عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
بدین نشاط که رفتیم ناتوان در خاک
ز داغ عشق تو کردیم گل فشان در خاک
شکسته رنگی ما جلوه‌های رنگین کرد
شدیم هر سر مو شاخ ارغوان در خاک
مرا که مهر تو دارم به جای مغز چه غم
که شمع خلوت تارست استخوان در خاک
ز دستبرد اجل منّتی است بر سر ما
که ایمنیم ز تأثیر آسمان در خاک
چه نشئه در دم شمشیر عشق جا دارد
که گر به پیر رسد می‌رود جوان در خاک
ز زخم تیغ تو گلدسته‌ای نبسته تنم
که زرد رو شود از جلوة خزان در خاک
به بال دل به فلک ذرّه ذرّه کُشتة دوست
پرد چنان که نماند ازو نشان در خهاک
ز جلوة تو چمن اهتزاز دیگر داشت
دمیده بود مگر سایة تو جان در خاک!
ز شهرتت به زبان‌ها چه حاصل افتادن
که می‌کند اجل این حرف را نهان در خاک
تو تخم نیکی افشان و ناامید مباش
که هیچ دانه نماندست جاودان در خاک
ز یکدلی مگذر زانکه شیشة ساعت
نشسته از دودلی‌هاست تا میان در خاک
نهال معرفتی سبز کن به آب عمل
که کرده‌اند بدین کار تخم جان در خاک
شکستِ بال بود کام عشق، از آن باشد
که مرغ سد ره گرفتست آشیان در خاک
ممات بهر حیات دگر بود در کار
پی نهال کند ریشه باغبان در خاک
به پیش تیر حوادث نشانه‌ایم اکنون
رسد دمی که رود چرخ را کمان در خاک
چو هست مایه فضلت ببخش و احسان کن
که کس نمی‌کند این گنج را نهان در خاک
ز ناروایی این نقد غم مخور فیّاض
که داغ عشق بود تا ابد روان در خاک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
به تابم روز از بی‌تابی اشک
نمی‌خوابم شب از بی‌خوابی اشک
شب عید وصالت همچو طفلان
کنم گلگون لباس آبی اشک
بود بر یاد عنّاب لب او
تبسّم گونة عنّابی اشک
به بال اضطراب دل زند پر
به مژگان جلوة سیمابی اشک
ز جوی ابرِ خونِ دل خورد آب
بهار گلشن شادابی اشک
چراغ خلوت شب‌های من بس
طلوع چهرة مهتابی اشک
ز گریه در جگر فیّاض خون نیست
منم لب تشنه از سیرابی اشک
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
نسیم فیض تا شد جلوه‌گر در نو بهار دل
پر جبریل سر زد جای برگ از شاخسار دل
ز عقل آشفتگان عشق کفر و دین چه می‌پرسی!
که رنگ کعبه و بتخانه ریزند از غبار دل
هنوز این شعله در نگرفته، آتش در دو عالم زد
چنین گرم از چه آتش جسته است آیا شرار دل؟
ز سر خواهد گذشتن آسمان را آب چشم من
چنین خواهد اگر دادن غم هجران فشار دل
تو رفتی از کنارم لیک دانم برنمی‌خیزد
غم هجر تو تا روز قیامت از کنار دل
چه دشوارست کار دیده در حرمان دیدارت
ولی با یاد رخسارت چه آسانست کار دل
من و دل در هوایت عاشق و معشوق گشتیم
خوشا دل بی‌قرار من، خوشا من بی‌قرار دل
مسلّم ملک خوبی شهریاری را که هر ساعت
به زور بازوی مژگان کند فتح حصار دل
بر، از وصلش نشاید خوردن اما در تمنّایش
گل حسرت توان چیدن ز باغ خار خار دل
از آن وحشت خبر دارم که گر دل از تو بردارم
نه دل آید به کار من، نه من آیم به کار دل
تو در قم خفته‌ای فیّاض ولیکن ترسمت غافل
سبکتازان تبریزی کنند آخر شکار دل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
هر تار مژگانم بود موجیّ و عمّان در بغل
هر قطرة اشکم بود نوحیّ و طوفان در بغل
خوش مضطرب می‌آید از کوی تو باد صبحدم
دارد مگر بویی از آن زلف پریشان در بغل
هر شب چو گل چاک افکنم در جیب و روز از بیم کس
چون غنچه پنهان می‌کنم چاک گریبان در بغل
گل با نسیم کوی تو از پوست می‌آید برون
یعنی که نتوان داشتن بوی تو پنهان در بغل
گر با شکوه حسن خود جا در دل فیّاض کرد
نبود عجب هر قطره را چون هست عمّان در بغل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
ای شده سر تا به پا چو گلبن پر گل
طرّة دستار کرده دستة کاکل
کار کمر تنگ کرده تاب کمربند
طرف کله برشکسته طرز تغافل
خنده برانگیخته ز لعل چو غنچه
ژاله برآمیخته به چهرة چون گل
برگ سمن سبز کرده طرف بناگوش
چشمة خضر آب داده سبزة سنبل
زلف به ابطال امتناع تناهی
خم به خم اثبات کرده حکم تسلسل
گوشة دنباله زیب چشم سیه مست
سرمه فشان در گلوی نالة بلبل
ناوک مژگان آب خورده ز شوخی
نشتر شریان گشای تاب و تحمّل
وعده فرامش تبسّم لب مژگان
می‌فکند در بنای صبر تزلزل
با همه خواری به پشت گرمی لطفت
هیچ نکردیم از رقیب تنزّل
دادن کام دلی به هیچ، تسلّی
این همه بی‌رحم من نداشت تأمّل
کرده در ایّام نکته سنجی طبعت
فکرت فیّاض ختم طرز تغزّل
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
محرم دل سینة بی‌کینة خود کرده‌ام
کس چه داند آنچه من با سینة خود کرده‌ام
گوهری نایاب‌تر از وصل در پیش منست
من که سیلاب فنا گنجینة خود کرده‌ام
وصله‌دوزی‌های اضدادم به غایت تیره داشت
جوهر نورانی از آیینة خود کرده‌ام
من که از خود در هراسم با کس دیگر چه کار!
بی‌کسی را محرم دیرینة خود کرده‌ام
کارها بر من معطّل کرده شغل عاشقی
من تمام هفته را آدینة خود کرده‌ام
دیده‌ام تا طرح یکرنگی میان کفر و دین
سبزة زنگار را آیینة خود کرده‌ام
گر گشاد سینه خواهی ترک دل فیّاض گیر
من به این مرهم علاج سینة خود کرده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا جدا از بزم آن آرام دل‌ها مانده‌ام
همچو مینای تهی از گفتگو وامانده‌ام
غیرتم بر صبر می‌دارد، محبّت بر جنون
در غم تن به ساحل، دل به دریا مانده‌ام
صحبت احبابم از دل کی کند رفع ملال
در میان همنشینان بی‌تو تنها مانده‌ام
دور از بزم طرب معنی ندارد هستیم
بی‌تو چون حرف غلط بر صفحه بیجا مانده‌ام
ضعف هجرانم فکند از پا، نه از آسایشست
پشت بر بستر اگر چون نقش دیبا مانده‌ام
از تپیدن گر نیاسایم دمی عذرم بجاست
نبض بیمارم که از دست مسیحا مانده‌ام
با چنین سرگشتگی فیّاض کی گُنجم به شهر
گردبادم زان سبب در بند صحرا مانده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
بی‌رخت با تیره‌روزی روزگاری مانده‌ام
همچو خاکستر ز آتش یادگاری مانده‌ام
چشم بر خاکسترم باشد هنوز آیینه را
رفته‌ام بر باد لیکن سرمه‌واری مانده‌ام
من کجچا و از تو تاب این قدر دوری کجا
خود نمی‌بایست ماندن زنده، باری مانده‌ام
خاک گشتم در رهش لیکن همان قدرم به جاست
توتیای دیده‌ها مشت غباری مانده‌ام
هر کرا از دوستان کشتی درین دریا شکست
من چو کشتی پاره از وی برکناری مانده‌ام
گشته‌ام پیر و همان عشق جوانان بر سرم
مانده‌ام بسیار لیکن بهر کاری مانده‌ام
یادگار صد بهارم اندرین دیرینه باغ
گلبن پیرم اگرچه مشت خاری مانده‌ام
دام صیّادم که در خاکم نشیمن کرده‌اند
عمرها شد چشم بر گرد شکاری مانده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
باز در دل دود آه شعله ور پیچیده‌ام
دوزخی در تنگنای یک شرر پیچیده‌ام
کرده‌ام گرداب را فوّارة صد گردباد
بسکه اشک و آه را در یکدگر پیچیده‌ام
در محبّت معنی بسیار را لفظ کمیست
نامة احوال خود را مختصر پیچیده‌ام
لذّت در خون تپیدن ناگوارم باد اگر
هرگز از فرمان شمشیر تو سر پیچیده‌ام
عرض دریا داشتم از قطره‌ای کمتر شدم
بسکه بر خود بی تو چون آب گهر پیچیده‌ام
من ندانم راه و رسم نامه و پیغام را
شعله‌ای در بال مرغ نامه بر پیچیده‌ام
هان ترا فیّاض ارزانی پرافشانی که من
همچو عنقا پای در دامان پر پیچیده‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
خوش تلاش محرمی‌ها می‌کند بیگانه‌ام
جلوة مهتاب دارد سیل در ویرانه‌ام
در شکاف سینه پنهان کرده‌ام صد ناله را
گشته آتش خانه‌ای هر رخنة ویرانه‌ام
دل به مهر باده تا بستم قرار دل نماند
بر سر آبست پنداری قرار خانه‌ام
من کجا و طالع صید مراد دل کجا
عاقبت مژگان چشم دام گردد دانه‌ام
طرّة بخت سیاه خویشم و از پیچ و تاب
بس که در هم رفته کارم شرمسار شانه‌ام
لطف سرشاری نمی‌باید دل تنگ مرا
غنچه‌ام یک قطره شبنم پر کند پیمانه‌ام
بسکه فیّاض ازخرد بی‌دست و پایی دیده‌ام
بعد ازین گویم اگر من عاقلم، دیوانه‌ام
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
درین دریای بی‌بن چون حبابم
نفس تا می‌کشم از دل خرابم
ندارد چرخ با این شور چشمی
نمک چندان که ریزد بر کبابم
به یاد دوست روح آید به پرواز
دگر در خم نمی‌گنجدت شرابم
تو دیر از جا درآ، من زود خجلت
تو تا آتش برافروزی من آبم
چو مالامال حسن آیم از آن کوی
به دیده در نیاید آفتابم
ز ذوق دیدن رویش به محشر
شب مردن نخواهد برد خوابم
جزای مهربانی‌ها مرا بس
که آرد انتقامش در حسابم
نیندیشم ز دوزخ یک سر موی
به هجران گر نفرمایی عذابم
تب بی‌تابیم را این دوا بس
که گیرد غمزه نبض اضطرابم
به فکر آن دهان در تنگنایم
ز تاب آن کمر در پیچ و تابم
چنان فیّاض محرومم ز گلزار
که بوی گل نیاید از گلابم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
تا چند ز بیداد تو خونین جگر افتم
چون نقش پی خویش به هر رهگذر افتم
از جور تو نزدیک بدان شد که سراپای
خون گردم و یک قطره ز مژگان تر افتم
در دیده اگر جای دهد خصم عذابست
آن به که رقیبان ترا از نظر افتم
تا ره به سرا پردة سیمرغ توان یافت
چون پرتو خورشید چرا دربدر افتم!
وقت است که چون غنچه ز ابرام تو فیّاض
از پیرهن تنگ صبوری به در افتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
کاش چون پروانه من هم بال و پر می‌داشتم
جرأت گردیدنی بر گرد سر می‌داشتم
می‌توانستم گرفتن گاهی از خود هم خبر
گر درین مستی ازو گاهی خبر می‌داشتم
فرصت پامال بیکاریست یاران، چون کنم!
کار می‌کردم گهی فرصت اگر می‌داشتم
گریة خونین جگر نگذاشت در سر کار من
می‌زدم بر قلب آن دل گر جگر می‌داشتم
یاد آن قوّت که فیّاض از مددگاریِّ آه
گاهگاهی خویش را از خاک برمی‌داشتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
به آن بیگانه امشب یک دو حرف آشنا گفتم
غرض را بی‌غرض کردم سخن بی‌مدّعا گفتم
نگاهش را به طرز همزبانی آشنا دیدم
گهی منع از جفا کردم گهی حرف وفا گفتم
رخش نازک دلش نازک حیا از هر دو نازکتر
سخن پیچیده در صد پرده از رنگ حیا گفتم
ز نام بوسه بیم رنجه گشتن بود آن پا را
ولی پیغام اشک آهسته با رنگ حنا گفتم
نگاهش کرد اقراری که صد جان پیشکش بایست
خجل گشتم که نادانسته حرف خونبها گفتم
نمی‌دانم چه‌ها گفتم ولیکن این قدر دانم
که با من هر چه آن ابروی جادو گفت واگفتم
لبت را غنچة فردوس گفتی، حرف بیجا بود
تبسّم را بهشت جاودان گفتم بجا گفتم
به من از گوشة ابرو چه‌ها کردی چه‌ها گفتی
من از نظّاره حسرت چه‌ها کردم چه‌ها گفتم
به او فیّاض گفتم هر چه دل می‌خواست در مستی
تو اکنون عذرخواهی کن که من اینک دعا گفتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
شکر خدا که باز به امداد همّتم
جا داده عشق بر سر کوی ملامتم
پیغمبرم به شرع محبّت، به کتف من
باشد نشان سنگ تو مهر نبوّتم
اظهار شکوه از ستم دوست کافریست
ای لاله داغدار نرویی ز تربتم
آن شعله بین که با همه آغوش دشمنی
یک دم جدا نگشته ز آغوش حسرتم
فیّاض طعن خواری من بیش ازین مکن
خوارم ولیک خوار دیار محبّتم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
لبی پرشکوه از یاران بی‌مهر و وفا دارم
دلی صد پاره از زخم زبان آشنا دارم
به حال چون منی کافر به کافر رحم می‌آرد
چه دارید ای مسلمانان به من، من هم خدا دارم
گرو با چاره می‌بازم به درد خویش می‌سازم
ازین بی‌غم طبیبان تا به کی چشم دوا دارم!
کشیده دامن از دستم، پریده تیر از شستم
به چندین ناامیدی‌ها هنوز امیدها دارم
به گام عمر کوته چون توان طی کرد حیرانم
ره دور و درازی را که من در زیر پا دارم!
غم ساحل درین دریا چو موجم مضطرب دارد
دل جمعی همین از اضطراب ناخدا دارم
که عرض حال من پیش تویی پروا تواند کرد؟
نه اشک درد دل پرداز، نه آه رسا دارم
به اقبال شهادت چون امید من نیفزاید!
که شمشیر تو بر سر سایه ی بال هما دارم
به دیداری که می‌بینم تسلّی چون کنم دل را!
که دل ذوق تماشایت جدا و من جدا دارم
اگر بیگانه‌ام زین آشنایان، نیست جرم از من
که تعلیم رمیدن زان نگاه آشنا دارم
نمی‌دانم که در برمت چها گفتم چها کردم!
ازین کردن و زین گفتن چها بردم چها دارم!
زهر بادی غباز خاطر من چون نیفزاید
که در بازار بی‌چشمان دکان توتیا دارم!
زبان تا بسته‌ام با کایناتم همزبانی‌هاست
تو هم گر گوش بر بندی به گوشت حرف‌ها دارم
دماغ درد دل نشنیدنی زان غمزه می‌خواهم
که از وی درد دل‌ها دارم و آنگه بجا دارم
مکن فیّاض پر طعنم شدم گر کشتة مهرش
که بر دامان قاتل مشت خونی خونبها دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چو صبح از آفتابی طلعتی یک دم هوس دارم
برآید کام من شاید بکوشم تا نفس دارم
تمنّای گلستانم نگیرد دامن رغبت
که من شاخ گلی با خود ز هر چوب قفس دارم
ز شاخ همّتم با دست کوته میل گلچینی است
هوای اوج عنقا با پرو بال مگس دارم
هزاران منزلم طی گشت و من در اولین گامم
که از برگشته بختی پا به پیش و رو به پس دارم
کجا با کاروان شوقم انداز عنان تابی است
امید حلقه در گوشی ز آواز جرس دارم
گلستان محبّت را نهال پیش پروردم
گل داغی به زیر هر بن مو پیش‌رس دارم
چو با عشق آشنا گشتم نباشد از هوس باکم
ندیم بزم سلطانم چه پروای عسس دارم!
چو صبح از خنده‌ام گر نور پاشد جای حیرت نیست
که پنهان آفتابی در گلوی هر نفس دارم
گلم رنگی ندارد از بهار این چمن فیّاض
ندانم رنگ گلزار که و بوی چه کس دارم!
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
دلِ پر از گرهی از عتاب او دارم
به این چنین دل بیتاب تاب او دارم
عجب بلاست غم رشک دست یازی غیر
هزار داغ ز طرف نقاب او دارم
خمار نشئة وصلش ز من چه می‌پرسی
من این خمار ز بوی شراب او دارم
من و خیال تو در کنج سینه و غم هجر
کجا سر فلک و آفتاب او دارم
هزار خسته دل تشنه لب تر از فیّاض
ز هر طرف ز فریب سراب او دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
همیشه آینة دل به پیش روی تو دارم
به هر که روی کنم روی دل به سوی تو دارم
هوای بوی گل آغوش خواهشم نگشاید
مشام رغبت دل را به مُهر بوی تو دارم
ذخیره گرچه ندارم متاع دنیی و عقبی
همین بس است که رد سینه آرزوی تو دارم
خبر ز خویش نگیرم که در سراغ تو میرم
دمی به خویش نیایم که جستجوی تو دارم
نظر به دیده بدزدم که روی خوب تو بینم
نفس ز دل نگشایم که گفتگوی تو دارم
ز هیچ ره نتوانم که دردل تو درآیم
وگرنه در همه وادی رهی به سوی تو دارم
به تحفه سرمه فرستد به هدیه جان نپذیرد
من این معامله دایم به خاک کوی تو دارم
خطر فزون بود آنرا که اعتبار فزون شد
هزار امید درین ره ز بیم خوی تو دارم
به من وصیّت فیّاض در وداع تو این بود
که پاس دیدة بد از رخ نکوی تو دارم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
بَدَم با نالة بلبل دل افسرده‌ای دارم
به طبعم می‌خورد گل، خاطر آزرده‌ای دارم
نگاه گرم می‌خواهم که آتش در دل افروزد
که عمری شد درین خلوت چراغ مرده‌ای دارم
خرامی سوی من هم ای نسیم وعده عمری شد
که بر شاخ تمنّا غنچة پژمرده‌ای دارم
نه آب از خضر می‌خواهم نه می از پیر میخانه
کف خونابه از داغِ دل افشرده‌ای دارم
ز کوته کردن دست از سر خوان تمنّایش
لبی صد زخمِ دندانِ‌ ندامت خورده‌ای دارم
به دل از عشوة جانان نه صبرم ماند و نه طاقت
درین منزل متاع سیل حسرت برده‌ای دارم
به زر آسان نگردد کار ورنه غنچه می‌داند
که من هم از دل صد پاره مشت خرده‌ای دارم
چه حسرت‌ها ازو خوردم ندامت‌ها ازو بردم
همین باشد که از وی خورده‌ای یا برده‌ای دارم
نه از دل ناله می‌جوشد، نه لب خونابه می‌نوشد
دگر فیّاض خوش هنگامة افسرده‌ای دارم