عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
کس نیست تا نشان بمن از آن دهان دهد
آری ز هیچکس نتواند نشان دهد
این غم کجا برم که مرا جان بلب رسید
از حسرت لبی که بهر مرده جان دهد
قدش به جلوه شور قیامت بپا کند
چشمش خبر ز فتنهٔ آخر زمان دهد
نازم به اتحاد دو چشمش که غمزه را
گاه آن کمک باین و گهی این بآن دهد
عاشق نباشد آنکه چو بیند بلای عشق
بر یار خویش نسبت نامهربان دهد
با آنهمه سیاه دلی زلف کافرش
بر مرغ پر شکستهٔ دل آشیان دهد
جامم شکست شیخ و سلامت سرش ولی
گر سنگ سر شکاف مکافات‌ امان دهد
غافل مشو صغیر که هر بنده در بلا
باید بقدر قوهٔ خود‌ امتحان دهد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دل سجده جز بر آن خم ابرو نمیکند
زین قبله گه بجای دگر رو نمیکند
اینگونه رم که چشم تو کرد از من ضعیف
در صیدگه ز شیر نر آهو نمیکند
ای دل وفا مخواه ز خوبان که خوبرو
هرگز گل وفا بجهان بو نمیکند
کی میرسد بزلف چو چوگان یار ما
کس تا به پای او سر خود گو نمیکند
خو کرده ایم با غم یاری که لحظه ای
با خو گرفتگان غمش خو نمیکند
ناز است لن ترا نیش ای دل غمین مشو
جز او کسی ترا ارنی گو نمیکند
یار از صغیر جان عوض بوسه خواسته
این کار میکنم من اگر او نمیکند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
زلف از شانه بروی چو قمر میریزد
یا که بر برگ سمن سنبل تر میریزد
هر دلی کی هدف ناوک نازش گردد
غمزه اش خون دل اهل نظر میریزد
گر نقاب افکند از روی جود آنزهره جبین
حسن او آبروی شمس و قمر میریزد
با که گویم که همی کام مرا دارد تلخ
آنکه از قند لبش تنگ شکر میریزد
دامنم رشگ گلستان شده بس دیده بر آن
با خیال رخ او خون جگر میریزد
کی شوم شاد که هر دم پی آزردن من
فلک بوقلمون رنگ دگر میریزد
افتد از قدر چو از مرد هنر گردد دور
می شود زشت ز طاوس چو پر میریزد
گنج بیند چو نشد مایهٔ خود از خجلت
رو نهان می‌کند و خاک به سر میریزد
حرص دزدیست که او را نکنی گر زندان
خون عیسی ز پی بردن خر میریزد
بحر رحمت متلاطم کند آنقطرهٔ اشگ
که ز چشم تو بهنگام سحر میریزد
تا ثنا خوان شهنشاه نجف گشته صغیر
سخنش آب بر روی در و گهر می‌ریزد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
فلک خم گشت کز خود طرح چوگان تو اندازد
چو گو شد مهر تا خود را بمیدان تو اندازد
عجب شیرین نمکدانی بود لعلت که میخواهد
دل مجروح خود را در نمکدان تو اندازد
بمانند دل مجروح من صد چاک شد شانه
که شاید چنک در زلف پریشان تو اندازد
درآ در بوستان تا سرو از خجلت ز پا افتد
نظر چون بر قد سرو خرامان تو اندازد
عجب نبود ز حسن دلفریبت ای زلیخاوش
که یوسف خویش در چاه ز نخدان تو اندازد
صبا گرد جهان سرگشته میگردد همی شاید
که تا رحل اقامت در بیابان تو اندازد
دلا مگذار از کف شیشهٔ می‌بیشتر از آن
که گردون سنک کین بر شیشه جان تو اندازد
ستمکارا ستم کم کن که آخر چنک آویزش
مکافات عمل اندر گریبان تو اندازد
صغیرا گر وصال یار خواهی دیده گریان کن
بود کان مه نظر بر چشم گریان تو اندازد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
مدد ز چشم پر آبم سحاب می‌خواهد
مگر خدای جهان را خراب میخواهد
فشانده‌ام بدل خویش تخم مهر و وفا
نگریم از چه که اینکشته آب میخواهد
نقاب بسته یرخ یار بهر شورش خلق
وگر نه روی نکو کی نقاب میخواهد
بقد و کاکل او گو بیا مشاهده کن
فراز سر و کس ار مشگ ناب میخواهد
کمان ابروی او گو ببین کس ار بجهان
نشان ز تیغ کج بوتراب میخواهد
خراب کن همه عضوم بغیر حلقه چشم
چرا که توسن نازت رکاب میخواهد
فدای حلقه چشم خمارت ای ساقی
از این پیاله دل من شراب میخواهد
به پختگی همه را جستم از کتابی می
هر آنچه زاهد خام از کتاب می‌خواهد
اگر همیشه خرابیم ما چه جای سخن
که پیر میکده ما را خراب میخواهد
صغیر اگر طلبد مهر یار این نه عجب
که ذره پروری از آفتاب میخواهد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
سر عشقت بدل خسته نهان خواهم کرد
ور زند دم بکسی قطع زبان خواهم کرد
دل و دین تاب و توان صبر و شکیبا تن و جان
همه ایثار تو ایجان جهان خواهم کرد
تا بماند به جهان نام و نشانی از من
خویش در راه تو بی نام و نشان خواهم کرد
تا که بر دامن نازت نه نشیند گردی
سیلها در رهت از اشگ روان خواهم کرد
طاق ابروی توام در ازل‌ام د بنظر
تا ابد سجده بر آن قبلهٔ جان خواهم کرد
هر چه غیر از تو بود جمله ز کف خواهم داد
هر چه فرمان تو باشد همه آن خواهم کرد
نه همین در ره عشقت ز جهان میگذرم
بلکه قطع نظر از کون و مکان خواهم کرد
در قیامت بتو مشغولم و در روی تو مات
اعتنا کی بجحیم و بجنان خواهم کرد
تا گل روی تو دارم بنظر همچو صغیر
بلبل آسا همه دم شور و فغان خواهم کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
سهی قد تو به سرو کنار جو ماند
بچشم من بنشین کان بجو نکو ماند
در ازی شب هجران دلم فسرد ‌اما
از این خوشم که بدان زلف مشگبو ماند
چو چشم مست تو نرگس بدید شد بیمار
برای اینکه بگویند این باو ماند
همیشه چشم ترا هست میل خون ریزی
خود این به مردم بی باک فتنه جو ماند
چه آرزوست ندانم که سوز آه صغیر
بسوز آه دل پر ز آرزو ماند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
چون بدل ناوک آن شوخ پری زاد‌ آمد
شست او را ز دل آواز مریزاد‌ آمد
دوش می‌گفت که با آتش عشقم چونی
ای عجب از من دل سوخته اش یاد‌ آمد
ای پری رو که تنت هست بنرمی چو حریر
سخت تر از چه دلت ز آهن و فولاد‌ آمد
دیگران نقل و می‌و بوسه گرفتند از تو
این منم کز تو نصیبم همه بیداد‌ آمد
تا ابد باد در میکده یارب مفتوح
زانکه هر غمزدهٔی رفت در آن شاد‌ آمد
هر که طفل دل خود داد بشاگردی عشق
به هنرهای جهان یکسره استاد‌ آمد
چند ای شمع شرر بر پر پروانه زنی
باخبر باش پی کشتن تو باد‌ آمد
بعد از آنی که ز شفقت دل شیرین شد نرم
آهنین تیشه شد و بر سر فرهاد‌ آمد
دوش بنوشت چو شرح ستم یار صغیر
دفتر اوراق شد و خامه به فریاد‌ آمد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ایدل این شوخ پریوش که چنین میگذرد
باخبر باش که غارتگر دین میگذرد
این صنم عمر عزیز است مگر یا شب وصل
یا مگر عهد شباب است چنین میگذرد
در کمینم که ببوسم لب لعلش آری
تشنه لب کی ز سر ماء معین میگذرد
شهریاری که شهانند گدای در او
کی بسر وقت من گوشه نشین میگذرد
روی خود را دمی ای شوخ در آئینه ببین
تا بدانی چه بعشاق حزین میگذرد
گندم خال تو نازم که بیک جلوهٔ آن
بوالبشر از سر فردوس برین میگذرد
تا که سرو قدت آید بکنارم روزی
جوی اشگم به یسار و به یمین میگذرد
هست در فقر صغیرا گهری کز پی آن
پور ادهم ز سر تاج و نگین میگذرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
برافکن پرده تا خورشید تابان از سما افتد
خرامان شو دمی تا سرو در بستان ز پا افتد
صبا بر هم مزن چین سر زلفش که میترسم
ختن ویران شود آشوب در شهر ختا افتد
شنیدم آن پری از شهر خود عزم سفر دارد
چه خوشباشد گذار محملش در شهر ما افتد
دلم تا دید آن چاه ز نخدان و خم گیسو
چو یوسف گه بچاه و گه بزندان بلا افتد
نسازم قبله تا از طاق محراب دو ابرویش
نماز من کجا مقبول درگاه خدا افتد
سیه شد روزگارم چون خطش از حسرت خالش
که باید جای هندو بر لب آب بقا افتد
صغیر از بهر دیدارش نشیند بر سر راهش
بود کانشاه خوبان را نظر سوی گدا افتد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
هر زمان زلف چو زنجیر توام یاد آید
دل دیوانه‌ام از غصه به فریاد آید
کبک قد تو مگر دیده که در طرف چمن
خنده اش بر قد سرو قد شمشاد آید
ز آه من روی تو افروخته گردد آری
گردد افروخته آتش چو بر آن باد آید
من که بی یاد مه روی تو نتوانم بود
چه شود کز منت از مهر دمی یاد آید
شب هر جمعه بدان ذوق بمیخانه روم
که مرخص شده طفل از بر استاد آید
کام شیرین شودم تلخ و سرشگم گلگون
هر دمم یاد ز ناکامی فرهاد آید
نتوان گفت که ناید بسرم یار صغیر
آید‌ اما چکنم کز ره بیداد آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ما را به یمن عشق روا از توکام شد
صد شکر کار ما به محبت تمام شد
دوشین ببزم قصهٔ خوبان همی گذشت
تا عاقبت به نام تو ختم کلام شد
زین بعد ما و عشق تو زیرا که پیش از این
پختیم هر خیال به عشق تو خام شد
با یاد موی و روی تو ما را چه سالها
هی شام و صبح گشت و همی صبح و شام شد
در حیرتم که راحتی اندر زمانه چیست
یا بهر عاشقان تو راحت حرام شد
از من بمرغهای چمن ای صبا بگوی
کان مرغ پرشکسته گرفتار دام شد
از جامه ها نبود مرا غیر حرقه ئی
آن خرقه هم بمیکده در رهن جام شد
گردون بود کمینه غلامی ز درگهش
آنکو بدرگه شه مردان غلام شد
از روی سعی کعبه کند طوف آندلی
کو از صفا محبت وی را مقام شد
مهرش مجو صغیر ز هر سقلهٔ دنی
این نعمت عظیم نصیب عظام شد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
یار بی پرده عبث پرده ز عارض نگشاید
رونما جان طلبد تا ندهی رخ ننماید
از وفا نام مبر در بر آن شوخ که با وی
هر چه مهر تو شود بیش جفایش بفزاید
لاف از عقل و دل و دین بر آن مه نتوان زد
که بیک غمزهٔ چشم سیه این هر سه رباید
هر نفس می‌طلبم کام خود از یار و لیکن
ترسم آخر نفسم در عوض کام برآید
منکه در عشق توام خون جگر آب وضو شد
جز بمحراب دو ابروی توام سجده نباید
نیست انصاف که یار دگری بر تو گزینم
که بود در تو ز حسن آنچه ترا باید و شاید
شب غم روز جنون زاد برای تو صغیرا
می ندانم دگر ا ین روز برای تو چه زاید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
اگر از عشق به طور دلت اشراق آید
ارنی گوی تو را انفس و آفاق آید
نه عجب باشد اگر خرمن گردون سوزد
برق آهی که برون از دل عشاق آید
ایکه مشتاق نیی بهره ز دیدارت نیست
کاید آن شوخ ولی از در مشتاق آید
طاق و جفتی بود ابروش که هر گه نگرم
دل شود جفت غم و طاقت جان طاق آید
غم یار ارچه بود زهر چو شهدش نوشم
زانکه در خاصیت این زهر چو تریاق آید
دل خود چاک کن از غم که هنرهای قلم
در حقیقت به ظهور از زدن فاق آید
تا ابد لطف ازل یار یود ورنه کسی
کی تواند بدر از عهدهٔ میثاق آید
رو باخلاق نکو کوش که کام دو جهان
حاصل از بهر تو در نیکی اخلاق آید
همه آیند به میخانه ولی ممکن نیست
شیخ نخوت منش و زاهد زراق آید
رو بزن جام کز این نکته خودآگاه شوی
در نظر شعر صغیرت اگر اغراق آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
دانی که دل بدلبر جانی چسان رسید
کوشید در طریق طلب تا بجان رسید
تا هر دو کون را ننهادیم زیر پای
کی دست ما بدامن آندل ستان رسید
تیغی است ابرویش که از آن تیغ هر کسی
مقتول شد بزندگی جاودان رسید
آمد خیال یار ببر از شرار عشق
ای دل کباب شو که بما میهمان رسید
خود را رسان بقافلهٔ عشق زانکه رست
از غول نفس هر که بدان کاروان رسید
آنرا که زاهدش بهمه عمر خود نیافت
بر ما دمی ز رأفت پیر مغان رسید
آورد هر که دامن پیر مغان بکف
الحق که چون صغیر ببخت جوان رسید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
دل آنچه داشت در بر دلبر نیاز کرد
نازم به همتش که مرا سرفراز کرد
یک بوسه زان دو لعل بصد جان برابر است
الحق که جای داشت بما هر چه ناز کرد
نازم به نقطهٔ دهن او که بی سخن
از هست و نیست بر دل من کشف راز کرد
پر گشته است شهر ز دیوانه آن پری
گوئی گره ز سلسلهٔ زلف باز کرد
عاشق به کار خویش دمی وا نمی‌رسد
محمود عمر خود همه صرف ایاز کرد
بر یاد چشم و ابروی دلدار بود و بس
عارف اگر که خورد می ‌و گر نماز کرد
زاهد ز من همی دل و دین خواهد این گدا
بنگر که دست در بر مفلس دراز کرد
رو چاره جوی ای دل بیچاره از علی
بایست چاره را طلب از چاره ساز کرد
شاهی که داد بندگی خود چو بر صغیر
یکباره‌اش ز هر دو جهان بی نیاز کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
هر دل به ‌امیدی پی دلدار برآمد
زان جمله دل من پی دیدار برآمد
حالی همه جا مینگرم طلعت او را
صد شکر که کام دلم از یار برآمد
برگوش من آن زمزمه از جمله اشیاء
آید که ز منصور سر دار برآمد
بر در قدم یار بیفکندم و صد شکر
کز دست من دلشده این کار برآمد
جز اهل دل او را نشناسد و نبینند
با آنکه ز خلوت سر بازار برآمد
الحق که بود آیتی از حس و جمالش
هر گل که بطرف چمن از خار برآمد
می خواست که از اهل نظر دل برباید
با این همه کرو فر و آثار برآمد
حیف است نرفتن بخریداری آنشوخ
کانشوخ بدنبال خریدار برآمد
خوش چنک تو افکند بدان طره صغیرا
آهی که ترا از دل افکار برآمد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دلم نظر سوی آن زلف پرشکن دارد
بلی غریب نظر جانب وطن دارد
بتی که نیست مرا غیر او دگر یاری
هزار عاشق دیگر به غیر من دارد
ز خاک بهر چه با داغ سر زند لاله
بدل نه گر غم آن سرو سیمتن دارد
از آن خوش است بتنگی دلم که اینحالت
بیادگار از آن غنچهٔ دهن دارد
زمن گریخت دل و رفت در چه ذقنش
بحیرتم که چه اندر چه ذقن دارد
روا بود که بپوشد چو من نظر ز چمن
کسی که بر گل رویش نظر چو من دارد
ز خاک ره بت من دارد آن کرامت ها
که عیسی از لب و یوسف ز پیرهن دارد
ز عشق من شده حسن تو شهره در عالم
که شهرت اینهمه شیرین ز کوهکن دارد
ز نیستی بطلب‌ام ن و عافیت آری
چه باک رهرو مفلس ز راهزن دارد
زنی شنید صغیر آنچه بایدش واعظ
دگر چگونه ترا گوش بر سخن دارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
نگارا جانم از هجر تو نالان تا بکی باشد
چو گیسوی تو احوالم پریشان تابکی باشد
بیاد طره همچون شب و رخسار چون روزت
شب و روزم بپیش دیده یکسان تا بکی باشد
بزن بر خرمنم یکباره آتش همچو پروانه
چو شمعم جان بناکامی گدازان تا بکی باشد
پی چاه زنخدان و سر زلف چو زنجیرت
دلم چونیوسف اندر چاه و زندان تا بکی باشد
بکن دست رقیب از لعل کوتاه ایپری پیکر
بدست اهرمن مهر سلیمان تا بکی باشد
درآ از پرده ای مه تا فتد خورشید از گردون
خود این بی پا و سر سرگرم جولان تا بکی باشد
نمایان ساز رخ این شهسوار عرصه خوبی
صغیر از اشتیاقت مات و حیران تا بکی باشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
همه صحبت ز فراق وز وصالش دارند
عمر خود صرف جهانی بخیالش دارند
همه جویندهٔ آن جان جهانند ولی
اهل دل بهره ز دیدار جمالش دارند
خم از آن قامت عشاق بود کاندر دل
حسرت ابروی مانند هلالش دارند
رنجه از رنج و ملال غم عشقش نشوند
نظر آنانکه بغنج و بدلالش دارند
می طپد در قفس سینه همی مرغ دلم
هر کجا صحبتی از دانهٔ خالش دارند
هر کجا می‌گذرد مرغ دلم سنگ دلان
سنگ بر کف پی بشکستن بالش دارند
خون هم اهل جهان بهر جهان میریزند
با وجودیکه یقین خود بزوالش دارند
شود آن طایفه را عاقبت کار بخیر
که بهر ‌امر نظر سوی مآلش دارند
پا نمی لغزد از آن فرقه که مانند صغیر
دست بر دامن پیغمبر و آلش دارند