عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
ما صافدلان را چه غم از گرد و غبارست؟
زنگار بر آیینه ما جوش بهارست
یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم
بر کشتی ما حلقه گرداب حصارست
چشمی که فروغ از دل بیدار ندارد
شمعی است که شایسته بالین مزارست
چشم بد خورشید مرا بس که گزیده است
پیشانی صبحم به نظر سینه مارست
چون کام صدف قطره ربایی فن من نیست
چون موج، کمند طلبم بحر شکارست
بلبل شده مشغول به پرداز پر و بال
غافل که شکرخنده گل برق سوارست
در آب و عرق از چه نشسته است ز انجم؟
گر عشق نه بر توسن افلاک سوارست
بگسل ز جهان، ز اطلس افلاک گذر کن
سد ره سوزن، گره آخر تارست
در سینه پر ناوک صائب نفس گرم
برقی است که پنهان شده در بوته خارست
زنگار بر آیینه ما جوش بهارست
یک ذره ز سرگشتگی آزار نداریم
بر کشتی ما حلقه گرداب حصارست
چشمی که فروغ از دل بیدار ندارد
شمعی است که شایسته بالین مزارست
چشم بد خورشید مرا بس که گزیده است
پیشانی صبحم به نظر سینه مارست
چون کام صدف قطره ربایی فن من نیست
چون موج، کمند طلبم بحر شکارست
بلبل شده مشغول به پرداز پر و بال
غافل که شکرخنده گل برق سوارست
در آب و عرق از چه نشسته است ز انجم؟
گر عشق نه بر توسن افلاک سوارست
بگسل ز جهان، ز اطلس افلاک گذر کن
سد ره سوزن، گره آخر تارست
در سینه پر ناوک صائب نفس گرم
برقی است که پنهان شده در بوته خارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
شمع سر خاک شهدا لاله داغ است
صد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه داغ است
هر کس من دلسوخته را دید، شود داغ
خاکستر پروانه من پای چراغ است
در دیده ما جوهریان خط یاقوت
جز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ است
بلبل به نفس باز کند غنچه گل را
غافل که شکرخنده گل، رخنه باغ است
هر چند که باریک شود لفظ چو معنی
در خلوت اندیشه من موی دماغ است
صد پیرهن این سوخته دل به ز چراغ است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه داغ است
هر کس من دلسوخته را دید، شود داغ
خاکستر پروانه من پای چراغ است
در دیده ما جوهریان خط یاقوت
جز مشق جنون هر چه بود پای کلاغ است
بلبل به نفس باز کند غنچه گل را
غافل که شکرخنده گل، رخنه باغ است
هر چند که باریک شود لفظ چو معنی
در خلوت اندیشه من موی دماغ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۷
پیراهن گل چاک ز بیداد نسیم است
از خنده بی وقت دل پسته دو نیم است
کامل هنران در وطن خویش غریبند
در پشت صدف گوهر شهوار یتیم است
نتوان به کرم بنده خود کرد جهان را
اینجاست که هر کس که بخیل است کریم است
در کوچ بود عشرت ایام بهاران
شبنم اثر آبله پای نسیم است
راضی به قضا باش که در خاطر خرسند
چندان که نظر کار کند ناز و نعیم است
در بادیه ها درد به درمان نتوان یافت
بیماری هر شهر به مقدار حکیم است
در دیده روشن گهران هر ورق گل
از نور تجلی ید بیضای کلیم است
در نقطه موهوم هویداست به تفصیل
هر نقش که در دایره عرش عظیم است
(هر نقش امیدی که به آن شاد شود دل
در پشت سراپرده زنبوری بیم است)
صائب به گناه دو جهان از کرم او
نومید نگردی، که خداوند کریم است
از خنده بی وقت دل پسته دو نیم است
کامل هنران در وطن خویش غریبند
در پشت صدف گوهر شهوار یتیم است
نتوان به کرم بنده خود کرد جهان را
اینجاست که هر کس که بخیل است کریم است
در کوچ بود عشرت ایام بهاران
شبنم اثر آبله پای نسیم است
راضی به قضا باش که در خاطر خرسند
چندان که نظر کار کند ناز و نعیم است
در بادیه ها درد به درمان نتوان یافت
بیماری هر شهر به مقدار حکیم است
در دیده روشن گهران هر ورق گل
از نور تجلی ید بیضای کلیم است
در نقطه موهوم هویداست به تفصیل
هر نقش که در دایره عرش عظیم است
(هر نقش امیدی که به آن شاد شود دل
در پشت سراپرده زنبوری بیم است)
صائب به گناه دو جهان از کرم او
نومید نگردی، که خداوند کریم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
درد تو به دلهای سبکروح گران است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
تبخال بر آن لب گره رشته جان است
در وصل دل از هجر فزون دل نگران است
آوارگی تیر در آغوش کمان است
بر خاطر آزاده من دست گهربار
چون دست تهی بر دل محتاج گران است
از دل نبرد شوق وطن عزت غربت
در صلب گهر آب همان قطره زنان است
ایمن نتوان گشت ز برگشتگی بخت
پیوست هدف را خطر از پشت کمان است
در قافله ریگ روان پیش و پسی نیست
پس مانده این مرحله از پیشروان است
حیرت زدگان را نبود بهره ای از وصل
در دامن گل دیده شبنم نگران است
در بال و پر عزم، مرا کوتهیی نیست
سنگ ره من کاهلی همسفران است
بیتابی ذرات جهان در طلب حق
در شیشه ساعت سفر ریگ روان است
صائب نگه گرم در آن چشم سیه مست
برقی است جهانسوز که در ابر نهان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
چشمی که نظرباز به آن طاق دو ابروست
دایم دو دل از عشق چو شاهین ترازوست
بی نرگس گویا، به سخن لب نگشاییم
ما را طرف حرف همین چشم سخنگوست
بس خون که کند در دل مرغان چمن زاد
این حسن خداداد که با آن گل خودروست
در پرده بینایی من نقش دویی نیست
هر داغ پلنگم به نظر دیده آهوست
تا غنچه نگردیم دل ما نگشاید
در خلوت ما رطل گران کاسه زانوست
در روز به مجلس مطلب دختر رز را
صحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوست
صائب چه خیال است که از سینه کند یاد؟
هر دل که گرفتار در آن حلقه گیسوست
دایم دو دل از عشق چو شاهین ترازوست
بی نرگس گویا، به سخن لب نگشاییم
ما را طرف حرف همین چشم سخنگوست
بس خون که کند در دل مرغان چمن زاد
این حسن خداداد که با آن گل خودروست
در پرده بینایی من نقش دویی نیست
هر داغ پلنگم به نظر دیده آهوست
تا غنچه نگردیم دل ما نگشاید
در خلوت ما رطل گران کاسه زانوست
در روز به مجلس مطلب دختر رز را
صحبت به شب انداز، که صحبت گل شب بوست
صائب چه خیال است که از سینه کند یاد؟
هر دل که گرفتار در آن حلقه گیسوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۵
از عشق دلی نیست که زخمی نچشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
این سیل سبکسیر به هر کوچه دویده است
ای غنچه خندان به حیا باش که شبنم
آواز شکر خنده گل را نشنیده است
در بردن دل اینهمه تعجیل چه لازم؟
این طور زلیخا پی یوسف ندویده است
در صاف خموشی نبود درد ندامت
دندان تأسف لب ساغر نگزیده است
صائب نفس مشک فشان تو مکرر
از مغز غزالان ختن عطسه کشیده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۸
تن بر دل خوش مشرب ما خانه تنگی است
بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی است
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده سودازدگان دامن سنگی است
طوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشت
بر چهره آیینه ما پرده زنگی است
هر مسلک دیگر که کند عقل دلالت
جز دامن صحرای جنون کوچه تنگی است
از سنگدلانی که درین شهر و دیارند
هر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی است
هر حلقه چشمی که در او مردمیی نیست
در دیده صاحب نظران داغ پلنگی است
با گوشه نشینان به ادب باش که صوفی
چون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی است
صحرای عدم ساده ازین پست و بلندست
در ملک وجودست اگر صلحی و جنگ است
حیرت زدگان بیخبر از منزل و راهند
در قافله ما نه شتابی نه درنگی است
هر چند که بر چشم تو شوخی است مسلم
پیش دل رم کرده ما آهوی لنگی است
این نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
در هر گلی این آب سبکروح به رنگی است
صائب گل آن است که هموار نگشتی
در راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است
بر گوهر شهوار، صدف کام نهنگی است
در چشم تو گر خوش بود این سقف زراندود
در دیده سودازدگان دامن سنگی است
طوطی که ز شیرین سخنان است، ز وحشت
بر چهره آیینه ما پرده زنگی است
هر مسلک دیگر که کند عقل دلالت
جز دامن صحرای جنون کوچه تنگی است
از سنگدلانی که درین شهر و دیارند
هر کوچه به دیوانه ما شهر فرنگی است
هر حلقه چشمی که در او مردمیی نیست
در دیده صاحب نظران داغ پلنگی است
با گوشه نشینان به ادب باش که صوفی
چون پا نهد از چله برون، تیر خدنگی است
صحرای عدم ساده ازین پست و بلندست
در ملک وجودست اگر صلحی و جنگ است
حیرت زدگان بیخبر از منزل و راهند
در قافله ما نه شتابی نه درنگی است
هر چند که بر چشم تو شوخی است مسلم
پیش دل رم کرده ما آهوی لنگی است
این نغمه ز هر پرده کند جامه مبدل
در هر گلی این آب سبکروح به رنگی است
صائب گل آن است که هموار نگشتی
در راه سلوک تو اگر خاری و سنگی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۹
هر خال ترا زیر نگین ملک جمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
در هر شکن زلف تو بیت الصنمی هست
در هر چه کند صرف به جز آه، حرام است
چون صبح، ز آفاق کسی را که دمی هست
در دایره قسمت بیشی طلبان است
در مهره افلاک اگر نقش کمی هست
گنج است، اگر هست به ویرانه خراجی
تیغ است، اگر بر سر مجنون قلمی هست
چون لاله درین دامن صحراست فروزان
از گرمروانی که نشان قدمی هست
زان است که بر خویش نمودی تو ستمها
از لشکر بیگانه ترا گر ستمی هست
آن را که ز حرفش نتوان سربدر آورد
در پرده دل، زلف پریشان رقمی هست
از گرد خودی چهره جان پاک بشویید
تا در جگر شیشه و پیمانه نمی هست
زندان عدم، رخنه امید نداد
در عالم ایجاد، امید عدمی هست
چون سرو درین باغچه دست طلب ما
شد خشک و ندانست که صاحب کرمی هست
صائب دل جمعی است که خرسند به فقرند
گر زان که در آفاق دل محتشمی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۲
خورشید نقاب رخ چون یاسمن کیست؟
پیراهن صبح آینه دان بدن کیست؟
چون راه سخن نیست در آن غنچه مستور
گوش دو جهان تنگ شکر از سخن کیست؟
رخسار که روشنگر آیینه روزست؟
شب سایه گیسوی شکن بر شکن کیست؟
هر شبنمی از دیده یعقوب دهد یاد
پیراهن گلها ز سر پیرهن کیست؟
در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟
این مرحمت از طره عنبرشکن کیست؟
در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشید
از حیرت نظاره سیب ذقن کیست؟
چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاک
لبریز ز شهد از لب شکرشکن کیست؟
دریای وجود و عدم آمیخته با هم
چون شیر و شکر از دهن خوش سخن کیست؟
از نکهت پیراهن یوسف گله دارد
این مغز، بدآموز نسیم چمن کیست؟
هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرم
روشن نتوان گفت که در انجمن کیست
جز زلف تو ای صف شکن صبر و تحمل
افتادن و افکندن عشاق فن کیست؟
دست و دهن موسی ازین مایده شد داغ
این لقمه به اندازه کام و دهن کیست؟
هر کس گلی از شوق تو در آب گرفته است
تا قامت رعنای تو سرو چمن کیست؟
سودای تو در انجمن آرایی دلهاست
تا شمع جهانسوز تو در انجمن کیست؟
دلها شده از پرده فانوس تنکتر
تا شعله سودای تو هم پیرهن کیست؟
در گلشن جنت ننشیند دل صائب
تا در سر این مرغ هوای چمن کیست؟
پیراهن صبح آینه دان بدن کیست؟
چون راه سخن نیست در آن غنچه مستور
گوش دو جهان تنگ شکر از سخن کیست؟
رخسار که روشنگر آیینه روزست؟
شب سایه گیسوی شکن بر شکن کیست؟
هر شبنمی از دیده یعقوب دهد یاد
پیراهن گلها ز سر پیرهن کیست؟
در نافه شب، خون شفق مشک که کرده است؟
این مرحمت از طره عنبرشکن کیست؟
در خون شفق، ساعد صبح و کف خورشید
از حیرت نظاره سیب ذقن کیست؟
چون خانه زنبور عسل، شش جهت خاک
لبریز ز شهد از لب شکرشکن کیست؟
دریای وجود و عدم آمیخته با هم
چون شیر و شکر از دهن خوش سخن کیست؟
از نکهت پیراهن یوسف گله دارد
این مغز، بدآموز نسیم چمن کیست؟
هر چند که هنگامه دلهاست ازو گرم
روشن نتوان گفت که در انجمن کیست
جز زلف تو ای صف شکن صبر و تحمل
افتادن و افکندن عشاق فن کیست؟
دست و دهن موسی ازین مایده شد داغ
این لقمه به اندازه کام و دهن کیست؟
هر کس گلی از شوق تو در آب گرفته است
تا قامت رعنای تو سرو چمن کیست؟
سودای تو در انجمن آرایی دلهاست
تا شمع جهانسوز تو در انجمن کیست؟
دلها شده از پرده فانوس تنکتر
تا شعله سودای تو هم پیرهن کیست؟
در گلشن جنت ننشیند دل صائب
تا در سر این مرغ هوای چمن کیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۷
ایام بهاران سبک از دیده ما رفت
از دست به هم سودنی این رنگ حنا رفت
شد موسم گل طی به شکرخنده برقی
برگ طرب باغ به تاراج صبا رفت
شیرازه مجموعه گلزار فرو ریخت
سنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفت
نرگس ز نظر دور به یک چشم زدن شد
هر چند که از راه بصیرت به عصا رفت
آمد به چمن غنچه گل با کف پر زر
چون برگ خزان دیده تهیدست و گدا رفت
از همرهیش در جگر لاله نفس سوخت
از بس که به تعجیل گل لعل قبا رفت
در یک نفس از کیسه گلزار شکوفه
چون سیم و زر از پنجه ارباب سخا رفت
پیچید سراپرده خود ابر بهاران
از فرق چمن سایه اقبال هما رفت
شد رفتن گل باعث خاموشی بلبل
از باغ به یکبار برون برگ و نوا رفت
از حیرت نظاره آن سرو گل اندام
از خاطر اشجار چمن نشو و نما رفت
صائب ز نظربازی بی پرده شبنم
از چهره گلهای چمن رنگ حیا رفت
از دست به هم سودنی این رنگ حنا رفت
شد موسم گل طی به شکرخنده برقی
برگ طرب باغ به تاراج صبا رفت
شیرازه مجموعه گلزار فرو ریخت
سنبل چو سر زلف پریشان به هوا رفت
نرگس ز نظر دور به یک چشم زدن شد
هر چند که از راه بصیرت به عصا رفت
آمد به چمن غنچه گل با کف پر زر
چون برگ خزان دیده تهیدست و گدا رفت
از همرهیش در جگر لاله نفس سوخت
از بس که به تعجیل گل لعل قبا رفت
در یک نفس از کیسه گلزار شکوفه
چون سیم و زر از پنجه ارباب سخا رفت
پیچید سراپرده خود ابر بهاران
از فرق چمن سایه اقبال هما رفت
شد رفتن گل باعث خاموشی بلبل
از باغ به یکبار برون برگ و نوا رفت
از حیرت نظاره آن سرو گل اندام
از خاطر اشجار چمن نشو و نما رفت
صائب ز نظربازی بی پرده شبنم
از چهره گلهای چمن رنگ حیا رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۷
سبزه جوی شهد، نیشترست
حقه سبز زهر، پرشکرست
چشم پوشیده پرده دار دل است
لب خامش نگاهبان سرست
زهر چشمش میان خندیدن
همچو بادام تلخ در شکرست
هر چه غیر از شراب، بار دل است
هر چه جز نغمه است دردسرست
موشکافی هنر نمی باشد
چشم از عیب دوختن هنرست
میوه ای نیست به ز آزادی
نتوان گفت سرو بی ثمرست
(حقه سر به مهر آبله ام
خونی صد کلید نیشترست)
(نگه سیر چشم غواصم
آبخوردم ز چشمه گهرست)
(در دیاری که ما ضعیفانیم
شعله راچشم همت از شررست)
(خنده صبح حشر با آن شور
شب ما را نمکچش سحرست)
از رگ ابر کلک من صائب
دامن روزگار پرگهرست
حقه سبز زهر، پرشکرست
چشم پوشیده پرده دار دل است
لب خامش نگاهبان سرست
زهر چشمش میان خندیدن
همچو بادام تلخ در شکرست
هر چه غیر از شراب، بار دل است
هر چه جز نغمه است دردسرست
موشکافی هنر نمی باشد
چشم از عیب دوختن هنرست
میوه ای نیست به ز آزادی
نتوان گفت سرو بی ثمرست
(حقه سر به مهر آبله ام
خونی صد کلید نیشترست)
(نگه سیر چشم غواصم
آبخوردم ز چشمه گهرست)
(در دیاری که ما ضعیفانیم
شعله راچشم همت از شررست)
(خنده صبح حشر با آن شور
شب ما را نمکچش سحرست)
از رگ ابر کلک من صائب
دامن روزگار پرگهرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۴
از خود گذشتگان را آیینه بی غبارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟
با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز
گل گر پیاده باشد در بلبلان سوارست
دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد
بر کبک مست سختی دامان کوهسارست
عاشق ز خاکساری بی بهره است از وصل
دیوار بوستان را از گل نصیب، خارست
تا دل برید ازان زلف از سر نهاد شوخی
چشم به خواب رفته است دامی که بی شکارست
از خون مرده صائب سنگین ترست خوابت
جایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست
پیوسته صاف باشد بحری که بیکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمی گذارند
کی بی حریف ماند رندی که خوش قمارست؟
با ناز برنیایند اهل نیاز هرگز
گل گر پیاده باشد در بلبلان سوارست
دیوانه را ملامت اسباب خنده گردد
بر کبک مست سختی دامان کوهسارست
عاشق ز خاکساری بی بهره است از وصل
دیوار بوستان را از گل نصیب، خارست
تا دل برید ازان زلف از سر نهاد شوخی
چشم به خواب رفته است دامی که بی شکارست
از خون مرده صائب سنگین ترست خوابت
جایی که هر رگ سنگ چون نبض بیقرارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۶
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
پاس ادب فکنده است بر صدر جای ما را
هر چند سجده ما بیرون آستان است
در پله ترقی است مشرب چو عالی افتاد
از خاک زود خیزد تا کی که خوش عنان است
مهر لب خموشی است دستی که خالی افتاد
آن را که خرده ای هست چون غنچه صد زبان است
با قامت خم از عمر استادگی مجویید
پا در رکاب باشد تیری که در کمان است
از جویبار همت تخمی که آب گیرد
گر زیر خاک باشد بالای آسمان است
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند
بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است
سیلاب غافلان را از دیده می برد خواب
خواب مرا گرانی از عمر خوش عنان است
دنبال ماندگان را هر کس که دست گیرد
در منزل است هر چند دنبال کاروان است
از پای خفته ماست منزل بلند صائب
عمر ره است کوته تا کاروان روان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۹
همین بلبل است خندان، هم باغبان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است
دیگر چه گل ندانم در گلستان شکفته است
یارب که می خرامد بیرون ز خانه کامروز
هر جا گل زمینی است تا آسمان شکفته است
جان می دهد به عاشق روی عرق فشانش
از آب خضر گویا این گلستان شکفته است
از تنگنای غم دل بیرون نیاید آسان
خون خورده غنچه عمری تا یک دهان شکفته است
خمیازه نشاط است روی گشاده گل
ورنه که از ته دل در این جهان شکفته است؟
از خنده برق را نیست مانع هجوم یاران
در عین گریه ما را دل همچنان شکفته است
از خصم خنده رویی برق جگر گدازست
ایمن مشو به رویت گر آسمان شکفته است
چون دل گرفته باشد ماتم سراست عالم
ورزان که دل شکفته است صائب جهان شکفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۱
هر خار این گلستان مفتاح دلگشایی است
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است
هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است
هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است
هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود
هر خار این بیابان مژگان دلربایی است
هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته
دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است
آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید
هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است
آواره طلب را خضرست هر سیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست
تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است
با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟
هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است
هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم
در هر سر حبابی از شوق او هوایی است
دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟
در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است
ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار
هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است
تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب
مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است
هر شبنمی درین باغ جام جهان نمایی است
هر غنچه خموشی مکتوب سر به مهری است
هر بانگ عندلیبی آواز آشنایی است
هر لاله ای درین باغ چشمی است سرمه آلود
هر خار این بیابان مژگان دلربایی است
هر لخت دل شهیدی است دست از حیات شسته
دامان اشک ریزان صحرای کربلائی است
آیینه خانه دل از زنگ اگر برآید
هر برگ سبز این باغ طوطی خوش نوایی است
آواره طلب را خضرست هر سیاهی
کشتی شکستگان را هر موج ناخدایی ا ست
تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
هر جغد بی پر و بال در چشم خود همایی است
با دستگاه فردوس یک باغبان چه سازد؟
هر جزو حسن او را مشاطه جدایی است
هر چند قلزم عشق بر یک هواست دایم
در هر سر حبابی از شوق او هوایی است
دل چون ز پا نشیند، جان چون قرار گیرد؟
در هر شکنج زلفش هنگامه جدایی است
ای برق بی مروت، پا را شمرده بگذار
هر خار این بیابان رزق برهنه پایی است
تا عشق سایه افکند بر خامه تو صائب
مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۶
شراب نامرادی بی خمارست
به قدر تلخی این می خوشگوارست
جواب خشک ازان لبهای سیراب
به کشت عاشقان ابر بهارست
ازان چشم تو رنجورست دایم
که هم بیمار و هم بیماردارست
ز چشم یار قانع شو به دیدن
که پرسش بر دل بیمار بارست
نمی خیزد سپند از جا ز حیرت
در آن محفل که آن آتش عذارست
صبا را منفعل دارد ز جولان
اگر چه بوی گل دامن سوارست
بود لازم غضب را دل سیاهی
پلنگ از خشم، دایم داغدارست
وصال آفتاب عالم افروز
نصیب شبنم شب زنده دارست
به نرمی کن زبان خصم کوتاه
که عاجز از نمد، دندان مارست
گذشتن مشکل است از سینه صافان
که در گل پای سرو از جویبارست
محک را از سیه رویی برآرد
زر سرخی که کامل در عیارست
رخ مقصود بی پرده است صائب
اگر آیینه دل بی غبارست
به قدر تلخی این می خوشگوارست
جواب خشک ازان لبهای سیراب
به کشت عاشقان ابر بهارست
ازان چشم تو رنجورست دایم
که هم بیمار و هم بیماردارست
ز چشم یار قانع شو به دیدن
که پرسش بر دل بیمار بارست
نمی خیزد سپند از جا ز حیرت
در آن محفل که آن آتش عذارست
صبا را منفعل دارد ز جولان
اگر چه بوی گل دامن سوارست
بود لازم غضب را دل سیاهی
پلنگ از خشم، دایم داغدارست
وصال آفتاب عالم افروز
نصیب شبنم شب زنده دارست
به نرمی کن زبان خصم کوتاه
که عاجز از نمد، دندان مارست
گذشتن مشکل است از سینه صافان
که در گل پای سرو از جویبارست
محک را از سیه رویی برآرد
زر سرخی که کامل در عیارست
رخ مقصود بی پرده است صائب
اگر آیینه دل بی غبارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۵
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۹
بی یار بهار دلنشین نیست
این پنبه داغ یاسمین نیست
صد شکر، به دست کوته من
صد بند ز چین آستین نیست
در دامن برگ پا شکسته است
داغ دل لاله خوش نشین نیست
در خانه او چو خانه زین
پایم ز نشاط بر زمین نیست
نزدیکان را نمی شناسد
فریاد که یار دوربین نیست
در زیر لبش هزار عذرست
امروز که چینش بر جبین نیست
من بلبل غنچه حجابم
بیزارم از آنچه شرمگین نیست
هر کس که شنید فکر صائب
حرفی به لبش جز آفرین نیست
این پنبه داغ یاسمین نیست
صد شکر، به دست کوته من
صد بند ز چین آستین نیست
در دامن برگ پا شکسته است
داغ دل لاله خوش نشین نیست
در خانه او چو خانه زین
پایم ز نشاط بر زمین نیست
نزدیکان را نمی شناسد
فریاد که یار دوربین نیست
در زیر لبش هزار عذرست
امروز که چینش بر جبین نیست
من بلبل غنچه حجابم
بیزارم از آنچه شرمگین نیست
هر کس که شنید فکر صائب
حرفی به لبش جز آفرین نیست