عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
جان و جانان هر دو باهم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۸
در ازل بر ما در میخانه را بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینهٔ روشن که چون بزدوده اند
مجلس رندانهٔ ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئینه ها بر ما رخی بنموده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بگشوده اند
تا ابد این سلطنت ما را عطا فرموده اند
ما خراباتی و رند و عاشق می خواره ایم
عالمی پیمانهٔ پر می به ما پیموده اند
نقش غیرش از خیال ما به کلی برده اند
بنگر این آئینهٔ روشن که چون بزدوده اند
مجلس رندانهٔ ما بزم سرمستان بود
باده نوشان جهان از ذوق ما آسوده اند
عاشقان در حضرت معشوق رقصی می کنند
تا ز مطرب یک دو بیت از قول ما بشنوده اند
صورت و معنی عالم خوش به آئین بسته اند
در همه آئینه ها بر ما رخی بنموده اند
خلوت دیده مقام نعمت الله کرده اند
نور چشم ما به ما در چشم ما بگشوده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۹
خاکساران که گو به پاکردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
کی توانند گرد ما گردند
عاشقانی که عشق می بازند
پیش معشوق جان فدا کردند
می خمخانهٔ حدوث و قدم
باده نوشان به جرعه ای خوردند
دُرد دردش به دست رندان ده
نه به آن زاهدان که بی دردند
گر صدند ار هزار اهل کمال
عاشقانه به عشق او فردند
زندگانی که کشتهٔ عشقند
نزد مردان مرد ما مردند
کرم حضرت خدا و رسول
نعمت الله به ذوق پروردند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۲
گنج پنهانی که پیدا کرده اند
از برای بخشش ما کرده اند
چشم ما را نور خود بخشیده اند
بر جمال خویش بینا کرده اند
جزو و کل را جام وحدت داده اند
بر همه خود را هویدا کرده اند
دل ز دست عالمی بربوده اند
عاشقانه ملک یغما کرده اند
لطف معنی را بصورت داده اند
این دوئی را باز یکتا کرده اند
تا عیان گردد چو سید عارفی
آنچه پنهان بود پیدا کرده اند
از برای بخشش ما کرده اند
چشم ما را نور خود بخشیده اند
بر جمال خویش بینا کرده اند
جزو و کل را جام وحدت داده اند
بر همه خود را هویدا کرده اند
دل ز دست عالمی بربوده اند
عاشقانه ملک یغما کرده اند
لطف معنی را بصورت داده اند
این دوئی را باز یکتا کرده اند
تا عیان گردد چو سید عارفی
آنچه پنهان بود پیدا کرده اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
آتش عشق همان دم که بر افروخته اند
اولا عود دل سوختگان سوخته اند
خلعت شاهی عشقست به هر کس ندهند
این قبائیست که بر قامت ما دوخته اند
طالب ار می طلبد علم لدنی از ما
علم ذوق است که ما را بخود آموخته اند
شادی اهل دلان از غم عشق است مدام
حاصل عمر عزیزست و خوش اندوخته اند
بر سر چار سوی عشق قماش سید
به متاعی بخریدند که نفروخته اند
اولا عود دل سوختگان سوخته اند
خلعت شاهی عشقست به هر کس ندهند
این قبائیست که بر قامت ما دوخته اند
طالب ار می طلبد علم لدنی از ما
علم ذوق است که ما را بخود آموخته اند
شادی اهل دلان از غم عشق است مدام
حاصل عمر عزیزست و خوش اندوخته اند
بر سر چار سوی عشق قماش سید
به متاعی بخریدند که نفروخته اند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
بشنو ای عاشق سرمست هوا را بگذار
رو به درگاه خدا آر و ریا را بگذار
دردمندانه بیا دُردی دردش در کش
ور تو را درد دلی نیست دوا را بگذار
گوشهٔ خلوت میخانه اگر میجوئی
عاشقانه به طلب هر دو سرا را بگذار
بر سر دار فنا نه قدمی مردانه
بلکه از من شنو و دار بقا را بگذار
فازغ از هر دو سرائیم خدا میداند
گر تو اینها طلبی صحبت ما را بگذار
کشتهٔ عشق حیات ابدی مییابد
گر مرا میکشد آن یار خدا را بگذار
بندهٔ سید ما از دو جهان آزاد است
چه کنی فقر و غنا فقر و غنا را بگذار
رو به درگاه خدا آر و ریا را بگذار
دردمندانه بیا دُردی دردش در کش
ور تو را درد دلی نیست دوا را بگذار
گوشهٔ خلوت میخانه اگر میجوئی
عاشقانه به طلب هر دو سرا را بگذار
بر سر دار فنا نه قدمی مردانه
بلکه از من شنو و دار بقا را بگذار
فازغ از هر دو سرائیم خدا میداند
گر تو اینها طلبی صحبت ما را بگذار
کشتهٔ عشق حیات ابدی مییابد
گر مرا میکشد آن یار خدا را بگذار
بندهٔ سید ما از دو جهان آزاد است
چه کنی فقر و غنا فقر و غنا را بگذار
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
عشق جان عاشقان است ای پسر
عشق جانان ، جان جان است ای پسر
چشم عالم روشن است از نور او
گر چه از مردم نهان است ای پسر
ما نشان در بینشانی یافتیم
این نشان بینشان است ای پسر
هر که بینی دامن او را بگیر
حضرت او جو که آن است ای پسر
بر در میخانه مست افتادهایم
جای ما کوی مغان است ای پسر
او یکی و آینه دارد هزار
در همه بر ما عیان است ای پسر
نعمت الله دُرّ دریای دل است
در سخن گوهرفشان است ای پسر
عشق جانان ، جان جان است ای پسر
چشم عالم روشن است از نور او
گر چه از مردم نهان است ای پسر
ما نشان در بینشانی یافتیم
این نشان بینشان است ای پسر
هر که بینی دامن او را بگیر
حضرت او جو که آن است ای پسر
بر در میخانه مست افتادهایم
جای ما کوی مغان است ای پسر
او یکی و آینه دارد هزار
در همه بر ما عیان است ای پسر
نعمت الله دُرّ دریای دل است
در سخن گوهرفشان است ای پسر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
نور چشم ما به چشم ما نگر
آن یکی در هر یکی پیدا نگر
قطرهٔ آبی که آید در نظر
عین ما را جود در دریا نگر
ذات او با هر صفت اسمی بود
یک حقیقت در همه اسما نگر
وحدت و کثرت به همدیگر ببین
مظهری در مظهر اشیا نگر
ساغر می نوش کن شادی نما
ذوق سرمستی و حال ما نگر
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا نگر
نعمت الله در نظر آئینه ایست
گر نظر داری بیا ما را نگر
آن یکی در هر یکی پیدا نگر
قطرهٔ آبی که آید در نظر
عین ما را جود در دریا نگر
ذات او با هر صفت اسمی بود
یک حقیقت در همه اسما نگر
وحدت و کثرت به همدیگر ببین
مظهری در مظهر اشیا نگر
ساغر می نوش کن شادی نما
ذوق سرمستی و حال ما نگر
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا نگر
نعمت الله در نظر آئینه ایست
گر نظر داری بیا ما را نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۵
یک نظر در چشم مست ما نگر
عین ما می بین و در دریا نگر
در خرابات مغان رندانه رو
ذوق سرمستان ما آنجا نگر
چشم ما روشن به نور روی اوست
نور او در دیدهٔ بینا نگر
آب چشم ما به هر سو شد روان
گر نظر داری در این دریا نگر
هر چه هست آئینهٔ اسما بود
یک مسما و همه اسما نگر
رند سرمستی اگر جوئی بیا
پیش ما بنشین دمی ما را نگر
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
ذوق آن درمان بود درد آن نگر
میر رندان سید ما را ببین
بندهٔ یکتای بی همتا نگر
عین ما می بین و در دریا نگر
در خرابات مغان رندانه رو
ذوق سرمستان ما آنجا نگر
چشم ما روشن به نور روی اوست
نور او در دیدهٔ بینا نگر
آب چشم ما به هر سو شد روان
گر نظر داری در این دریا نگر
هر چه هست آئینهٔ اسما بود
یک مسما و همه اسما نگر
رند سرمستی اگر جوئی بیا
پیش ما بنشین دمی ما را نگر
دُرد دردش نوش کن گر عاشقی
ذوق آن درمان بود درد آن نگر
میر رندان سید ما را ببین
بندهٔ یکتای بی همتا نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
یک نظر در چشم مست ما نگر
نور او در دیدهٔ بینا نگر
خوش بیا در چشم ما بنشین چو ما
جو بجو می بین و در دریا نگر
رند سرمست خوشی گر بایدت
در خرابات مغان ما را نگر
هر چه هست آئینهٔ گیتی نماست
دیده بگشا در همه اشیا نگر
این عجائب بنگر ای صاحب نظر
جای آن بی جای ما هر جا نگر
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلا شو در بلا بالا نگر
نعمت الله را به نور او ببین
آفتابی در قمر پیدا نگر
نور او در دیدهٔ بینا نگر
خوش بیا در چشم ما بنشین چو ما
جو بجو می بین و در دریا نگر
رند سرمست خوشی گر بایدت
در خرابات مغان ما را نگر
هر چه هست آئینهٔ گیتی نماست
دیده بگشا در همه اشیا نگر
این عجائب بنگر ای صاحب نظر
جای آن بی جای ما هر جا نگر
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلا شو در بلا بالا نگر
نعمت الله را به نور او ببین
آفتابی در قمر پیدا نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
صورت و معنی و جام جم نگر
نعمت والله را با هم نگر
گر نمی بینی ورای عالمش
دیده را بگشا و در عالم نگر
جام می بستان به شادی ما بنوش
در صفای جام می همدم نگر
غنچه را با آب لب خندان ببین
سرخ روئی گل خرم نگر
عشق در شور است و دایم در سرور
عقلک بیچاره را در غم نگر
اسم اعظم در سواد اعظم است
در سواد اعظم آن اعظم نگر
راه سید هر کسی کو گم کند
کم زنش او را و او را کم نگر
نعمت والله را با هم نگر
گر نمی بینی ورای عالمش
دیده را بگشا و در عالم نگر
جام می بستان به شادی ما بنوش
در صفای جام می همدم نگر
غنچه را با آب لب خندان ببین
سرخ روئی گل خرم نگر
عشق در شور است و دایم در سرور
عقلک بیچاره را در غم نگر
اسم اعظم در سواد اعظم است
در سواد اعظم آن اعظم نگر
راه سید هر کسی کو گم کند
کم زنش او را و او را کم نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
چهار حضرت در یکی حضرت نگر
نعمت الله بین و آن نعمت نگر
ما می میخانه را کردیم نوش
همدم ما شو دمی همت نگر
چشم بینا گر تو را داده خدا
چشم بگشا حضرت عزت نگر
عالمی را نقش بسته در خیال
گر نظر داری درین قدرت نگر
دنیی و عقبی به همدیگر ببین
در وجود این و آن حکمت نگر
رحمت او داده عالم را وجود
عام باشد رحمتش رحمت نگر
در خرابات مغان در نه قدم
سید مستان این حضرت نگر
نعمت الله بین و آن نعمت نگر
ما می میخانه را کردیم نوش
همدم ما شو دمی همت نگر
چشم بینا گر تو را داده خدا
چشم بگشا حضرت عزت نگر
عالمی را نقش بسته در خیال
گر نظر داری درین قدرت نگر
دنیی و عقبی به همدیگر ببین
در وجود این و آن حکمت نگر
رحمت او داده عالم را وجود
عام باشد رحمتش رحمت نگر
در خرابات مغان در نه قدم
سید مستان این حضرت نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
مظهر و مهر به همدیگر نگر
مظهری ظاهر درین مظهر نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
آب را می نوش و در ساغر نگر
تنگهٔ زرگر بیابی صدهزار
یک حقیقت فهم کن در زر نگر
عیسی مریم ببین گر عارفی
ور نمی بینی برو در خر نگر
عقل اگر منعت کند از عاشقی
گوش کن آن قول و دردسر نگر
حاصل دریای ما گر بایدت
این صدف بشکاف و در گوهر نگر
نعمت الله در همه عالم ببین
نو او در بحر و هم در بر نگر
مظهری ظاهر درین مظهر نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
آب را می نوش و در ساغر نگر
تنگهٔ زرگر بیابی صدهزار
یک حقیقت فهم کن در زر نگر
عیسی مریم ببین گر عارفی
ور نمی بینی برو در خر نگر
عقل اگر منعت کند از عاشقی
گوش کن آن قول و دردسر نگر
حاصل دریای ما گر بایدت
این صدف بشکاف و در گوهر نگر
نعمت الله در همه عالم ببین
نو او در بحر و هم در بر نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
هرچه می بینی به او می نگر
صورت و معنیش نیکو می نگر
روشن است آئینهٔ گیتی نما
رو به او آور در او رو می نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
دو یکی می بین و یک دو می نگر
در محیط ماورا با ما نشین
آبروی ما به هر سو می نگر
هر خیالی که آری در نظر
نقش او می بند و در او می نگر
رشتهٔ یک توست عالم سر به سر
دو مبین این رشته یک تو مین گر
گر بیابی سیدی یا بنده ای
با تو گفتم هر یکی چو می نگر
صورت و معنیش نیکو می نگر
روشن است آئینهٔ گیتی نما
رو به او آور در او رو می نگر
خوش حبابی پر کن از آب حیات
دو یکی می بین و یک دو می نگر
در محیط ماورا با ما نشین
آبروی ما به هر سو می نگر
هر خیالی که آری در نظر
نقش او می بند و در او می نگر
رشتهٔ یک توست عالم سر به سر
دو مبین این رشته یک تو مین گر
گر بیابی سیدی یا بنده ای
با تو گفتم هر یکی چو می نگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
هر چه بینی به نور او بنگر
روی او را به او نکو بنگر
مجمع بیدلان اگر جوئی
زلف او گیر و مو به مو بنگر
صفت ما و ذات ما گم شد
صفت او و ذات او بنگر
نظری کن به آب دیدهٔ ما
قطره و بحر و موج و جو بنگر
می خمخانه را خوشی می نوش
جام می بین و هم سبو بنگر
روی خود را در آینه بنما
جان و جانانه روبرو بنگر
نعمت الله به ذوق می بینی
دیگران را به گفتگو بنگر
روی او را به او نکو بنگر
مجمع بیدلان اگر جوئی
زلف او گیر و مو به مو بنگر
صفت ما و ذات ما گم شد
صفت او و ذات او بنگر
نظری کن به آب دیدهٔ ما
قطره و بحر و موج و جو بنگر
می خمخانه را خوشی می نوش
جام می بین و هم سبو بنگر
روی خود را در آینه بنما
جان و جانانه روبرو بنگر
نعمت الله به ذوق می بینی
دیگران را به گفتگو بنگر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
عشق جان عاشقان است ای پسر
عشق جانان ، جان جان است ای پسر
عشق نور دیدهٔ مردم بود
گرچه از مردم نهان است ای پسر
عشق جان است و همه عالم بدن
همچو جان در تن روانست ای پسر
آفتاب عشق و در هر ذره ای
می توان دیدن عیان است ای پسر
عین عشق از وحدت و کثرت غنی است
فارغ از شرح و بیان است ای پسر
عاشق و معشوق عشقیم ای عزیز
گر چنین دانی چنان است ای پسر
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی بزم مغان است ای پسر
عشق جانان ، جان جان است ای پسر
عشق نور دیدهٔ مردم بود
گرچه از مردم نهان است ای پسر
عشق جان است و همه عالم بدن
همچو جان در تن روانست ای پسر
آفتاب عشق و در هر ذره ای
می توان دیدن عیان است ای پسر
عین عشق از وحدت و کثرت غنی است
فارغ از شرح و بیان است ای پسر
عاشق و معشوق عشقیم ای عزیز
گر چنین دانی چنان است ای پسر
نعمت الله مست و جام می به دست
ساقی بزم مغان است ای پسر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۲
بیا با یوسف کنعان به سر بر
چو ما با او در این زندان به سر بر
به دلبر دل سپار و جان به جانان
خوشی در خدمت جانان به سر بر
چه گردی گرد اغیاران شب و روز
به جز یاران و با یاران به سر بر
برابر دار تا سردار گردی
به سرداری به سرداران به سر بر
به سوی ما بیا و آب و جو
درین دریای بی پایان به سر بر
دمی با زاهد مخمور بنشین
بیا با میر سرمستان به سر بر
خرابات است و ساقی نعمت الله
توهم با سید رندان به سر بر
چو ما با او در این زندان به سر بر
به دلبر دل سپار و جان به جانان
خوشی در خدمت جانان به سر بر
چه گردی گرد اغیاران شب و روز
به جز یاران و با یاران به سر بر
برابر دار تا سردار گردی
به سرداری به سرداران به سر بر
به سوی ما بیا و آب و جو
درین دریای بی پایان به سر بر
دمی با زاهد مخمور بنشین
بیا با میر سرمستان به سر بر
خرابات است و ساقی نعمت الله
توهم با سید رندان به سر بر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۳
در ره او راهرو پای چه باشد به سر
چشم گشا و ببین سر پدر با پسر
آیهٔ شمس و قمر گر تو بخوانی تمام
با تو بگویم توئی فتنهٔ دور قمر
جام حبابی بگیر آب حیاتی بنوش
صورت ما را بدان معنی ما را نگر
هر چه تو داری از آن چشم گشا و ببین
زان که به نزدیک ما آنی و چیزی دگر
ذوق حریفان ما عقل نداند که چیست
عشق بگوید به تو عقل ندارد خبر
ذات یکی و صفات بی عد و بی شمار
عین یکی در هزار می نگر و می شمر
تخت ولایت تمام یافتم از جد خود
داد به من سیدم خلعت تاج و کمر
چشم گشا و ببین سر پدر با پسر
آیهٔ شمس و قمر گر تو بخوانی تمام
با تو بگویم توئی فتنهٔ دور قمر
جام حبابی بگیر آب حیاتی بنوش
صورت ما را بدان معنی ما را نگر
هر چه تو داری از آن چشم گشا و ببین
زان که به نزدیک ما آنی و چیزی دگر
ذوق حریفان ما عقل نداند که چیست
عشق بگوید به تو عقل ندارد خبر
ذات یکی و صفات بی عد و بی شمار
عین یکی در هزار می نگر و می شمر
تخت ولایت تمام یافتم از جد خود
داد به من سیدم خلعت تاج و کمر
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۲
راه را گم کرده ای جان پدر
خویش را گم کن که ره یابی دگر
عشقبازی گر کنی با من نشین
جان بباز و دل بده سر هم به سر
ذوق اگر داری ببینی نور او
خوش به چشم ما در آ او را نگر
آینه گر صد نماید ور هزار
می نماید آفتابی در نظر
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
عاشق و معشوق و عشقی در وجود
از وجود خود اگر یابی خبر
چشم مست نعمت الله را ببین
نور او دارد همیشه در بصر
خویش را گم کن که ره یابی دگر
عشقبازی گر کنی با من نشین
جان بباز و دل بده سر هم به سر
ذوق اگر داری ببینی نور او
خوش به چشم ما در آ او را نگر
آینه گر صد نماید ور هزار
می نماید آفتابی در نظر
یک وجود است و صفاتش بی شمار
آن یکی در هر یکی خوش می شمر
عاشق و معشوق و عشقی در وجود
از وجود خود اگر یابی خبر
چشم مست نعمت الله را ببین
نور او دارد همیشه در بصر