عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
کمند عشوه گشادی و فتنه سر دادی
هزار عربده را سر به بحر و بر دادی
روان و روح به خود انس داده را جوییم
ز حجره راندی و تن در قفای در دادی
به دوری تو دل و صبر ما نمی ارزند
مرا به دست رفیقان بی جگر دادی
به فهم و خاطر زیرک ظفر میسر نیست
به کار پرخطر اسباب مختصر دادی
چسان به سر نرود دود و مضطرب نشوم
که ره چو شعله خارم به نیشتر دادی
ز تلخی تو کنم شکوه تا نداند کس
که زهر در قدحم کردی و شکر دادی
مرا که درد صبوح و می شبانه نساخت
سرشگ نیم شب و ناله سحر دادی
اگر چه قیمت پروانگی وصلم نیست
وظیفه غم و ادرار چشم تر دادی
به ذره ذره ام از مهر تست زناری
چو کوهم ارچه ز سر تا به پا کمر دادی
هنوز دعوت حلوای بوسه در راهست
ز خط و لب نمک و تره ماحضر دادی
به این جمال «نظیری » کسی حدیث نگفت
قمر ز عقرب و یوسف ز چاه بر دادی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱ - یک قصیده
چندی به غلط بتکده کردیم حرم را
وقتست که از کعبه برآریم صنم را
بیخ هوس وصل ببریم که زشتست
خار و خس بیگانه گلستان ارم را
ما و در آسودگی مرگ کزین بیش
زحمت نتوان داد شفا را و الم را
عمریست که همسایه بختیم درین کوی
یک بار ندیدیم در خانه هم را
هر دست به پیچاک سر زلف نیرزد
انگشت جم ارزنده بود خاتم جم را
بسیار دویدیم و به جایی نرسیدیم
در خانه نشاندیم دگر بخت دژم را
تنهایی این بادیه را شور غریب است
مجنون نه سیه خانه شناسد نه حشم را
عاشق ز پریشانی خاطر چه نویسد
هر روز شماریست سر زلف بخم را
تا هست غمی شفقت ایام به من هست
آن نیست که از کم ندهد قسمت کم را
دستی ز شکربخشی دوران نبرم پس
کز هر بن ناخن نکشم خار ستم را
کار سر کلکم نکند نشتر فصاد
خونابه کش زخم درونست الم را
تا توبه ام از مذهب و از کیش ندادند
در باز نکردند خرابات و حرم را
برهم زده ام مسکن و معبد به سراغت
کافر به چه حالست که گم کرده صنم را
غواص که دیدست به بیچارگی من
از دست گهر داده و درباخته دم را
عشق من و حسن تو قدیمند ولیکن
در خدمت تو نام و نشان نیست قدم را
در بیع وفای تو من از بس که حریصم
ناکشته به بیعانه دهم وجه سلم را
مدی دو سه مخصوص دل ما نکشیدی
مخدوم چنین یاد نمودست خدم را؟
ما نام خود از حاشیه شستیم کزین بیش
مهمان طفیلی نتوان بود قلم را
در مدح سپهدار گریزیم که نامش
در وزن فزاید چه سخن را چه درم را
داد و دهش از خاصیت اسم رحیم است
گر جیب عیارست و گر دست کرم را
بی یاری این نام به منزل نرسد کس
ای ساحل توفان زدگان نام تویم را
هرجا کف راد تو سر بدره گشاید
بر کیسه بماند گره ارباب همم را
در عرض خداوندی تو خواجگی خصم
دیریست که کافر نکند سجده صنم را
در رهگذر قافیه لا نفتادست
تا بدرقه کردست سخای تو نعم را
جان داروی مهر تو به ملکی که نباشد
صحت به در مرگ نویسند سقم را
اختر خبر از غیب دهد حالتش اینست
کز سجده تو راست کند پشت بخم را
گردون دم از اعجاز زند حکمتش اینست
کز دیدن تو بیش کند دولت کم را
اسباب جهانبانی تو ساخته گردون
از نفع و ضرر داده به تیغت تف و نم را
زنجیر غلامی تو پرداخته گیتی
از عشق و وفا برد به کار آتش و دم را
بر دهر ترش گر شودت گوشه ابرو
حدت بستاند ز بقم رنگ بقم را
دیدند چو حجاب قضا ملک تو گفتند
رفتیم که دروازه ببندیم عدم را
بر روی ضعیفان تهی دست گشاده
مفتاح سر کلک تو ابواب کرم را
تا مهر تو و کین تو در دل نسرشتند
جاری ننمودند به لب مدحت و ذم را
انجم سپها گر ز درت گوشه گرفتم
برداشتم از سلک خدم کار اهم را
در پاس تو یک رو چو دم تیغ نگارم
زان بیش که دم شعله کند صبح دو دم را
عریان ز هوس ها شدم آن روز که دادم
تشریف ز گرد در تو بیت حرم را
قصدم همه این بود که در خدمت معبود
بر گوشه نهم صحبت مخدوم و خدم را
باز از اثر لطف و عطا انس در تو
از چشم و دلم برد برون وحشت و رم را
دل گفت که ته جرعه عیش آب حیاتست
یک چند چشیدم به گمان شربت سم را
دیدم که همان شکر آلوده به زهر است
لاحول کنان بوسه زدم خوان کرم را
راضی شده ام بی تو به اکسیر قناعت
نشناخته ام قیمت آن خاک قدم را
کس مملکت فقر و قناعت نگرفتست
بر گوشه نهادست گدا طبل و علم را
مجنون شوم و کام تو از دهر بگیرم
کاین دیو به دیوانه دهد خاتم جم را
سرمست به سودای تو برخاست «نظیری »
صبحی که گشودند خرابات قدم را
تو نقل و می و مطرب ازو بازنگیری
او باز ندارد ز زبان شکر نعم را
تا طبع درآمد شدن هر خوش و ناخوش
غمخوار پناهی طلبد شادی و غم را
بادا در تو مأمن و ملجای حوادث
سادات عرب را و سلاطین عجم را
اقطاب جهان را ز تو تحقیق ارادت
چون از جهت کعبه مقیمان حرم را
بر واقعه بابری و قصه چنگیز
فتح از تو نویسند همایون دوم را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۸ - این قصیده ایضا در استدعای صحت و بیان مدحت ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان گفته شده
مگر که صبح ز بالین آسمان برخاست
که او چو خاست غبار از دل جهان برخاست
محبتست که با درد شادکام نشست
اجابتست که با ضعف کامران برخاست
درین دو هفته به حق عطای صحت تو
گر آفتاب به کام دل از جهان برخاست
پی علاج تو عطار صبح را هر روز
درین ملالت و غم قفل از دکان برخاست
ز دیر یافتن صحت تنت خورشید
بر روی عیسی هر روز سر گران برخاست
صبا ز عارضه ات شمه ای به بستان گفت
چو کرد نامیه گوش از چمن فغان برخاست
بدیده نرگست از تن کشید بیماری
به جستجوی رخت رنگ از ارغوان برخاست
نسیم یافت سحر رتبت مسیحایی
از آنکه چون تو سبک روح و ناتوان برخاست
قضا تصدق بیماری تو می طلبد
پی نثار ز هر تن هزار جان برخاست
دعای صحت تو ذره ذره ام می کرد
ز جمله سوخته تر مغز استخوان برخاست
زبان ز شکر نبندم از اینکه عارض تو
چرا ز عارضه با کاهش و زیان برخاست
که در دو هفته مه از فربهی شود خورشید
ز بستر اول اگر زار و ناتوان برخاست
مگر مزور صحت دهند امروزت
که مرغ روح به پرواز از آشیان برخاست
فلک به سوی غذا خانه تو برد آتش
که شعله سحری عنبرین دخان برخاست
به ذوق آنکه مگس ران نعمت تو شود
صبا ز جیب چمن آستین فشان برخاست
حکیم دهر پی صحت تو از انجم
نهاده بر طبق شام ناردان برخاست
جهانیان گل و شکر کشند در آغوش
حکایتی مگرت از سر زبان برخاست
ز تب چو حسن تو افزود، شد عیان که چسان
به شعله رفت خلیل وز گلستان برخاست
سری به خرقه جهان برده بود در غم تو
که صبح دامن پر زر ز آستان برخاست
فغان ز خلق برآمد که خان خانانست
پی تصدق صحت درم فشان برخاست
عیار ناطقه عبدالرحیم خان که سخن
به نام او چو زر از سکه با نشان برخاست
ز فتح اوست چنان پر خروش خاطرها
که طفل را برحم بند از زبان برخاست
به جز سرای عطایش متاع خود نگشود
به هر دیار که آواز کاروان برخاست
اگر به مایده کاینات خوان آراست
هنوز منفعل از پیش میهمان برخاست
ایا مسیح مقالی که روز خدمت تو
ز شوق دل به عصای اجل توان برخاست
هنوز دولت تو شیرخواره بود که چرخ
به فکر کار تو چون دایه مهربان برخاست
به قصد مردمک چشم شیر شاخ گوزن
به دور عدل تو از سینه کمان برخاست
به یاد پاس تو سربرنداشت گر صد بار
قیامت از ته بالین پاسبان برخاست
سپهر جاه تو را طول و عرض می پیمود
ز هر طرف که ز جا خاست در میان برخاست
نسیم خشم تو بر هر که بی حجاب وزید
نقاب عصمتش از روی خاندان برخاست
ایا سپهر جنابی که اهل طاعت را
به درگه تو اجابت ز آستان برخاست
منم که پرورش روح می توانم داد
به شیر سینه که از مریم بیان برخاست
روایتست که شخصی در اشتیاق گهر
به خشگ ساختن بهر در جهان برخاست
ز بس که آب ز دریا به جهد برمی داشت
ز ساکنان وی از جهد او فغان برخاست
ز زیر آب گهر آن قدر برآوردند
که بر مراد دل خویش کامران برخاست
بدر نثاریت امروز من همان شخصم
که هرچه خواستم از بحر فکر آن برخاست
همیشه نخل قوی تا به تربیت گردد
چو با ضعیف نهالی ز بوستان برخاست
به خود ببال به صحت که نخلبند حیات
پی طراز تو با عمر جاودان برخاست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - ایضا این قصیده در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان واقعست اول مخلع به مطلع ثانی و آخر متوجه به مطلع اول مکرر بجایزه پسندیده معزز گردیده
روزی چو بازمانده ضعیفان ز کاروان
دل واله بسیج یساق خدایگان
گه وعده ای نهاده گرو در فریب این
گه مرکبی گرفته به وام از قبول آن
صد رنگ فکر بافته نساج آرزو
من آسمان نهاده گرو پیش ریسمان
چشمم ز اشگ آبله باریده در قدم
پایم ز شوق مرحله پیموده در مکان
می دید در جریده حالم برادرم
گفت ای کمال طبع تو نقصان خاندان
تو در نشیب ظلمت و عدی آفتاب
تو در حضیض صورت و معنی به آسمان
صد دفتر از ثنای تو شد هدیه در وطن
یک کاغذ عطای تو نامد به ارمغان
از بعد چارده سنه خدمت درین رکاب
چون ماه شانزده شبه ای روی در زیان
ذوق حضور کلبه من هیچ کس نداشت
از شهرت تو گشته ام آواره جهان
فرزند و مادرند کباب از فراق و من
در سایه همای تو محتاج استخوان
داری سمند قدرت ازین سیل در گذر
هستی سوار همت ازین صف برو جهان
از خامه گیر نیزه خطی برو ز جنگ
وز طبع آر توسن تازی به زیر ران
جهدی که معنیی ز تو ماند به روزگار
رستم نیی که از تو نویسند هفت خوان
اکنون که انتظام اقارب به نظم تست
فکری که منتشر نشود عقد دودمان
دستی به نظم رفتنم از آستین برآر
تا همچو گوهر از سرکلکت شوم روان
می گفت و من به عربده می گفتمش خموش
سستی مکن که دولت صاحب بود جوان
اقبال رفته رفته رساند به کام دل
بر بام پایه پایه توان شد به نردبان
زشتست ما به راحت و صاحب به کارزار
در خانه میزبان نه و بر سفره میهمان
قوت به قدر پرورش شهریار نیست
برخیز تا رویم به جایی که می توان
گفتیم و عزم جزم نمودیم کز قضا
آمد نشان خاص هنر فهم غیب دان
اعراض بر برادر و تخفیف من غرض
تعطیل بر وظیفه و تعزیل ترجمان
خواندیم و از خجالت هم برفروختیم
او شمع خاندان شد و من برق خانمان
بر عزم خانه جنس غریبی ببار بست
آمد به حضرت تو که گیرد خط امان
شد مدتی که خدمت درگاه می کند
ممتاز نکته ای نشد از لفظ درنشان
هرگه نوشته ام که در رجعتی بزن
پاسخ شود که از تو شود این غرض بیان
با صد زبان فصاحت هارون نمی خرد
گوشی که از کلیم خرد لکنت زبان
آنجا ز گوش تا بگریبان صدف پرست
گوهر به بحر ابر چه ریزد به رایگان
گفتم مرا مشور که این آب نظم من
بر جویبار خاطر او تیره شد روان
برگ گلی به جایزه ام هیچ کس نداد
با آن که چار فصل سرودم به گلستان
بگذار این تجارت ناسودمند را
جنسی مخر که مایه کنی در سر زبان
ور زانکه ثابتی که کنی جرئتی چنین
یا آن که واثقی که بری بهره ای چنان
عهد قدیم اختر بختم قصیده ای
آورده وقت اوج عطارد بر آسمان
این شیوه رسم بود که هرگاه بشنود
تصحیح حاجتی کندم در ازای آن
اکنون گدای جایزه رخصت توام
برخی ازان قصیده نوشتم ببر بخوان
نظیری نیشابوری : قطعات
شمارهٔ ۱ - آغاز
سپهر قدرا بر درگهت «نظیری » را
گمان نبود که بیند به کام دل دشمن
اگرچه دل که ز پیوند تو بریده شود
به راحتش نتوان دوختن به صد سوزن
به عده تو نشستم پری وشی زادم
که خاطرم به عطای تو بود آبستن
دمی به نظم جواهر کنار و کف بگشا
که رشته زیر زبانم گسسته در عدن
دگر به سوی سخن زین غضب نمی آیی
که من به دقت مدح تو درشدم به سخن
تو گر ز راه سخن در روی به مدحت خویش
به آن زمان به طریق ادب برانم من
نظیری نیشابوری : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - این بقیه ترکیب بند در مرثیه اشجع الشعرا یولقلی بیک واقع است که روز ماتم ولد دلبندم خبر موت او رسید
این درد بین که از پی هم ناگهان رسید
عضوی شکست از تن و زخمی بر آن رسید
از جای رفت زورق بی بادبان صبر
موجی نرفته موج دگر از کران رسید
واحسرتا که از قدراندازی فلک
بر دل دو زخم کاریم از یک کمان رسید
آمد به مغز مردمکم سهم اولین
بگذشت سهم دیگر و بر استخوان رسید
دل را نماند روی تلافی ز روزگار
جوری ندیده ام که به دادم توان رسید
نتوان به عمر نوح و خضر بر کران نهاد
باری که از مصیبت چرخم به جان رسید
ممنون شدم ز عمر که پیرانه سر مرا
طفلی پی سرور ز بخت جوان رسید
شد خاطرم شکفته که کاری شگفت شد
نخل مرا شکوفه به فصل خزان رسید
ماه نوی ز مغرب طالع طلوع کرد
زیب قبیله و شرف خاندان رسید
بودم ازین طرب مترنم که ناگهان
از خاصگان خانه به گوشم فغان رسید
گفتم خروش چیست؟ که خادم دوید و گفت
مرگ فلان و نامه موت فلان رسید
فریاد ازین دورنگی گیتی که خلق را
حرمانش با مراد عنان بر عنان رسید
یک سور کردم و به دو ماتم شدم اسیر
شادیم فرو آمد و غم توأمان رسید
گشتم ملول و تلخ مزاج از بنات خویش
نوشم به حلق و زهر به کام و دهان رسید
آن قاصدی که بر سر کوی از در سرا
بهر بشارت خلفم شادمان رسید
در صحن برزن از پی اعلام تعزیت
روز عزای خلف و صدیقم همان رسید
صد غصه در برابر یک ذوق دیده ام
نتوان درین جهان به خوشی رایگان رسید
گر مرد پایه پایه شود بی خطا بلند
بتوان به نردبان به سر آسمان رسید
آن را که جذب حق پی تکمیل برکشید
علمش ورای رفعت وهم و گمان رسید
وآن را که بی عنایتی حق فرو گذاشت
از فرق فرقدان به ته خاکدان رسید
من باری از زمانه مرادی نیافتم
با صد هزار عقده گشادی نیافتم
غم داشت باغبان که گل و یاسمن چه شد؟
گل جامه می درید که مرغ چمن چه شد؟
خاطر ز فوت نافه آهو رمیده بود
آمد فغان که طرفه غزال ختن چه شد؟
دل بود از مصیبت گجرات مویه گر
غافل که از جفای قضا بردکن چه شود؟
دوران یولقلی انیسی به سر رسید
آن رستم مصاف و مسیح سخن چه شد؟
دستان سرای خسرو و شیرین خموش شد
ظاهر نشد که عاقبت کوه کن چه شد؟
چون نظم او ستاره افلاک در همند
آن ناظم جواهر نعش و پرن چه شد؟
از جعد فکر چهره معنی مشوش است
عقده گشای یوسف مشگین رسن چه شد؟
پوشیده گشت پایه مقدور هر کسی
انجم شناس طالع هر انجمن چه شد؟
ایرج سپه ز هند به خوارزم می کشد
آن ترک تیز حمله شمشیرزن چه شد؟
داراب از دکن بحبش تاخت می برد
آن پیش تاز رخش به دریافکن چه شد؟
جان در وفا سپرد که سالار مملکت
گوید: دریغ ترک وفادار من چه شد؟
بی صاحب سخن، سخن افتاد دربدر
درها یتیم شد همه بحر عدن چه شد؟
بوی بشیر مصر به کنعان نمی رسد
مفتاح شادی در بیت الحزن چه شد؟
این نونهال ها ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان ثمر خام می دهند
دل تشنه ایم میوه نخل کهن چه شد؟
این بلبلان بخرده دینار می پرند
مرغی که می فشاند شکر از دهن چه شد؟
معنی به لفظ روشنشان کرم پیله است
آن شبچراغ در دل شب نور تن چه شد؟
یک کس به رنگ مهر سلیمان نگین نیافت
درحیرتم که کان عقیق یمن چه شد؟
دفتر سیه ز شعر وی و دیده روشنست
آن خامه و دوات چو شمع و لگن چه شد؟
نطقی که بود واسطه عقل و روح کو؟
نظمی که بود رابطه جان و تن چه شد؟
طور هزار موسی تورات خوان کجاست؟
مصر هزار یوسف گل پیرهن چه شد؟
آن گوهری که خورد زمینش ز مهر کو؟
آن خاتمی که برد فرو اهرمن چه شد؟
فریادرس مجو که درین دشت کربلا
پرسش نشد که خون حسین و حسن چه شد؟
وااندها انیس دل دوستان نماند
عیشی که داشت سر گل و بوستان نماند
بی جبرئیل رفته به معراج شاعری
بر قوم خویش یافته فضل پیمبری
از لطف طبع راز ملک گفته با ملک
از حسن نظم عقد پری بسته با پری
افتاده از دو مصرع منقوش او به تاب
بر صفحه جمال بتان زلف عنبری
کرده بسیج راه چنان از ریاض خاک
چون باد صبح جان شده از روح پروری
خندان گرفته تحفه جنت ز دست حور
صورت به جان فشانی و معنی به دلبری
رضوان به ره ستاده ز انفاس طبع او
پیچیده در مشام نسیم معنبری
او در هوای نعره «طوبی لهم » به تاب
از شوق قامتش دل طوبی صنوبری
فردوس سوی او نگران با هزار چشم
کز خواب ناز باز کند چشم عبهری
گر پرده از عروس ضمیرش برافکنند
غلمان غلامیش کند و حور چاکری
ور حور از عذوبت لفظش خبر دهد
کوثر کند نثار لبش طبع کوثری
ایام خط به دفتر فضل و هنر کشید
ای نامه رخ سیه کن و ای خامه خون گری
زآشوب رستخیز گر اینجا مثل زنم
حرفیست سرزبانی و شوریست سرسری
می خواست پی به گوهر مقصود خود برد
در بحر شعر رفت فرو از شناوری
گر بی خبر ز گفته خود شد عجب مدان
معنیش بادگی کند و لفظ ساغری
از علم و فضل بود گران بر زمین فکند
طبعش ز فربهی و جهانش ز لاغری
از تیغ بت شکن شده از نظم بت نگار
کرده به دست و خامه خلیلی و آزری
برعکس از تهور و تدبیر کرده است
در صف سخن شکافی و در بزم صفدری
گر دفتر کواکب و افلاک طی کنند
هر حرف او کند فلکی، نقطه اختری
از نظم او که شهرت محمود داده است
گم گشته نام فرخی و ذکر عنصری
پرسی اگر به حشر چه آرم ندا رسد
شعر انیسی آور و وحی پیمبری
دیگر کسی نماند «نظیری » برابرت
عکس تو بود مرثیه گو شد ثناگرت
ای از صفای دل همه نور و صفا شده
برتر ز آفرینش ارض و سما شده
گلبانگ حمد برده به کروبیان عرش
از کبریای حق همه تن کبریا شده
در خدمت ملک به ملک گشته همنشین
از سایه خدا سوی نور خدا شده
اول چو شیر صرف به اعضا درآمده
آخر چو زبده از همه اخوان جدا شده
اندیشه تا به سرحد تحقیق برده پی
از نور عقل بر اثر انبیا شده
بر آسمان ذهن و ذکا کرده اختری
هر گل که در حدیقه طبع تو واشده
جز تو که در فصاحت لفظت نظیر نیست
کم ممکنی به طرز قدیم آشنا شده
از اعتقاد ثابت و نعت فصیح خویش
حسان ثابت حرم مصطفی شده
هرگه پی بیان در خلوت گشوده ای
شاهان ستاده بر سر کویت گدا شده
خندان نموده گلشن احسان به آب نظم
اول سحاب بوده و آخر صبا شده
ایزد جزای خیر تو را بر جنان نوشت
کو نیز بوده از فقرا ز اغنیا شده
خوش رو که عاریت به عناصر سپرده ای
جوهر به جای مانده عوارض هبا شده
در حبس تن ز شدت کربی که دیده ای
گردیده آبت آتش و آتش هوا شده
از نقش رسته ای و به معنی رسیده ای
حاصل تو را بقای ابد از فنا شده
چون پیرهن که از در کنعان درآورند
رضوان خلد را کفنت توتیا شده
چون لوح علم کل که همه حسن ها ازوست
خاک از طراوت تو به نشو و نما شده
تا تو به خاک خفته ای ای چشم مردمی
مردم گیا به خاک دکن کیمیا شده
تو بسته لب به مرگ کرم از ثنا و من
در ماتم تو مرثیه گوی ثنا شده
از بهر آن به مرثیه تو ثنای من
خالص شده که بی طمع و بی ریا شده
از قبله سخن نکنم روی بر قفا
کو کرده اقتدا به تو و مقتدا شده
تو رفته ای و کار مرا بر سر آمده
فکری کنم که کار سخن ابتر آمده
بس خوب یافتی و سخن کم گذاشتی
شوری ز لعل خویش به عالم گذاشتی
مشرف شدی به لوح قضا وز ضیای طبع
خورشید را به عیسی مریم گذاشتی
سیراب گردد از نم کلک تو عالمی
بحری درون قطره شبنم گذاشتی
طرز تو کهنه تا به قیامت نمی شود
آیین درست و قاعده محکم گذاشتی
گر غم گذاشتی بدل اما ز درج نطق
نیکو مفرحی جهت غم گذاشتی
حق باد ساقیت که ز راح خیال خویش
عیش مدام و جام دمادم گذاشتی
جاوید باد نام تو کز گوهر نتاج
بس فخر در قبیله آدم گذاشتی
جمشید عصر بودی از ابداع طبع خویش
چندین سواد شهر معظم گذاشتی
در شش جهت چو کوس سخن می زدی چرا
ملکی که بود بر تو مسلم گذاشتی؟
چون بی تو کار عیش فراهم نمی شود
اوراق نظم بهر چه درهم گذاشتی؟
آن رایتی که ملک فریدون بهاش بود
بردی و داغ بر جگر جم گذاشتی
آن گوهری که ملک سلیمان چو او نبود
پذرفتی و دریغ به خاتم گذاشتی
از کار خویش بر سر خاقان روزگار
بهر علامت افسر معلم گذاشتی
نوروز و عید را به الم ساختی اسیر
بر سال نام ماه محرم گذاشتی
ما را که از عزای تو آرد برون؟ که تو
افلاک را به کسوت ماتم گذاشتی
از سبزه زار چرخ نچیدی گلی به کام
همچون بنفشه پشت فلک خم گذاشتی
کوس دهن دریده نهادی به گوشه ای
کلک زبان بریده ابکم گذاشتی
تنها نسوختی جگر پاره طبیب
صد داغ دل به دارو و مرهم گذاشتی
از برکت تو فیض به آفاق می رسد
صد حیف خاک بر سر زمزم گذاشتی
شاید که چون مسیح لبت زندگی دهد
رخ بر رکاب خسرو اعظم گذاشتی
تا خاک باد جای تو خلد نعیم باد
سند و دکن ز ایرج و عبدالرحیم باد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
طی املم به جهد و پرواز نشد
کارم به طواف و سعی دلساز نشد
هرچند که بر کعبه تنیدم زنار
این رشته کفرم از میان باز نشد
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
صد فکر اثر ز طاعتم بردارد
صد سهو سر از عبادتم بردارد
با این وسواس نیتم نیست درست
غسال مگر جنابتم بردارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
از بسکه سست گشته تن مبتلا مرا
سازد هوای چشم زدن توتیا مرا
تا رو نهد به پای تو، قالب تهی کند
رشک است بر سعادت آن نقش پا مرا
تا دل بیاد آن گل رخسار بسته ام
دل وا نمی کند چمن دلگشا مرا
روشن شود چنانکه ز خاکستر آینه
کرده است فیض سوختگان باصفا مرا
از بس متاع کاسد بازار عالمم
ترسم به جرم نیز نگیرد خدا مرا
تیغ جفا کشید، که اول کرا کشم؟
فریاد کرد واعظ، گفتا: مرا!مرا!؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا
ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من
بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
ز درد اینکه جدا گشته ام ز شمشادش
الف الف شده چون شانه لوح سینه مرا
ز تنگدستی از آن دست برنمیدارم
که پادشاهی فقر است ازین خزینه مرا
ز یاد سنگدلیهای او پرم، ترسم
که تیر او ننشیند دگر به سینه مرا
چگونه واعظ با این پلاس پوشیها
باین لباس پرستان نموده پینه مرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
وعده کردی که بگیری به نگاهی جان را
دل ما نیست، چرا می شکنی پیمان را؟
همه چون سرو ببالند بخود، گر شمرم
خاربست سرکوی تو،صفت خوبان را
چون سیه مار که در برج کبوتر باشد
داده سودای تو رم از سر ما، سامان را
شرح احوال، سراسر بتو زان ننویسم
کر کفم نامه ز شوق تو کشد دامان را
کند از سختی مرد است دم تیغ عدو
زرهی نیست به از جوهر خود مردان را
از غم عشق، همین فیض مرا بس واعظ
کز دل تنگ، برون کرد غم دوران را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
سامان حرف و صوت ندارد بیان ما
فردیست از کتاب خموشی زبان ما
مد نگاه عجز بود رمح جانستان!
کی میبرند صرفه ز ما دشمنان ما
از ما شکستگان به حذر باش، زانکه ما
تیغیم و همچو شیشه شکستن فسان ما
رنگ شکسته عرضه احوال عاشق است
حاجت به گفتگو نبود در میان ما
از اشتیاق آن برو آغوش، دور نیست
بیرون دود ز خانه خود گر کمان ما
واعظ، طریق مقصد ما راه باطنست
گردیده خامشی جرس کاروان ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ز روزگار وفا خواهی؟ از تو این عجب است
که در مکیدن خون تو روز و شب دو لب است
نداده است کسی را مراد دنیاپرست
همیشه شوهر غداره جهان عزب است
زده جریب سرایی بتنگ و، زین غافل
که پنج روز دگر خانه تو ده وجب است
بود تصدق ارباب بخل،وقت مرض
عرق فشانی این خستگان، ز تاب تب است
چو خاک شو، که نسب میرسد بخاک ترا
ترا بنای سخن چون همیشه بر نسب است؟
ز اشک ریزی شمعم، چو روز روشن شد
که آب نخل دعا فیض گریه های شب است
به حال خود بنشین، کز جهان نبینی بد
شفیع سیلی استاد، طفل را ادب است
نظر بسوی سبب ساز میکنی به چه روی؟
از اینکه چشم تو واعظ همیشه بر سبب است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
ز بسکه قوت جذب نگاه با آن روست
بهر که حرف زنم، روی گفت و گو با اوست
گرش بود نظری، با سگان درگه خویش
نگنجدم دگر از شوق، استخوان در پوست
بنای حسن ز اول نهاده اند بناز
به سنگ سخت دلی پای طاق آن ابروست
چو کاسه یی که نویسند هفت سلام در آن
ز زعفران رخم نقش کاسه زانوست
غم از دورویی ابنای روزگار مدار
که پنج روز دگر کارها همه یکروست
ز ناز، بسکه گره ز ابروش جدا نشود
شود خیال که، خالش بگوشه ابروست
نمیتوان شدن از فکر نرگسش بیرون
خیال چشم فسون ساز آن پری جادوست
خموش باش، که گوش زمانه کم شنواست
اگرچه واعظ کلک تو هم بسی پرگوست
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
خلق می‌بینند فیض از تنگدستان بیشتر
روشنایی می‌دهد شمع پریشان بیشتر
در گرفتن می‌کند انگشتها هم را مدد
چشم یاری هست یاران را ز یاران بیشتر
خار بن در باغ و گل هر سو پریشان می‌دود
می‌کشند آزار در دنیا عزیزان بیشتر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
بر گردنم چنان شده محکم طناب قرض
کز جا دگر نمیکندم اضطراب قرض
نظم سخن چگونه نپاشد ز یکدیگر
تار نفس گسسته شد از پیچ و تاب قرض
زآن وا نمیشود بسخن چون صدف لبم
کز سر گذشته چون عرق شرم، آب قرض
قرض از حساب رفت برون و، نمیدهم
چیزی بقرض خواه، بغیر از حساب قرض
یارب، رها نیش تو ازین فکر جانگداز
واعظ دگر ندارد ازین بیش تاب قرض
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
باین سامان چه ساز عیش دیگر میتوان کردن؟
که باید دستگردان خنده را از زعفران کردن!
ز ما با این عصا و پشت خم، دیگر چه کار آید؟
به این تیر و کمان، صید چه مطلب میتوان کردن؟!
جوانی چشم نگشوده است، کآمد موسم پیری
درین گلزار گل ناکرده میباید خزان کردن
بلندی دارد از بس رتبه افتادگی پیشم
نشاید خاکساران را تلاش آستان کردن
اگر خواهی نبیند بد، تلاش بیوجودی کن
که در بیمایگی، هرگز نمیباشد زیان کردن
جواب انتقامت باید آخر داد، ای ظالم
وگرنه با ضعیفان هر چه خواهی، میتوان کردن
ز احوال من زار حزین، یک شمه این باشد
که: از احوال خود یک شمه نتوانم بیان کردن
ز کم گشتن فزون کن، در دو عالم قیمت خود را
درین بازار نبود مایه یی غیر از زیان کردن
نباشد جای ما لب بستگان واعظ در آن محفل
که باید عرض حال خویشتن را با زبان کردن
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
هردم، رهم ای عشق بیک رنگ مزن
ز ابروی کجی، بر جگرم چنگ مزن
هر دم مکنم حواله با سنگدلی
هر روزم از این سنگ بآن سنگ مزن!