عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
دو چشم مست تو، بی‌مِی، خراب‌تر ز من است
چنان که طالع خوابیده، خواب‌تر ز من است
شبی نشد که نباشم به پیچ و تاب غمت
اگرچه زلف تو پرپیچ‌و‌تاب‌تر ز من است
ز سوز عشق مپرس از من و بپرس از دل
که در مقام تو حاضرجواب‌تر ز من است
ز شام وصل تو آموخت طی راه ادب
هلال عمر که پا در رکاب‌تر ز من است
کسی سخن ز من امروز خوب‌تر گوید
که از جمال تو او کامیاب‌تر ز من است
کسی که خواند مرا بی‌کتاب در ره عشق
مرا کتابی و او بی‌کتاب‌تر ز من است
کنون به دولت فقرم حسد برد (صابر)
کسی که منعم و عالی‌جناب‌تر ز من است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
آنکه چون آئینه نبود محو رخسار تو کیست؟
و آنکه چون طوطی ندارد شوق گفتار تو کیست؟
در دلت اندیشه ی مسکین نوازی ره نیافت
ورنه جز من ناامید از فیض دیدار تو کیست؟
سرو آزادم! چرا در پرده می گوئی سخن؟
من که می دانم بهر محفل گرفتار تو کیست؟
هر چه باشد می دهد بلبل تمیز خار و گل
آنکه یار تست می داند که اغیار تو، کیست؟
جز خزان غم که بر گلزار حسنت ره نیافت
آنکه بیرون شد تهی دامن گلزار تو کیست؟
(صابر)! از این بی حقیقت مردم دنیا پرست
آنکه ننهاده است باری بر سر بار تو کیست؟
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
رخ تو، آینه دار جمال جانان است
که حسن شهرت گل شاهد گلستان است
رخت ببرج ملاحت ز فرط جلوه گری
هزار مرتبه بهتر ز ماه تابان است
دلی که روز ازل جلوه گاه روی تو شد
چو مهر، تا به ابد روشن و درخشان است
کند حکایت خونین دلان وادی عشق
دهان غنچه در آن لحظه ای که خندان است
نصیب مردم روشندل است عریانی
چنانکه پیکر خورشید و ماه، عریان است
بهار در همدان با طراوت است و دریغ!
که (صابر همدانی) مقیم تهران است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
دیدم چو باغ دل را، بی عارضت صفا نیست
گل گفتمت ولیکن گل چون تو بیوفا نیست
بنشین ببزم اغیار چون گل که در بر خار
زیرا که از تو ای یار، این شیوه خوشنما نیست
من نیستم چو بلبل، کز غم کنم تحمل
زیرا که موسم گل، گلچین یکی دو تا نیست
من آنچه از غم عشق دیدم بعالم عشق
جز نزد محرم عشق، اظهار آن بجا نیست
(صابر) وصال یاران حیف است مغتنم دان
همواره در گلستان، گل زیردست و پا نیست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
درد سر هجر از سر ما، کم شدنی نیست
آنگونه که وصل تو، فراهم شدنی نیست
دل بی تو بدنیا نتوان بست و، نبندیم
بنیاد سر آب که محکم شدنی نیست
جاداشت گر از دیده دلم دوش کمک خواست
بی آب، گلستان خوش و خرم شدنی نیست
چون عمر رود باز نگردد دگر ای دل
آنسان که صفر ماه محرم شدنی نیست
با یار محبت شدن و پیروی غیر
این روغن و آبی است که در هم شدنی نیست
با منکر عشق از صفت حسن چه گوئی؟
حیوان زبان بسته که آدم شدنی نیست
رویت نتوان کرد مجسم ببر چشم
جان در بر انظار مجسم شدنی نیست
بیهوده چرا هر که زند لاف تجرد؟
هر بی پدری عیسی مریم شدنی نیست
تا فکر پریشان بود از بهر تو (صابر)
ملک سخن امروز منظم شدنی نیست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
یار رقیب دیده، سزایش ندیدن است
دندان کرم خورده، علاجش کشیدن است
باید که عضو عضو تو کوشند بهر شکر
آن سانکه شکر گوش، نصیحت شنیدن است
پاداش یک دقیقه که غافل شوی ز حق
یک عمر پشت دست بدندان گزیدن است
برخیز و باش از گذر عمر بهره مند
وقت سحر که باد صبا در وزیدن است
چیزی که کفر محض بود در طریق عشق
غافل ز یاد خسته دلان آرمیدن است
جائیکه عندلیب صفت صبر می توان
(صابر) چو گل چه جای گریبان دریدن است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
از بس که آفریده گلت را خدا ملیح
پا تا به سر ملیحی و سر تا به پا ملیح
چشم و لب و دهان و بناگوش و غبغبت
هر یک به شیوه‌ای خوش و هر یک به جا ملیح
شرم و حیا، تو را به ملاحت فزوده است
خوش آنکه شد ز دولت شرم و حیا ملیح
تا عندلیب نغمه سراید ز عشق گل
باشد بیاد روی تو، گفتار ما ملیح
(صابر) چو غنچه شو متبسم، چو گل مخند
زیرا که نیست خندهٔ دندان‌نما ملیح
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
در گلشنی که از گل رویت سخن رود
ما را ز سر هوای گل و یاسمن رود
مرجان کجا بلعل لبت می توان رسد
آنجا که آبروی عقیق یمن رود؟
فردا حدیث حسن تو و شرح عشق ماست
تنها حکایتی که دهن در دهن رود
با یار چون بخلوت دل می توان نشست
مغبون کسی بود که بهر انجمن رود
با چشم ما کسی که برویت نظر کند
هوشش ز سر درآید و تابش ز تن رود
(صابر) هوای کوی تو دارد بسر هنوز
کی از سر غریب هوای وطن رود؟
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
شب باشک چشم من او را نگاه افتاده بود
گوئیا بر آب دریا عکس ماه، افتاده بود
پی باسرار نهانی برد عارف ز آن دهن
گر فقیه تنگدل در اشتباه افتاده بود
وه! که آن سیب زنخ آسیب من شد، چون کنم؟
یوسف بخت من از اول بچاه افتاده بود
این عجب نبود که من مجذوب عشقم کز نخست
کهربا را الفتی با پرکاه افتاده بود
دوش صهبای غمت بازاهد و صوفی چه کرد؟
کاین بمسجد مست و آن در خانقاه افتاده بود
حال (صابر) را ز مرغ آشیان گم کرده پرس
چون که او بر وی گذارش گاه‌گاه افتاده بود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گر به دل آتش عشق تو شررها دارد
همچنان نالهٔ من نیز اثرها دارد
خبر از حال من و بلبل اگر می‌جویی
من به شب گریم و او نغمه سحرها دارد
دور از قافله سالا مشو در ره عشق
هر که زین قافله دور است خطرها دارد
بره عشق منه بی مدد پیر قدم
چونکه این راه بسی کوه و کمرها دارد
(صابر)؟ این پاسخ (آزاد) شفیق است، که گفت:
«خام تا پخته شود زیر و زبرها دارد»
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
عاشق صادق ای جوان، بند هوس نمی‌شود
طایر قدس آشیان، صید مگس نمی‌شود
چند اسیر این و آن؟ دل به یکی ده ای جوان!
چون همه کس در این جهان بهر تو کس نمی‌شود
داشت کسی که عاطفت، نیست انیس بدصفت
گوهر بحر معرفت، همسر خس نمی‌شود
بوالهوسی و بوالهوس، هست چو طایر و قفس
خواهی اگر زنی نفس، کنج قفس نمی‌شود
عقل ضعیف و ناتوان، نیست چو عشق کاردان
نه خر لنگ را که آن همچو فَرَس نمی‌شود
چون من (صابر) ای صنم، با تو کسی که زد قدم
کیست که همچو صبحدم، تازه‌نفس نمی‌شود
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
هر چه می گردد سر زلف تو لرزان بیشتر
میشود جمعیت دلها پریشان بیشتر
شب بیاد طره ات با دل کشاکش داشتم
زین کشاکش، دل پریشان شد، من از آن بیشتر
از دو زلفت تیره روزی شد نصیب اهل دل
صدمه ی کافر رسد بر اهل ایمان بیشتر
تا نگوئی بر رخت آئینه حیرانست و بس
من دلی دارم، بود ز آئینه حیران بیشتر
هیچ میدانی چرا جان را نثارت میکنم؟
تا یقین گردد تو را میخواهم از جان بیشتر
(صابر) از دامان جانان دست حاجت برمدار
درد کم گردد اگر کوشی به درمان بیشتر
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
بیا، که دیده گذارم تو را بجای قدم
خوش آمدی و گل آورده ای، صفای قدم
بپرسش دل من گر چه دیر می آئی
بیا که جان گرامی تو را فدای قدم
بده تمیز ره نیک و بد زهم، ورنه
بهر کجا که نهی بنگری سزای قدم
زمامداری اعضای تست در خور عشق
خوش آن کسی که شدش عشق رهنمای قدم
دو چشم بر درو (صابر) نشسته ام که مگر
دمی به گوش من آید تو را صدای قدم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
هر زمان یاد از شکنج زلف جانان می‌کنم
وقت خود را صرف افکار پریشان می‌کنم
دل مرا چون صید پیکان خورده در خون می‌تپد
هر زمان یادی از آن برگشته‌مژگان می‌کنم
مهر اگر دعوی کند کز ماه رویش بهتر است
یک شب او را روبه‌رو با ماه تابان می‌کنم
عالم سر در گریبانی مرا خوش عالمی است
بی‌سبب نبود اگر سر در گریبان می‌کنم
گر نصیب من شود چون گل لب پرخنده‌ای
خنده‌ها بر هرزه‌گردی‌های دوران می‌کنم
شعر الهامی است (صابر) حاصل اندیشه نیست
ورنه من اندیشه بیش از حد امکان می‌کنم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
ز دوری تو، ملالی که داشتم، دارم
دلم فسرده و حالی که داشتم، دارم
اگر چه با شب هجران گرفته خو دل من
امید روز وصالی که داشتم، دارم
چو از خیال تو فارغ نمی توان بودن
بدل هنوز خیالی که داشتم، دارم
دگر، نه سیر گلستان رواست بیتو مرا
دگر، نه آن پرو بالی که داشتم، دارم
نشاط هر دو جهان رو کند اگر بدلم
غم بدیع جمالی که داشتم، دارم
چو بدر نیست مرا سیر قهقرا (صابر)
هنوز حد کمالی که داشتم، دارم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
خرم آنروز، که بودیم من و او باهم
کرده بودیم بسان تن و جان خو با هم
در میان من و او بود اگر فاصله ای
اینقدر بود که بین گره و مو با هم
گر نه از سرو قد دوست نشان می جویند
پس چرا فاختگانند بکو کو با هم؟
چه زیان داشت گر از روز ازل میکردیم
عدل را پیشه بمانند ترازو با هم؟
دور شود ور ز بزمی که در آن بنشینند
دو سخن چین بداندیش جفا جو با هم
هر گلی راز ازل رنگی و بوئی دادند
گر چه هر لحظه خورند آب زیک جو با هم
(صابر)! از فرط شعف دست برافشان؛ که شدند
شاد زین طرفه غزل (خواجه) و (خواجو) با هم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تو را گر هست واجب بهر قتل من کمر بستن
مرا ممکن نمیباشد ز رخسارت نظر بستن
چه گویم وصف خط عارضت را؟ چون تو میدانی
نمیآید ز من پیرایه بر دور قمر بستن
توان با رشتهٔ الفت به هم پیوست عالم را
چنان کز رشته‌ای ممکن بود عقد گهر بستن
در آن معبر، که سائل راست دست از آستین بیرون
بود از بخل قارونی گره بر سیم و زر بستن
مرا عار از لباس کهنه نبود، لیک گردون را
چه نذری باشد از این کهنه بر شاخ شجر بستن؟
زدل (صابر) نخواهد کرد بیرون مهر یاران را
کجا ز آیینه می‌آید بروی خلق در بستن؟
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی سبب نیست که تنگ است دل غافل من
دستبردی زده آن غنچه دهان بر دل من
زلفش از کارم اگر عقده گشائی نکند
من بر آنم که کسی حل نکند مشکل من
حاصلی گر بنظر میرسد از عمر منت
باری ای آتش غم آن تو و این حاصل من
هست تا شعله ی آهم، برو ای پرتو ماه
نیست محتاج چراغ دگر محفل من
من یکی زنده دل و خلق جهان مرده پرست
نیست جای عجب ار نیست کسی مایل من
خجلت مال نبودن کشدم در بر دزد
که تهی دست چرا می رود از منزل من؟
(صابر) امید که در انجمن افتد مقبول
نزد ارباب سخن گفتهٔ ناقابل من
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
تو را گفتم که همچون جان شیرین، همدمم باشی
نه با اغیار بنشینی و سر بار غمم باشی
سخن با چهره ی بگشاده گو، ابرو مکش در هم
چرا تا ماه شادی مانده، ماه ماتمم باشی؟
ز مجرم نقطه ای بر دار و ما را محرم دل کن
چرا مجرم شوی، تامیتوانی محرمم باشی
در این عالم به محبوبت سپردم تا تو نیز ایدل
در آن عالم گواه صادق این عالمم باشی
تو را ای کاخ صبر، آباد کردم تاشدم (صابر)
که در راه محبت تکیه گاه محکمم باشی
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دیشب، مه من! انجمن آرای که بودی؟
خلقی بتو مجنون و، تو لیلای که بودی؟
هنگام تبسم بدهان تو، که پی برد؟
ز آن لعل لبت حل معمای که بودی؟
خونا به فشان از بن مژگان که گشتی؟
با لشگر حسن از پی یغمای که بودی؟
لوح دل من، صورت غیری نپذیرفت
ای آفت دل! شاهد معنای که بودی؟
با دیده ی خود بر رخ خویشت نظری بود
در مردمک دیده ی بینای که بودی؟
من اشک فشان بودمت از غم، تو نگفتی
ز آن زلف دوتا سلسلهٔ پای که بودی؟
(صابر)! بود امروز دلت خرم و روشن
دوش آینه دار رخ زیبای که بودی؟