عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
بعد مرگ ار بسرم آن بت طناز آید
عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید
هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد
مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید
ای عجب من طمع وصل زیاری دارم
کز پی کشتن عشاق بصد ناز آید
از کرامت بر لعلش که تواند دم زد
عیسی اینجا ز پی دیدن اعجاز آید
نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر
بس بکوش دلم از میکده آواز آید
زاهدا چون نکند بر تو اثر نالهٔ نی
سنگ در ناله ز جانسوزی این ساز آید
راستی در سر عشاق فزون گردد شور
مطرب بزم چو از شور بشهناز آید
چشم خوبنار کند راز دلت فاش صغیر
بین چها بر سرت از مرد غماز آید
عجبی نیست اگر جان بتنم باز آید
هر زمان دانهٔ خالش بخیالم گذرد
مرغ جان را بسر اندیشهٔ پرواز آید
ای عجب من طمع وصل زیاری دارم
کز پی کشتن عشاق بصد ناز آید
از کرامت بر لعلش که تواند دم زد
عیسی اینجا ز پی دیدن اعجاز آید
نشنوم بانگ مؤذن دگر از مسجد شهر
بس بکوش دلم از میکده آواز آید
زاهدا چون نکند بر تو اثر نالهٔ نی
سنگ در ناله ز جانسوزی این ساز آید
راستی در سر عشاق فزون گردد شور
مطرب بزم چو از شور بشهناز آید
چشم خوبنار کند راز دلت فاش صغیر
بین چها بر سرت از مرد غماز آید
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
جهان که هر دی و هر نوبهار گرید و خندد
بروزگار من و عهد یار گرید و خندد
خوش است گریهٔ مینا و خندهٔ لب ساغر
علی الخصوص که در لاله زار گرید و خندد
خطاست گریه و بیهوده است خنده آنکس
که جز بفرقت و وصل نگار گرید و خندد
خوش آنکه یار چو پروانهام ببزم محبت
بسوزد و بغمم شمع وار گرید و خندد
بحال زار من است و بیاد روی نگارم
چنین که ابر و چمن در بهار گرید و خندد
مخند بر من اگر بیخودانه گریم و خندم
اسیر عشق نه از اختیار گرید و خندد
صغیر ره ندهد بی سبب بخود غم و شادی
عتاب و مهر چو بیند ز یار گرید و خندد
بروزگار من و عهد یار گرید و خندد
خوش است گریهٔ مینا و خندهٔ لب ساغر
علی الخصوص که در لاله زار گرید و خندد
خطاست گریه و بیهوده است خنده آنکس
که جز بفرقت و وصل نگار گرید و خندد
خوش آنکه یار چو پروانهام ببزم محبت
بسوزد و بغمم شمع وار گرید و خندد
بحال زار من است و بیاد روی نگارم
چنین که ابر و چمن در بهار گرید و خندد
مخند بر من اگر بیخودانه گریم و خندم
اسیر عشق نه از اختیار گرید و خندد
صغیر ره ندهد بی سبب بخود غم و شادی
عتاب و مهر چو بیند ز یار گرید و خندد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
دلم به طرهٔ پرچین یار افتد و خیزد
چنان که مست بشبهای تار افتد و خیزد
چو رخ نماید و تازد سمند ناز هزاران
پیاده در پی آن شهسوار افتد و خیزد
چنان که سنبل تر از نسیم بر ورق گل
ز شانه زلف بروی نگار افتد و خیزد
عجب ز نرگس بیمار او که هر که ببیند
همی بنالد و بیماروار افتد و خیزد
غمین مشو ز فتادن براه عشق که سالک
هزار بار در این رهگذار افتد و خیزد
برای بوسهٔ یکجای پای ناقهٔ لیلی
هزار مرتبه مجنون زار افتد و خیزد
فتادیش چو بپا عزم خاستن مکن آری
نه عاشق است که در پای یار افتد و خیزد
صغیر چون نتواند بروزگار ستیزد
همان به است که با روزگار افتد و خیزد
چنان که مست بشبهای تار افتد و خیزد
چو رخ نماید و تازد سمند ناز هزاران
پیاده در پی آن شهسوار افتد و خیزد
چنان که سنبل تر از نسیم بر ورق گل
ز شانه زلف بروی نگار افتد و خیزد
عجب ز نرگس بیمار او که هر که ببیند
همی بنالد و بیماروار افتد و خیزد
غمین مشو ز فتادن براه عشق که سالک
هزار بار در این رهگذار افتد و خیزد
برای بوسهٔ یکجای پای ناقهٔ لیلی
هزار مرتبه مجنون زار افتد و خیزد
فتادیش چو بپا عزم خاستن مکن آری
نه عاشق است که در پای یار افتد و خیزد
صغیر چون نتواند بروزگار ستیزد
همان به است که با روزگار افتد و خیزد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
غم عشقت نه همین قصد دل و جانم کرد
که ره عقل زد و رخنه به ایمانم کرد
مات خود ساخت مرا چون که بمعنی نگرم
آنکه در صورت زیبای تو حیرانم کرد
همچو پرگار که در دایره سرگردانست
نقطهٔ خال تو سرگشته دورانم کرد
با چه تشبیه کنم لاغری خود که غمت
آن چه از ضعف نیاید بنظر آنم کرد
خاتم لعل تو در دست خیالم چو فتاد
مور بودم به ضعیفی و سلیمانم کرد
دوش در مجمع عشاق به من باد صبا
بوئی از زلف تو آورد و پریشانم کرد
بهر من صافی و روشن دلی و پاکی بس
چه غم ار عشق تو چون آینه عریانم کرد
میزبان ازل الحق به من اکرام نمود
که سر خوان غم عشق تو مهمانم کرد
مگرت راه بدریا بود ای چشمهٔ چشم
که بیک چشم زدن سیل تو ویرانم کرد
پیش از این بود مرا قفل خموشی بدهان
آن غزال حرم حسن غزلخوانم کرد
ز چه رو رایت رفعت به خور آسان نزنم
که خدا خاک در شاه خراسانم کرد
تا ابد دست من و دامن آن شاه صغیر
کز ازل او گهر فیض بدامانم کرد
که ره عقل زد و رخنه به ایمانم کرد
مات خود ساخت مرا چون که بمعنی نگرم
آنکه در صورت زیبای تو حیرانم کرد
همچو پرگار که در دایره سرگردانست
نقطهٔ خال تو سرگشته دورانم کرد
با چه تشبیه کنم لاغری خود که غمت
آن چه از ضعف نیاید بنظر آنم کرد
خاتم لعل تو در دست خیالم چو فتاد
مور بودم به ضعیفی و سلیمانم کرد
دوش در مجمع عشاق به من باد صبا
بوئی از زلف تو آورد و پریشانم کرد
بهر من صافی و روشن دلی و پاکی بس
چه غم ار عشق تو چون آینه عریانم کرد
میزبان ازل الحق به من اکرام نمود
که سر خوان غم عشق تو مهمانم کرد
مگرت راه بدریا بود ای چشمهٔ چشم
که بیک چشم زدن سیل تو ویرانم کرد
پیش از این بود مرا قفل خموشی بدهان
آن غزال حرم حسن غزلخوانم کرد
ز چه رو رایت رفعت به خور آسان نزنم
که خدا خاک در شاه خراسانم کرد
تا ابد دست من و دامن آن شاه صغیر
کز ازل او گهر فیض بدامانم کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ندهی کام مرا از لب خندان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند
ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند
شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند
ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند
بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند
دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند
تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند
کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند
ایامیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند
دارد امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
تشنه مانم بلب چشمه حیوان تا چند
ای که هر بی سرو سامان ز تو سامانی یافت
نکنی یاد من بی سر و سامان تا چند
بارها عهد به بستی و شکستی همه را
آخر ای سخت دل این سستی پیمان تا چند
شربتی هم بچشان ز آب وصالم ایدوست
میگدازی دلم از آتش هجران تا چند
ای غمت روز مرا کرده چو شب همچون صبح
در فراق تو زنم چاک گریبان تا چند
بامیدی که فتد دامن وصلت بکفم
ریزم از دیده تر اشک بدامان تا چند
دگر نراست ز وصل رخ تو خاطر جمع
من به یاد سر زلف تو پریشان تا چند
تنگ شد حوصله من به قفس ای صیاد
دور مانم ز تماشای گلستان تا چند
کافر آزردن کافر نپسندد بر خویش
ای مسلمان کنی آزار مسلمان تا چند
ایامیر عرب ای پادشه ارض و سما
تو به ارض غری و من بصفاهان تا چند
دارد امید که آید بجوار تو صغیر
بنده را ره نبود بر در سلطان تا چند
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
دل نیست هر آندل که دلارام ندارد
بی روی دلارام دل آرام ندارد
هر کار ز آغاز به انجام توان برد
عشق است که آغاز وی انجام ندارد
یک خاصیت عشق همین است که عاشق
هیچ آگهی از گردش ایام ندارد
گفتند بمجنون بنما خانهٔ خود گفت
آن خانه که دیوار و در و بام ندارد
افتاد بدام سر زلفش دل و گفتم
این مرغ رهایی دگر از دام ندارد
پیغام بدان شوخ فرستادهام ام ا
نرسم که مرا گوش به پیغام ندارد
تنها نه صغیر است هوادار وصالش
آنکو که به دل این طمع خام ندارد
بی روی دلارام دل آرام ندارد
هر کار ز آغاز به انجام توان برد
عشق است که آغاز وی انجام ندارد
یک خاصیت عشق همین است که عاشق
هیچ آگهی از گردش ایام ندارد
گفتند بمجنون بنما خانهٔ خود گفت
آن خانه که دیوار و در و بام ندارد
افتاد بدام سر زلفش دل و گفتم
این مرغ رهایی دگر از دام ندارد
پیغام بدان شوخ فرستادهام ام ا
نرسم که مرا گوش به پیغام ندارد
تنها نه صغیر است هوادار وصالش
آنکو که به دل این طمع خام ندارد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
ساقی از رطل گران دوش سبکبارم کرد
تهی از خویش به یک ساغر سرشارم کرد
کاش از این زودترام وختی استاد مرا
پیشهٔ عشق که وارسته ز هر کارم کرد
عجب از صورت زیبای تو ای معنی حسن
که تماشای تو چون صورت دیوارم کرد
جلوه داد آن که گل روی ترا در نظرم
سیر از سیر گل و گردش گلزارم کرد
بیشتر دارمت از جان خود ایدوست عزیز
گرچه عشقت ببر خلق جهان خوارم کرد
شکرلله شدم آزاد ز هر دام که بود
تا که تقدیر بدام تو گرفتارم کرد
سالها معتکف صومعه بودم آخر
عشقت انگشت نمای سر بازارم کرد
فخرم این بس بدو عالم که خدا همچو صغیر
یکجهت بندهٔ درگاه ده و چارم کرد
تهی از خویش به یک ساغر سرشارم کرد
کاش از این زودترام وختی استاد مرا
پیشهٔ عشق که وارسته ز هر کارم کرد
عجب از صورت زیبای تو ای معنی حسن
که تماشای تو چون صورت دیوارم کرد
جلوه داد آن که گل روی ترا در نظرم
سیر از سیر گل و گردش گلزارم کرد
بیشتر دارمت از جان خود ایدوست عزیز
گرچه عشقت ببر خلق جهان خوارم کرد
شکرلله شدم آزاد ز هر دام که بود
تا که تقدیر بدام تو گرفتارم کرد
سالها معتکف صومعه بودم آخر
عشقت انگشت نمای سر بازارم کرد
فخرم این بس بدو عالم که خدا همچو صغیر
یکجهت بندهٔ درگاه ده و چارم کرد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
کس از آن زلف و از آن خال نیارد دم زد
که یکی راه ز شیطان و یکی ز آدم زد
خلق از مؤمن و کافر همه مفتون ویند
غمزه اش راه دل محرم و نامحرم زد
عقل بگذاشت بسی قاعده در کار ولی
عشق غالب شد و آن قاعده ها بر هم زد
چه کند گر نزند دم زانا الحق منصور
که خدا بین نتواند دگر از خود دم زد
درگه پیر مغان درگه نومیدی نیست
در گشایند کس ار حلقه بدان محکم زد
دادن تاج به تاج نمد آسان نبود
چرخ این سکه به نام پسر ادهم زد
پایهٔ رفعتش از چرخ برین میگذرد
هر که پا از سر همت بسر عالم زد
خنده بر کاسهٔ بشکسته درویش مزن
که از این کاسه توان طعنه بجام جم زد
شاید ار چون غزل خواجه نشد شعر صغیر
قطره پیداست که پهلو نتوان بایم زد
که یکی راه ز شیطان و یکی ز آدم زد
خلق از مؤمن و کافر همه مفتون ویند
غمزه اش راه دل محرم و نامحرم زد
عقل بگذاشت بسی قاعده در کار ولی
عشق غالب شد و آن قاعده ها بر هم زد
چه کند گر نزند دم زانا الحق منصور
که خدا بین نتواند دگر از خود دم زد
درگه پیر مغان درگه نومیدی نیست
در گشایند کس ار حلقه بدان محکم زد
دادن تاج به تاج نمد آسان نبود
چرخ این سکه به نام پسر ادهم زد
پایهٔ رفعتش از چرخ برین میگذرد
هر که پا از سر همت بسر عالم زد
خنده بر کاسهٔ بشکسته درویش مزن
که از این کاسه توان طعنه بجام جم زد
شاید ار چون غزل خواجه نشد شعر صغیر
قطره پیداست که پهلو نتوان بایم زد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
گر نه برقع بر رخ آن مه جبین افتاده بود
مهر از خجلت ز چرخ چارمین افتاده بود
گر بدان صورت دل و دین باختم عیبم مکن
زانکه در آنعکس صورت آفرین افتاده بود
گر نه از باد صبا زلفش پریشان شد چرا
دوش آن آشوب اندر ملک چین افتاده بود
از وجودی چون تو ای مسجود اهل اسمان
قرعه اقبال بر خلق زمین افتاده بود
شیخ دانی از چه مینالید هنگام سحر
در خیال خلد و وصل حور عین افتاده بود
راه ما از عشق شد نزدیک ور نه تا ابد
کار ما در دست عقل دوربین افتاده بود
خمر دوشین را چه شد دانی بمستی ها سبب
عکس ساقی در میان ساتکین افتاده بود
چون روی بیرون ازین عالم به بینی خویشرا
گوهری کاندر میان ماء و طین افتاده بود
گر تکلم از زبان دل نمیکردی صغیر
کی کلامت دلپذیر و دلنشین افتاده بود
مهر از خجلت ز چرخ چارمین افتاده بود
گر بدان صورت دل و دین باختم عیبم مکن
زانکه در آنعکس صورت آفرین افتاده بود
گر نه از باد صبا زلفش پریشان شد چرا
دوش آن آشوب اندر ملک چین افتاده بود
از وجودی چون تو ای مسجود اهل اسمان
قرعه اقبال بر خلق زمین افتاده بود
شیخ دانی از چه مینالید هنگام سحر
در خیال خلد و وصل حور عین افتاده بود
راه ما از عشق شد نزدیک ور نه تا ابد
کار ما در دست عقل دوربین افتاده بود
خمر دوشین را چه شد دانی بمستی ها سبب
عکس ساقی در میان ساتکین افتاده بود
چون روی بیرون ازین عالم به بینی خویشرا
گوهری کاندر میان ماء و طین افتاده بود
گر تکلم از زبان دل نمیکردی صغیر
کی کلامت دلپذیر و دلنشین افتاده بود
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مرا که جرم ز اندازه بیشتر باشد
خوشم از اینکه بلطف توام نظر باشد
امید من بتوام ید زاهدان بعمل
که تا نهالام ید که را ثمر باشد
چو بر نخورد کسی در جهان به طولامل
همان به است که آمال مختصر باشد
تو راز ساقی مشفق چو میرسد ساغر
بجان بنوش اگر زهر یا شکر باشد
بگاه خسته دلی وقت را غنیمت دان
چرا که آه دل خسته با اثر باشد
هنر فسردن دل نیست گر هنر جوئی
بدست آر دلی را که این هنر باشد
مخواه راحت و آسایش اندر این عالم
که ذره ذرهاش اضداد یکدگر باشد
مجوی امن در این کهنه دیر پرآشوب
که نو بنو خطر اندر پی خطر باشد
ملولی از قفس ای طایر روان صغیر
مگر هوای پریدن تو را بسر باشد
خوشم از اینکه بلطف توام نظر باشد
امید من بتوام ید زاهدان بعمل
که تا نهالام ید که را ثمر باشد
چو بر نخورد کسی در جهان به طولامل
همان به است که آمال مختصر باشد
تو راز ساقی مشفق چو میرسد ساغر
بجان بنوش اگر زهر یا شکر باشد
بگاه خسته دلی وقت را غنیمت دان
چرا که آه دل خسته با اثر باشد
هنر فسردن دل نیست گر هنر جوئی
بدست آر دلی را که این هنر باشد
مخواه راحت و آسایش اندر این عالم
که ذره ذرهاش اضداد یکدگر باشد
مجوی امن در این کهنه دیر پرآشوب
که نو بنو خطر اندر پی خطر باشد
ملولی از قفس ای طایر روان صغیر
مگر هوای پریدن تو را بسر باشد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
بزلفش در کشاکش با صبا و شانه خواهم شد
در این زنجیر از این کشمکش دیوانه خواهم شد
گل است و شمع و جانانه من و پروانه و بلبل
براه عشق امشب همپر پروانه خواهم شد
من دیوانه را ناصح دهد پند و عجب دارم
پس از عمری جنونکی عاقل و فرزانه خواهم شد
حقیقت بایدم در این محیط و جویم آن گر چه
بدریا غرق بهر آن در یک دانه خواهم شد
سر و جان ببایدم و عین و دل بریزم جمله در پایش
چو با او آشنا گشتم ز خود بیگانه خواهم شد
تو سوی کعبه رو حاجی که من در دل سفر کردم
تو مات خانه شو من محو صاحبخانه خواهم شد
تو هر جا را که خواهی سجده گه کن من ز جان ساجد
به طاق ابروی محرابی جانانه خواهم شد
ز چشم خویش ساقی میدهد میمیگسارانرا
خراب و مست امشب من از این پیمانه خواهم شد
من اول روز دانستم صغیر از چشم فتانش
که در دام فسون افتاده و افسانه خواهم شد
در این زنجیر از این کشمکش دیوانه خواهم شد
گل است و شمع و جانانه من و پروانه و بلبل
براه عشق امشب همپر پروانه خواهم شد
من دیوانه را ناصح دهد پند و عجب دارم
پس از عمری جنونکی عاقل و فرزانه خواهم شد
حقیقت بایدم در این محیط و جویم آن گر چه
بدریا غرق بهر آن در یک دانه خواهم شد
سر و جان ببایدم و عین و دل بریزم جمله در پایش
چو با او آشنا گشتم ز خود بیگانه خواهم شد
تو سوی کعبه رو حاجی که من در دل سفر کردم
تو مات خانه شو من محو صاحبخانه خواهم شد
تو هر جا را که خواهی سجده گه کن من ز جان ساجد
به طاق ابروی محرابی جانانه خواهم شد
ز چشم خویش ساقی میدهد میمیگسارانرا
خراب و مست امشب من از این پیمانه خواهم شد
من اول روز دانستم صغیر از چشم فتانش
که در دام فسون افتاده و افسانه خواهم شد
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
هر چه خواهم سخن از زلف تو سازم تحریر
درهم افتد خط و گردد همه شکل زنجیر
خواب دیدم که رسیدم به لب آب بقا
ای بت نوش لب این خواب چه دارد تعبیر
نالهٔ من که اثر در دل فولاد کند
در دل سخت تو از چیست ندارد تأثیر
نه همین من به کمند تو گرفتارم و بس
کیست آنکس که نباشد بکمند تو اسیر
مژه و ابرویت ای ترک چه خواهند ز خلق
کاین یک از تیغ ببندد ره و آن یک از تیر
خاک کوی تو شود هر که بکوی تو فتد
بسکه خاک سر کوی تو بود دامن گیر
بشبی وصل تو ای یار شود پیر جوان
بدمی هجر تو ای دوست جوان گردد پیر
در مقامی که به عشاق دهی شربت وصل
هست شایسته که اول بچشانی به صغیر
درهم افتد خط و گردد همه شکل زنجیر
خواب دیدم که رسیدم به لب آب بقا
ای بت نوش لب این خواب چه دارد تعبیر
نالهٔ من که اثر در دل فولاد کند
در دل سخت تو از چیست ندارد تأثیر
نه همین من به کمند تو گرفتارم و بس
کیست آنکس که نباشد بکمند تو اسیر
مژه و ابرویت ای ترک چه خواهند ز خلق
کاین یک از تیغ ببندد ره و آن یک از تیر
خاک کوی تو شود هر که بکوی تو فتد
بسکه خاک سر کوی تو بود دامن گیر
بشبی وصل تو ای یار شود پیر جوان
بدمی هجر تو ای دوست جوان گردد پیر
در مقامی که به عشاق دهی شربت وصل
هست شایسته که اول بچشانی به صغیر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
روزی ار غم برود نیست مرا یار دگر
در کجا جویم از اینگونه وفادار دگر
هر کسی را بجهان مونس و غمخواری هست
غیر غم نیست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزنی هم به ره عشق ندارم با خویش
خار از پای درآرم به سر خار دگر
ماه من با همه بی مهری و دلسردی تو
نبود گرم چو بازار تو بازار دگر
آمدی کشتی و افکندی و رفتی آخر
بر سر کشتهٔ خود کن گذری بار دگر
بعد دیدار توام دیده مبیناد جهان
گر کنم دیدهٔ دل باز به دیدار دگر
گر تو را هست چو من عاشق دلداده بسی
بخدا نیست مرا غیر تو دلدار دگر
ز آه من سوخت جهانی و ندانم چه شود
اگر از سینه کشم آه شرر بار دگر
بلبل گلشن عشقم من وزین باغ صغیر
نتوانم که کنم روی به گلزار دگر
در کجا جویم از اینگونه وفادار دگر
هر کسی را بجهان مونس و غمخواری هست
غیر غم نیست مرا مونس و غمخوار دگر
سوزنی هم به ره عشق ندارم با خویش
خار از پای درآرم به سر خار دگر
ماه من با همه بی مهری و دلسردی تو
نبود گرم چو بازار تو بازار دگر
آمدی کشتی و افکندی و رفتی آخر
بر سر کشتهٔ خود کن گذری بار دگر
بعد دیدار توام دیده مبیناد جهان
گر کنم دیدهٔ دل باز به دیدار دگر
گر تو را هست چو من عاشق دلداده بسی
بخدا نیست مرا غیر تو دلدار دگر
ز آه من سوخت جهانی و ندانم چه شود
اگر از سینه کشم آه شرر بار دگر
بلبل گلشن عشقم من وزین باغ صغیر
نتوانم که کنم روی به گلزار دگر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
پیر گشتیم و دل از عشق جوانست هنوز
دیده بر طلعت خوبان نگرانست هنوز
پایم از اشک روان در گل و چون سایه روان
دلم اندر پی آن سرو روانست هنوز
ترک چشمش بهوا داری ابرو و مژه
عالمی کشته و تیرش به کمانست هنوز
عاشقان خویش رساندند به سر حد یقین
شیخ در مسئلهٔ ظن و گمانست هنوز
از یکی جلوه که در روز ازل کرد آنشوخ
شورش و غلغله در خلق جهانست هنوز
گفت با کوه شبی قصه خود را فرهاد
کمر کوه از آن غصه کمانست هنوز
گر از آن غنچهٔ لب کام گرفته است صغیر
همچو بلبل ز چه در شور فغانست هنوز
دیده بر طلعت خوبان نگرانست هنوز
پایم از اشک روان در گل و چون سایه روان
دلم اندر پی آن سرو روانست هنوز
ترک چشمش بهوا داری ابرو و مژه
عالمی کشته و تیرش به کمانست هنوز
عاشقان خویش رساندند به سر حد یقین
شیخ در مسئلهٔ ظن و گمانست هنوز
از یکی جلوه که در روز ازل کرد آنشوخ
شورش و غلغله در خلق جهانست هنوز
گفت با کوه شبی قصه خود را فرهاد
کمر کوه از آن غصه کمانست هنوز
گر از آن غنچهٔ لب کام گرفته است صغیر
همچو بلبل ز چه در شور فغانست هنوز
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
قبله ی عشاق طاق ابروی یار است و بس
مذهب این دلدادگان را عشق دلدار است و بس
هر کسی باشد بذوقی زنده و عشاق را
آنچه دارد زنده ذوق دیدن یار است و بس
خواهی ار دیدار او را دیدهٔ خودبین به بند
زانکه گر خود را نبینی او پدیدار است و بس
هر کجا باشد دلی در دام او باشد اسیر
نی دل من در خم زلفش گرفتار است و بس
گر دلت در سینه گم شد بر کسی تهمت مبند
بردن دل کار آن دلدار عیار است و بس
پند پیر میکشان بشنو که آن قولست و فعل
وعظ واعظ کم شنو کان محض گفتار است و بس
گر ترا باشد به عالم پیشه ها و کارها
فرصتت بادا که ما را عاشقی کار است و بس
تا به آن بیگانه پرور آشنا گشتم صغیر
آنچه بر من میرسد زانشوخ آزار است و بس
مذهب این دلدادگان را عشق دلدار است و بس
هر کسی باشد بذوقی زنده و عشاق را
آنچه دارد زنده ذوق دیدن یار است و بس
خواهی ار دیدار او را دیدهٔ خودبین به بند
زانکه گر خود را نبینی او پدیدار است و بس
هر کجا باشد دلی در دام او باشد اسیر
نی دل من در خم زلفش گرفتار است و بس
گر دلت در سینه گم شد بر کسی تهمت مبند
بردن دل کار آن دلدار عیار است و بس
پند پیر میکشان بشنو که آن قولست و فعل
وعظ واعظ کم شنو کان محض گفتار است و بس
گر ترا باشد به عالم پیشه ها و کارها
فرصتت بادا که ما را عاشقی کار است و بس
تا به آن بیگانه پرور آشنا گشتم صغیر
آنچه بر من میرسد زانشوخ آزار است و بس
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
من و ترا بسخن کرده او بهانهٔ خویش
که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش
ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود
دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش
من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر
خراب کرد دلم را و ساخت خانهٔ خویش
بدامن ار فکنم طفل اشگ این نه عجب
دهم بدامن خود جای نازدانهٔ خویش
گرفته مرغ دلم خو چنان بدان خم زلف
که یاد مینکند هیچ ز آشیانهٔ خویش
بهشت آن تو زاهد همین بس است مرا
که خواند پیر مغانم بر آستانهٔ خویش
بیاب از دل درویش گوهر مقصود
که ساخته است حق این گنج را خزانهٔ خویش
روا بود که دهد هر دو کون را از کف
صغیر در طلب دلبر یگانهٔ خویش
که خوبگوید و خود بشنود فسانهٔ خویش
ببین ببزم که نائی چگونه از لب خود
دمد به نای و دهد گوش بر ترانهٔ خویش
من و خرابی دل بعد ازین که آن دلبر
خراب کرد دلم را و ساخت خانهٔ خویش
بدامن ار فکنم طفل اشگ این نه عجب
دهم بدامن خود جای نازدانهٔ خویش
گرفته مرغ دلم خو چنان بدان خم زلف
که یاد مینکند هیچ ز آشیانهٔ خویش
بهشت آن تو زاهد همین بس است مرا
که خواند پیر مغانم بر آستانهٔ خویش
بیاب از دل درویش گوهر مقصود
که ساخته است حق این گنج را خزانهٔ خویش
روا بود که دهد هر دو کون را از کف
صغیر در طلب دلبر یگانهٔ خویش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دلم بیمار و یاد چشم بیماری پرستارش
پرستاری چنین یارب چه باشد حال بیمارش
گرفتارم بتار طرهٔ طرار دلداری
که درهر جا دلی پیدا شود باشد گرفتارش
بنایی کوهکن بگذاشت اندر بیستون از خود
که هر کس بنگرد گوید بنازم دست معمارش
به پشت پردهٔ عصمت بود حسن از حیا پنهان
همانا عشق بایستی که تا سازد پدیدارش
ببین عشق زلیخا چون تقاضا کرد با یوسف
کشید از دامن یعقوب پیغمبر به بازارش
الا یوسف ببازار است بازآ در خریداران
زلیخا نیستی هم با کلافی شو خریدارش
لقای دوست را دانی اگر کیفیت و لذت
سراپا دیده گردی چون صغیر از بهر دیدارش
پرستاری چنین یارب چه باشد حال بیمارش
گرفتارم بتار طرهٔ طرار دلداری
که درهر جا دلی پیدا شود باشد گرفتارش
بنایی کوهکن بگذاشت اندر بیستون از خود
که هر کس بنگرد گوید بنازم دست معمارش
به پشت پردهٔ عصمت بود حسن از حیا پنهان
همانا عشق بایستی که تا سازد پدیدارش
ببین عشق زلیخا چون تقاضا کرد با یوسف
کشید از دامن یعقوب پیغمبر به بازارش
الا یوسف ببازار است بازآ در خریداران
زلیخا نیستی هم با کلافی شو خریدارش
لقای دوست را دانی اگر کیفیت و لذت
سراپا دیده گردی چون صغیر از بهر دیدارش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
در گردنش آویخته گیسوی بلندش
یا گردن خورشید درآمد بکمندش
رخ آتش و آن خال سیاه است سپندش
تا آنکه حسودان نرسانند گزندش
شکرستان لبش رسته خط از مشک
یا ریخته آن قند دهان مور بقندش
دارم عجب ای دل که بدین کوتهی بخت
خواهی ببری راه به بالای بلندش
بر کشتهٔ من گر ز وفا اسب بتازد
بر دیده خود جای دهم سم سمندش
نی از دل من یافته تعلیم که باشد
این گونه به فریاد و فغان بند به بندش
بر کف سر و جان راز پی هدیه گرفتم
یارب سببی تا فتد این هدیه پسندش
میخواست کند صید صغیر آهوی چشمش
زلف سیهش دید و خود افتاد به بندش
یا گردن خورشید درآمد بکمندش
رخ آتش و آن خال سیاه است سپندش
تا آنکه حسودان نرسانند گزندش
شکرستان لبش رسته خط از مشک
یا ریخته آن قند دهان مور بقندش
دارم عجب ای دل که بدین کوتهی بخت
خواهی ببری راه به بالای بلندش
بر کشتهٔ من گر ز وفا اسب بتازد
بر دیده خود جای دهم سم سمندش
نی از دل من یافته تعلیم که باشد
این گونه به فریاد و فغان بند به بندش
بر کف سر و جان راز پی هدیه گرفتم
یارب سببی تا فتد این هدیه پسندش
میخواست کند صید صغیر آهوی چشمش
زلف سیهش دید و خود افتاد به بندش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
در خمر طرهٔ طرار کمند اندازش
دل چنان رفت که در خواب ندیدم بازش
خواهی ار حال من و یار بدانی اینست
او بخون پیکر من میکشد و من نازش
چرخ را بیضه وش آورده بزیر پر خویش
مرغ دل تا بهوای تو بود پروازش
هست تفسیر شکر خندهٔی از لعل لبت
میرود هر سخن از عیسی و از اعجازش
جام جم گیر بکف تا بتو گردد معلوم
که چه انجام جهانست و چه بود آغازش
رازها بس به بر پیر مغانست ولی
تا بدو سر ندهی پی نبری بر رازش
سخن عشق بود آتش سوزان آری
نتوان کرد بهر خام طمع ابرازش
گوشهٔ معرفت آباد خموشی جایی است
کانکه شد ساکن آن هست ملک دمسازش
نی صغیر است که گوید سخن اینگونه بلی
نائی است آنکه تو از نی شنوی آوازش
دل چنان رفت که در خواب ندیدم بازش
خواهی ار حال من و یار بدانی اینست
او بخون پیکر من میکشد و من نازش
چرخ را بیضه وش آورده بزیر پر خویش
مرغ دل تا بهوای تو بود پروازش
هست تفسیر شکر خندهٔی از لعل لبت
میرود هر سخن از عیسی و از اعجازش
جام جم گیر بکف تا بتو گردد معلوم
که چه انجام جهانست و چه بود آغازش
رازها بس به بر پیر مغانست ولی
تا بدو سر ندهی پی نبری بر رازش
سخن عشق بود آتش سوزان آری
نتوان کرد بهر خام طمع ابرازش
گوشهٔ معرفت آباد خموشی جایی است
کانکه شد ساکن آن هست ملک دمسازش
نی صغیر است که گوید سخن اینگونه بلی
نائی است آنکه تو از نی شنوی آوازش
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
گر کنم از برگ گل اندیشهٔ پیراهنش
ترسم آسیبی رسد ز اندیشهٔ من بر تنش
از پریشانی بزلفش دارم ار نسبت چه سود
کاش میبودی چو زلفش دستم اندر گردنش
خاک راهش گشتهام شاید نهد پا بر سرم
او همی ترسد زمن گردی رسد بر دامنش
تا بتیر غمزهام کرد آن کمان ابرو نشان
شد یقینم هست چشم التفاتی با منش
گر براندازد نقاب از چهره آن یار عزیز
صد چو یوسف خوشه چین باشند گرد خرمنش
عاشقانش را ز رخ آن شهسوار ماهرو
مات سازد تا نگیرد کس عنان توسنش
با همه شیری اسیر چشم او گشتم صغیر
الحذر از نیروی آن آهوی شیرافکنش
ترسم آسیبی رسد ز اندیشهٔ من بر تنش
از پریشانی بزلفش دارم ار نسبت چه سود
کاش میبودی چو زلفش دستم اندر گردنش
خاک راهش گشتهام شاید نهد پا بر سرم
او همی ترسد زمن گردی رسد بر دامنش
تا بتیر غمزهام کرد آن کمان ابرو نشان
شد یقینم هست چشم التفاتی با منش
گر براندازد نقاب از چهره آن یار عزیز
صد چو یوسف خوشه چین باشند گرد خرمنش
عاشقانش را ز رخ آن شهسوار ماهرو
مات سازد تا نگیرد کس عنان توسنش
با همه شیری اسیر چشم او گشتم صغیر
الحذر از نیروی آن آهوی شیرافکنش