عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز بیتابی گریزانست جان دردمند ما
نشیند چار زانو بر سر آتش سپند ما
ندارد امتداد افغان جان دردمند ما
بود مد نگاه برق فریاد سپند ما
کدام آهو نگه امروز می آید درین صحرا
که از خمیازه لبریز است آغوش کمند ما
به آتشخانه داغ دل ما می زند دامن
لب خود هر که بگشاید چو گل از بهر پند ما
گریبان چاک دارد داغ سر تا پای گلها را
به محمل می زند پهلو لباس شه پسند ما
به گوش ما ز اعضا ناله زنجیر می آید
نفس بیرون برآید همچو نی از بند بند ما
به تلخی می توان کردن شیرین کام عاشق را
ز شهد زهرخند اوست حلوای به قند ما
وجود ما ندارد سیدا از سایه کوتاهی
نماید بر زمین هموار دیوار بلند ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ای محو رنگ و روی تو جان خراب ما
پروانه ی چراغ تو مرغ کباب ما
از سنگ سرمه زیر سر ماست بالشی
ای شوخ چشم آمده ای تا به خواب ما
موی سفید پخته کند حرص خام را
چون آفتاب گرم بود ماهتاب ما
ما با وجود قامت خم مست غفلتیم
پیچیده موج باده به رگهای خواب ما
عاشق به وعده دادن جان می کند وفا
دام فریب نیست به موج سراب ما
چشم طبیب چشمه ی سیماب می شود
انگشت اگر نهد برگ اضطراب ما
بحر محیط بیش ز یک کاسه آب نیست
گرداب در تلاش بود با حباب ما
این رشته ها که چرخ به گوهر کشیده است
شیرازه گسسته بود از کتاب ما
از بس که در قملرو فهم امتیاز نیست
شد زیر مشق ما ورق انتخاب ما
از صندل است ساغر ما بس که سیدا
درد سر خمار ندارد شراب ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ز خون دل شده رنگین دو دیده ی تر ما
بهار لاله ما گل کند ز ساغر ما
چرا چو شمع به بالین ما نمی آیی
ز انتظاری بی حد سفید شد سر ما
گذشت عمر و دل ما به آرزو نرسید
در آشیانه ی ما پیر شد کبوتر ما
به پای تکیه ما سفر فرو نمی آرد
کلاه گوشه ی معشوق ما قلندر ما
ستاره سوختگان چون سپند سبز شدند
کجاست گریه ی ابر بهار اختر ما
زدی به تیغ و بریدی و ساختی پامال
چه روزها که نه افکنده ای تو بر سر ما
به سیدا نظر مرحمت نمی سازی
ز چشم دام تو افتاده صید لاغر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دم صبح است ای ساقی ز رو بردار برقع را
که تا آرد به گردش آسمان جام مرصع را
قدت را دوش دادم امتیاز از سرو در گلشن
که می سازند اکثر انتخاب از بیت مطلع را
خط پشت لبت مد نظرها کرد ابرو را
که مقطع خوب افتد می کند ممتاز مطلع را
نگردد مانع نظاره عشاق آن نوخط
کند دهقان مهمان دوست وقف مور مزرع را
ز آغازم چه می خواهی ز انجامم چه می جویی
ز مطلع می توان فهمید آب و رنگ مقطع را
مدام ای سیدا از چار حد خود حذر دارم
خدایا ساز بازوبندم این شکل مربع را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
چشم یارم خواب و سنگین است بیداری مرا
می کشم داروی بیهوشی است هشیاری مرا
بوی پیراهن به کنعان رفت پیش از کاروان
جا دهد در دیده منزل سبکباری مرا
از ندامت پشت دستم گر چه روی دست شد
بر کف ایستادست دامان گنه کاری مرا
خرقه من چون گریبان از گلوی من گرفت
شد ردا آخر به گردن فوطه زاری مرا
در خیال چشم او هر جا که منزل می کنم
نیست دور از زیر سر بالین بیماری مرا
هر که را بینم به نفس خویش دارد بندگی
کیست می سازد درین کشور خریداری مرا
تو به از می کردم و یاد جوانی می کنم
در خیالات محال افگند بیکاری مرا
تا زدم در حلقه این زاهدان دست نیاز
رشته تسبیح من شد دام طراری مرا
شاخ و برگم را غم افتادگان افتاده کرد
اره یی بودم که سوهان کرد همواری مرا
دیدن خورشید را مانع نباشد هیچ کس
از جوانان خوش بود معشوق بازاری مرا
با فش و مسواک زاهد را به کوی خویش دید
خنده زد گفتا سری نبود به دستاری مرا
صبح حشر از روی کارم پرده خواهد برگرفت
گر نسازد دامن عفو تو ستاری مرا
یوسف از زندان برون آمد عزیز مصر شد
مژده امیدواری ها بود خواری مرا
سیدا در فکر خوبان استخوانم شد سفید
کو جوانی کاندرین پیری دهد یاری مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای شمع سوی خانه ی من بی طلب بیا
هنگام صبح اگر نتوانی به شب بیا
اسباب عیش بهر تو آماده کرده ام
چون گل گشاده روی تبسم به لب بیا
چین از جبین چو گردن مینا به طاق نه
در دست جام باده به عیش و طرب بیا
رم کرده عقل و هوش ز من ایستاده اند
شوخی مکن به صحبت من با ادب بیا
از سیدای خویش چه پرهیز می کنی
هان ای طبیب سوختم از تاب و تب بیا!
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ز غنچه دل ما بی خبر بود گل ما
درون بیضه خزان شد بهار بلبل ما
صدا بلند نکردیم از تهیدستی
ز سنگ سرمه بود ساغر توکل ما
به گلشنی که درو بلبل خوش الحان نیست
شکفتگی نکند غنچه ی تغافل ما
به زور آه تو را ما نگاه داشته ایم
به سرو قد تو پیچیده است سنبل ما
قد خمیده ی ما را اجل کمین کرده
نشسته سیل حوادث به سایه ی پل ما
ز شانه کرده جدا دست ما و می گوید
سزای آن که رساند زیان به کاکل ما
ز غنچه های چمن می کشیم رو زردی
بود چو برگ خزان دیده دست بی پل ما
نشسته ایم در آتش چو سیدا همه عمر
سپند سوخته از غیرت تحمل ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
نرم شد از خواب غفلت بستر سنگین ما
باشد از مغز سر ما پنبه بالین ما
کرده ایم از خانه بردوشی اقامت را وداع
گردباد دامن صحرا بود تمکین ما
آستین عمریست از سیر چمن افشانده ایم
نیست کم از غنچه گل دامن پرچین ما
خصم را بر خاک عاجز نالی ما می کشد
سرخ رو آید به میدان خنجر چوبین ما
سیر چشمی های ما از دانه های اشک ماست
آسمان را داغ دارد خوشه پروین ما
نفس سرکش عاقبت انداخت ما را در بلا
کرد آخر کار خود را دشمن شیرین ما
بر سر منبر بود آواز ناصح را اثر
نیست همچون واعظان ته چوبکاری دین ما
در پس آئینه دل سیدا تا خفته ایم
چشم پوشیدست از ما دشمن خودبین ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ای فرش بوی سنبل زلفت دماغ‌ها
پامال شبنم گل روی تو باغ‌ها
امشب بیا به کلبه‌ام ای رشک بوستان
کز روغن گل است لبالب چراغ‌ها
نامم میان سوختگان تا بلند شد
خود را به لاله زار کشیدند داغ‌ها
زان یار خانگی خبری هیچ کس نگفت
لبریز شد ز آبله پای سراغ‌ها
امروز بس که ریخته‌ای خون بلبلان
بربسته شد به خلق ره کوچه‌باغ‌ها
در آفتاب سوخته گشتند قمریان
بر سایه‌های سرو نشستند زاغ‌ها
در هیچ دل نماند غم عشق سیدا
شد پیر در خیال جوانان دماغ‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
مده چون بوالهوس در سینه جا عشق مجازی را
مکن با معصیت آلوده دامان نمازی را
به جای سبزه از خاک چمن بادام سر بر زد
به نرگس چشم شوخ او نمود این سحر سازی را
ز برق صبح صادق شمع خاکسترنشین گردد
به پیش پای خاری ها بود گردن فرازی را
کشد هر صبح در آغوش جان خورشید شبنم را
به خوبان می نماید شیوه عاشق نوازی را
فدای تیغ قاتل کرد حاتم جان شیرین را
شمارند از کرم اهل سخا دشمن نوازی را
میی امروز چون منصور بالا دست می خواهم
که گر افتم ز پا سازد سر من دار بازی را
به خون بوالهوس چندان که می خواهی توجه کن
که در روز جزا شاهد بود شمشیر غازی را
زر قلب است در دست سیه چشمان دل از صافی
نمی گیرند این سوداگران سیم گدازی را
ز دست انداز چشمش سیدا شد شهرها ویران
ز ترکان می‌توان آموخت رسم ترکتازی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
به سوی کلبه ام ای آفت زمانه بیا
به جانب صدف ای گوهر یگانه بیا
به انتظاریی پابوسیت چو نقش قدم
نهاده ام سر خود را به آستانه بیا
چو لاله در جگرم داغ ها شده پیدا
فتاده بی رخ تو آتشم به خانه بیا
برای مقدمت آماده کرده ام بزمی
سخن دراز مگردان و بی بهانه بیا
گشاده ام به هوای تو چون کمان آغوش
برا ز خانه چو تیر و پی نشانه بیا
به بردن دل ما زلف و خال حاجت نیست
که گفته بود که اینجا به دام و دانه بیا
مرا چو شانه دورویی و صد زبانی نیست
چو زلف در بغلم بی اصول شانه بیا
چو سیدا ز چمن بس که دورم ای بلبل
به ناله ام مددی کن ز آشیانه بیا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر قامت برافرازی زمین را جان شود پیدا
به هر جا لب گشاید چشمه حیوان شود پیدا
به دل از داغ تیرش بوستان تازه یی دارم
که از نخل گل او غنچه پیکان شود پیدا
بر اطراف جهان عمریست چون خورشید می گردم
به امیدی که درد عشق را درمان شود پیدا
بود چون آب مشرب بر دهان آسیا روزی
لبی تا وا شود از خوان دوران نان شود پیدا
غبارم را دهد بر باد رشک گردباد آخر
که می گفت از بیابان چون تو سرگردان شود پیدا
مشو با لشکر خود این همه مغرور ای زاهد
مبادا نیزه داری زان صف مژگان شود پیدا
به زیر بال بلبل غنچه گردد از حیا پنهان
ز هر جانب که آن شوخ گل خندان شود پیدا
به زور سیم گردد نرم همچون مغز سختی ها
به طفلی گر دهند این استخوان دندان شود پیدا
ز گشت باغ چون آن نازنین محمل نشین گردد
ز گلهای چمن همچون جرس افغان شود پیدا
نگه دارد خدا از دانه صیاد مرغان را
مباد از خانه صاحب طمع احسان شود پیدا
اگر پرسند در روز قیامت کشتگانت را
عجب دارم تو را از جوش خون دامی شود پیدا
تو در خوبی شوی مشهور تا من بینوا گردم
مرا افلاسی رو آرد تو را دامان شود پیدا
گل رخسار شبنم سوز اگر در باغ بنماید
ز هر شاخی چو نرگس دیده حیران شود پیدا
برای خانه حق می کنی ای سیدا سستی
چه خواهی کرد اگر صحرای بی پایان شود پیدا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بر سر بالینم ای خضر مسیحا دم بیا
رفته ام از خود بیا ای عیسی مریم بیا
بهر پابوست جبینم انتظاری می برد
کعبه مقصد بیا ای قبله عالم بیا
غنچه های داغ بر اعضای من گل کرده است
آب اگر بر آتشم می ریزی ای شبنم بیا
گرد دل برگشته یی اکنون به چشم من نشین
حج بجا آورده یی بر چشمه زمزم بیا
از غمت در خون چو مرغ نیم بسمل می طپم
زخم کاری خورده ام در سینه مرهم بیا
پله حسنت به میزان نظر باشد گران
یوسفی گر می زنی ما را به سنگ کم بیا
سیدا بزمی به خون دل مهیا کرده است
ای گل خندان بیا با چهره خرم بیا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
ای بهارت را گل خودرو گریبان‌پاره‌ها
خار دیوار گلستانت صف نظاره‌ها
گرم‌رفتاران ز عالم رخت هستی برده‌اند
برق گرد کاروان شد از وطن آواره‌ها
نسبت عشاق چون یوسف خطا باشد ز جرم
همچو گل چاک است دامان گریبان‌پاره‌ها
کام دل از مردم دنیا گرفتن مشکل است
تر نمی‌گردد لبی از آب این فواره‌ها
روی گلزار تو را نبود به شبنم احتیاج
آب حسرت می‌چکد از دیده سیاره‌ها
قطره‌های اشک از خشکی به مژگان شد گره
می‌مکند انگشت خود طفلان این گهواره‌ها
بر سر کوی تو ما و سیدا افتاده‌ایم
دست ما گیر از کرم ای چاره بیچاره‌ها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
گاهی به چشم لطف مه من بوبین مرا
در آتش فراق مسوز اینچنین مرا
نی قاصدی که با تو رساند پیام من
نی همدمی که با تو کند همنشین مرا
دست از ستم بکش که جفاپیشگان شهر
بی رحمیت شنیده کنند آفرین مرا
تا دامن وصال تو از دست داده ام
چون اژدها فرو برد این آستین مرا
من میوه حلاوت شاخ نزاکتم
افگنده یی به سنگ جفا بر زمین مرا
خو کرده ام به تلخی هجر تو عمرهاست
ور نه پر است هر طرف از انگبین مرا
هر جا تو می روی ز من آرام می رود
هر سوی می برد دل اندوهگین مرا
چشمت به هر کسی نگه گرم می کند
آتش فتد به داغ دل آتشین مرا
یک روز از تو گوشه چشمی ندیده ام
بیجایی کرده یی ز برای همین مرا
پهلو به خاک تیره نهادم چو سیدا
آخر برد خیال رخت بر زمین مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نیست آزار کسی در دل غم پیشه ما
جوی شیر است روان از دهن شیشه ما
خسرو عشق اگر بر سر انصاف آید
خون فرهاد ز شیرین طلبد تیشه ما
ما نهالیم که پرورده باغ دگریم
شاخ ما سبز شود پیشتر از ریشه ما
موج را بحر خطرناک بود تخته مشق
هر کجا تیغ بود پا نهد اندیشه ما
بر سر خامه نهی تیغ نگردد ز زبان
تندخویی نتوان کرد به همپیشه ما
سیدا پیکر ما سوخت سراپای ز داغ
آتش افتاد به یکبار در این بیشه ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قبا کشیده به بر قامت بلند تو را
شکر گرفته در آغوش نوشخند تو را
هلال تا به رکاب تو سر نهد چون نعل
هزار بار ببوسد سم سمند تو را
دلم شکسته و عمریست آرزو دارد
هوای سنبل زلف شکسته بند تو را
به حال خسته خود این همه تغافل چیست
فراق زیر و زبر کرده دردمند تو را
چو سیدا نبود ساده لوح در ره عشق
نشان لطف گمان کرده زهرخند تو را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
چه باشد گر بگیری دست چون من ناتوانی را
پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را
چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد
اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را
چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری
به خود تا دوست گردانیده ام نامهربانی را
ز شوخی تیر آغوش کمان را می کند خالی
به زور آورده نتوان در بغل سرو روانی را
سزای تست ای پروانه دلسوزی و محرومی
به مغز جان چرا پرورده‌ای آتش‌زبانی را
مپرس ای باغبان امروز از خاموشی بلبل
منه انگشت بر لب همچو گل بر خون دهانی را
ندیدم سیدا از نوخطان روی وفاداری
بده یارب به این بلبل بهار بی خزانی را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خون می چکد چو غنچه گل از سخن مرا
تیغ برهنه ایست زبان در دهن مرا
در هیچ جا قرار ندارم چو آفتاب
مهر رخ تو کرده چنین بی وطن مرا
پروانه را به بزم خود ای شمع ره مده
کوته زبان مساز بهر انجمن مرا
بعد از هلاکم از سر خاکم چو بگذری
سازد علم میان شهیدان کفن مرا
بی قامت تو سرو چو دو دست در نظر
بی روی تست طشت پر آتش چمن مرا
روزی که بهر قتل اسیران شوی سوار
هر موی تازیانه شود بر بدن مرا
روزی که پنجه ام ز گریبان جدا شود
ای سیدا چو مار خورد پیرهن مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
می دهد هر دم فریب آن نرگس جادو مرا
می کند آخر بیابان مرگ این آهو مرا
صورت او نقش بندد هر کجا پهلو نهم
خامه نقاش باشد در بدن هر مو مرا
اهل دل را صحبت دنیاپرستان آفتست
کیسه زر دشمن جانست در پهلو مرا
در غمش بیهوده چندین صبر فرماید طبیب
روی بهبودی نمی باشد ازین دارو مرا
شورش مجنون شود ازدوریی زنجیر بیش
حسرت زلفش کند آخر پریشانگو مرا
نو خطان را خط پشت لب کلید عشرت است
آیت رحمت بود معشوق چار ابرو مرا
جوهر تیغش به قتلم سرخ کرده روی خویش
خون به جای آب می گردد روان از جو مرا
فکر خالش کرده کرده آتشم در جان فتاد
ای مسلمانان چه سازم سوخت این هندو مرا
چون توانم رفت از کویش به جایی سیدا
بندها در پا بود از کنده زانو مرا