عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
بیا در آتشم افکن بگو ببین و برو
گره میفکن از افسوس بر جبین و برو
در آتشم به وصال تو نیستم راضی
بیا ز دور به حال دلم ببین و برو
ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد
به پیش پای سراسیمگی ببین و برو
میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است
در این بهار تماشا گلی بچین و برو
اسیر کشته شد اما وصیتی دارد
بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو
گره میفکن از افسوس بر جبین و برو
در آتشم به وصال تو نیستم راضی
بیا ز دور به حال دلم ببین و برو
ز راه کویی اگر چشم خونچکان جوشد
به پیش پای سراسیمگی ببین و برو
میان چشم و دلم بی تو دعوی خون است
در این بهار تماشا گلی بچین و برو
اسیر کشته شد اما وصیتی دارد
بخوان به خاکش یک عشر آفرین و برو
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
هر نقش قدم چشمه خون است در این راه
خضر من سرگشته جنون است در این راه
از دل به طواف سرکوی تو رسیدیم
نقش پی ما داغ درون است در این راه
رخشنده هلال دم شمشیر تو از دور
دیدیم همین جلوه شگون است در این راه
آن تشنه آواره که خوانند سرابش
این قافله را رهنمون است در این راه
نقش پی مجنون نکند راهنمایی
دیوانگی هر که فزون است در این راه
خضر من سرگشته جنون است در این راه
از دل به طواف سرکوی تو رسیدیم
نقش پی ما داغ درون است در این راه
رخشنده هلال دم شمشیر تو از دور
دیدیم همین جلوه شگون است در این راه
آن تشنه آواره که خوانند سرابش
این قافله را رهنمون است در این راه
نقش پی مجنون نکند راهنمایی
دیوانگی هر که فزون است در این راه
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۹
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۶
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۸۸
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۵
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۳
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶ - مرثیه ی سلطان ابوسعید
باز ازین واقعه ما را دل و جان می سوزد
نه دل ما، که دل خلق جهان می سوزد
گوییا آتش دوزخ به جهان در زده اند
که دل مرد و زن و پیر و جوان می سوزد
چنگ در چنگ مغنی ز درون می نالد
شمع در مجلس ما گریه کنان می سوزد
نه منم سوخته در دهر که از آتش مهر
دل چرخ از غم سلطان جهان می سوزد
بوسعید آن شه فرخ رخ فرخنده وصال
آنکه در ماتم او کون و مکان می سوزد
شاه در خاک نهاد این فلک چابک سیر
در همه جایگهی آتش از آن می سوزد
عاشق سوخته با انده و غم می سازد
حیدر خسته دل از عشق فلان می سوزد
نه دل ما، که دل خلق جهان می سوزد
گوییا آتش دوزخ به جهان در زده اند
که دل مرد و زن و پیر و جوان می سوزد
چنگ در چنگ مغنی ز درون می نالد
شمع در مجلس ما گریه کنان می سوزد
نه منم سوخته در دهر که از آتش مهر
دل چرخ از غم سلطان جهان می سوزد
بوسعید آن شه فرخ رخ فرخنده وصال
آنکه در ماتم او کون و مکان می سوزد
شاه در خاک نهاد این فلک چابک سیر
در همه جایگهی آتش از آن می سوزد
عاشق سوخته با انده و غم می سازد
حیدر خسته دل از عشق فلان می سوزد
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۰۵ - حکایت یکی از آشنایان این زمان و محبان صوری
آشنایی بود ما را در جهان
آشنا در آشکارا و نهان
روزگاران آشنایی داشتیم
تخمها از آشنایی کاشتیم
ای بسی غمها که شبها خوردمش
رنجها در مهربانی بردمش
جان فشانیها نمودم در رهش
یاوریها هم بگاه و بیگهش
زخمها خوردم که یابد مرهمی
رنجها بردم که آساید همی
تا شنیدم روزی آن بیمهر مرد
رشته ی مهر و وفا را پاره کرد
پاره کرد و بست اندر دشمنی
دشمنی سهل است اندر کشتنی
بوی خون می آمد از گفتار او
بلکه از گفتار و از کردار او
گفتمش روزی که آخر ای ودود
راست گو از ما چه آمد در وجود
تا سزاوار جفایم یافتی
روی از مهر و محبت تافتی
گفت چندین پیش از این ای مؤتمن
شد مریض آن یک ز نزدیکان من
پرسش او را نکردی از وفا
یاد ناوردی تو از بیمار ما
از تو ما را بود افزون این امید
خنده کردم گفتم ای مرد سعید
گر ز من نامد ثوابی ناتوان
این گنه بخشند در پاداش آن
بایدت کیفر به اندازه ی خطا
می نخواهد این خطا آن ماجرا
نامدم در رنج خویشی از شما
من تو باید نایی اندر مرگ ما
نی کمر بر قتل ما بندی چنین
آفرین ای آفرین ای آفرین
آفرین بر ما که از این دوستان
می نگیریم اعتبار و امتحان
تنگ ازین نامهربانان شد دلم
کن تهی یارب از ایشان محفلم
محفل دیگر کنونم آرزوست
گریه ها از شوق آنم در گلوست
محفلی محفل نشینش قدسیان
دور از جور زمان و از مکان
محفلی روشن نه از خورشید تار
بلکه از آن نور پاک کردگار
عالمی خواهم برون زین تنگنای
عالمی نه قبه اش در زیر پای
عالمی خواهم ورای آب و خاک
عالمی زالایش اجسام پاک
عالمی پاک از عناصر دامنش
دور گردون دور از پیرامنش
پرتو روزش ز مهر روی او
سایه ی شبها ز چتر موی او
گلشنش پرگل ولی گلهای وصل
وه چه گلشن چاکران چار فصل
مطبخش پرنوش اما نوش جان
مخزنش پر در ولی در گران
مطلع صبحش گریبان ازل
شامگاهش را ابد آمد بدل
روز و شب آنجا بجز اطوار نیست
شب غروب طور باشد تار نیست
رفت چون طوری سرآمد روز آن
روز آن رفت و شبش آمد عیان
لیک آن شب روز طور دیگر است
بلکه از آن روز وی روشنتر است
همچنین روزش به شب هم مشرب است
هر شبی روزی و هر روزی شب است
بلکه روزش را به شب انجام نیست
ای خوش آن روزی که آن را شام نیست
ای خداوندا شبم را روز کن
روزهایم را همه نوروز کن
ای خدا بیرون ازین شامم فکن
اندر آن نوروز بدرامم فکن
ای خدا در ره تلالست و جبال
رحمتی بردار از پایم عقال
ای خدا بنگر اسیرم در قفس
نی ره رفتن ز پیش و نی ز پس
یک عنایت کن قفس را درگشای
پس ازین پر بسته بال و پرگشای
چون گشادی رخصت پرواز ده
هم توانایی پرم را باز ده
ای رفیقان خاطرم افسرده است
گلبن طبعم کنون پژمرده است
داستانم را کنون آمد ختام
صفه ای از طاقدیسم شد تمام
ای صفایی یکدو روزی لال باش
قال را بگذار و فکر حال باش
صفه ای از چار صفه شد تمام
آن سه باشد تا تورا آید پیام
تا پیام آید تورا از پادشاه
صفه آرا پادشاه عرش گاه
تا پیام آید ز شاه راستین
پنجه ی یزدان ولی در آستین
تا پیام آید از آن جان جهان
همچو جان پیدا و همچون جان نهان
ساقی دین دوره آخر زمان
باقی از بهر بقای آن جهان
نور مطلق آفتاب برج دین
آن امان خلق و خالق را امین
پرده از رخ برفکن ای آفتاب
ای دریغ آن آفتاب اندر حجاب
ای تو نور چشم خیر المرسلین
ای تو سالار جهان را جانشین
پای دولت در رکاب آور کنون
تیغ غیرت از نیام آور برون
ای غضنفر زاده ی ضیغم شکار
روبهان در کشورت بین آشکار
پنجه برکن روبهان در هم شکن
تیغ برکش ظالمان را سر فکن
من چه گویم ملک و کشور از شماست
آنچه می گویم فضولی و خطاست
مملکت از توست ای عالیجناب
خواه آبادش کن و خواهی خراب
آنچه می گویم ز نادانی بود
گفت و ناگفتم پشیمانی بود
زین خطایم بگذر از لطف عمیم
انّنی استغفرالله العظیم
آشنا در آشکارا و نهان
روزگاران آشنایی داشتیم
تخمها از آشنایی کاشتیم
ای بسی غمها که شبها خوردمش
رنجها در مهربانی بردمش
جان فشانیها نمودم در رهش
یاوریها هم بگاه و بیگهش
زخمها خوردم که یابد مرهمی
رنجها بردم که آساید همی
تا شنیدم روزی آن بیمهر مرد
رشته ی مهر و وفا را پاره کرد
پاره کرد و بست اندر دشمنی
دشمنی سهل است اندر کشتنی
بوی خون می آمد از گفتار او
بلکه از گفتار و از کردار او
گفتمش روزی که آخر ای ودود
راست گو از ما چه آمد در وجود
تا سزاوار جفایم یافتی
روی از مهر و محبت تافتی
گفت چندین پیش از این ای مؤتمن
شد مریض آن یک ز نزدیکان من
پرسش او را نکردی از وفا
یاد ناوردی تو از بیمار ما
از تو ما را بود افزون این امید
خنده کردم گفتم ای مرد سعید
گر ز من نامد ثوابی ناتوان
این گنه بخشند در پاداش آن
بایدت کیفر به اندازه ی خطا
می نخواهد این خطا آن ماجرا
نامدم در رنج خویشی از شما
من تو باید نایی اندر مرگ ما
نی کمر بر قتل ما بندی چنین
آفرین ای آفرین ای آفرین
آفرین بر ما که از این دوستان
می نگیریم اعتبار و امتحان
تنگ ازین نامهربانان شد دلم
کن تهی یارب از ایشان محفلم
محفل دیگر کنونم آرزوست
گریه ها از شوق آنم در گلوست
محفلی محفل نشینش قدسیان
دور از جور زمان و از مکان
محفلی روشن نه از خورشید تار
بلکه از آن نور پاک کردگار
عالمی خواهم برون زین تنگنای
عالمی نه قبه اش در زیر پای
عالمی خواهم ورای آب و خاک
عالمی زالایش اجسام پاک
عالمی پاک از عناصر دامنش
دور گردون دور از پیرامنش
پرتو روزش ز مهر روی او
سایه ی شبها ز چتر موی او
گلشنش پرگل ولی گلهای وصل
وه چه گلشن چاکران چار فصل
مطبخش پرنوش اما نوش جان
مخزنش پر در ولی در گران
مطلع صبحش گریبان ازل
شامگاهش را ابد آمد بدل
روز و شب آنجا بجز اطوار نیست
شب غروب طور باشد تار نیست
رفت چون طوری سرآمد روز آن
روز آن رفت و شبش آمد عیان
لیک آن شب روز طور دیگر است
بلکه از آن روز وی روشنتر است
همچنین روزش به شب هم مشرب است
هر شبی روزی و هر روزی شب است
بلکه روزش را به شب انجام نیست
ای خوش آن روزی که آن را شام نیست
ای خداوندا شبم را روز کن
روزهایم را همه نوروز کن
ای خدا بیرون ازین شامم فکن
اندر آن نوروز بدرامم فکن
ای خدا در ره تلالست و جبال
رحمتی بردار از پایم عقال
ای خدا بنگر اسیرم در قفس
نی ره رفتن ز پیش و نی ز پس
یک عنایت کن قفس را درگشای
پس ازین پر بسته بال و پرگشای
چون گشادی رخصت پرواز ده
هم توانایی پرم را باز ده
ای رفیقان خاطرم افسرده است
گلبن طبعم کنون پژمرده است
داستانم را کنون آمد ختام
صفه ای از طاقدیسم شد تمام
ای صفایی یکدو روزی لال باش
قال را بگذار و فکر حال باش
صفه ای از چار صفه شد تمام
آن سه باشد تا تورا آید پیام
تا پیام آید تورا از پادشاه
صفه آرا پادشاه عرش گاه
تا پیام آید ز شاه راستین
پنجه ی یزدان ولی در آستین
تا پیام آید از آن جان جهان
همچو جان پیدا و همچون جان نهان
ساقی دین دوره آخر زمان
باقی از بهر بقای آن جهان
نور مطلق آفتاب برج دین
آن امان خلق و خالق را امین
پرده از رخ برفکن ای آفتاب
ای دریغ آن آفتاب اندر حجاب
ای تو نور چشم خیر المرسلین
ای تو سالار جهان را جانشین
پای دولت در رکاب آور کنون
تیغ غیرت از نیام آور برون
ای غضنفر زاده ی ضیغم شکار
روبهان در کشورت بین آشکار
پنجه برکن روبهان در هم شکن
تیغ برکش ظالمان را سر فکن
من چه گویم ملک و کشور از شماست
آنچه می گویم فضولی و خطاست
مملکت از توست ای عالیجناب
خواه آبادش کن و خواهی خراب
آنچه می گویم ز نادانی بود
گفت و ناگفتم پشیمانی بود
زین خطایم بگذر از لطف عمیم
انّنی استغفرالله العظیم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۷
یا رب ز بخت ماست که شد ناله بی اثر
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما
می رود تا به فلک هلهله ی شادی ما
ما از آن خانه خرابیم که معمار دو دل
نیست یک لحظه در اندیشه آبادی ما
بس که جان را به ره عشق تو شیرین دادیم
تیشه خون می خورد از حسرت فرهادی ما
داد از دست جفای تو که با خیره سری
کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما
آن چنان شهره به شاگردی عشق تو شدیم
که جنون سر خط زر داد به استادی ما
فرخی داد سخندانی از آن داد که کرد
در غزل بندگی طبع خدادادی ما
می رود تا به فلک هلهله ی شادی ما
ما از آن خانه خرابیم که معمار دو دل
نیست یک لحظه در اندیشه آبادی ما
بس که جان را به ره عشق تو شیرین دادیم
تیشه خون می خورد از حسرت فرهادی ما
داد از دست جفای تو که با خیره سری
کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما
آن چنان شهره به شاگردی عشق تو شدیم
که جنون سر خط زر داد به استادی ما
فرخی داد سخندانی از آن داد که کرد
در غزل بندگی طبع خدادادی ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است این جا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است این جا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است این جا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چه کنم
که دل آماج گه نوک خدنگ است این جا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است این جا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است این جا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است این جا
تا به سر حد جنونم به شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است این جا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گل های دو رنگ است این جا
از خطا بس که در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است این جا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است این جا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است این جا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است این جا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چه کنم
که دل آماج گه نوک خدنگ است این جا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است این جا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است این جا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است این جا
تا به سر حد جنونم به شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است این جا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گل های دو رنگ است این جا
از خطا بس که در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است این جا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است این جا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
زاهدا چند کنی منع قدح نوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
که به عالم ندهم عالم مدهوشی را
بایدش سوخت به هر جمع سراپا چون شمع
هر که از دست دهد شیوه ی خاموشی را
زندگی بی تو مرا ساخت چنان از جان سیر
که طلب می کنم از مرگ هم آغوشی را
آن که تا دوش جگر گوشه ی ناپاکی بود
دارد امروز به پاکان سر هم دوشی را
وای بر حافظه ی ما که ز طفلی همگی
کرده از حفظ الفبای فراموشی را
فرخی گر چه گنه کار و خطاپیشه بود
دارد از لطف تو امید خطاپوشی را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشگل گشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه ی عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست
در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست
هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوییا در روی گیتی هیچ کس دلشاد نیست
کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشگل گشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه ی عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست
در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست
هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوییا در روی گیتی هیچ کس دلشاد نیست
کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر چه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای منست
رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز
بر جفاکاری تو شاهد فردای منست
چیزهائی که نبایست ببیند، بس دید
به خدا قاتل من دیده بینای منست
سر تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشائی تو، دیده تماشائی دل
من بفکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست
لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای منست
رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز
بر جفاکاری تو شاهد فردای منست
چیزهائی که نبایست ببیند، بس دید
به خدا قاتل من دیده بینای منست
سر تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشائی تو، دیده تماشائی دل
من بفکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کاخ جور تو گر از سیم بنایی دارد
کلبه ی بی در ما نیز صفایی دارد
همچو نی با دل سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوایی دارد
در غم عشق تو مردیم و ننالیم که مرد
نکند ناله ز دردی که دوایی دارد
پا نهد بر سر خوبان جهان شانه صفت
هر که دست و هنر عقده گشایی دارد
آتش ظلم در این خاک نگردد خاموش
مهد زرتشت عجب آب و هوایی دارد
گر به کام تو فلک دور زند غره مشو
که جهان از پی هر سور عزایی دارد
پس چرا از ستم و جور چنین گشته خراب
آخر این خانه اگر خانه خدایی دارد
کلبه ی بی در ما نیز صفایی دارد
همچو نی با دل سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوایی دارد
در غم عشق تو مردیم و ننالیم که مرد
نکند ناله ز دردی که دوایی دارد
پا نهد بر سر خوبان جهان شانه صفت
هر که دست و هنر عقده گشایی دارد
آتش ظلم در این خاک نگردد خاموش
مهد زرتشت عجب آب و هوایی دارد
گر به کام تو فلک دور زند غره مشو
که جهان از پی هر سور عزایی دارد
پس چرا از ستم و جور چنین گشته خراب
آخر این خانه اگر خانه خدایی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
دکان پسته ی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد
دریده چشمی نرگس ببین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بی حیایی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضائی زد
به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد
به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
دکان پسته ی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد
دریده چشمی نرگس ببین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بی حیایی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضائی زد
به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد
به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
پاسبان خفته ی این دار گر بیدار بود
کی برای کیفر غارت گران بی دار بود
پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صد هزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
جستم از چشمی که آن هم از قضا بیمار بود
در شب غم آنکه دامان مرا از کف نداد
با گواهی دادن دل دیده ی خون بار بود
نیست گوش حق نیوشی در خراب آباد ما
ورنه از دست تو ما را شکوه ی بسیار بود
کی برای کیفر غارت گران بی دار بود
پرده دل تا نشد چاک از غمت پیدا نگشت
کز پس یک پرده پنهان صد هزار اسرار بود
ناتوانی بین که درمان دل بیمار خویش
جستم از چشمی که آن هم از قضا بیمار بود
در شب غم آنکه دامان مرا از کف نداد
با گواهی دادن دل دیده ی خون بار بود
نیست گوش حق نیوشی در خراب آباد ما
ورنه از دست تو ما را شکوه ی بسیار بود