عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
ماه من مست شراب ناب می بینم تو را
لب به لب بر ساغر مهتاب می بینم تو را
از میان بوالهوس هرگز نمی آیی برون
کشتی افتاده در گرداب می بینم تورا
هیچ کس را طاقت نظاره روی تو نیست
پنجه خورشید عالم تاب می بینم تو را
در کدامین بزم امشب را به روز آورده یی
جام می بردست مست خواب می بینم تو را
آستان کوی تو پیر و جوان را متکاست
قبله ارباب شیخ و شاب می بینم تو را
سیدا آن سیمتن عزم کجا دارد که باز
اضطراب آلوده چون سیماب می بینم تو را
لب به لب بر ساغر مهتاب می بینم تو را
از میان بوالهوس هرگز نمی آیی برون
کشتی افتاده در گرداب می بینم تورا
هیچ کس را طاقت نظاره روی تو نیست
پنجه خورشید عالم تاب می بینم تو را
در کدامین بزم امشب را به روز آورده یی
جام می بردست مست خواب می بینم تو را
آستان کوی تو پیر و جوان را متکاست
قبله ارباب شیخ و شاب می بینم تو را
سیدا آن سیمتن عزم کجا دارد که باز
اضطراب آلوده چون سیماب می بینم تو را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نیست از تسبیح سیری سبحه زهاد را
حرص مژگان است چشم دام این صیاد را
گردن تسلیم دارد تیغ سوهان بر قفا
می کند کوته زبان خنجر جلاد را
آشنایان راست کوشش بر هلاک یکدگر
تیشه فرصت یافت خورد آخر سر فرهاد را
برق وار آزاده از صحرای محشر بگذرد
نیست در دل باک از دریای آتش باد را
سرو را کرد است قمری در گلستان زیر دست
بس که نبود امتیازی بنده و آزاد را
اهل دنیا آخر از عالم به حسرت می روند
از بهشت خود نباشد بهرهای شداد را
روح تن پرور ندارد از گرفتاری خبر
در قفس هرگز نیاندازد کسی کلخاد را
پیش ازاین در ملک احسان بود شاهان را هجوم
این زمان جویند راه عالم ایجاد را
اهل نخوت را نسیمی زود از جا می برد
سهل بادی گردبادی گشت قوم عاد را
پیش او این می لرزد چو دست رعشه دار
چشمه سیماب می سازد دل فولاد را
درد دل خسرو ز جوی شیر هر سو رخنه هاست
تلخ داند کوه شیرین کار بی فرهاد را
از سر جرمم چو بگذشتی خطا بر من مگیر
بنده نتوان کرد از سر بنده آزاد را
ور شکست دل مرا کردست زلفش زیر دست
سیدا با او که داد این سر خط بیداد را
حرص مژگان است چشم دام این صیاد را
گردن تسلیم دارد تیغ سوهان بر قفا
می کند کوته زبان خنجر جلاد را
آشنایان راست کوشش بر هلاک یکدگر
تیشه فرصت یافت خورد آخر سر فرهاد را
برق وار آزاده از صحرای محشر بگذرد
نیست در دل باک از دریای آتش باد را
سرو را کرد است قمری در گلستان زیر دست
بس که نبود امتیازی بنده و آزاد را
اهل دنیا آخر از عالم به حسرت می روند
از بهشت خود نباشد بهرهای شداد را
روح تن پرور ندارد از گرفتاری خبر
در قفس هرگز نیاندازد کسی کلخاد را
پیش ازاین در ملک احسان بود شاهان را هجوم
این زمان جویند راه عالم ایجاد را
اهل نخوت را نسیمی زود از جا می برد
سهل بادی گردبادی گشت قوم عاد را
پیش او این می لرزد چو دست رعشه دار
چشمه سیماب می سازد دل فولاد را
درد دل خسرو ز جوی شیر هر سو رخنه هاست
تلخ داند کوه شیرین کار بی فرهاد را
از سر جرمم چو بگذشتی خطا بر من مگیر
بنده نتوان کرد از سر بنده آزاد را
ور شکست دل مرا کردست زلفش زیر دست
سیدا با او که داد این سر خط بیداد را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
در دل ما گر نمی آیی به چشم ما بیا
از محیط اندیشه داری بر لب دریا بیا
خاک در چشمم زند نظاره همچون گردباد
ای نسیم پیرهن از دامن صحرا بیا
از طپیدن ریخت زیر دام بال و پر مرا
بر سر صید خود ای صیاد بی پروا بیا
سینه را چون لاله از داغت چراغان کرده ام
در چمن بهر تماشا ای گل رعنا بیا
از نگاهم می توان سیر گل بادام کرد
چشم در راه توام ای نرگس شهلا بیا
خانه دل کرده ام چون صفحه آئینه صاف
یک شب از بهر خدا ای شمع بزم آرا بیا
روزگاری شد که چشم سیدا مأوای توست
آفتابی در مقام خود بیا تنها بیا
از محیط اندیشه داری بر لب دریا بیا
خاک در چشمم زند نظاره همچون گردباد
ای نسیم پیرهن از دامن صحرا بیا
از طپیدن ریخت زیر دام بال و پر مرا
بر سر صید خود ای صیاد بی پروا بیا
سینه را چون لاله از داغت چراغان کرده ام
در چمن بهر تماشا ای گل رعنا بیا
از نگاهم می توان سیر گل بادام کرد
چشم در راه توام ای نرگس شهلا بیا
خانه دل کرده ام چون صفحه آئینه صاف
یک شب از بهر خدا ای شمع بزم آرا بیا
روزگاری شد که چشم سیدا مأوای توست
آفتابی در مقام خود بیا تنها بیا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
نو خط من از پی دلهای بی حاصل بیا
بر سر لب تشنگان ای ابر دریا دل بیا
روزگاری شد به تیغت انتظاری می برم
از هلاک من مکن اندیشه ای قاتل بیا
کعبه می گردد به صحرای جنون چون گردباد
بر سر مجنون خود بی پرده ای محمل بیا
از صف دل غمزه او مرد می سازد طلب
سینه را واکرده در میدانش ای بسمل بیا
قامتش را جلوه تکلیف گلستان کرده است
بهر استقبال او ای سرو پا در گل بیا
پرده های دیده را نظاره مشتاق من
فرش راهت کرده است ای صاحب منزل بیا
جان خود را سیدا در پشت پنهان کرده است
از برای امتحان ای شوخ سنگین دل بیا
بر سر لب تشنگان ای ابر دریا دل بیا
روزگاری شد به تیغت انتظاری می برم
از هلاک من مکن اندیشه ای قاتل بیا
کعبه می گردد به صحرای جنون چون گردباد
بر سر مجنون خود بی پرده ای محمل بیا
از صف دل غمزه او مرد می سازد طلب
سینه را واکرده در میدانش ای بسمل بیا
قامتش را جلوه تکلیف گلستان کرده است
بهر استقبال او ای سرو پا در گل بیا
پرده های دیده را نظاره مشتاق من
فرش راهت کرده است ای صاحب منزل بیا
جان خود را سیدا در پشت پنهان کرده است
از برای امتحان ای شوخ سنگین دل بیا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
فتاده گوشه چشم تو تا به خانه ما
دکان سرمه فروش است آستانه ما
دماغ بلبل ما بس که نازک افتادست
به شاخ نکهت گل باشد آشیانه ما
بر آسمان نبود کهکشان که می بینی
به روی چرخ بود زخم تازیانه ما
حدیث زلف تو تقریر کی توان کردن
شکسته است چو خطت زبان شانه ما
شکسته ایم سر نفس و گردن شیطان
ز آسیا شده بیرون درست دانه ما
کسی که خیره نظر سیدا چو شبنم شد
به روی سبزه و گل پرورد زمانه ما
دکان سرمه فروش است آستانه ما
دماغ بلبل ما بس که نازک افتادست
به شاخ نکهت گل باشد آشیانه ما
بر آسمان نبود کهکشان که می بینی
به روی چرخ بود زخم تازیانه ما
حدیث زلف تو تقریر کی توان کردن
شکسته است چو خطت زبان شانه ما
شکسته ایم سر نفس و گردن شیطان
ز آسیا شده بیرون درست دانه ما
کسی که خیره نظر سیدا چو شبنم شد
به روی سبزه و گل پرورد زمانه ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا به آن گلگون قبا چون سایه همدوشیم ما
پیرهن در خون خود آلوده می پوشیم ما
پیش ما ای شمع لاف صحبت آرایی مزن
صد زبان داریم همچون شانه خاموشیم ما
بال قمری سرو را باشد حصار عافیت
یار در هر جا بغل بگشاید آغوشیم ما
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنیم
چون صدف یک قطره آبی که می نوشیم ما
روزها چون سایه همراهیم هر جا می رویم
شب چو می گردد ز یاد او فراموشیم ما
در لباس شبروی کردست پنهان خویش را
داغ داغ از دست آن ماه سیه پوشیم ما
می پرستانیم از سودای فردا فارغیم
هر چه با ما می دهند امروز می نوشیم ما
پاس خاطر داری ای آئینه از ما یاد گیر
عیب های خلق می بینیم و می پوشیم ما
سیدا جز شکوه نبود پیشه بازار گیر
نیست توفیری به هر کاری که می کوشیم ما
پیرهن در خون خود آلوده می پوشیم ما
پیش ما ای شمع لاف صحبت آرایی مزن
صد زبان داریم همچون شانه خاموشیم ما
بال قمری سرو را باشد حصار عافیت
یار در هر جا بغل بگشاید آغوشیم ما
از صفای سینه بی کینه گوهر می کنیم
چون صدف یک قطره آبی که می نوشیم ما
روزها چون سایه همراهیم هر جا می رویم
شب چو می گردد ز یاد او فراموشیم ما
در لباس شبروی کردست پنهان خویش را
داغ داغ از دست آن ماه سیه پوشیم ما
می پرستانیم از سودای فردا فارغیم
هر چه با ما می دهند امروز می نوشیم ما
پاس خاطر داری ای آئینه از ما یاد گیر
عیب های خلق می بینیم و می پوشیم ما
سیدا جز شکوه نبود پیشه بازار گیر
نیست توفیری به هر کاری که می کوشیم ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
به گلشن چون برافروزد ز می رخسار چون گل را
کند فواره خون غنچه منقار بلبل را
به گیسوی عبیرافشان اگر در گلستان آید
به رگهای زمین پیوند سازد شاخ سنبل را
کند چون موم شمع صبر استغنای خوبان را
سر تسلیم می ریزد دم تیغ تغافل را
ز کنج خانه دیگر پای در میخانه نگذارم
به دست آورده ام دامان مینای توکل را
نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت
نگاهت چند بندد بر کمر تیغ تغافل را
ز عکس سایه من کوه ماند بر زمین پهلو
شکسته دستبوس پنجه ام دوش تحمل را
به راز خویش نتوان ساختن محرم دورویان را
نگه دار از زبان شانه ای مشاطه کاکل را
تماشای چمن ای سیدا بی یار اگر باشد
نگه در دیده میل آتشین داند رگ گل را
کند فواره خون غنچه منقار بلبل را
به گیسوی عبیرافشان اگر در گلستان آید
به رگهای زمین پیوند سازد شاخ سنبل را
کند چون موم شمع صبر استغنای خوبان را
سر تسلیم می ریزد دم تیغ تغافل را
ز کنج خانه دیگر پای در میخانه نگذارم
به دست آورده ام دامان مینای توکل را
نگه دارد خدا از سیل آفت خاکساران را
نباشد هیچ نقص از جوش دریا سایه پل را
جهان یک کوچه باغ زخم شد از خنجر نازت
نگاهت چند بندد بر کمر تیغ تغافل را
ز عکس سایه من کوه ماند بر زمین پهلو
شکسته دستبوس پنجه ام دوش تحمل را
به راز خویش نتوان ساختن محرم دورویان را
نگه دار از زبان شانه ای مشاطه کاکل را
تماشای چمن ای سیدا بی یار اگر باشد
نگه در دیده میل آتشین داند رگ گل را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
ای بهار لطف تو آبروی بستانها
از تو دامن پر گل خار در بیابانها
ای کبابت ابراهیم وی هلاکت اسماعیل
مستعد قربانی در تن همه جانها
صبح صادق و کاذب بر در تو میآیند
بر امید احسانت پهن کرده دامانها
چشم بر رهت دارند کوچهباغها امروز
از دوروی صف بسته در چمن خیابانها
ساغر تهیدستی عمر میکند افزون
چرخ سرنگون کاسه بگذرانده دورانها
ساغر گل از شبنم چشمه حیات آمد
سروها خضرگویان در کنار بستانها
قصر روزگار آخر خاک بر سرت ریزد
چند سازی ای غافل خواب زیر ایوانها
زلف دلبران گردد بر رگ زمین پیوند
عاقبت شود پامال سبزهای مژگانها
دشمنان عاجز را پایمال نتوان کرد
ترکش پر از تیر است شیر را نیستانها
کشکشان سوی لیلی برده عشق مجنون را
طوق بندگی باد چاک در گریبانها
سیدا خط و زلفش قصد دیدنت دارند
خانه را بکن جاروب آمدند مهمانها
از تو دامن پر گل خار در بیابانها
ای کبابت ابراهیم وی هلاکت اسماعیل
مستعد قربانی در تن همه جانها
صبح صادق و کاذب بر در تو میآیند
بر امید احسانت پهن کرده دامانها
چشم بر رهت دارند کوچهباغها امروز
از دوروی صف بسته در چمن خیابانها
ساغر تهیدستی عمر میکند افزون
چرخ سرنگون کاسه بگذرانده دورانها
ساغر گل از شبنم چشمه حیات آمد
سروها خضرگویان در کنار بستانها
قصر روزگار آخر خاک بر سرت ریزد
چند سازی ای غافل خواب زیر ایوانها
زلف دلبران گردد بر رگ زمین پیوند
عاقبت شود پامال سبزهای مژگانها
دشمنان عاجز را پایمال نتوان کرد
ترکش پر از تیر است شیر را نیستانها
کشکشان سوی لیلی برده عشق مجنون را
طوق بندگی باد چاک در گریبانها
سیدا خط و زلفش قصد دیدنت دارند
خانه را بکن جاروب آمدند مهمانها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
بود منعم عزیز کشور و آزاد خوار اینجا
ز سرو باغ رعناتر درخت میوه دار اینجا
در آغاز محبت عاشق از مردن نیندیشد
زند خود را به کام شیر طفل نیسوار اینجا
خداجو را سحرخیزی شود افزونتر از پیری
در ایام خزان گلدسته می بندد بهار اینجا
علمهای تو را فردا گواهانند در محشر
مکن آزرده از خود خاطر لیل و نهار اینجا
ز زهر چشم ارباب طمع را نیست اندیشه
کنند این قوم میل سرمه از مژگان مار اینجا
سواد بید مجنون بهتر از زنجیر مجنون را
بود از دست گیرا نازنین تر رعشه دار اینجا
به بیرویی توان از اهل دنیا بهره ور گشتن
ز طفلان شکوه ها دارد درخت میوه دار اینجا
بود کار تو یارب در دو عالم پرده پوشیدن
مکن محجوب آنجا و مگردان شرمسار اینجا
نباشد ره به بزم خلوت ما هرزه گویان را
سر منصور سیلی می خورد از پای دار اینجا
ز بزم شعر نبود بهره یی افسرده طبعان را
بود کلک سخن پرداز چون شمع مزار اینجا
به ملک اصفهان و هند می خوانند اشعارم
ز ترکستانم و هرگز ندارم اعتبار اینجا
نباشد با فش و مسواک زاهد هیچ تأثیری
نیندیشد کسی از کوکب دنباله دار اینجا
خط و زلفش کمر بربسته اند از بهر خون من
حذر کن سیدا از اتفاق مور و مار اینجا
ز سرو باغ رعناتر درخت میوه دار اینجا
در آغاز محبت عاشق از مردن نیندیشد
زند خود را به کام شیر طفل نیسوار اینجا
خداجو را سحرخیزی شود افزونتر از پیری
در ایام خزان گلدسته می بندد بهار اینجا
علمهای تو را فردا گواهانند در محشر
مکن آزرده از خود خاطر لیل و نهار اینجا
ز زهر چشم ارباب طمع را نیست اندیشه
کنند این قوم میل سرمه از مژگان مار اینجا
سواد بید مجنون بهتر از زنجیر مجنون را
بود از دست گیرا نازنین تر رعشه دار اینجا
به بیرویی توان از اهل دنیا بهره ور گشتن
ز طفلان شکوه ها دارد درخت میوه دار اینجا
بود کار تو یارب در دو عالم پرده پوشیدن
مکن محجوب آنجا و مگردان شرمسار اینجا
نباشد ره به بزم خلوت ما هرزه گویان را
سر منصور سیلی می خورد از پای دار اینجا
ز بزم شعر نبود بهره یی افسرده طبعان را
بود کلک سخن پرداز چون شمع مزار اینجا
به ملک اصفهان و هند می خوانند اشعارم
ز ترکستانم و هرگز ندارم اعتبار اینجا
نباشد با فش و مسواک زاهد هیچ تأثیری
نیندیشد کسی از کوکب دنباله دار اینجا
خط و زلفش کمر بربسته اند از بهر خون من
حذر کن سیدا از اتفاق مور و مار اینجا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
به شمع بزم امشب عرض کردم خامه خود را
به بازوی پر پروانه بستم نامه خود را
چو گل در قلزم خون زد مرا سودای عریانی
به شاخ شعله آخر پهن کردم جامه خود را
درین گلشن دماغم خشک شد از بوی نومیدی
کشیدم در گریبان غنچه آسا شامه خود را
یکی بهر خدا ننهاده یی بر خاک پیشانی
بزن ای زاهد اکنون بر زمین عمامه خود را
چو شمع ای سیدا از هستی خود چشم پوشیدم
به یک مژگان زدن بر هم زدم هنگامه خود را
به بازوی پر پروانه بستم نامه خود را
چو گل در قلزم خون زد مرا سودای عریانی
به شاخ شعله آخر پهن کردم جامه خود را
درین گلشن دماغم خشک شد از بوی نومیدی
کشیدم در گریبان غنچه آسا شامه خود را
یکی بهر خدا ننهاده یی بر خاک پیشانی
بزن ای زاهد اکنون بر زمین عمامه خود را
چو شمع ای سیدا از هستی خود چشم پوشیدم
به یک مژگان زدن بر هم زدم هنگامه خود را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خط رخسار تو شبها برد از هوش مرا
پر ز مهتاب شود هاله آغوش مرا
به تماشای تو هرگاه که بی خود گردم
نبض جنباند و فریاد کند گوش مرا
پرده چشم حجاب دل روشن نشود
نتوان کرد چو آئینه نمد پوش مرا
کارم از کم سخنی غنچه صفت در گره است
کرده عمریست حصاری لب خاموش مرا
یوسف بخت من از چاه برون خواهد شد
نکند جوش خریدار فراموش مرا
سیدا شکوه اغیار خموشم نکند
نه نشاند سخن سرد کس از جوش مرا
پر ز مهتاب شود هاله آغوش مرا
به تماشای تو هرگاه که بی خود گردم
نبض جنباند و فریاد کند گوش مرا
پرده چشم حجاب دل روشن نشود
نتوان کرد چو آئینه نمد پوش مرا
کارم از کم سخنی غنچه صفت در گره است
کرده عمریست حصاری لب خاموش مرا
یوسف بخت من از چاه برون خواهد شد
نکند جوش خریدار فراموش مرا
سیدا شکوه اغیار خموشم نکند
نه نشاند سخن سرد کس از جوش مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ای نگاهت متکای جان به غارت دادهها
گردش چشمت کمند وحدت آزادهها
بر زمین خاکساران تا قدم آوردهای
نقش پایت میزند گل بر سر افتادهها
نام آزادی برآوردند در باغ جهان
همچو سرو بوستان در خدمتت ایستادهها
من کجا ای شیخ و بزم توبهفرمایان کجا
میپرد مرغ کباب از صحبت بیبادهها
کی کنند از نیک و بد آیینهرویان امتیاز
میتوان جا کرد خود را در میان سادهها
گریه مستانهام در خانقه آورد زور
زاهدان کردند پای انداز خم سجادهها
سیدا تا دوریی منزل تو را روشن شود
همچو تار شمع پیچیدند با هم جادهها
گردش چشمت کمند وحدت آزادهها
بر زمین خاکساران تا قدم آوردهای
نقش پایت میزند گل بر سر افتادهها
نام آزادی برآوردند در باغ جهان
همچو سرو بوستان در خدمتت ایستادهها
من کجا ای شیخ و بزم توبهفرمایان کجا
میپرد مرغ کباب از صحبت بیبادهها
کی کنند از نیک و بد آیینهرویان امتیاز
میتوان جا کرد خود را در میان سادهها
گریه مستانهام در خانقه آورد زور
زاهدان کردند پای انداز خم سجادهها
سیدا تا دوریی منزل تو را روشن شود
همچو تار شمع پیچیدند با هم جادهها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
ز چشمم قمریان دارند تعلیم پریدنها
ز شمشاد تو سرو بوستانها قد کشیدنها
به داغ لالهزارم میزنی آتش چه ظلم است این
به پا بستن حنا و سرمه بر نرگس کشیدنها
تغافل، خانهزاد گوشه چشمان فتانت
غلام حلقه در گوشت، سخنها ناشنیدنها
تردد کرده کرده عاقبت از خویشتن رفتم
ز پا چون نقش پا افتادم آخر از دویدنها
سرانگشت از ندامت چون سر مسواک میسازم
به یادم چون رسد گهواره و پستان مکیدنها
ز جانان میرسد ای سیدا امروز مکتوبی
کبوتروار چشمم دارد انداز پریدنها
ز شمشاد تو سرو بوستانها قد کشیدنها
به داغ لالهزارم میزنی آتش چه ظلم است این
به پا بستن حنا و سرمه بر نرگس کشیدنها
تغافل، خانهزاد گوشه چشمان فتانت
غلام حلقه در گوشت، سخنها ناشنیدنها
تردد کرده کرده عاقبت از خویشتن رفتم
ز پا چون نقش پا افتادم آخر از دویدنها
سرانگشت از ندامت چون سر مسواک میسازم
به یادم چون رسد گهواره و پستان مکیدنها
ز جانان میرسد ای سیدا امروز مکتوبی
کبوتروار چشمم دارد انداز پریدنها
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ساقیا می ده که موج او برد از جا مرا
گردبادآسا به یک دور افگند از پا مرا
بی جنونی نیستم از سایه وحشت می کنم
ناله زنجیر می آید ز نقش پا مرا
تشنه ام همچون صدف یک قطره سیرابم کند
نیستم گرداب سرگردان کند دریا مرا
از غم فردا به چشم اشکبارم نم نماند
می رود چون شمع آخر سر درین سودا مرا
یوسفم باشد کنار شهر آغوش پدر
چون دهان گرگ باشد لاله صحرا مرا
دانه خال تو هر جا پهن سازد دام خویش
بالها پیدا شود چون مور از اعضا مرا
خانه دل سیدا از غیر خالی کرده ام
می دهد بهر تسلی وعده بر فردا مرا
گردبادآسا به یک دور افگند از پا مرا
بی جنونی نیستم از سایه وحشت می کنم
ناله زنجیر می آید ز نقش پا مرا
تشنه ام همچون صدف یک قطره سیرابم کند
نیستم گرداب سرگردان کند دریا مرا
از غم فردا به چشم اشکبارم نم نماند
می رود چون شمع آخر سر درین سودا مرا
یوسفم باشد کنار شهر آغوش پدر
چون دهان گرگ باشد لاله صحرا مرا
دانه خال تو هر جا پهن سازد دام خویش
بالها پیدا شود چون مور از اعضا مرا
خانه دل سیدا از غیر خالی کرده ام
می دهد بهر تسلی وعده بر فردا مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
غنچه خسبی ها در آغوش چمن دارد مرا
حفظ آب روی سر در پیرهن دارد مرا
چون سپند امروز بی آرامم از سودای هند
یاد خاکسترنشینی بی وطن دارد مرا
می خورم از بهر یک مصراع چندین پیچ و تاب
موی آتش دیده سودای سخن دارد مرا
غنچه تصویر را از ناله آوردم به حرف
بر لب انگشت تحیر آن دهن دارد مرا
تا شد او از بزم بیرون من شدم خلوت نشین
یاد عمر رفته دور از انجمن دارد مرا
پشت خود بر بیستون چون نقش شیرین مانده ام
همچو شیرین کاری خود کوهکن دارد مرا
سیدا بر کشته سیماب حسرت می خورم
بس که بی آرام آن سیمین بدن دارد مرا
حفظ آب روی سر در پیرهن دارد مرا
چون سپند امروز بی آرامم از سودای هند
یاد خاکسترنشینی بی وطن دارد مرا
می خورم از بهر یک مصراع چندین پیچ و تاب
موی آتش دیده سودای سخن دارد مرا
غنچه تصویر را از ناله آوردم به حرف
بر لب انگشت تحیر آن دهن دارد مرا
تا شد او از بزم بیرون من شدم خلوت نشین
یاد عمر رفته دور از انجمن دارد مرا
پشت خود بر بیستون چون نقش شیرین مانده ام
همچو شیرین کاری خود کوهکن دارد مرا
سیدا بر کشته سیماب حسرت می خورم
بس که بی آرام آن سیمین بدن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
بی قرار امروز آن سیمین بدن دارد مرا
خار در پیراهن آن گل پیراهن دارد مرا
تا حدیثی از لب او در قلم آورده ام
در میان طوطیان شیرین سخن دارد مرا
آدمی را میوه فردوس می سازد جوان
تازه و تر یاد آن سیب ذقن دارد مرا
بود همچون پسته از نعمت لبالب خانه ام
تنگ روزی آرزوی آن دهن دارد مرا
خط مشکینش مرا با چشم او کرد آشنا
تربیت امروز آهوی ختن دارد مرا
از خود آن یوسف چو یعقوبم نمی سازد جدا
در بغل پنهان چو بوی پیرهن دارد مرا
کاکل مشکین پریشان کرده در بزمم رسید
بر سر خود نامهای بر هم زدن دارد مرا
می رود هر جا چو شمع و خانه روشن می کند
مضطرب پروانه یی در انجمن دارد مرا
سیدا خطش جواب بوسه تا آورده است
مهر خاموشی به لب او در دهن دارد مرا
خار در پیراهن آن گل پیراهن دارد مرا
تا حدیثی از لب او در قلم آورده ام
در میان طوطیان شیرین سخن دارد مرا
آدمی را میوه فردوس می سازد جوان
تازه و تر یاد آن سیب ذقن دارد مرا
بود همچون پسته از نعمت لبالب خانه ام
تنگ روزی آرزوی آن دهن دارد مرا
خط مشکینش مرا با چشم او کرد آشنا
تربیت امروز آهوی ختن دارد مرا
از خود آن یوسف چو یعقوبم نمی سازد جدا
در بغل پنهان چو بوی پیرهن دارد مرا
کاکل مشکین پریشان کرده در بزمم رسید
بر سر خود نامهای بر هم زدن دارد مرا
می رود هر جا چو شمع و خانه روشن می کند
مضطرب پروانه یی در انجمن دارد مرا
سیدا خطش جواب بوسه تا آورده است
مهر خاموشی به لب او در دهن دارد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
تیغ ابرویش اگر مد نظر باشد مرا
ذوالفقار شاه مردان بر کمر باشد مرا
پنجه اش را کرده رنگین چون حنا از خون من
بهر دامنگیریش دست دگر باشد مرا
می رود برگ خزان از جای با اندک نسیم
پیرم و بر سر تمنای سفر باشد مرا
از رطوبت خار و دیوار چمن گل می کند
روز حشر امید از مژگان تر باشد مرا
ناوک بی پر نمی سازد ز ترکش سر برون
در درون سینه آه بی اثر باشد مرا
قدر حاجتمند را محتاج می داند که چیست
گوش همچون حلقه بر آواز در باشد مرا
از سفر چون آسیا نبود مرا اندیشهای
آب بر پا توشه ره به کمر باشد مرا
لاله ام رو در بیابان عدم خواهم نهاد
زاد ره داغ دل و خون جگر باشد مرا
سیدا می گردد آخر غنچه باغ دلگشا
چین پیشانی دوای دردسر باشد مرا
ذوالفقار شاه مردان بر کمر باشد مرا
پنجه اش را کرده رنگین چون حنا از خون من
بهر دامنگیریش دست دگر باشد مرا
می رود برگ خزان از جای با اندک نسیم
پیرم و بر سر تمنای سفر باشد مرا
از رطوبت خار و دیوار چمن گل می کند
روز حشر امید از مژگان تر باشد مرا
ناوک بی پر نمی سازد ز ترکش سر برون
در درون سینه آه بی اثر باشد مرا
قدر حاجتمند را محتاج می داند که چیست
گوش همچون حلقه بر آواز در باشد مرا
از سفر چون آسیا نبود مرا اندیشهای
آب بر پا توشه ره به کمر باشد مرا
لاله ام رو در بیابان عدم خواهم نهاد
زاد ره داغ دل و خون جگر باشد مرا
سیدا می گردد آخر غنچه باغ دلگشا
چین پیشانی دوای دردسر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کدامین بزم از عکس رخت گلزار بود امشب
که مژگان سر به سر در دیده من خار بود امشب
نگاهم بود همچون شمع بازوبند مژگانم
زبانم در دهن پیچیده چون طومار بود امشب
به یاد زلف و مژگانت ز جا تا صبح میجستم
مرا هر موی بر تن چون زبان مار بود امشب
به کف تسبیح و در دل داشتم فکر سر زلفی
زبان در ذکر و در خاطر غم زنار بود امشب
درآمد ناگه از در آن بت نقاش از حیرت
مرا مانند صورت پشت بر دیوار بود امشب
به بزم وصل او از درد دل تا روز نالیدم
در آغوش مسیحی طفل من بیمار بود امشب
سرم در جستجویش سیدا می گشت چون ساغر
جهان تاریک در چشمم چو زلف یار بود امشب
که مژگان سر به سر در دیده من خار بود امشب
نگاهم بود همچون شمع بازوبند مژگانم
زبانم در دهن پیچیده چون طومار بود امشب
به یاد زلف و مژگانت ز جا تا صبح میجستم
مرا هر موی بر تن چون زبان مار بود امشب
به کف تسبیح و در دل داشتم فکر سر زلفی
زبان در ذکر و در خاطر غم زنار بود امشب
درآمد ناگه از در آن بت نقاش از حیرت
مرا مانند صورت پشت بر دیوار بود امشب
به بزم وصل او از درد دل تا روز نالیدم
در آغوش مسیحی طفل من بیمار بود امشب
سرم در جستجویش سیدا می گشت چون ساغر
جهان تاریک در چشمم چو زلف یار بود امشب
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
ز رویش خانه ام لبریز بود از ماهتاب امشب
به گرد کلبه ام چون هاله می گشت آفتاب امشب
عرق از روی شرم آلود او می ریخت چون شبنم
دماغ بزم روشن بود از بوی گلاب امشب
به دست خاطر خود داشتم دامان دل جمعی
پریشان بود از زلف حواسم پیچ و تاب امشب
نمک در دیده ام می ریخت لبهای سخنگویش
چو مژگان می پرید از چشم من رگهای خواب امشب
چو شمع از سوز دل می سوختم بنیاد هستی را
کرم فرمود و زد بر آتش سوزانم آب امشب
به چشم هوش می کردم تماشا یار نو خط را
نظر پوشیده می دیدم خط روی کتاب امشب
به گرد قامتش چون سیدا گردیده می گفتم
چراغ بزم را پروانه شد مرغ کباب امشب
به گرد کلبه ام چون هاله می گشت آفتاب امشب
عرق از روی شرم آلود او می ریخت چون شبنم
دماغ بزم روشن بود از بوی گلاب امشب
به دست خاطر خود داشتم دامان دل جمعی
پریشان بود از زلف حواسم پیچ و تاب امشب
نمک در دیده ام می ریخت لبهای سخنگویش
چو مژگان می پرید از چشم من رگهای خواب امشب
چو شمع از سوز دل می سوختم بنیاد هستی را
کرم فرمود و زد بر آتش سوزانم آب امشب
به چشم هوش می کردم تماشا یار نو خط را
نظر پوشیده می دیدم خط روی کتاب امشب
به گرد قامتش چون سیدا گردیده می گفتم
چراغ بزم را پروانه شد مرغ کباب امشب