
شده از عشق توچون بی سروسامان دل من
یوسف آسا به زنخدان وخم طره تو
گاه درچاه وگه افتاده به زندان دل من
کرد بدبختی وسختی که نشد خون زغمت
اینک ازکرده خودگشته پشیمان دل من
هرکه بشنید مرا گفت بلنداقبال است
چون رسید از لب لعب تو به درمان دل من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
چشمه حیوان من شد لب جانان من
شد لب جانان من چشمه حیوان من
شد رخ جانان من شمع شبستان من
شمع شبستان من شد رخ جانان من
برد دل وجان من از نگهی چشم تو
از نگهی چشم تو برد دل و جان من
سنبل وریحان من گشت خط وزلف تو
گشت خط وزلف تو سنبل و ریحان من
گوهر ومرجان من شد لب ودندان تو
شد لب ودندان توگوهر ومرجان من
شد مه تابان من روی تو در چرخ حسن
روی تو درچرخ حسن شد مه تابان من
پر شده دامان من بی تو ز خون جگر
بی تو ز خون جگر پر شده دامان من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۱
ای ترک مشک طره کافور روی من
دور از رخ توگشته چو کافور موی من
سازی مس وجود مرا زره ده دهی
گرافکنی نظر ز کرامت به سوی من
زد آتشی به خرمن عمرم هوای او
عشق رخش بریخت به خاک آبروی من
گفتم ندانم از چه دلم مست وبی خود است
گفتا که خورده باده ناب از سبوی من
گفتم که مبتلای زکامم به سال ومه
گفتا مگر رسیده به مغز تو بوی من
گفتم که ره مرا به بهشت برین بود
گفتا بلی گرت گذر افتد به کوی من
اقبال من بلنداز آن شد که روز وشب
از سروقامت تو بود گفتگوی من
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
این صنم کیست که نبود بشری بهتر از این
کس ندیده است ونبیند دگر بهتر از این
گر که غلمان پدری گردد وحوری مادر
که نیارند به عالم بشری بهتر از این
گفتمش از نظری دین ودلم بردی گفت
می کنم باز به حالت نظری بهتر از این
گفتمش طلعت و زلفت به چه ماندگفتا
کی به عقرب شده طالع قمری بهتر از این
گفتمش زلف تو دیگر به چه می ماند گفت
با هما بوده کجا بال وپری بهتر از این
گفتمش باز بگو باز بخندید وبگفت
ناید از نافه برون مشک تری بهتر از این
گفتم او را که چه شد آن لب شیرینت گفت
هرگز از هند نخیزد شکری بهتر از این
گفتمش شهد لبت را چو رطب دیدم گفت
نخل فردوس نیارد ثمری بهتر ازاین
گفتم ابروی تو راسینه سپر کردم گفت
پیش شمشیر من آور سپری بهتر از این
گفتم آئینه روی تو غباری دارد
گفت آه تو ندارد اثری بهتر از این
گفتم از عشق تو دارم رخ و اشکی گفتا
یابی از همت ما سیم وزری بهتر از این
گفتمش در کفت اشعار بلند اقبال است
گفت کی بوده به عمان گهری بهتر از این
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
من پیرم و دل مرده تو داری به جبین چین
من خون جگر خورده بود لعل تو رنگین
دامان من از اشک چو چرخ است پر اختر
بینم ز برماه تو طالع شده پروین
از لب به رخ تو است چرا خون کبوتر
زد مژه تو بردل من چنگل شاهین
عاشق دل من زلف توگردیده پریشان
مژگان به جفون تومنم خسته زوبین
گفتند که چین است پر ازمشک وخطا بود
دیدیم چو زلف تو که مشک است پر ازچین
ابروی تو کجا گشته ومن راست کمان قد
لعل تو شکر شعر من است این همه شیرین
بالای تو موزون بود وشعر تو دلکش
گویند به طبع من وشعرم همه تحسین
در آینه گر عکس رخ دوست نماید
بی شبهه که آن هم بود این هم نبود این
از چیست به من انس نمی گیری وداری
ز ابروقد ودندان نون و الف وسین
اندر ره وصلت همه هستندسبکبار
آوخ که همی بار خر من شده سنگین
اقبال بلند است کسی را که ز عشقت
شد همچو بلند اقبال افتاده ومسکین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
روی ننموده ربودی دل ودین
ای به قربان توهم آن وهم این
هم فلک از غم توخاک به سر
هم ملک بر در تو خاک نشین
نه عجب باشد اگر از قدرت
چرخ را پست تر آری ز زمین
یا که این پست زمین را ز شرف
مرتفع تر کنی از چرخ برین
نشود باور من کز در تو
ناامیدی برده ابلیس لعین
هر کجا می نگرم جلوه تو است
بارک اله شده چشمم حق بین
هرکه از یادتوگرددغافل
همه اعضاش کنندش نفرین
وآنکه بیخود شد وپرداخت به تو
همه اشیاء کنندش تحسین
شد به عشق توبلنداقبالم
باد پیوسته الهی آمین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
تو از فرهاد دل بری نه شیرین
توبودی ویس پیش چشم رامین
توکردی وکنی نه اختر و بخت
شکایت نه از آن دارم نه از این
نبیند هر چه بیند جز رخ دوست
اگر باشدکسی را چشم حق بین
مرا دلبر پرستی گشته مذهب
نه از کفرم خبر باشد نه از دین
بود تحسین ز لبهای تودشنام
دعا باشد بگوئی گر تو نفرین
دلم دانی به زلفت در چه حال است
چو گنجشکی است در چنگال شاهین
بلند اقبال از عشق تو شاد است
نباشد عاشق آنکو هست غمگین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
گفتمش چون بینمت ای نازنین
گفت رودر آینه خود در ببین
گفتمش اندر کجا جویم تو را
گفت در دلهای محزون غمین
گفتمش گویند هستی لامکان
گفت اندر هر مکان هستم مکین
گفتمش ره کو که آیم سوی تو
گفت راه است از یسار واز یمین
گفتمش دادم به عشقت جان ودل
گفت شرط دوستی باشد همین
گفتمش خواهم پرستیدن تو را
گفت بیرون رو ز فکر کفر ودین
گفتمش چون شد بلند اقبال من
گفتم لطف ما به حالت شد قرین
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
در نافه از خطا مشک می زدبسی دم از بو
بو برد چون ز زلفت از شرم شد سیه رو
پیدا رخت به زلفت در سنبله است زهره
یا مه به برج عقرب یا شمس در ترازو
در آتش عذارت زلفت بود سمندر
از سوختن سیه شدهمچون پر پرستو
جنگ ار به مانداری داری ندانم از چیست
تیر وکمان و جوشن از ابرو ومژه ومو
جز چشم تو که کرده است صید دلم که دیده
در روزگار شیری گردد شکار آهو
دیدی که فتنه وشر بر پا شد ز هر سو
دادی به دست مستی خنجر ز چشم ابرو
تا درکنار گیرم شاید سهی قدت را
از آب چشمه چشم گردیده دامنم جو
گنج وصالت از رنج ما را به دست ناید
کاری مگر کند بخت ورنه نه زور وبازو
دوزخ مگر نباشد زآن گناهکاران
ای روبهشتی از چیست برمن نیفکنی خو
گوید که خواجه ماست الحق بلنداقبال
شعر مرا بخوانند گر بر مزار خواجو