عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
... اهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان،‌ همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی،‌ گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بی‌رحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
کدام شاه چنین کینه‌خواه می‌آید
که بوی فتنه ز گرد سپاه می‌آید
زمانه ساخته پامال، خاکساران را
که شهسوار من از گرد راه می‌آید
به هر طرف که نگه می‌کند، خدنگ بلا
به صد هزار دل بی‌گناه می‌آید
کمان ناز به بازو، کمند فتنه به دست
عنان فکنده سوی صیدگاه می‌آید
به ناامیدی آن غمزه‌ام مکش که دلم
به پای تیغ تو از یک نگاه می‌آید
غم تو بس که زد آتش به خرمن دلها
هزار جان به‌نظر دود آه می‌آید
خیال روی تو خرسند کرد میلی را
چنانکه بر سر ره گاه‌گاه می‌آید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
گل خون بر سر خار مژه‌ام تیز آمد
باز در دل غم آن غمزه خونریز آمد
دشمنان باز به نامم چه گنه ساخته‌اند
که پیام تو به سویم گله‌آمیز آمد
باز هر لحظه به یاد تو دهد عربده‌ای
آه کاین می چه بلا عربده‌انگیز آمد
بود چون بوالهوسان را سر زلف تو به دست
دل ما در خم فتراک دلاویز آمد
مرعی شکر که تا آخر حسن تو نبود
که چها بر سر ما زان خط نوخیز آمد
برس ای مرگ و ز محرومی وصلم برهان
که به جان میلی بیمار ز پرهیز آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دل چشم به راه یار ننهاد
بر وعده او مدار ننهاد
امروز خیال او هم از ناز
پا در دل بی‌قرار ننهاد
از دست جفای او، کسی دل
بر بودن این دیار ننهاد
تا پای تو در میان نیامد
جان رخت به یک کنار ننهاد
تا خون نگرفته بود دل را
سر در پی آن سوار ننهاد
ایام، بنای صبر ما را
چون عهد تو استوار ننهاد
تا با تو فتاد کار میلی
سر در سر کارو بار ننهاد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ز مجلس دوست رفت و دشمن آمد
دلا منشین که وقت رفتن آمد
ز جا دشوار خیزم، بس که بی او
ز مژگان خون دل در دامن آمد
ز غمناکی، به گوشم صوت مطرب
ملال‌انگیزتر از شیون آمد
زد آتش آه دل در پنبه داغ
مرا برق بلا در خرمن آمد
به گردن بینمت خون جهانی
ترا دستی مگر در گردن آمد؟
مرا آن غمزه تیری بر جگر زد
کزان صد چاک در پیراهن آمد
نیامد، گر کسی رفت از پی دوست
وگر آمد، به کام دشمن آمد
ز من نشنیده میلی وز پی‌اش رفت
به آخر بر سر حرف من آمد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
سخنم را چو به بزم تو سری بگشایند
تا کنی گوش، پیام دگری بگشایند
قاصدان از تو شنیدند سخنها که ز شرم
نتوانند زبان در خبری بگشایند
در به در طلبت گشته‌ام و این هم نیست
که دری بهر چو من دربه‌دری بگشایند
مژده باد ای دل آزرده که این سنگدلان
در آزار بر آزرده‌تری بگشایند
دل صیاد وشان صید شود گر ز کمین
آهوان تو کمند نظری بگشایند
پرده بگشا که گل روی تو سیراب شود
گر بر آن تشنه‌لبان چشم‌تری بگشایند
تیر جور تو گر از سینه میلی بکشند
دری از غیب به خونین جگری بگشایند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
آن‌چنان بدگمان که بود، نماند
در پی امتحان که بود، نماند
وعده‌اش بی‌وفا نماند، که بود
غمزه نامهربان که بود، نماند
زلف او سرکشی که کرد،‌ گذشت
چشم او سرگران که بود، نماند
آن نزاعی که غیر با ما داشت
پای او در میان که بود، نماند
ظاهراً با رقیب، یار مرا
التفات نهان که بود، نماند
غیر را هم ز ناشناسی حق
رنجشی بر زبان که بود، نماند
بر وفایش اگرچه ما را هم
احتمالی چنانکه بود، نماند
سر ما گر فتاد از فتراک
غیر هم در عنان که بود، نماند
من اگر از عنان او ماندم
با من آن نیم جان که بود، نماند
عمرها بر شکست میلی بود
شکرللّه هر آن که بود، نماند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
جان فدای تو بوالهوس نکند
کار پروانه رامگس نکند
از چو من ناکسی کناره مکن
شعله پرهیز چون ز خس نکند
پیش دل خویش را به خواب مدار
که به اینها فسانه بس نکند
منم آن مرغ نیم‌جان که هنوز
طفلم آزاد از قفس نکند
گر فتد آفتاب در پی او
روی از سرکشی به پس نکند
نیست آن سرو مایل میلی
هیچ‌کس میل هیچکس نکند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
آن پری چون زلف در پا می‌کشد
خلق را در دام سودا می‌کشد
می‌شوم آسوده گر دست اجل
از دلم تیر جفا وا می‌کشد
آه کز بیچارگیها مرگ هم
از سر بیمار غم، پا می‌کشد
دل هم آزاری اگر از دیده دید
انتقام خویش از ما می‌کشد
وه که میلی را دوا از یاد رفت
بس که درد ‌بی‌مدوا می‌کشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
خدنگ تو چون ره به خون می‌برد
مرا بر سرره جنون می‌برد
به روز شکار تو تیر خدنگ
بشارت به صید زبون می‌برد
جنون بین که از بزم او همنشین
به صد انفعالم برون می‌برد
به جوش آید از رشک، خون دلم
چو بر لب می لاله‌گون می‌برد
به مستی خوشم،‌ تا نیابم خبر
که بختم ز بزم تو چون می‌برد
به فرمان جلاد مژگان او
مرا خون گرفته‌ست و خون می‌برد
دل از ناامیدی چو میلی مرا
ز کوی تو با صد فسون می‌برد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
بر یاد قدّ او چو می تاب می‌دهند
در دل هزار نخل بلا آب می‌دهند
هر شب هزار دیده به نوفان عشق تو
از گریه رخت خواب به سیلاب می‌دهند
مژگان و غمزه تو به گاه نگاه تیز
پیکان و پر به ناوک پرتاب می‌دهند
خوبان به غمزه از اجلم باز می‌خرند
از مرگ می‌کشند و به قصاب می‌دهند
در حیرتم ز خیل خیالت که شام مرگ
در تنگنای دیده ره خواب می‌دهند
سوز درون و ضعف تن و اضطراب دل
یاد از هلاک میلی بی‌تاب می‌دهند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
عنان چو از پی صید زبون بگرداند
مرا که صید زبونم،‌ به خون بگرداند
ز بزم چون رود آن مست یک زمان بیرون
دلم هزار گمان در درون بگرداند
حجاب عشق دلم را به خویش نگذارد
وگرنه از تو کسی راه چون بگرداند؟
جنون نمی‌برد این غم ز خاطرم که مباد
غم تو راه ز اهل جنون بگرداند
منم به دست تو مرغی که طفل تا کشدش
هزار مرتبه در خاک و خون بگرداند
فکنده شاخ گلی شعله در دل میلی
کز آفتاب، رخ لاله‌گون بگرداند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
قاصد کز تو به ما نامه نامی آورد
خط پایندگی عمر گرامی ‌آورد
نامه لطف کسی کز تو رسانید به ما
به تو از جانب ما خطّ غلامی می‌آورد
نیمه‌ای در قلم آرم مگر از قصه شوق
ورنه هرگز نتوانم به تمامی آورد
ز آتش شوق، جگر سوختگان دم نزنند
یوز دل را به زبان شمع ز خامی آورد
غیر تاثیر محبّت ...
یاد میلی به چنین گمشده نامی آورد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
سر مست آرزو را، رسم ادب نباشد
گر سر نهم به پایت، باری عجب نباشد
چون شانه روبه‌رویش دیدم، ولی ندیدم
یک تار مو که بر وی، دست طلب نباشد
نتوان چو گریه کردن، روز از حجاب مردم
خالی نمی‌شود دل، گر تیره شب نباشد
از زندگی چه دارم، کز مرگ رو بتابم
گیرم که نیم‌جانی، دایم به لب نباشد
چون نرگس تو باشد، در بزم ناز ساقی
بی‌باده از حریفان، مستی عجب نباشد
در بزم وصل، میلی در گریه چند باشی
بنشین که جای ماتم، بزم طرب نباشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
دل من چون مرغ بسمل، دمی آرمیده باشد
که به خاک و خون به راهش، دو سه دم تپیده باشد
ز ستمگری پیشمان شده و در اضطرابم
که ز کرده‌ها مبادا المی کشیده باشد
چو رسد رقیب غمگین، ز پی تسلّی خود
دهم این قرار با خود که ترا ندیده باشد
چو رقیب دید سویم، به دلم فتاد آتش
که به خاطرش مبادا مه من رسیده باشد
چو رسد رقیب خوشدل، شود اضطرابم افزون
که مگر ز مرگ میلی، خبری شنیده باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گر بشنوم که سوی رقیبان روی دگر
جایی روم که نام مرا نشنوی دگر
دیدی که شد به رغم تو از دیگری رقیب
امروز اگر زمن نشوی، کی شوی دگر؟
سر داده‌ای کهن سگ زنجیر خویش را
دلبسته کدام اسیر نوی دگر؟
با الفت چنان، گنهم آن قدر نبود
کز من جدا شوی و به من نگروی دگر
میلی ز اشک خود، طمع بهره‌ای مدار
تخمی که کشته‌ای به زمین، ندروی دگر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
با آنکه هر زمان شوم از غصه زارتر
گردم زمان زمان به تو امّیدوارتر
چون بیندم زگریه ی مستانه شرمسار
در خنده می‌شود که شوم شرمسارتر
رنجاندم ز وعده خلافی، ولی چه سود
از رنجشی ز وعده او بی‌مدارتر
با شوخی ای چنین، که نگیری دمی قرار
در دل گذر مکن که شود بی‌قرارتر
تا ذوق خواری از دگران بیشتر برم
از من کسی مباد به کوی تو خوارتر
غم نامه‌ام به غیر نمایی به این غرض
کز ناامیدی‌ام شود امیدوارتر
بی‌اعتبار پیش تو خلقی به جرم عشق
بیچاره میلی از همه بی‌اعتبارتر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
به اجل، کار دل زار مرا وا مگذار
به امید دگری کار مرا وا مگذار
ترک آزار مرا مرحمتش نام مکن
مرحمت می‌کنی، آزار مرا وا مگذار
بنشین، کار به جان آمده و جان بر لب
دم دیگر، دل بیمار مرا وا مگذار
بی غمم چون هدف ناوک آسوده‌دلان
جانب خاطر افگار مرا وامگذار
عمر میلی به وفای تو تلف شد، زنهار
که حق خدمت بسیار مرا وا مگذار
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
جان نداده‌ست برت عاشق بیمار هنوز
باش یک دم که نگردیده سبکبار هنوز
نیم بسمل شدم از آهوی صیدافکن تو
چه کند تا به من آن غمزه ی خونخوار هنوز
ریختی خون من و سوی تو نگشایم چشم
دارم از خوی تو اندیشه ی بسیار هنوز
غیر را یافتم افسرده و از ساده دلی
راز خود گفتم و او بوده گرفتار هنوز
منفعل نیست ز همراهی میلی، گویا
نیست از عاشقی‌اش یار خبردار هنوز
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای چشم تو همچو فتنه خونریز
چون می نگه تو فتنه‌انگیز
فریاد که از تپیدن دل
در هر نفس آتشم شود تیز
از بیخودی‌ام خوش آنکه باشی
گرم گله نصیحت آمیز
ای آنکه زنی دم از محبّت
از هستی خویشتن بپرهیز
برخیز و به پای دار بنشین
یا از سر کوی یار برخیز
میلی به اجل ترا چه دعوی‌ست
در دامن آن ستمگر آویز