عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
آهی از دل از پیِ دفعِگزندی میکشیم
چشم بد را سرمه از دود سپندی میکشیم
تا شبی سر و قد او سایه بر ما افکند
ما و دل هر صبح یاهوی بلندی میکشیم
ناتوانی بین که در عشق تو بار عالمی
با تن زاری و جان دردمندی میکشیم
آستانت از وجود ما گرانی میکند
پای رغبت از سر کوی تو چندی میکشیم
هر نفس فیّاض با این تلخکامیهای خویش
کاسة زهری ز لعل نوشخندی میکشیم
چشم بد را سرمه از دود سپندی میکشیم
تا شبی سر و قد او سایه بر ما افکند
ما و دل هر صبح یاهوی بلندی میکشیم
ناتوانی بین که در عشق تو بار عالمی
با تن زاری و جان دردمندی میکشیم
آستانت از وجود ما گرانی میکند
پای رغبت از سر کوی تو چندی میکشیم
هر نفس فیّاض با این تلخکامیهای خویش
کاسة زهری ز لعل نوشخندی میکشیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
حاشا که غیر عشق حدیث دگر کنیم
یک حرف خواندهایم که یک عمر بر کنیم
اسباب از برای مسبّب بود به کار
ما از پی کلاه چرا ترک سر کنیم!
بر ما جهان ز خاطر مورست تنگتر
جای دگر کجاست که فکر سفر کنیم
زنگست زنگ، بوسة حورش بر آینه
دستی که با خیال تو شب در کمر کنیم
مطرب تو، داد ناله من از گریه میدهم
چون ابر و برق اگر مدد یکدگر کنیم
شرمنده گر ز دنیی و عقبی شدیم شکر
ما را نهشت عشق که فکر دگر کنیم
در راه عاشقی خطری چون رفیق نیست
ما بیخودان مباد که خود را خبر کنیم
افسانه بهر خواب بود طرفه این که ما
گردد حرام خواب چو افسانه سر کنیم
تنگست خاطر از غم عشق آنقدر که هست
ممکن گهی که خاطر ازین تنگتر کنیم
جایی که شهسوار فنا تیغ برکشد
جان میبریم اگر تن خود را سپر کنیم
فیّاض فتح باب دل از سرگذشتن است
پا میخوریم یک دم اگر فکر سر کنیم
یک حرف خواندهایم که یک عمر بر کنیم
اسباب از برای مسبّب بود به کار
ما از پی کلاه چرا ترک سر کنیم!
بر ما جهان ز خاطر مورست تنگتر
جای دگر کجاست که فکر سفر کنیم
زنگست زنگ، بوسة حورش بر آینه
دستی که با خیال تو شب در کمر کنیم
مطرب تو، داد ناله من از گریه میدهم
چون ابر و برق اگر مدد یکدگر کنیم
شرمنده گر ز دنیی و عقبی شدیم شکر
ما را نهشت عشق که فکر دگر کنیم
در راه عاشقی خطری چون رفیق نیست
ما بیخودان مباد که خود را خبر کنیم
افسانه بهر خواب بود طرفه این که ما
گردد حرام خواب چو افسانه سر کنیم
تنگست خاطر از غم عشق آنقدر که هست
ممکن گهی که خاطر ازین تنگتر کنیم
جایی که شهسوار فنا تیغ برکشد
جان میبریم اگر تن خود را سپر کنیم
فیّاض فتح باب دل از سرگذشتن است
پا میخوریم یک دم اگر فکر سر کنیم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
دل به یاد تو سرخوش است همان
شعلة شوق سرکش است همان
پر برآوردم از خدنگ جفا
مژه دستی به ترکش است همان
کرد آشفته، خاطرِ جمعی
طرّة او مشوّش است همان
توتیا گشت استخوان و مرا
چشم بر گَردِ ابرش است همان
گر شدم از تو دور روزی چند
کششت در کشاکش است همان
بجهد گر سپندی از آتش
باز گشتن به آتش است همان
ناخوشیها اگر چه دید بسی
دل فیّاض او خوش است همان
شعلة شوق سرکش است همان
پر برآوردم از خدنگ جفا
مژه دستی به ترکش است همان
کرد آشفته، خاطرِ جمعی
طرّة او مشوّش است همان
توتیا گشت استخوان و مرا
چشم بر گَردِ ابرش است همان
گر شدم از تو دور روزی چند
کششت در کشاکش است همان
بجهد گر سپندی از آتش
باز گشتن به آتش است همان
ناخوشیها اگر چه دید بسی
دل فیّاض او خوش است همان
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
ز مژگان چند چون ابر بهاران
سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّ را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کردهای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گلعذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چون من فیّاض کس در روزگاران
سرشک لالهگون بارم چو باران
به خاک کوهکن برمیفروزم
چراغ لالهای در کوهساران
خط سبزش مرا شوریدهتر کرد
جنون کهنه نو شد در بهاران
سمندش را به جولان خواهد آورد
بلند اقبالی این خاکساران
جدایی نو محبّ را بلایی است
به من در هجر او رحم است یاران
کشاکش با تمنّای تو دارد
بنازم حسرت امّیدواران!
نگه را رخصت خونریزیی ده
قراری کردهای با بیقراران
به مژگان تو در خنجر گذاری است
نگاهت آن سر خنجر گذاران
به غیر از خار خار دل نچیدم
گلی در آرزوی گلعذاران
مرا در دوستداری عمر بگذشت
ندیدم دوستی زین دوستداران
نبیند تیره روز و روزگاری
چون من فیّاض کس در روزگاران
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
به نومیدی ستم باشد ز راه دوست برگشتن
چو اشک و آه عاشق تا توان زیر و زبر گشتن
پی دیدار آن با هر نگاهی آشنا باید
شدن چون سرمه در هر دیده و نور نظر گشتن
درین طوفان صرصر آرزوی شعلگی خامست
نداری خانه گر در سنگ نتوانی شرر گشتن
نه بر کف داغ عشق و نه به سر ژولیده موییها
چه لازم بر سر تیر حوادث بیسپر گشتن
روایی هر چه بینی نارواییها از آن خوشتر
شدن سنگ سیه بهتر درین دوران که زر گشتن
تفاوت در میان خوبرویان نقض یکرنگی است
به هر جا کاسة شیریست میباید شکر گشتن
تماشای دل خود کن چه لازم، همچو آیینه
پی در یوزة دیدار دایم دربهدر گشتن
نمیدانم کدامین عیشم امشب زار خواهد کشت
گهش در پای افتادن گهی بر گرد سر گشتن
ترا شوق نجف فیّاض اگر در خاک غلتاند
عجب نبود فلک را هم همین کامست در گشتن
چو اشک و آه عاشق تا توان زیر و زبر گشتن
پی دیدار آن با هر نگاهی آشنا باید
شدن چون سرمه در هر دیده و نور نظر گشتن
درین طوفان صرصر آرزوی شعلگی خامست
نداری خانه گر در سنگ نتوانی شرر گشتن
نه بر کف داغ عشق و نه به سر ژولیده موییها
چه لازم بر سر تیر حوادث بیسپر گشتن
روایی هر چه بینی نارواییها از آن خوشتر
شدن سنگ سیه بهتر درین دوران که زر گشتن
تفاوت در میان خوبرویان نقض یکرنگی است
به هر جا کاسة شیریست میباید شکر گشتن
تماشای دل خود کن چه لازم، همچو آیینه
پی در یوزة دیدار دایم دربهدر گشتن
نمیدانم کدامین عیشم امشب زار خواهد کشت
گهش در پای افتادن گهی بر گرد سر گشتن
ترا شوق نجف فیّاض اگر در خاک غلتاند
عجب نبود فلک را هم همین کامست در گشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
چو گرد چند به دنبال کاروان گشتن
توان به بال و پر مصرعی جهان گشتن
مراد جلوة نازست از سهی قدّان
وگرنه گِرد سرِ سرو میتوان گشتن
ترحّمی که به من کردهای گناه تو نیست
که از تصرّف عشق است مهربان گشتن
ز پیریم چه غم اکنون که ممکن است مرا
رخ تو دیدن و بار دگر جوان گشتن
چه خوش نماست از آن تندخو مرا فیّاض
به گریه دیدن و خندیدن و روان گشتن
توان به بال و پر مصرعی جهان گشتن
مراد جلوة نازست از سهی قدّان
وگرنه گِرد سرِ سرو میتوان گشتن
ترحّمی که به من کردهای گناه تو نیست
که از تصرّف عشق است مهربان گشتن
ز پیریم چه غم اکنون که ممکن است مرا
رخ تو دیدن و بار دگر جوان گشتن
چه خوش نماست از آن تندخو مرا فیّاض
به گریه دیدن و خندیدن و روان گشتن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
میشد از طَرة او کام دل آسان دیدن
میتوانستی اگر خواب پریشان دیدن
ما گذشتیم ز فکر سر و سامان چه کنیم
نتوان زلف ترا بی سرو سامان دیدن!
زدهای دستة گل بر سرو داغم چه کنم
بار بر خاطر دستار تو نتوان دیدن
غم ایّام چه بودی همه با من بودی
که پریشان بودن به که پریشان دیدن
پاک شو از همه خواهش که توانی فیّاض
هر چه خواهی همه در آینة جان دیدن
میتوانستی اگر خواب پریشان دیدن
ما گذشتیم ز فکر سر و سامان چه کنیم
نتوان زلف ترا بی سرو سامان دیدن!
زدهای دستة گل بر سرو داغم چه کنم
بار بر خاطر دستار تو نتوان دیدن
غم ایّام چه بودی همه با من بودی
که پریشان بودن به که پریشان دیدن
پاک شو از همه خواهش که توانی فیّاض
هر چه خواهی همه در آینة جان دیدن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
اگر چشمت کند یک عشوة مستانه در گلشن
دگر بر کف نگیرد شاخ گل پیمانه در گلشن
چنان چشمت میان اهل دل آوارگی افکند
که بلبل کرد جا در آتش و پروانه در گلشن
اگر گیرد نشان آن سر کو از صبا ترسم
که دیگر تا ابد بلبل نسازد خانه در گلشن
به عهد چشم مستت بخت من بیدار کی ماند
که گیرد چشم نرگس خواب ازین افسانه در گلسن
برو فیّاض تخم سبحه در جای دگر افکن
نبینی حاصلی از کشتن این دانه در گلشن
دگر بر کف نگیرد شاخ گل پیمانه در گلشن
چنان چشمت میان اهل دل آوارگی افکند
که بلبل کرد جا در آتش و پروانه در گلشن
اگر گیرد نشان آن سر کو از صبا ترسم
که دیگر تا ابد بلبل نسازد خانه در گلشن
به عهد چشم مستت بخت من بیدار کی ماند
که گیرد چشم نرگس خواب ازین افسانه در گلسن
برو فیّاض تخم سبحه در جای دگر افکن
نبینی حاصلی از کشتن این دانه در گلشن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۷
برافکن پرده و از عکس آن رونوبهارم کن
درآ در جلوه و از داغ حسرت لالهزارم کن
شرم چون کشتة ناز تو بهر خونبهای من
زمین جلوهگاه خویش را وقف مزارم کن
ز لطف آشکارت قدر من پوشیده میماند
به پنهانی بیا در پیش مردم آشکارم کن
مرا تا از نظر انداختی با خاک یکسانم
بیا بر رغم گردون یک کف خاک اعتبارم کن
قرار صبر با خود دادهام اما پشیمانم
بگو فیّاض ازو حرفیّ و دیگر بیقرارم کن
درآ در جلوه و از داغ حسرت لالهزارم کن
شرم چون کشتة ناز تو بهر خونبهای من
زمین جلوهگاه خویش را وقف مزارم کن
ز لطف آشکارت قدر من پوشیده میماند
به پنهانی بیا در پیش مردم آشکارم کن
مرا تا از نظر انداختی با خاک یکسانم
بیا بر رغم گردون یک کف خاک اعتبارم کن
قرار صبر با خود دادهام اما پشیمانم
بگو فیّاض ازو حرفیّ و دیگر بیقرارم کن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۸
گر جام میی داری عزم لبِجویی کن
ور مهر بتی داری فکر سر کویی کن
ای غنچه سری داری در راه بتی در باز
وی گل دهنی داری وصف گل رویی کن
دانم که وفایی نیست ای چرخ ترا باری
چون خاک کنی ما را در کار سبویی کن
این خواب هوس تا کی، شد فوت نماز عشق
از خون دل و دیده بر خیز وضویی کن
فیّاض درین وادی راهیست به سر منزل
هر چند نمییابی، باری تک و پویی کن
ور مهر بتی داری فکر سر کویی کن
ای غنچه سری داری در راه بتی در باز
وی گل دهنی داری وصف گل رویی کن
دانم که وفایی نیست ای چرخ ترا باری
چون خاک کنی ما را در کار سبویی کن
این خواب هوس تا کی، شد فوت نماز عشق
از خون دل و دیده بر خیز وضویی کن
فیّاض درین وادی راهیست به سر منزل
هر چند نمییابی، باری تک و پویی کن
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
اسکندرم دستور من عقل هنر فرسود من
آیینة اسکندری جان غبارآلود من
تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم
ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من
تا از غبار کوی او آرایش خود کردهام
خورشید حسرت میبرد بر روی گردآلود من
دلّاک هستی نرخ من چندان که میگیرد بلند
عشق تو یکسان میخرد بود من و نابود من
رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا
رم میکند وحشیّ من از نغمة داود من!
عشقست و در عالم همین بیتابی و بیطاقتی
طاقت، زیان گر میشود در عاشقیها، وسد من
آیینة اسکندری جان غبارآلود من
تا کی نهد بر آتشم چون عود و من دم در کشم
ترسم بگیرد چرخ را یک باره آه و دود من
تا از غبار کوی او آرایش خود کردهام
خورشید حسرت میبرد بر روی گردآلود من
دلّاک هستی نرخ من چندان که میگیرد بلند
عشق تو یکسان میخرد بود من و نابود من
رامند وحش و طیر اگر بر صوت داودی چرا
رم میکند وحشیّ من از نغمة داود من!
عشقست و در عالم همین بیتابی و بیطاقتی
طاقت، زیان گر میشود در عاشقیها، وسد من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۱
نمیگردد مگر، در صیدگاه دل شکار من
نمیدانم به هر جانب چه میتازد سوار من
از آن در عشق او میلم به دلتنگی فزون باشد
که جز در تنگنای دل نمیگردد دچار من
تویی در خور شب و روزم چه در دنیا چه در عقبا
مه من، آفتاب من، بهشت من، بهار من
تو رفتی بس نبود از پیشم ای بیرحم بیپروا
که بردی در رکاب خود شکیب من، قرار من
ندارم دست دامنگیر و ترسم روز محشر هم
چنین بیدست و پا از خاک برخیزد غبار من
چنان گم گشتگان را وعدة من منتظر دارد
که پر بر هم نزد عنقا دمی در انتظار من
شکار ناتوانیها چنان شد پیکر زارم
که بر جسمم گرانی مینماید جان زار من
پریشان آنقدر گفتم که در هر کهنه اوراقی
که بینی تا قیامت بر تو خواند یادگار من
به دل سودای زلفش آن قدر فیّاض جا دادم
که روید تا قیامت سنبل از خاک مزار من
نمیدانم به هر جانب چه میتازد سوار من
از آن در عشق او میلم به دلتنگی فزون باشد
که جز در تنگنای دل نمیگردد دچار من
تویی در خور شب و روزم چه در دنیا چه در عقبا
مه من، آفتاب من، بهشت من، بهار من
تو رفتی بس نبود از پیشم ای بیرحم بیپروا
که بردی در رکاب خود شکیب من، قرار من
ندارم دست دامنگیر و ترسم روز محشر هم
چنین بیدست و پا از خاک برخیزد غبار من
چنان گم گشتگان را وعدة من منتظر دارد
که پر بر هم نزد عنقا دمی در انتظار من
شکار ناتوانیها چنان شد پیکر زارم
که بر جسمم گرانی مینماید جان زار من
پریشان آنقدر گفتم که در هر کهنه اوراقی
که بینی تا قیامت بر تو خواند یادگار من
به دل سودای زلفش آن قدر فیّاض جا دادم
که روید تا قیامت سنبل از خاک مزار من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
نو خط من کرده است عزّت نخجیر من
سلسلة عنبرین ساخته زنجیر من
کام حلاوت کشم، طعم هلاهل گرفت
لعل که شکّر فکند در قدح شیر من؟
حکمت یونان چکد گر ز لبم دور نیست
خون فلاطون خورد نالة شبگیر من
بر لب خاموش من شکوه درآید به جوش
در پس نُه پردهدار گوش به تقریر من
دم ز فلاطون زند صورت خمخانهام
مدرس اشراق گشت مجلس تصویر من
عاشق و معشوق راهست ز هم فیضها
آنکه مرید منست هست هم او پیر من
رنگ تغافل شکست دوش ز بیتابیم
بیسببی هم نبود این همه تغییر من
تا نشوی رام من رام نگردم به تو
هست مسخّر شدن مایة تسخیر من
سلسلة عنبرین ساخته زنجیر من
کام حلاوت کشم، طعم هلاهل گرفت
لعل که شکّر فکند در قدح شیر من؟
حکمت یونان چکد گر ز لبم دور نیست
خون فلاطون خورد نالة شبگیر من
بر لب خاموش من شکوه درآید به جوش
در پس نُه پردهدار گوش به تقریر من
دم ز فلاطون زند صورت خمخانهام
مدرس اشراق گشت مجلس تصویر من
عاشق و معشوق راهست ز هم فیضها
آنکه مرید منست هست هم او پیر من
رنگ تغافل شکست دوش ز بیتابیم
بیسببی هم نبود این همه تغییر من
تا نشوی رام من رام نگردم به تو
هست مسخّر شدن مایة تسخیر من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
اوج گیرد رتبة افتادگی از حال من
تیرهبختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگیها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر میکند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی میوزد بر من ز پا افتادهام
هست هر برگ خزانی نامة احوال من
میفزاید غفلتم چندانکه عمرم میرود
به زبه چون بگذرد فیّاض ماه و سال من
تیرهبختی سر به گردون ساید از اقبال من
بس که در افتادگیها گرد بر رویم نشست
خاک بر سر میکند آیینه از تمثال من
من به راه وصل پویان روز و شب چون آفتاب
شام هجران هر قدم چون سایه از دنبال من
تا نسیمی میوزد بر من ز پا افتادهام
هست هر برگ خزانی نامة احوال من
میفزاید غفلتم چندانکه عمرم میرود
به زبه چون بگذرد فیّاض ماه و سال من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
تا دورم از تو ای بت نامهربان من
دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیّاض خوش دگر به زبانها فتادهای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
دورست شادمانی عالم ز جان من
چندان بگریم از غم دوری که سیل اشک
چون خس به کوی دوست برد استخوان من
با آنکه عمر من همه با یاد او گذشت
هرگز نگفت: یاوه سگ آستان من
جز گریه کس نکرده شبی میل صحبتم
جز ناله کس نبوده دمی همزبان من
فیّاض خوش دگر به زبانها فتادهای
ترسم به گوش غیر رسد داستان من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
گر نه ابراهیم عهد خود بود جانان من
چون کند جا در دل چون آتش سوزان من!
از ازل کردند در خونریزی من اتّفاق
خنجرش را آشناییهاست با مژگان من
درهم از همچشمی بخت سیاه عاشقست
نیست بیباعث پریشان طرّة جانان من
گر فدا کردم به راهت دین و ایمان را چه غم
دین و ایمانم تویی، دین من و ایمان من
گر چنین فیّاض از مژگان تراود سیل خون
میشود رسوای عالم حسرت پنهان من
چون کند جا در دل چون آتش سوزان من!
از ازل کردند در خونریزی من اتّفاق
خنجرش را آشناییهاست با مژگان من
درهم از همچشمی بخت سیاه عاشقست
نیست بیباعث پریشان طرّة جانان من
گر فدا کردم به راهت دین و ایمان را چه غم
دین و ایمانم تویی، دین من و ایمان من
گر چنین فیّاض از مژگان تراود سیل خون
میشود رسوای عالم حسرت پنهان من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
ای ترا جلوه خوش و قامت رعنا موزون
همه اندام تو نیکو همه اعضا موزون
بیت ابروی تو ناخن به جگر بیش زند
گر چه دیوان رخت هست سراپا موزون
گرنه اندیشة آن قامت رعنا باشد
مصرعی سر نزند تا ابد از ما موزون
جلوه بیجا نکنی زانکه چو بیجا باشد
مصرعی میشود از یک حرکت ناموزون
عشق را باش که گر عشق نباشد فیّاض
نکتهای سر نزند از دل دانا موزون
همه اندام تو نیکو همه اعضا موزون
بیت ابروی تو ناخن به جگر بیش زند
گر چه دیوان رخت هست سراپا موزون
گرنه اندیشة آن قامت رعنا باشد
مصرعی سر نزند تا ابد از ما موزون
جلوه بیجا نکنی زانکه چو بیجا باشد
مصرعی میشود از یک حرکت ناموزون
عشق را باش که گر عشق نباشد فیّاض
نکتهای سر نزند از دل دانا موزون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
از دل هوای وصل تو کی میرود برون
کی نشئه از طبیعت می میرود برون
امشب ز شرم نالة زارم نفس نزد
این عقده کی ز خاطر نی میرود برون
گر باد دستی مژهام بشنود به خواب
دود از نهاد حاتم طی میرود برون
هر صبحدم ز خشکی افسردگان زهد
خون از دماغ شیشة می میرود برون
فیّاض را وداعکنان دید یار و گفت
مجنون این قبیله ز حی میرود برون
کی نشئه از طبیعت می میرود برون
امشب ز شرم نالة زارم نفس نزد
این عقده کی ز خاطر نی میرود برون
گر باد دستی مژهام بشنود به خواب
دود از نهاد حاتم طی میرود برون
هر صبحدم ز خشکی افسردگان زهد
خون از دماغ شیشة می میرود برون
فیّاض را وداعکنان دید یار و گفت
مجنون این قبیله ز حی میرود برون
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
سر فدای جانانست، کام افتخارست این
تن به خاک یکسانست اوج اعتبارست این
قد چو سرو بستانست چهره چون گلستانست
لب شراب مستانست مایة بهارست این
رخ چو ماه تابانست خط چو موج ریحانست
لب چو آب حیوانست طرفه شهریارست این
خط لعل مینوشت سبزة بناگوشت
چشمة سیه پوشت خضر آشکارست این
آن دو ماه رخسارست یا دو عکس گلزارست
وین دو زلف دلدارست یا دو حلقه مارست این
این دو شاخ مرجانست یا دو پارة جانست
خود نه این و نه آنست لعل آبدارست این
جسم زار فیّاض است یا خیال اَعراض است
خاک چشم اغراض است یک کف غبارست این
تن به خاک یکسانست اوج اعتبارست این
قد چو سرو بستانست چهره چون گلستانست
لب شراب مستانست مایة بهارست این
رخ چو ماه تابانست خط چو موج ریحانست
لب چو آب حیوانست طرفه شهریارست این
خط لعل مینوشت سبزة بناگوشت
چشمة سیه پوشت خضر آشکارست این
آن دو ماه رخسارست یا دو عکس گلزارست
وین دو زلف دلدارست یا دو حلقه مارست این
این دو شاخ مرجانست یا دو پارة جانست
خود نه این و نه آنست لعل آبدارست این
جسم زار فیّاض است یا خیال اَعراض است
خاک چشم اغراض است یک کف غبارست این