عبارات مورد جستجو در ۳۵۴ گوهر پیدا شد:
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۶۹ - در غزل است
عید رسید ای نگار؛ دوستی آغاز کن
در حجره وصل خویش ؛ جای رهی باز کن
عشق دل تنگ تو؛ به روزه در تنگ خورد
تا کی از این خوی تنگ؛ تنگ درآ ناز کن
ماه گرانان برفت ؛روز ظریفان رسید
جای عواشر نماند؛ عشرت را ساز کن
خواهی کز دست غم؛ باز رهی ساعتی
در قدح راز دل ؛باده غماز کن
راز دلت گر بمی؛ ز دل نیاید برون
مسبب عشق را موکل راز کن
جام می آور به کف ؛ جامه طاعت بکن
سینه غمناک را؛ باطرب انباز کن
هر که تو را روز عید؛ گوید سیکی مخور
گر همه قاضی بود؛ عربده آغاز کن
به شادی ماه نو ؛ یک دو قدح باده خور
شعر قوامی نسیب؛ مطرب خوش ساز کن
روزه قلم در شکست؛ عید قدم در نهاد
دفتر شادی بیار؛ زان ورقی باز کن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
تا چو پروانه کشم شمع تو را در بر خویش
بهر تسخیر خدنگ تو بسوزم پر خویش
همه شب تازه کنم داغ تو را در بر خویش
چمن لاله تماشا کنم از بستر خویش
قوت بال مرا داد رهایی از دام
ماند عنقا سر تسلیم به زیر پر خویش
دیده ام عاقبت هستی خود را چو سپند
می روم ناله کنان بر سر خاکستر خویش
تا حواسم نشود صرف به این بی خردان
می برم آرزوی پنجه غارتگر خویش
من همان روز که بیرون شدم از ملک عدم
ریختم اشک به حال پدر و مادر خویش
می رود دست به دست این فلک شعبده باز
هر که چون گوی ندانسته ز پا تا سر خویش
سر خود تکمه پیراهن خود ساخته ام
پای بیرون نگذارم ز ته چادر خویش
سیدا بحر به گرداب نمی پردازد
پیش ارباب کرم چند برم ساغر خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
بر خاک ریخت جام شرابی که داشتم
پرواز کرد مرغ کبابی که داشتم
شوخی نیافتم که کنم صرف عمر خویش
در شیشه بو گرفت گلابی که داشتم
شستم زیار نو خط خود دست آرزو
انداختم در آب کتابی که داشتم
اشکم چو سنگ در گلوی شیشه شد گره
از جوش ماند چشمه آبی که داشتم
چون نبض مستقیم ز پرواز مانده ام
گردید معتدل تب و تابی که داشتم
انداختم ز سینه برون داغ عشق را
کردم وداع خانه خرابی که داشتم
ای سیدا فراغت خاطر نمود روی
آمد به جای بالش خوابی که داشتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
خبر از زلف او با جان غم پیوسته آوردم
عجب روز سیاهی بر سر این خسته آوردم
ز مکر آسمان عصمت خلاصم داد چون یوسف
برون خود را ازین نه خانه در بسته آوردم
نگاهم شد چو شاخ ارغوان از روی آن نوخط
در ایام خزان زین بوستان گلدسته آوردم
دری از قبله چون محراب واگردید بر رویم
به یاد خویش تا آن ابروی پیوسته آوردم
به باغ از نارسایی سرو می زد لاف رعنایی
چو قمری پیش قدش گردن بربسته آوردم
به فریاد آمد از جنباندن زنجیر در گوشم
سزای آنکه رو در خانه دربسته آوردم
کشیدم سیدا پا از بساط مردم دنیا
به کف امروز دامان دل وارسته آوردم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۴۴ - پتک فروش
ماه پتک فروش به پل کرده ماجرا
از دست او گرفتم و کردم به زیر پا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
برفت عمر و نگشتم ز هجر یار خلاص
نشد دلم ز غم و رنج بیشمار خلاص
کجایی ای اجل ای چاره ساز مهجوران
بیا که سازیم از درد انتظار خلاص
چرا نه پای اجل بوسم از سر رغبت
که مینمایدم از دست روزگار خلاص
براستی که رود هر که از جهان بیرون
شود ز بازی این چرخ کجمدار خلاص
چه سالهاست که دارم بدل غمی زانغم
ندانم آنکه شوم کی من فکار خلاص
خلاص یافتم از صد هزار غم بجهان
وزین غمم نشود جان بیقرار خلاص
صغیر از آن طلبم مرک تا مگر گردم
از این غمی که بدان گشته‌ام دچار خلاص
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ما می‌کشان چو بادهٔ گلنار می‌زنیم
مستانه خویش بر در و دیوار میزنیم
ساقی گواه ماست که چون باده میکشیم
خمخانهٔ سپهر بیک بار میزنیم
حاجی به صد‌ام ید در کعبه می‌زند
ما نیز حلقه بر در خمار میزنیم
با اینکه جان محاط محیط غم است باز
کوس طرب به گنبد دوار میزنیم
مائیم از قبیلهٔ منصور و همچو او
ما نیز حرف خود به سر دار میزنیم
مائیم و عشق و شاهد و کیفیت شهود
اقرار را به تارک انکار میزنیم
ای شیخ دست خویش فروکش من و صغیر
بوس ار زنیم بر لب دلدار می‌زنیم
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
کندن دل زان جوان، آسایش این پیر شد
از کشش یابد خلاصی، چون کمان بی تیر شد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
گر به میخانه رسد زاهد افسرده نفس
آتش باده شود دود و ز روزن برود
تا به کی خفته بود اشک به گهواره چشم؟
بگذارید که این طفل به دامن برود
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
بس که از چشم تر ما آستین نمناک شد
دست ما در آستین همرنگ برگ تاک شد
آستین برداشتم یک دم ز پیش آب چشم
شام غم تا دامن صبح از کدورت پاک شد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
متاع اشک گر آتش بود برو بفروش
وگرنه از مژه بستان برو به جو بفروش
چو کاروان هوس دررسد ز راه حرم
بگیر ذلت و صد چشمه آبرو بفروش
برهنه شو چو گل داغ و از خزان مندیش
به هر بها که ستانند رنگ و بو بفروش
شود گر از کرم عشق مو به مویت دل
به نیم غمزه آن چشم فتنه‌جو بفروش
متاع زهد کسادست سوی میکده بر
به خنده قدح و گریه سبو بفروش
مرو به رسته مصر ار روی زلیخاوار
چو بنده‌ای بخری خویش را بدو بفروش
زبان شعله فصیحی بخر درین بازار
به نرخ ناله جانسوز گفتگوی بفروش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
در خلوت غم چند گهی خام نشستیم
در سینه زخم آمده گمنام نشستیم
دیدیم که ساقی سر رسوایی ما داشت
از شیشه برون آمده در جام نشستیم
دوران سر آشفتگی خاطر ما داشت
آشفته‌تر از زلف دلارام نشستیم
آزادگیی گرد دل غمزده می‌گشت
روزی دو سه اندر قفس و دام نشستیم
رفتیم در آتشکده عشق فصیحی
آخر به مراد دل خودکام نشستیم
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
چون غنچه ازین باغ شتابان رفتیم
گر تنگدل آمدیم خندان رفتیم
دیدیم که دوست خوشدل از دوری ماست
صد مرحله زآن جانب حرمان رفتیم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۵
چو مرغم تا قفس بنیاد کردند
اسیر دام آن صیاد کردند
دلم کز فرقتش ویرانه بود
ز گنج وصل او آباد کردند
ندارد جز قفس مرغ دلم جای
کنونش کز قفس آزاد کردند
بجای شیر خون در جوی شیرین
روان از دیده فرهاد کردند
مبارک روزی و خرم دمی بود
که عشقش در دلم ارشاد کردند
غمش تا مایه شادیست جان را
از او بس جان غمگین شاد کردند
رسد تا نور بیدل را بفریاد
وظیفه بر لبش فریاد کردند
احمد شاملو : مرثیه‌های خاک
و حسرتی
(به پاسخِ استقبالیه‌یی)
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،

برفی که بر ابروی و به موی ما می‌نشیند
تا در آستانه‌ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.

باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری می‌گشاید
که می‌باید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغی‌اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختی‌ِ تیغه‌ی خویش
آزمونی می‌کند.

نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم می‌افکند،
که تو آن جُرعه‌ی آبی
که غلامان
به کبوتران می‌نوشانند
از آن پیش‌تر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.


۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می‌پذیرم
بس که پاک می‌خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده‌ام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بی‌شکوه!

و پاکیزگی‌ِ این آب
با جانِ پُرعطشم

کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدان‌های بی‌رونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه‌ی عدالت بر آن کشیده‌اند
به خود بازم می‌نهند.


۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ می‌گریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهل‌ساله
در نگرانی‌ِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ

در نگرانی‌ِ این لحظه‌ی یأس،
که سایه‌ها دراز می‌شوند
و شب با قدم‌های کوتاه
دره را می‌انبارد.

ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بینایی‌هاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشم‌انداز
خاطره‌یی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.

که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاه‌جامه مسافر
به خشمی حیوانی می‌خروشد.


۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه‌ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می‌کردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم می‌زدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.

و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می‌کردند

من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ‌لنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانه‌ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده‌ای.


۵
من درد بوده‌ام همه
من درد بوده‌ام.
گفتی پوست‌واره‌یی
استوار به دردی،

چونان طبل
خالی و فریادگر
[درونِ مرا
که خراشید

تام
تام از درد
بینبارد؟]

و هر اندامم از شکنجه‌ی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.

عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب می‌رفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.

تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتی‌ست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزه‌ی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف می‌کردی
که جنازه‌ی محبوس را
از زندان می‌بردند.

نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله می‌کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریه‌های پولادینِ خویش
نفس می‌کشد.

از کجا آمده‌ای
ای که می‌باید
اکنونت را
این‌چنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمده‌ای؟

و ملال در من جمع می‌آید
و کینه‌یی دَم‌افزون
به شمارِ حلقه‌های زنجیرم،
چون آب‌ها
راکد و تیره
که در ماندابی.


۶
نفسِ خشم‌آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می‌فشاری
و من احساس می‌کنم که رها می‌شوم
و عشق
مرگِ رهایی‌بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی‌ها
می‌آکند.

بهشتِ من جنگلِ شوکران‌هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.

۱۰ تیرماه ۱۳۴۷

احمد شاملو : دشنه در دیس
پریدن
رها شدن بر گُرده‌ی باد است و
با بی‌ثباتی سیماب‌وارِ هوا برآمدن
به اعتمادِ استقامتِ بال‌های خویش؛
ورنه مسأله‌یی نیست:
پرنده‌ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می‌کند.

جهانِ عبوس را به قواره‌ی همّتِ خود بُریدن است،
آزادگی را به شهامت آزمودن است و
رهایی را اقبال کردن
حتا اگر زندان
پناهِ ایمنِ آشیانه است
و گرم‌ْجای بی‌خیالی‌ سینه‌ی مادر،
حتا اگر زندان
بالشِ گرمی‌ست
از بافه‌ی عنکبوت و تارَکِ پیله.

رهایی را شایسته بودن است
حتا اگر رهایی
دامِ باشه و قِرقی‌ست
یا معبرِ پُردردِ پیکانی
از کمانی؛
وگرنه مسأله‌یی نیست:
پرنده‌ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می‌کند.

۲۱ آذرِ ۱۳۵۶
نیوجرسی

احمد شاملو : در آستانه
ظلماتِ مطلقِ نابینایی
به ایرج کابلی

ظلماتِ مطلقِ نابینایی.
احساسِ مرگ‌زای تنهایی.

«ــ چه ساعتی‌ست؟ (از ذهنت می‌گذرد)
چه روزی
چه ماهی
از چه سالِ کدام قرنِ کدام تاریخِ کدام سیاره؟»

تک‌سُرفه‌یی ناگاه
تنگ از کنارِ تو.

آه، احساسِ رهایی‌بخشِ همچراغی!

۱ مهرِ ۱۳۷۰

فروغ فرخزاد : اسیر
اسیر
تو را می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روشن
من این کنج قفس ، مرغی اسیرم


ز پشت میله های سرد تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت


در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم


در این فکرم من و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست


ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم


اگر ای آسمان ، خواهم که یک روز
از این زندان خامُش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
ز من بگذر ، که من مرغی اسیرم


من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کاشانه ای را
فروغ فرخزاد : اسیر
خسته
از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم


پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسهٔ آتشین او خوشتر


پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم


دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را


آن کس که مرا نشاط و مستی داد
آن کس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تأمل گفت
( او یک زن ساده لوح عادی بود )


می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسهٔ جاودانه می خواهم


رو ، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد


عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینهٔ دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت


در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشهٔ آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم


دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمی گردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم


در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم


ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو ، مجو ، هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز
مهدی اخوان ثالث : دوزخ اما سرد
شهاب‌ها و شب
ز ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر
شب رفت و با سپیده خبر می‌دهد سحر
در چاه ِ بیم، امید به ماه ِ ندیده داشت
و اینک ز مهر ِ دیده خبر می‌دهد سحر
از اختر ِ شبان، رمهٔ شب رمید و رفت
وز رفته و رمیده خبر می‌دهد سحر
زنگار خورد جوشن ِ شب را، به نوشخند
از تیغ ِ آبدیده خبر می‌دهد سحر
باز از حریق ِ بیشهٔ خاکسرین فلق
آتش به جان خریده خبر می‌دهد سحر
از غمز و ناز انجم و از رمز و راز ِ شب
بس دیده و شنیده خبر می‌دهد سحر
نطغ ِ شَبَق مرصع و خنجر زُمُرّداب
با حنجر ِ بریده خبر می‌دهد سحر
بس شد شهید ِ پردهٔ شب‌ها، شهاب‌ها
و آن پرده‌های دریده خبر می‌دهد سحر
آه، آن پریده رنگ که بود و چه شد، کز او
رنگش ز ِ رخ پریده خبر می‌دهد سحر؟
چاووشخوان ِ قافلهٔ روشنان، امید!
از ظلمت ِ رمیده خبر می‌دهد سحر