عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
ز پرده گر کنی ایماه وش عیان عارض
کند ز شرم تو ماه فلک نهان عارض
بهر کجا گذرم شرح عارض تو بود
بحالتی که ندادی بکس نشان عارض
شگفت نیست گر از آسمان بخاک افتد
نمائی ار تو بخورشید آسمان عارض
بدیده روز مرا همچو شام تار کنی
دمی که زلف پریشان کنی بر آن عارض
مگر تو حور بهشتی بدین جمال که ما
چو عارض تو ندیدیم در جهان عارض
ندیده روی قرار و سکون دگر همه عمر
هر آنکه دید چو من از تو دلستان عارض
صغیر گرد جهان گشت و همچو عارض تو
ندید درهمهٔ ماه طلعتان عارض
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
عمریست تا به تیر غمت گشته‌ام هدف
شاید زمام وصل تو را آورم بکف
نازم بگیسوی تو که در آرزوی آن
بس روزها سیه شد و بس عمرها تلف
یکباره گر نقاب بگیری ز روی خود
مه یکطرف برآید و خورشید یکطرف
مژگان و چشم مست تو را هر که دید گفت
لشگر برابر شه ترکان کشیده صف
سر مینهم بپای تو با عجز و با نیاز
جان میدهم براه تو با شوق و با شعف
بادا همیشه غرقهٔ دریای ابتلا
آندل که نیست گوهر عشق تو را صدف
ای دل در آز پرده که راز تو گفته شد
با صورت تار و نغمهٔ مزمار و بانگ دف
پیر مغان گرم بغلامی کند قبول
در روزگار هست مرا بس همین شرف
از خلق این زمانه نشد حل مشگلی
دست صغیر و دامن شاهنشه نجف
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
ای دیده و دل هر دو بدار تو شایق
آزاد گرفتار تو از قید علایق
روی تو چو خورشید هویداست و لیکن
هر دیده نباشد بتماشای تو لایق
هر کس که چو من دیده بروی تو کند باز
جا دارد اگر چشم بپوشد ز خلایق
عشق تو بنازیم که فایق بفلک شد
با اینکه فلک بر همه کس آمده فایق
جز دفتر دل کان رقم خامهٔ صنع است
از هیچ کتابی نشود درک حقایق
مانند صغیر آی سوی میکده زاهد
کز مدرسه حاصل نشود کشف دقایق
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
بفشان شکری از لعل لب ای کان نمک
کز وجود دهنت خلق فتادند بشک
نه همین از غم زلفت رسد آهم بسماک
کز غم غبغبت اشگم شده جاری بسمک
لطفت افزون بود ایجان ز ملک صد چندان
کز بشر لطف پری یا زپری لطف ملک
دوش در خویش نمودم سفر اندر طلبت
هاتفی گفت بمقصد رسی الله معک
نقش شد نام تو بر صفحهٔ دل وین عجبست
صفحه صدپاره شد و نقش نمیگردد حک
گفتم ای سیمتن از سنگ چرا داری دل
گفت این بر زر عشاق بود سنگ محک
عشق آن یار گرانست که در بردن آن
چون حلال قد من گشت دو تا پشت فلک
روزی آید شودت وصل صغیرا روزی
شب و روز ار زغم یار نگردی منفک
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از آنکه گنج غمت جا گرفت در دل خاک
بعشق خاک همی دور میزند افلاک
چو دیدم ابروی محرابی تو دانستم
که چیست سر سجود فرشتگان بر خاک
مرا مران ز در خویش و هر چه خواهی کن
که جز ز درد جدائیت من ندارم باک
هزار مرتبه از عمر جاودان خوشتر
اگر تو تیغ کشی بر سرم بقصد هلاک
خوش است دل بحبیبی مرا و از بر تو
نمیبرم دل خود را که لاحبیب سواک
مگو صغیر چه دیدی ز تیغ ابرویم
ببین بر این دل مجروح و سینهٔ صدچاک
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ای سر زلفت هزار سلسله عاقل
ساخته دیوانه داده جا بسلاسل
صحبت لعل لب تو قند مکرر
شرح فراق رخ تو زهر هلاهل
صورت محض است و غافلست ز معنی
آنکه شد از عشق صورتی چو تو غافل
من ز تو حیرانم و از آنکه نباشد
چون من حیران بروی خوب تو مایل
لطمه بصورت زد از خجالت خود ماه
گشت چو با ماه عارض تو مقابل
خاتم پیغمبران حسنی و صد حیف
آیه مهر و وفا نشد بتو نازل
گر نه رقیب من است این تن خاکی
از چه میان من و تو آمده حایل
فیض دو گیتی گرت هواست صغیرا
درک مسائل نما و ترک رذائل
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
من آن نیم که ز سوی تو رو بگردانم
رخ نیاز از این خاک کو بگردانم
بهر طرف نگرم روی تست در نظرم
کجا توانم از این روی رو بگردانم
بخاک کوی تو جان دادن آرزوی منست
گمان مبر دل از این آرزو بگردانم
بیاد لطف تو ریزم سرشگ از دیده
بسوی کشت خود این آب جوبگردانم
ز غیر وصل تو لب بسته‌ام که نتوانم
زیان مگر که بدین گفتگو بگردانم
مرا مهی است بروی زمین که مهر فلک
گرم بدست فتد دور او بگردانم
ز روی زشت بگردانم از نظر شاید
سفاهت است ز روی نکو بگردانم
مگو صغیر بهل خوی عشقبازی را
میسرم نشود طبع و خو بگردانم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
بتو حیران شدن از چشم تر‌ آموخته‌ام
روش مردم صاحب نظر‌ آموخته‌ام
زان زمانم که پدر برده بمکتب تا حال
الف قد تو زیبا پسر‌ آموخته‌ام
غیر عشق تو بعالم چو ندیدم هنری
جهدها کرده‌ام و این هنر‌ آموخته‌ام
گرد هم باغ جنان را بیکی گندم خال
مکنم عیب که کار پدر‌ آموخته‌ام
گشته‌ام بیخبر از خویش و در این بیخبری
چه خبرها که من بی خبر‌ام وخته‌ام
تو نیاموز به من سوختن ای پروانه
هر چه باشد ز تو من بیشتر‌ آموخته‌ام
خویش را ساخته‌ام محترم از زردی رخ
این طریقی است که آنرا ز زر‌ آموخته‌ام
سفری کرده‌ام از عالم هستی چو صغیر
هر چه‌ آموخته‌ام زین سفر‌ام آموخته‌ام
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
یار نگذارد اگر لعل شکر خایش ببوسم
در قفای او روم نقش کف پایش ببوسم
گر بدست من نیفتد دامنش در رهگذرها
خاک گردم سایهٔ قد دلارایش ببوسم
گر بپوشد دیده از من تا نبوسم نرگسش را
من صبا گردم سر زلف سمن سایش ببوسم
گر بایمائی ز ابرو جان شیرین خواهد از من
بی تامل جان کنم ایثار و ایمایش ببوسم
هر زمان خواهد بیاراید جمال خویشتن را
من شوم آئینه عکس روی زیبایش ببوسم
گر بجرم عشق دست جور بگشاید برویم
ناله گردم تا دل چو سنک خارایش ببوسم
حیلتی همچون صغیر انگیزم و هر گاه و بیگه
در تصور آرم او را جمله اعضایش ببوسم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
سر و جان داده گدای در میخانه شدیم
رایگان لایق این منصب شاهانه شدیم
یار در خانه دل بود و نمیدانستیم
شکرلله که کنون محرم این خانه شدیم
عجبی نیست که بیگانه شویم از همه خلق
ما که از خویش بسودای تو بیگانه شدیم
سنک طفلان بسر خویش خریدیم آنروز
کز غم زلف چو زنجیر تو دیوانه شدیم
یافت چون گنج غمت جای بدل ز ابر مژه
آنقدر سیل فرو ریخت که ویرانه شدیم
منعما ناز فرما ز زر و سیم که ما
در ازل مخزن آن گوهر یکدانه شدیم
هر که را مینگرم مست و خرابست صغیر
ما در این شهر به مستی ز چه افسانه شدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جز رخ دلستان نمی بینم
هیچکس غیر آن نمی بینم
کی کنم چارهٔ غمش که دمی
از غم او‌ام ان نمی بینم
ور بخواهم عنان خودگیرم
در کف از خود عنان نمی بینم
در رهش از کدام خود گذرم
من که خود در میان نمی بینم
با وجودی که بی نشانست او
بجز از او نشان نمی بینم
اینکه جز زلف او ندارم جای
غیر از این آشیان نمی بینم
غیر سودای او ز هر سودا
سودی الا زیان نمی بینم
هر طرف بنگرم صغیر جز او
در نهان و عیان نمی بینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دربند زلف یار چو شد مبتلا دلم
یکباره شد ز قید دو عالم رها دلم
دیر و حرم کنند بگردش همی طواف
تا گشته جای آن صنم دلربا با دلم
نازم صفای صافی بی درد صوفیان
کز یک پیاله اش شده دار الصفا دلم
کردم بلطف خضر چو ظلمات و هم طی
دیدم که هست چشمهٔ آب بقا دلم
آنجا که رفته است دلم جز خدای نیست
داند خدا و بس که بود در کجا دلم
حیف است بشکنند بسنک جفا که هست
یک شیشه پر ز جوهر مهر و وفا دلم
بیگانه گشته است ز خلق جهان صغیر
تا با علی و آل شده آشنا دلم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
به هر چه می‌نگرم حسن یار می‌بینم
تجلیات جمال نگار می‌بینم
گذشت آن که یکی را هزار می‌دیدم
کنون یکی نگرم گر هزار می‌بینم
خیال یار مرا تا که در کنار‌ آمد
مراد هر دو جهان در کنار می‌بینم
از آندمم که خداوند چشم گل بین داد
صفای برگ گل از نوک خار می‌بینم
از آن زمان که دلم ترک روزگار گرفت
به کام دل همه ی روزگار می بینم
غبار میکده را چون بدیدگان نکشم
که نور دیدهٔ خود زین غبار می‌بینم
کسی که خلق جهانش نهفته میجویند
بجان دوست منش آشکار می‌بینم
صغیر این همه و صدهزار از این افزون
ز لطف حیدر دلدل سوار می‌بینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
همیشه موی تو در پیچ و تاب می‌بینم
وز آن بگردن دلها طناب می‌بینم
نمی شود دمی از خواب بخت من بیدار
مگر شبی که جمالت بخواب می‌بینم
بدور چشم تو ای شوخ حال مردم را
بسان حالت مستان خراب می‌بینم
چرا بغیر دهم نسبتش که من بجهان
ز چشم مست تو هر انقلاب می‌بینم
بده ز آتش می‌هستیم بباد که من
بنای عالم خاکی بر آب می‌بینم
نصیب اهل خرد نامرادیست ولی
همیشه بی خردان کامیاب می‌بینم
صغیر تا زده‌ام دم ز فاتح خیبر
به روی دل همه دم فتح باب می‌بینم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
ای قبلهٔ جان ما چو بکوی تو رسیدیم
تسبیح بیفکنده و زنار بریدیم
پا بر سر بازار محبت چو نهادیم
با نقد دل و دین غم عشق تو خریدیم
از جان و سرو مال و خرد مذهب و آئین
هر پرده که بد حایل ما و تو دریدیم
اندر صفت حسن هر آن نکته که خواندیم
معنی همه در صورت زیبای تو دیدیم
آخر به کمند سر زلف تو فتادیم
زان پس که بهر بام نشستیم و پریدیم
کردیم فراموش حدیث دو جهان را
تا یکسخن از آن لب جانبخش شنیدیم
بر خاک در پیر مغان سر چو نهادیم
مانند صغیر از دو جهان پای کشیدیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
چون یاد از آن زلف سیه و آنخط زنگاری کنم
سرخ اینرخ چونزعفران از اشک گلناری کنم
بر آنسرم کز جان و دل هستی بپردازم باو
دور است راه عشق و من فکر سبکباری کنم
چشمان مست آن پری من دیده‌ام از چشم خود
گر بیخودم عیبم مکن نتوان که خودداری کنم
تاتاری از آن طره‌ام باشد بکف روزم سیه
گر آرزوی نافهٔ آهوی تا تاری کنم
خو کرده‌ام با زلف او آنسان که مایل نیستم
آزاد خود را یک نفس از این گرفتاری کنم
هر دم که یار آید برم چون جام می‌خندان شوم
هر گه کشد پا از سرم مانند نی زاری کنم
دور از لب لعلش اگر روزی سرشگم کم شود
سازم دل صدپاره خون وزدیده گان جاری کنم
از چشم بیمار بتان دایم بود بیمار دل
یارب من این بیمار را تا کی پرستاری کنم
عزت پس از خواری بود کز خار گل سرمیزند
من آن نیم کاندر جهان اندیشه از خواری کنم
لطف شه مردان صغیر از بهر من کافی بود
گر حیدرم یاری کند من چرخ را یاری کنم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
چرا همیشه نه پیچان چو تار موی تو باشم
که همچو موی در آتش ز طبع و خوی تو باشم
به عیش پا زده‌ام تا غم تو گشته نصیبم
ز خویش گم شده‌ام بس بجستجوی تو باشم
کسان ز فتنه گریزند و من برغم سلامت
همیشه در طلب چشم فتنه جوی تو باشم
مرا به کشمکش کفر و دین چه کار که دایم
خیال موی تو دارم بفکر روی تو باشم
بگفتیم بسر آیی بوقت مرک طبیبا
اجل رسیده و اکنون در آرزوی تو باشم
ز هر دیار ملول و هوای کوی تو دارم
ز هر حدیث خموش و بگفتگوی تو باشم
ز شوق جنت و خوف جحیم فارغم‌اما
در اشتیاق بهشت رخ نکوی تو باشم
در آنمقام که هر کس مقام خویش نماید
مرا بس اینکه سگی از سگان کوی تو باشم
کجا غم دلم از سیر گل علاج پذیرد
که چون صغیر گرفتار رنگ و بوی تو باشم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
تا نظر بر آن رخ چون آفتاب افکنده ایم
ای بسا پروین که از چشم پر آب افکنده ایم
او بما دلسرد و ما محو تماشای رخش
فصل دی خوش الفتی با آفتاب افکنده ایم
یار را بی پرده بتوان دید هر سو بنگری
ما زوهم خود بروی او نقاب افکنده ایم
چشم زاهد بر کناب و چشم ما بر خال یار
ما نظر بر نقطه‌ام الکتاب افکنده ایم
نیست باک ار خود گیاه فتنه روید از تراب
تا بسر ظل لوای بوتراب افکنده ایم
ازدنی طبعان چه غم وزفتنهٔ ایشان که ما
دست بر دامان آن عالی جناب افکنده ایم
گر دل خود جز بمهر او دهیم الحق صغیر
خویشتن را دور از راه صواب افکنده ایم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
ای رخت باغ بهشت و لب لعلت تسنیم
آتش هجر تو سوزنده تر از نار جحیم
تا زگیسوی تو بویی بمن آرد همه شب
تا سحرگاه نشینم به گذرگاه نسیم
دهنت حلقه میم و الف قامت من
گشته چون دال دو تا از غم آن حلقهٔ میم
جان چه کار آیدم الا که تو روزی ز وفا
بسرم آیی و سازم بقدومت تقدیم
گر بغیر تو ندارم سر صحبت نه عجب
که مرا صحبت اغیار عذابی است الیم
منزل ما بخرابات خود‌ امروزی نیست
روزگاریست در این طرفه مقامیم مقیم
چه کند عاشق اگر تن ببلا در ندهد
بهر بیچاره بلی چاره چه باشد تسلیم
همت از چرخ بیاموز که شد بر در دوست
از ازل تا به ابد ملتزم یک تعظیم
هر شجر نخلهٔ طور و همه جا وادی طور
کیست آنکس که باو یار شود بخت کلیم
دانی‌ امروز وفا چیست بعهد ازلی
اینکه با پیر مغان تازه کنی عهد قدیم
من صغیرستم و اظهار بزرگی نکنم
پای هرگز نگذارم به در از حد گلیم
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
عمریست که در هجران میسوزم و میسازم
با این غم بی پایان میسوزم و میسازم
در بزم فراق ای دوست شب تا بسحر دایم
چون شمع سرشک افشان میسوزم و میسازم
بی روی تو شد عالم زندان بلا بر من
با محنت ا ین زندان میسوزم و میسازم
پویای ره کویت جویای گل رویت
با خار در این بستان میسوزم و میسازم
حرمان وصال تو آتش زده بر جانم
با آتش این حرمان میسوزم و میسازم
از طعن رقیب آذر دارم بجگر‌اما
با سرزنش عدوان میسوزم و میسازم
مانند صغیر از دل آهم شرر انگیزد
با این نفس سوزان میسوزم و میسازم