عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۳
در غمش تا سوختم بخت شرارم شد بلند
خاک راهش تا شدم نام غبارم شد بلند
می رساند باده رنگین گل مستان به گل
وقت ساقی خوش کز او نام بهارم شد بلند
رفتم از بیهوده گردی تا به مقصد بی دلیل
آنقدر بیکار گردیدم که کارم شد بلند
شعله از خجلت ره سرچشمه اخگر گرفت
هر کجا تیغ زبان آبدارم شد بلند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
گر سر و کار کسی با دل نبود
اینقدرها کارها مشکل نبود
گرد مجنون کی ز صحرا می نشست
نقش پای ناقه گر محمل نبود
قاصد آوارگی تا می رسید
گرد ما در دامن منزل نبود
خضر خود می داند وعمر دراز
ما چه می کردیم اگر قاتل نبود
یاد ایام گرفتاری اسیر
بیقراری از دلم غافل نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
ترک مستم را اگر چین بر جبین پیدا شود
حیرتستان هلال آتشین پیدا شود
از صدف گردیده دریا را زبان کام نهنگ
گوهر مقصود یعنی اینچنین پیدا شود
بس که پرکار است صیاد شکار انداز ما
در نظر هر دم به رنگی از کمین پیدا شود
می شوی فرمانروای مصر اشک و درد و داغ
از شکست دل گرت نقش نگین پیدا شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
اجر جفا و مزد وفا را که می دهد
تاوان عمر رفته ما را که می دهد
سامان کشتیم زشکستن گذشت و رفت
ای ناخدا جواب خدا را که می دهد
خندید صبح و کام دل نوبهار داد
انعام ابر و مزد هوا را که می دهد
ما را ز بند حوصله آزاد کرده اند
زنجیربانی دل ما را که می دهد
جان نظاره عمر وفا قبله حیا
فردا جواب حسرت ما را که می دهد
کام نگاه حوصله سیماب پیشکش
داد دل شهید ادا را که می دهد
ای دورگرد کم نگه بی سخن بگو
ما پیشکش جواب خدا را که می دهد
ما را به جرم عشق شما می کشند های!
ما از شما جواب شما را که می دهد
ما بنده شما دل ما را که می کشد
روز جزا جواب شما را که می دهد
اجر دل جفا کش ما کشته شما
مزد کرشمه های شما را که می دهد
گرمی غلام لطف تو الفت اسیر تو
کام دل اسیر وفا را که می دهد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
غباری از طواف کعبه مقصود می آید
کز استقبال او خورشید گردآلود می آید
جواب خویش را پیش از نوشتن می توان دانست
اگر قاصد نباشد نامه ما زود می آید
به دامان گهر سودا نمودم دانه اشکی
چه دانستم که تاراج زیان از سود می آید
شهادت می کند سرسبز کشت بی نیازان را
که کار ابر فیض از تیغ خون آلود می آید
اسیر از شکوه بیداد کیشان اینقدر دانم
که غافل شکرم از دل بر زبان خشنود می آید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
حیرانی ما باغ و بهار است ببینید
آیینه پر از نقش و نگار است ببینید
صحرای عدم مزرعه خار مغیلان
گرد ره ما آبله کار است ببینید
صیاد مرا چشم عدم حلقه دام است
تا خضر دراین جرگه شکار است ببینید
در حیرتم از حوصله ساقی دوران
میخانه تهی گشت و خمار است ببینید
مکتوب که و مژده جولان که دارد
از کار شدم این چه غبار است ببینید
دل می زند از سوختنم جوش تماشا
خاکستر من آینه زار است ببینید
دامان شبم تا به سحر آینه زار است
باز این چه قرار است و مدار است ببیند
شمع رخش از باده چراغان تماشا
پروانه این بزم بهار است ببینید
خضری که زشوقش سفری گشته دو عالم
در قافله لیل و نهار است ببینید
یکرنگی آیینه دلان بی کششی نیست
گرد ره ما جلوه یار است ببینید
اشکم دل مجروح و نگاهم کف خون است
بی او به چه کارم سر و کار است ببینید
صید خود و صیاد خود است آه مپرسید
هم آینه هم آینه دار است ببینید
جان پیشکش اوحدی مست که فرمود
گلبن نه و گلهاش ببار است ببینید
شد خاک اسیر تو و یکبار نگفتی
دیوانه بیدل به چه کار است ببینید
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
زنده دردم به درمانم چه کار
دل سلامت باد با جانم چه کار
عشق از من مصلحت اندیش تر
بعد از این با آه و افغانم چه کار
یار در دل باده بر کف جان به لب
بیش از این یاران به سامانم چه کار
گر غرض آزار و مطلب دشمنی است
کشته وصلم به هجرانم چه کار
دورتر ای دوست دشمن دورتر
خار خشکم با گلستانم چه کار
پیش پیش دشمنان جان می دهم
با نوازشهای یارانم چه کار
سبز شد خارم ز فیض دل اسیر
با نم ابر بهارانم چه کار
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
دلم خون شد دل بیداد خوشتر
رمیدم خاطر صیاد خوشتر
مرا یک ناله بیکار مجنون
ز شیرین کاری فرهاد خوشتر
ز بار منت عالم نشستن
به زیر خنجر جلاد خوشتر
اسیر مست اگر خوابت ربوده است
به زیر سایه شمشاد خوشتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۹
سرمه واری در نظر زان خاک پا دارم هنوز
از بتان چشم نگاه آشنا دارم هنوز
گر چه صیادم به دور افکنده از ناقابلی
استخوانی بهر تکلیف هما دارم هنوز
گر چه بی سرمایه ام در عشق لیک از فیض دل
مایه صد بحر و کان در دیده ها دارم هنوز
کی توانم لاف زد در عشق از ضعف بدن
من که بر تن جای نقش بوریا دارم هنوز
لوح دل را شستم از سیل سرشک آیینه وار
تا نپنداری که در دل مدعا دارم هنوز
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
مایه عیش اسیران خاطر غمناک بس
مسند ما اخگر تابنده چون خاشاک بس
نیست تاب دام آزادی اسیران تو را
صید ما را محنت محرومی فتراک بس
بی سبب ما را سپند آتش دوری مکن
اشک خونین چشم زخم دیدهای پاک بس
درد راحت بر نتابد جان غم فرسود ما
راحت جان ترکتاز درد آن بیباک بس
چون شوم گرم خیال خنجر بیداد خویش
جای روزن کلبه تاریک دل را چاک بس
آسمان را هم به چرخ آورد شور عشق او
ننگ ما سرگشتگان هم چشمی افلاک بس
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
در وفا داری طلسم بیوفایی بسته ام
تا دچار او شدم دل بر جدایی بسته ام
دامها دارد نهانی با کشاکشهای عشق
خویش را عمدا به زنجیر رهایی بسته ام
بسته ام چشم امید از مهربانیهای خلق
از شکست خویش دست مومیایی بسته ام
فارغم از اختلاط غیر و دارم یاد دوست
دورگردم تهمتی بر آشنایی بسته ام
توبه کردم تا رسم در خاطر ساقی اسیر
پارسایی را به خود از نارسایی بسته ام
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
بس که خود را بسته دام بلا می خواستم
محنت آسایش درد از دوا می خواستم
یاد آن ذوق شهادت کز هجوم بیخودی
زخم تیغ از سایه بال هما می خواستم
ما و عشق دوست می گشتیم در صحرای دل
سرزمینی بهر طرح کربلا می خواستم
تا نمی ماندم زگرد توسنش همچون غبار
اینقدر همراهی از باد صبا می خواستم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
به کویش در لباس بوالهوس بسیار گردیدم
نمی دانم چرا شایسته آزار گردیدم
ز دل هم بر سر سودای او قطع نظر کردم
چه گویم از خود و از عمر خود بیزار گردیدم
گذشت آنها که شور مستیم یاد نگاهی بود
می بی التفاتی شور شد هشیار گردیدم
زصد سرچشمه خاموشیم سیراب نتوان کرد
چو آتش سوختم تا تشنه اظهار گردیدم
ندارم از تغافل شکوه ای از سرگرانی هم
نگاهش خواب مستی داشت من بیدار گردیدم
به هر زخم دل بیکار عمری کارها دارم
نپنداری که از ترک غمت هشیار گردیدم
نگاه پاک از گرد هوسها دورتر می گشت
دو گام از خویش پیش افتادم و اغیار گردیدم
حیا عیب و ادب ننگ و خموشی کفر می بوده است
همه تن دیده گشتم سرمه گفتار گردیدم
اسیر از کعبه و بتخانه در خواه و نگاهی کن
که من پر منفعل از سبحه و زنار گردیدم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۳
خصم را زخمی شمشیر تحمل دارم
گل فتح است اگر داغ تنزل دارم
از فریب نگهی صید تغافل شده ام
دل پروانه و بیتابی بلبل دارم
دارم آتشکده در سینه خود همچو سپند
هر کجا می روم اسباب تجمل دارم
صید گلشن نشود گرد ره نازش اسیر
دل آشفته ای از رهگذر گل دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۴
دلم گداخت سر ساغر گران دارم
چراغ میکده ای نذر میکشان دارم
شراب کهنه که خورشید را به رقص آرد
چو ماه یک شبه ته شیشه ای گمان دارم
چرا شکنجه منت کنم عزیزان را
دعای بی اثری نذر دوستان دارم
حجاب مانع ناز و تو پر نیاز طلب
ز بیزبانی خود سودها زیان دارم
ز بیزبانی من عالمی خطر دارد
هزار تیر جگر دوز درکمان دارم
دو خانه وار ز خورشید و ماه بالاتر
ز کوی باده فروش اینقدر نشان دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
بود روزی که پا ز این گل برآرم
دمار از روزگار دل برآرم
فکندم لنگر و کشتی شکستم
چه گوهرها کز این ساحل برآرم
زیک خواب پریشان می توانم
سر از صد عقده مشکل برآرم
تر و خشک جهان را می شناسم
می از مینا حق از باطل برآرم
چو موجم گریه صد جا می داوند
ندانم چون سر از منزل برآرم
شهید سرگرانی گشته ام آه
سر از خواب عدم مشکل برآرم
اسیر از سینه صافی می توانم
هزار آیینه از یک دل برآرم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
مصرع پیچیده زنجیر سودا خوانده ایم
وصف حال خود از آن سطر چلیپا خوانده ایم
دخل عالم نیست خرج یک پریشان را کفاف
دفتر ریگ روان و موج دریا خوانده ایم
آنکه هر دل را به رنگی می برد یک جلوه است
مردم از آیینه ما از سنگ خارا خوانده ایم
چون خط جانان نخواند ایم آیت خوبی اسیر
درس اوراق محبت را سراپا خوانده ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
آسمان را رحم می آید به سرگردانیم
دل به درد آید قناعت را ز بی سامانیم
محو دیدار تو را چشم تماشا در دل است
داغها دارد دل نظاره از حیرانیم
حلقه دام بلا نقش پی فرزانه بود
اعتبار جهل شد خضر ره نادانیم
مصرع زنجیر سطر دفتر آزادگی است
شد سواد عشق روشن از خط دیوانیم
چشم غربت روشن است از سرمه بختم اسیر
همچنان خاک ره یاران اصفاهانیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
ز بس در عشق شد صرف خموشی روزگار من
نفس در خاک می دزدد پس از مردن غبار من
به خاطر بگذرانم هرگه آن صیاد وحشی را
به دام اضطراب خویش می افتد شکار من
به دام آسمان گم کرده ام سر رشته خود را
سر از هر جا برآرم صد گره افتد به کار من
به دل از رشک غیرم نیست دیگر حیرتی باقی
که از باطن شکست آیینه را سنگ مزار من
ادب در عشق می گویند خضر راه امید است
نیامد دوره گردیهای من یک ره به کار من
غبارم بعد مردن با نسیمی هم نیامیزد
پریشان اختلاطی در محبت نیست کار من
هوای ابر و گلگشت چمن ارزانی مستان
ز فیض گریه چشم تر بود باغ و بهار من
چه خواهد گفت با این بیزبانیها اسیر آخر
گرفتم صد ره آن بیرحم شد تنها دچار من