عبارات مورد جستجو در ۸۴۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
من این آه جگر سوز از دل پیمان شکن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم
چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم
گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم
چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم
مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم
مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم
چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم
ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۸
عمری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم
در دام چو مرغ از هوس دانه بماندیم
هر مرغ ز باغی و گلی بهره گرفتند
مائیم که چون بوم به ویرانه بماندیم
وقتی دل و جان و خردی همره ما بود
عشق آمد و زیشان همه بیگانه بماندیم
یاران چو فرشته ز خرابات رمیدند
ما چون مگسان بر سر خمخانه بماندیم
در کوی بتان رفت همه عمر، دریغا
چون برهمن پیر به بتخانه بماندیم
ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها
ما با دل خود بر سر افسانه بماندیم
خاکستری افتاده نه دم مانده و نه دود
زیر قدم شمع چو پروانه بماندیم
ناگاه پری صورتی اندر نظر آمد
دیدیم در آن صورت و دیوانه بماندیم
خسرو، به زبانها که فتادیم ز زلفش
گویی تو که موییم که در شانه بماندیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
شبی در کوی آن مه روی رفتم
سر و پاگم چو آب جوی رفتم
نمی رفتم، بلا شد بوی زلفش
خراب اندر پی آن بوی رفتم
به کویش رو نهادم بهر رفتن
ز بیهوشی به دیگر سوی رفتم
شبت خوش باد، ای دل، نزد آن ماه
که من خالی شدم، زین کوی رفتم
شدم بدخو به رویش هر دم اکنون
کجا من دیدن آن روی رفتم
به سینه نقد جان تشویش می داد
به رشوت دادن آن خوی رفتم
کج است آن زلف و می دانم به سویش
به گفت خسرو بدگوی رفتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۱
نهانی چند سوی یار بینم
نهان دارم غم و آزار بینم
ز صد جانب نظر دزدم که یک ره
به دزدی سوی آن عیار بینم
گهی تنهاش خواهم یافت، یارب
که بی اندیشه آن رخسار بینم
چنین هم هیچگه باشد، خدایا؟
که سیر آن روی چون گلنار بینم
همه عمرم در این حسرت به سر شد
که رویش بینم و بسیار بینم
تماشا حیف باشد بی رخ دوست
که جانان نبود و گلزار بینم
به روی گل توان دیدن چمن را
چو گل نبود چه بینم، خار بینم؟
رو، ای رضوان، تو دانی و بهشتت
مرا بگذار تا دیدار بینم
ز غم شب می نخسپم، باشد آن روز
که بخت خویش را بیدار بینم
فرو گویم به چشمت قصه خویش
اگر آن مست را هشیار بینم
چنین کافتاد خسرو در ره عشق
ره بیرون شدن دشوار بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
ای خوش آن روزی که ما با یار خود خوش بوده ایم
باده نوشان زان لب لعل شکروش بوده ایم
روی او خوش خوش همی دیدیم و می دادیم جان
جان فدای آن دمی کز روی او خوش بوده ایم
قامت او تیر و قد او کمان هر دو بهم
الغرض زان شست زلفش در کشاکش بوده ایم
دی به پای من زره ببریده و من ساخته
ما به دیده زیر پایش نقش مفرش بوده ایم
از خیال او که سر تا پای باشد نقشبند
پای تا سر همچو دیبای منقش بوده ایم
انقلاب چرخ بنگر کز پی یک روزه دل
مدتی از محنت هجران مشوش بوده ایم
بهر یک ساعت که دست اندر کف او داشتیم
روزها از دوری او دست در کش بوده ایم
سی و هشت عمر در شش پنج غم شد سر به سر
شادمان زین عمر روزی پنج یا شش بوده ایم
هر کسی گوید که سوزی داشت خسرو پیش از این
این زمان خاکستریم، ار وقتی آتش بوده ایم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۸
ای خوش آن شبها که من در دیده خوابی داشتم
گه چراغ روشن و گه ماهتابی داشتم
بارها یاد آورم، در خواب بیهوشی روم
آن که وقتی با خیال دوست خوابی داشتم
چند داغ بیدلی پیوسته بینم، پیش ازین
دل مرا بود، ار چه ویران و خرابی داشتم
روزگار آن دیده نتوانست دید و کرد خون
من که بر رویم ز چشم خویش آبی داشتم
محرمی دیدم، شبی از دیده بیرون ریختم
آن همه خونابه ها کاندر کبابی داشتم
آن چه دولت بود کاندر یک شبی خنده زنان
گویی از فردوس اعظم فتح بابی داشتم
گفت نتوانم برت من آنچه شب بر من گذشت
کای بهشتی روی، دور از تو عذابی داشتم
زاریم بشنید یار و گفت «می نالی ز عشق »
خسروم، زان بر دهان گر چه جوابی داشتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۷
بر جمالت مبتلایم، چون کنم؟
من به عشقت برنیایم، چون کنم؟
لاف عشقت می زنم، جانا، ولی
پس فقیر بینوایم، چون کنم؟
گفتی «از کویم برو، بیگانه باش »
با سگانت آشنایم، چون کنم؟
سر به شاهان در نمی آرد حریف
من که درویش و گدایم، چون کنم؟
روزگاری شد که از لعل لبش
کشته یک مرحبایم، چون کنم؟
خسرو بیچاره می گوید به صدق
«عاشق روی شمایم، چون کنم؟»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۴
از طره تو جز ره سودا نیافتم
وز غمزه تو جز در غوغا نیافتم
در زلف تو شدم که بجویم نشان دل
خود را ز دست دادم و دل را نیافتم
تا دردی غم تو به کام دلم رسید
در دیده جز سرشک مصفا نیافتم
گویند «یافت هر کسی از دوستان وفا»
باری من ستمکش رسوا نیافتم
بوسی به حیله ها ز لبت یافتم شبی
بیش آنچنان مراد مهیا نیافتم
بر کام من هر آنچه ز جام لبت رسید
از جام خضر و کام مسیحا نیافتم
سلطانی از نسیم وصال تو بهره مند
من جز سموم هجر در اعضا نیافتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۷
نیامده ست به چشم آدمی بدین سانم
پری و یا ملکی، چیستی، نمی دانم؟
نظر به روی تو کرده دو دیده حیران شد
تو رفتی از نظر و من هنوز حیرانم
گمان مبر که گذارم ز دست دامن تو
اگر چه از دو جهان آستین برافشانم
چنان مقابل تو باد عاشقی در سر
همی روم که به شمشیر رو نگردانم
گر، ای سوار، کمان در کشی به کشتن من
سپر ز دیده بود گاه تیر بارانم
دریده پرده دل تیر غمزه تو، چنانک
شکاف گشت همه رازهای پنهانم
به صبر گفتم «یک لحظه مونس من باش »
جواب داد که «از هجر نیست درمانم »
کرشمه تو و جور رقیب و درد فراق
بدین صفت من بیچاره زیست نتوانم
خوش آن زمان که حریف معاشران بودم
فراغ شاهد و می بود و برگ بستانم
ندانم آن همه هم صحبتان کجا رفتند؟
که هیچ بار نیامد خبر از ایشانم
کنون ز دولت عشقت امید خسرو نیست
که بیش جمع شود خاطر پریشانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۲
آن دل خراب شد که تو آباد دیده ای
وان سینه غم گرفت که تو شاد دیده ای
بازار عیش و خانه هستی و کوی عقل
ویرانه ها شد آن همه کآباد دیده ای
عمری ست تا به دام بلایی اسیر ماند
آن جان نازنین که تو آزاد دیده ای
نزد من، ای حسود، تو بایستیی کنون
تا خان و مان دل همه بر باد دیده ای
ای پندگوی، همره من در عدم نه ای
تا از غم ویم علف و زاد دیده ای
ای مرغ عاشق ار تو بدانستییی وفا
در رنج خویش راحت صیاد دیده ای
خسرو، به بوستان چه روی دل دگر طرف؟
کاش از نخست در گل و شمشاد دیده ای
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶۹
صبا آمد، ولی بویی ازان گلزار بایستی
چه سود از بوی گل ما را، نسیم یار بایستی
رخش در جلوه نازست و من از گریه نابینا
دریغا، دیده های بخت من بیدار بایستی
شبانگاهم که چون بی رحمتان می کشت هجرانش
شفاعت خواه من آن لعل شکربار بایستی
چه سودم، زانکه در کشتن رسد خلقی به نظاره
نگاهی سوی من، زان نرگس بیمار بایستی
شراب عشق خوردم، نیست کس کارد به سامانم
دلم گر مست شد، باری خرد هشیار بایستی
در آن ساعت که سرو تو من اندر بوستان دیدم
اگر در چشم من گل نیست باری خار بایستی
ز خوبی هر چه باید نازنینان را همه داری
ولیکن از وفا خالی بر آن رخسار بایستی
سگان در کوی او شبگرد و خسرو را درو ره نی
طفیل آن سگان، باری مرا هم بار بایستی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
ای سیم بر زکات تن وجان خویش را
بردار از دلم غم هجران خویش را
تا درنیوفتددل مردم بمشک خط
رو سر بگیر چاه زنخدان خویش را
قومی بزور بازوی مرگ استدند باز
از دست محنت تو گریبان خویش را
گفتم بعقل دوش که ترک ادب بود
کز وصل او بجویم درمان خویش را
او طیره گشت و گفت ترا با ادب چه کار
تو عاشقی فرو مگذار آن خویش را
عیبم مکن اگر زتو بوسی طلب کنم
جمعیت درون پریشان خویش را
صد بوسه آرزو کنی از خویشتن اگر
بینی در آینه لب و دندان خویش را
عاشق شوی تو بر خود اگر هیچ بنگری
در خنده پسته شکر افشان خویش را
گر ماه در کنار تو آید روا مدار
قیمت چرا بری تن چون جان خویش را
در موسم بهار که یاد آورند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در موسم بهار که یاد آوردند باز
هر بلبلی هوای گلستان خویش را
در بوستان نشیندو در حسرت تو سیف
بر گل فشاند اشک چو باران خویش را
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
تویی از اهل معنی بازمانده
چنین از دین بدنیی بازمانده
بدین صورت که جانی نیست دروی
مدام از راه معنی بازمانده
زمعنی بی خبر چون اهل صورت
چرایی ای بدعوی بازمانده
ازآن دلبر که شیرین تر زجانست
چو مجنونی ز لیلی بازمانده
زیارانی که ازتو پیش رفتند
بران تا بگذری ای بازمانده
چو طور ازنور رویش بهره دارد
چرایی از تجلی بازمانده
چو پر همتت کنده است ازآنی
از آن درگاه اعلی بازمانده
میان اینچنین دجال فعلان
تو چون مریم زعیسی بازمانده
زیاران سیف فرغانی درین ره
چو هارونی زموسی بازمانده
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - صفت زرور بربطی
زرور از بربط بدیع نوا
برکند لحظه ای به لحن هوا
باربد زخم و سرکش آوازست
شادی افزای و رنج پردازست
زان نواها که او تواند زد
هیچ خنیاگری نداند زد
هیچ مطرب به گرد او نرسد
که کس اندر نبرد او نرسد
چه شد از کودکی نکو بودست
خوش عنان و لطیف خو بودست
من نبودم او فراز رسید
الحق از لطف دلنواز رسید
خلق را صورتش نگاری شد
لهو را از رخش بهاری شد
با سماع غریب دلجویش
بر رخ لاله رنگ گل بویش
مردمان باده ها همی خوردند
مهتران عیش ها بسی کردند
هم به خانه نثار کردندش
به همه خانه ها ببردندش
بر کف دست همچو آبله ای
کس نکردی ز بار او گله ای
عامل سرسنی ازو بر خورد
که شبی ناگهان بدو برخورد
چون می و شیر یافت اندامی
راند هر ساعتی بر او کامی
بنشستی و پیش بنشاندی
همه وقتیش نوش لب خواندی
وآنچه خورشید کرد کس نکند
دست خفاش پشت پس نکند
اندرو گفته بود بیچاره
چون شد از درد عشق دل پاره
آن دو بینی که نام بهروزیست
آخرش روشنی و پیروزیست
ای دریغا که برنخوردم من
زان رخ چون گل و تن چو سمن
زآن نکویی گذشته یافتمش
تو بره ریش گشته یافتمش
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
آن روز چه بد که با قضا یار شدم
دیدار ترا به جان خریدار شدم
آن روز به بازی به سر کار شدم
تا لاجرم امروز گرفتار شدم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دلا بپرس که آن روشنی دیده کجاست
بهارخرم و آن سرو سر کشیده کجاست؟
برو به باغ طراوت ز باغبان و بپرس
که از درخت تو ان میوه رسیده کجاست؟
دلم رمیده شد از دست دوستان عزیز
خبر دهید مرا کان دل رمیده کجاست ؟
کمد زلف تو دی با غزال چشم تو گفت
که آن فریفته آهوی دام دیده کجاست؟
کمد ابروی شوخت به بازوی من نیست
کسی که بازوی او آن کمان کشیده کجاست؟
نیافت چاشنیی از لب تو ابن حسام
کسی که شربت آن لب بود چشیده کجاست؟
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
رسم وفا ز یار طلب می کنیم و نیست
وز بی وفا کنار طلب می کنیم و نیست
از باغ روزگار گلی تازه بر مراد
بی زخم نوک خار طلب می کنیم و نیست
جامی که بعد ازو ندهد درد سر خمار
در دو روزگار طلب می کنیم و نیست
بویی ز عطر طرّه عنبر فشان یار
از باد نوبهار طلب می کنیم و نیست
سروی به اعتدال قد خوش خرام یار
بر طرف جویبار طلب می کنیم و نیست
صد دیده را ز خاک درش چشم روشنی است
ما نیز از آن غبار طلب می کنیم و نیست
بسیار بارهاست که ابن حسام را
در کوی یار بار طلب می کنیم و نیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
دوش با زلفت به هم شوریده حالی داشتیم
در سر از سودای ابرویت خیالی داشتم
خط ابروی کجت در چشم من پیوسته بود
راست گویی در نظر شکل هلالی داشتم
گرچه با یاد دهانت عیش بر ما تنگ بود
هر دم از شوق لبت شیرین مقالی داشتم
چند روزی پای بند کلبه ی آب و گلم
من که همچون طایران سدره بالی داشتم
خرّما آن روز کان خورشید بر من تافتی
حبّذا آن شب که با آن مه وصالی داشتم
ای خوشا وقتی که ساقی وقت من خوش داشتی
وز کف او چون می کوثر زلالی داشتم
یاد باد آن روزگار خوش که چون ابن حسام
گاه گاهی بر سر کویت مجالی داشتم
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
ایام نشاط و شادمانی بگذشت
دوران مراد و کاردانی بگذشت
فریاد که عمر و زندگانی بنماند
هیهات که عالم جوانی بگذشت
جامی : دفتر اول
بخش ۱۵۱ - قال الله تعالی یا حسرتی علی ما فرطت فی جنب الله
حسرت از جان او برآرد دود
وان زمان حسرتش ندارد سود
بس که ریزد ز دیده اشک ندم
غرق گردد ز فرق تا به قدم
و آب چشمش شود در آن شیون
آتشش را به خاصیت روغن
کاش این گریه پیش ازین کردی
غم این کار پیش ازین خوردی
دادی از جویبار دیده نمی
شستی از نامه سیه رقمی
نم چه سود این زمان که کشت امل
خشک گشت از تف سموم اجل
گریه روزی که بود فایده مند
از جهالت به خنده شد خرسند
چون زمان نشاط و خنده رسید
آبش از چشم و خون ز دل بچکید
حق چو فلیضحکوا قلیلا گفت
او ز بس خنده همچو غنچه شکفت
جوی چشمش شد ترشح جو
هرگز از چشمه سار فلیبکوا
لاجرم روز ضحک و استبشار
خون فشاند ز دیده خونبار
همه ضاحک ز عیش و مستبشر
او ز رنج و عنا عبوس و کدر