عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
هر که او را خبر از اهل دلانش باشد
یاری اهل دلان در دل و جانش باشد
دردمندی که به جان دُردی دردش نوشد
راحت جان طلبی در دو جهانش باشد
آتش عشق دلم سوخت چنان داغی را
در قیامت چو بجویند نشانش باشد
دیدهٔ اهل نظر نور از او می یابد
این چنین نور چنان عین عیانش باشد
عاقل ار عشق ندارد بر ما آنش نیست
رند مستی طلب ای دوست که آنش باشد
هر گدائی که بود بر در سلطان دائم
همچو ما بر دو جهان حکم روانش باشد
نعمت الله بسی بندگی سید کرد
لاجرم منصب عالی چنانش باشد
یاری اهل دلان در دل و جانش باشد
دردمندی که به جان دُردی دردش نوشد
راحت جان طلبی در دو جهانش باشد
آتش عشق دلم سوخت چنان داغی را
در قیامت چو بجویند نشانش باشد
دیدهٔ اهل نظر نور از او می یابد
این چنین نور چنان عین عیانش باشد
عاقل ار عشق ندارد بر ما آنش نیست
رند مستی طلب ای دوست که آنش باشد
هر گدائی که بود بر در سلطان دائم
همچو ما بر دو جهان حکم روانش باشد
نعمت الله بسی بندگی سید کرد
لاجرم منصب عالی چنانش باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
ما عاشق و مستیم کرامات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد
ما همدم رندان سراپردهٔ عشقیم
در خلوت ما حالت طامات چه باشد
گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
اینست کرامات کرامات چه باشد
ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول و خیالات چه باشد
چون خلوت ما گوشهٔ میخانهٔ عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد
ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق میخواره خرابات چه باشد
سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد
ما باده پرستیم مناجات چه باشد
ما همدم رندان سراپردهٔ عشقیم
در خلوت ما حالت طامات چه باشد
گفتیم چنان است چنین بود که گفتیم
اینست کرامات کرامات چه باشد
ما عاشق مستیم ز جام می وحدت
خود کثرت معقول و خیالات چه باشد
چون خلوت ما گوشهٔ میخانهٔ عشق است
با منزل ما راه و مقامات چه باشد
ای زاهد سجاده نشین کعبه کدام است
وی عاشق میخواره خرابات چه باشد
سید چو همه اوست چه پیدا و چه پنهان
احوال بدایات و نهایات چه باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲
کرمش گنج بی کران باشد
آب رحمت به جام جان باشد
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
بر سر و پای عاشقان باشد
ابر چون آبروی دریا دید
آب بر روی ما روان باشد
خوش گلابی به صورت و معنی
بر رخ خوب همگنان باشد
می چو در جام ریخت ساقی ما
هر چه در جام باشد آن باشد
رشحهٔ نور خود به ما پاشید
ابداً بر همه چنان باشد
نعمت الله جواهر توحید
بر سر جمله عاشقان باشد
آب رحمت به جام جان باشد
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
بر سر و پای عاشقان باشد
ابر چون آبروی دریا دید
آب بر روی ما روان باشد
خوش گلابی به صورت و معنی
بر رخ خوب همگنان باشد
می چو در جام ریخت ساقی ما
هر چه در جام باشد آن باشد
رشحهٔ نور خود به ما پاشید
ابداً بر همه چنان باشد
نعمت الله جواهر توحید
بر سر جمله عاشقان باشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
نقش خیال عالم عارف به خواب بیند
صورت چو جام یابد معنی شراب بیند
دریادلی که چون ما در بحر ما درآید
موج و حباب و قطره در عین آب بیند
چون نور آفتابست در روی ماه پیدا
هم ماه را بیابد هم آفتاب بیند
تو تشنه در بیابان دایم سراب بینی
عارف چو ما سرابی اندر سراب بیند
رندی که در خرابات با ما دمی برآرد
هر کس که بیند او را مست و خراب بیند
هر کو حجاب دارد او در حجاب ماند
گر بی حجاب گردد او بی حجاب بیند
در گلستان سید خوش بلبلان مستند
هر گل که او بچیند در گل گلاب بیند
صورت چو جام یابد معنی شراب بیند
دریادلی که چون ما در بحر ما درآید
موج و حباب و قطره در عین آب بیند
چون نور آفتابست در روی ماه پیدا
هم ماه را بیابد هم آفتاب بیند
تو تشنه در بیابان دایم سراب بینی
عارف چو ما سرابی اندر سراب بیند
رندی که در خرابات با ما دمی برآرد
هر کس که بیند او را مست و خراب بیند
هر کو حجاب دارد او در حجاب ماند
گر بی حجاب گردد او بی حجاب بیند
در گلستان سید خوش بلبلان مستند
هر گل که او بچیند در گل گلاب بیند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷
آب چشمم دم به دم از دل روایت می کند
قصهٔ جانم به سوز دل حکایت می کند
عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کرده ایم
در به در می گردد و از ما شکایت می کند
دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت
پادشاه عادل و ما را حمایت می کند
در ازل بنواخت ما را همچنانی تا ابد
لطف او پیوسته یا ما این عنایت می کند
پیر ما عشق است و دعوت می کند ما را به می
مرشد عشق است و ارشاد و هدایت می کند
شاه ما ساقی میخواران بزم وحدت است
عاشقانه رند را نیکو رعایت می کند
مطرب عشاق ما مستانه می گوید سرود
نعمت الله این غزل از وی روایت می کند
قصهٔ جانم به سوز دل حکایت می کند
عاشق مستیم و عقل از خانه بیرون کرده ایم
در به در می گردد و از ما شکایت می کند
دست ما بگرفت آن سلطان و ما را برگرفت
پادشاه عادل و ما را حمایت می کند
در ازل بنواخت ما را همچنانی تا ابد
لطف او پیوسته یا ما این عنایت می کند
پیر ما عشق است و دعوت می کند ما را به می
مرشد عشق است و ارشاد و هدایت می کند
شاه ما ساقی میخواران بزم وحدت است
عاشقانه رند را نیکو رعایت می کند
مطرب عشاق ما مستانه می گوید سرود
نعمت الله این غزل از وی روایت می کند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
در این خلوت حکایت درنگنجد
به جز رمز و کنایت در نگنجد
وصال اندر وصال اندر وصال است
در این حالت حکایت درنگنجد
جمال اندر جمال اندر جمالست
در او درس و روایت در نگنجد
همه دل بود جان و لطف و احسان
ز نفس اینجا حکایت در نگنجد
ازل عین ابد آمد در اینجا
در اینجا جز عنایت در نگنجد
مجال کیست اینجا تا درآید
به جز محض هدایت درنگنجد
شدم مغرور عقل و نفس کشته
سر موئی حمایت در نگنجد
در این حالت که من کردم بیانش
نبوت با ولایت در نگنجد
به جز رمز و کنایت در نگنجد
وصال اندر وصال اندر وصال است
در این حالت حکایت درنگنجد
جمال اندر جمال اندر جمالست
در او درس و روایت در نگنجد
همه دل بود جان و لطف و احسان
ز نفس اینجا حکایت در نگنجد
ازل عین ابد آمد در اینجا
در اینجا جز عنایت در نگنجد
مجال کیست اینجا تا درآید
به جز محض هدایت درنگنجد
شدم مغرور عقل و نفس کشته
سر موئی حمایت در نگنجد
در این حالت که من کردم بیانش
نبوت با ولایت در نگنجد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶
ساز عشقش نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد
دُرد دردش دوای دل سازد
لطف سازنده بین که بر سازش
هر چه سازد برای دل سازد
به خدا کار دل رها کردیم
کار دل هم خدای دل سازد
آتش عشق جان ما را سوخت
سوختگان را هوای دل سازد
دل مقامی خوشست از آن دلدار
جای خود در سرای دل سازد
دل صاحبدلی به دست آور
تا تو را آشنای دل سازد
نعمت الله می نوازد ساز
بشنو کز نوای دل سازد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۰
هر که او عاشق است جان دارد
جان فدایش کنم که آن دارد
عاشقان نور چشم خوانندش
عاشق ار عشق عاشقان دارد
ما نشانی ز بی نشان داریم
خوش نشانی که آن نشان دارد
می و جام است جسم و جان با هم
هر چه بینی همین همان دارد
هر که با ما نشست در دریا
خبر از بحر بیکران دارد
خواجه علم بدیع می خواند
آن معانی ازین بیان دارد
می مست خوشی اگر جوئی
نعمت الله بجو که آن دارد
جان فدایش کنم که آن دارد
عاشقان نور چشم خوانندش
عاشق ار عشق عاشقان دارد
ما نشانی ز بی نشان داریم
خوش نشانی که آن نشان دارد
می و جام است جسم و جان با هم
هر چه بینی همین همان دارد
هر که با ما نشست در دریا
خبر از بحر بیکران دارد
خواجه علم بدیع می خواند
آن معانی ازین بیان دارد
می مست خوشی اگر جوئی
نعمت الله بجو که آن دارد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
عقل از اینجا بی خبر او ره به بالا کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
مرغ وهم ار پر بسوزد ره به مأوا کی برد
عقل مخمور است و میخانه نمی داند کجاست
این چنین شخصی به میخانه شما را کی برد
مجلس عشقست و سلطان ساقی و رندان حریف
هر گدای بی سر و پا را به آنجا کی برد
از لب شیرین یوسف هر که یابد بوسه ای
کی برد شکر به مصر و نام حلوا کی برد
دم مزن از معرفت با ما در این بحر محیط
مرد عاقل آب دریا سوی دریا کی برد
رستم دستان زبردستی کند با این و آن
گر به دست ما فتد او دست از ما کی برد
نعمت الله هر چه می یابد مسمای ویست
با چنین کشف خوشی او اسم اسماء کی برد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
دوش تا روز دل از عشق تنعم می کرد
در پس پردهٔ جان یار ترنم می کرد
من چو بلبل همه شب زار همی نالیدم
دوست چون غنچه بر آن گریه تبسم می کرد
دل بیچارهٔ گم گشته خود را دیدم
چارهٔ خویش همی جست و دگر گم می کرد
بر سر کوی خرابات گذر می کردم
عشق دیدم که روان غارت مردم می کرد
گرچه جام می و پیمانه همی کردم نوش
همت عالی من میل بدان خم می کرد
باده با جام سخن از سر مستی می گفت
روح با جسم درین حال تکلم می کر د
سید و بنده چو در خلوت جان می رفتند
بندهٔ عاشق گستاخ تقدم می کرد
در پس پردهٔ جان یار ترنم می کرد
من چو بلبل همه شب زار همی نالیدم
دوست چون غنچه بر آن گریه تبسم می کرد
دل بیچارهٔ گم گشته خود را دیدم
چارهٔ خویش همی جست و دگر گم می کرد
بر سر کوی خرابات گذر می کردم
عشق دیدم که روان غارت مردم می کرد
گرچه جام می و پیمانه همی کردم نوش
همت عالی من میل بدان خم می کرد
باده با جام سخن از سر مستی می گفت
روح با جسم درین حال تکلم می کر د
سید و بنده چو در خلوت جان می رفتند
بندهٔ عاشق گستاخ تقدم می کرد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
خواجه آنجا فقیر خواهد بود
بنده آنجا امیر خواهد بود
پادشاه حقیقت است انسان
عقل آنجا وزیر خواهد بود
در چنین قریه ای که ماهان است
نفس آنجا گزیر خواهد بود
هیچ دانی که این فغان ز کجاست
بانگ خواجه به شیر خواهد بود
هر که خود را عظیم می گیرد
پیش مردان حقیر خواهد بود
وانکه اینجا صغیر و خوار بود
در قیامت کبیر خواهد بود
سید ما به نور حضرت او
همچو بدر منیر خواهد بود
بنده آنجا امیر خواهد بود
پادشاه حقیقت است انسان
عقل آنجا وزیر خواهد بود
در چنین قریه ای که ماهان است
نفس آنجا گزیر خواهد بود
هیچ دانی که این فغان ز کجاست
بانگ خواجه به شیر خواهد بود
هر که خود را عظیم می گیرد
پیش مردان حقیر خواهد بود
وانکه اینجا صغیر و خوار بود
در قیامت کبیر خواهد بود
سید ما به نور حضرت او
همچو بدر منیر خواهد بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
این سعادت بین که ما را رو نمود
حضرت بی چون نگویم چو نمود
روشن است آئینهٔ گیتی نما
حسن روی او به ما نیکو نمود
در دو آئینه یکی پیدا شده
بیشکی باشد یکی و دو نمود
آفتابی نیمشب بر ما بتافت
نور او در چشم ما مه رو نمود
گه به ترکستان به ما بنمود ترک
گه به هندستان به ما هندو نمود
در محیط بیکران افتاده ایم
عین ما بر عین ما هر سود نمود
ما نظر از سید خود دیده ایم
هم به نور دیدهٔ او او نمود
حضرت بی چون نگویم چو نمود
روشن است آئینهٔ گیتی نما
حسن روی او به ما نیکو نمود
در دو آئینه یکی پیدا شده
بیشکی باشد یکی و دو نمود
آفتابی نیمشب بر ما بتافت
نور او در چشم ما مه رو نمود
گه به ترکستان به ما بنمود ترک
گه به هندستان به ما هندو نمود
در محیط بیکران افتاده ایم
عین ما بر عین ما هر سود نمود
ما نظر از سید خود دیده ایم
هم به نور دیدهٔ او او نمود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
هر کجا صاحبجمالی رو نمود
روی او دیدم چو برقع برگشود
دیدمش در آینه عین العیان
آینه او بود دوری می نمود
آفتاب خاطرم تا روشنست
ذرهٔ بی مهر او هرگز نبود
هر چه موجودست از جود ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
ساجد و مسجود نزد ما یکیست
سجده می کن تا ببینی در سجود
دوش رفتم درخرابات مغان
ساقی سرمست دیدم یار بود
نکته های عارفانه سیدم
خود به خود می گفت و از خود می شنود
روی او دیدم چو برقع برگشود
دیدمش در آینه عین العیان
آینه او بود دوری می نمود
آفتاب خاطرم تا روشنست
ذرهٔ بی مهر او هرگز نبود
هر چه موجودست از جود ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
ساجد و مسجود نزد ما یکیست
سجده می کن تا ببینی در سجود
دوش رفتم درخرابات مغان
ساقی سرمست دیدم یار بود
نکته های عارفانه سیدم
خود به خود می گفت و از خود می شنود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
نور روی او به چشم ما نمود
هر چه ما دیدیم غیر او نبود
گفتگوی ما خیالی بیش نیست
خود سخن فرمود و هم او خود شنود
در حجاب عالمی درمانده ای
آن چنان گیرش که عالم خود نبود
جود او داده به این و آن وجود
ورنه بی جودش ندارد کس وجود
بر در میخانه مست افتاده ام
سر به پای خم نهاده در سجود
آتش عشقش دلم در بر بسوخت
عالمی خوشبو شده زین بوی عود
گر در غیری به ما دربسته شد
نعمت الله خوش دری بر ما گشود
هر چه ما دیدیم غیر او نبود
گفتگوی ما خیالی بیش نیست
خود سخن فرمود و هم او خود شنود
در حجاب عالمی درمانده ای
آن چنان گیرش که عالم خود نبود
جود او داده به این و آن وجود
ورنه بی جودش ندارد کس وجود
بر در میخانه مست افتاده ام
سر به پای خم نهاده در سجود
آتش عشقش دلم در بر بسوخت
عالمی خوشبو شده زین بوی عود
گر در غیری به ما دربسته شد
نعمت الله خوش دری بر ما گشود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
روی خود را به نور دل بنمود
نظری خوش به چشم ما فرمود
ساقی ما چو رند مستی دید
می خمخانه را به ما پیمود
دل ما را به لطف خود بنواخت
رحمتی هم به جای خود فرمود
آتشی رو نمود موسی را
در حقیقت اله موسی بود
در میخانهٔ همه عالم
ساقی ما به روی ما بگشود
دُرد دردش دلی که نوش نکرد
درد او را کجا بود بهبود
جان عارف فدای سید باد
که دل عارفان از او آسود
نظری خوش به چشم ما فرمود
ساقی ما چو رند مستی دید
می خمخانه را به ما پیمود
دل ما را به لطف خود بنواخت
رحمتی هم به جای خود فرمود
آتشی رو نمود موسی را
در حقیقت اله موسی بود
در میخانهٔ همه عالم
ساقی ما به روی ما بگشود
دُرد دردش دلی که نوش نکرد
درد او را کجا بود بهبود
جان عارف فدای سید باد
که دل عارفان از او آسود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
ساقی ما به ما کرم فرمود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به دور آورد
می میخانه را به ما پیمود
گر یکی ور هزار جام گرفت
وجه خاصی به هر یکی بنمود
آتش عشق او بسوخت مرا
خوش بود آتشی چنین بی دود
در مقامی که جسم و جان نبود
بود و نابود خود نخواهد بود
این چنین گفته های مستانه
در جهان خود که گفت یا که شنود
نفسی باش همدم سید
تا بیابی ازین نفس مقصود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به دور آورد
می میخانه را به ما پیمود
گر یکی ور هزار جام گرفت
وجه خاصی به هر یکی بنمود
آتش عشق او بسوخت مرا
خوش بود آتشی چنین بی دود
در مقامی که جسم و جان نبود
بود و نابود خود نخواهد بود
این چنین گفته های مستانه
در جهان خود که گفت یا که شنود
نفسی باش همدم سید
تا بیابی ازین نفس مقصود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
مائیم ایاز و یار محمود
مائیم عباد و دوست معبود
دل ذره و مهر یار خورشید
عشق آتش و جان عاشقان عود
چون سایه مرا ز خاک برداشت
مهرش چو جمال خویش بنمود
بربست زبان ما به حیرت
چون پرده ز روی کار بگشود
جز جود وجود مطلق حق
در دار وجود نیست موجود
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوردیم چنان که بود مقصود
مستیم چو سید از می عشق
آسوده شده ز بود و نابود
مائیم عباد و دوست معبود
دل ذره و مهر یار خورشید
عشق آتش و جان عاشقان عود
چون سایه مرا ز خاک برداشت
مهرش چو جمال خویش بنمود
بربست زبان ما به حیرت
چون پرده ز روی کار بگشود
جز جود وجود مطلق حق
در دار وجود نیست موجود
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوردیم چنان که بود مقصود
مستیم چو سید از می عشق
آسوده شده ز بود و نابود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
هرچه امکان لطف و رحمت بود
حضرت او به ما عطا فرمود
هر کسی را قراضه ای بخشید
در گنجینه را به ما بگشود
گل تبسم کنان به باغ آمد
چون ترنم ز بلبلان بشنود
عقل دود است و عشق آتش آن
خوش بود آتش ار بود بی دود
آتش عشق ، عود جانم سوخت
به ازین کس نسوخت هرگز عود
هرچه بودست و هر چه خواهد بود
همه از جود او بود موجود
هر که آمد به مجلس سید
جان او همچو جان ما آسود
فیض فیاض از خزانهٔ جود
داد ما را به لطف خویش وجود
حضرت او به ما عطا فرمود
هر کسی را قراضه ای بخشید
در گنجینه را به ما بگشود
گل تبسم کنان به باغ آمد
چون ترنم ز بلبلان بشنود
عقل دود است و عشق آتش آن
خوش بود آتش ار بود بی دود
آتش عشق ، عود جانم سوخت
به ازین کس نسوخت هرگز عود
هرچه بودست و هر چه خواهد بود
همه از جود او بود موجود
هر که آمد به مجلس سید
جان او همچو جان ما آسود
فیض فیاض از خزانهٔ جود
داد ما را به لطف خویش وجود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۶
گر در طلب اوئی ناگه به برت آید
ور گرد درش گردی او در به تو بگشاید
گر آینهٔ روشن اندر نظری آری
تمثال جمال او در آینه بنماید
آن به که تو عمر خود در عشق کنی صرفش
چون عمر عزیز تو پیوسته نمی پاید
ای عقل تو مخموری ، ما عاشق سرمستیم
در مجلس سرمستان وعظ تو نمی یابد
در هر چه نظر کردم چون اوست که می بینم
اقرار به او دارم انکار نمی شاید
تا نور جمال او در دیدهٔ ما بنمود
نوری به جز آن نورش در چشم نمی آید
گفتار خوش سید هر کس که بخواند خوش
آن بزم ملوکانه مستانه بیاراید
ور گرد درش گردی او در به تو بگشاید
گر آینهٔ روشن اندر نظری آری
تمثال جمال او در آینه بنماید
آن به که تو عمر خود در عشق کنی صرفش
چون عمر عزیز تو پیوسته نمی پاید
ای عقل تو مخموری ، ما عاشق سرمستیم
در مجلس سرمستان وعظ تو نمی یابد
در هر چه نظر کردم چون اوست که می بینم
اقرار به او دارم انکار نمی شاید
تا نور جمال او در دیدهٔ ما بنمود
نوری به جز آن نورش در چشم نمی آید
گفتار خوش سید هر کس که بخواند خوش
آن بزم ملوکانه مستانه بیاراید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
نوری که خدا به ما نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو به تو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد تو را دوا نماید
نقشی به خیال می نگارم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
تا نور خدا تو را نماید
در جام جهان نما نماید
آئینه چو صیقلش نکردی
روی تو به تو کجا نماید
این لطف نگر که پادشاهی
در صورت هر گدا نماید
رندانه به نوش دُردی درد
تا درد تو را دوا نماید
نقشی به خیال می نگارم
نقاش به نقشها نماید
در موج و حباب آب دریاب
کان جوهر ما به ما نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
تا نور خدا تو را نماید