عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۰
شد زسر گردانی من بس که حیران گردباد
کرد گردش را فرامش در بیابان گردباد
چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد
می برد آوارگی زود از بیابان گردباد
ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را
می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد
نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی
می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد
خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی
تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد
بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک
گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد
خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد
تیره بختی می کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد
دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام
می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد
تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان
راست می سازد نفس را در بیابان گردباد
از ره صحرانوردان تا توان برچید خار
نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد
چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند
می شود فواره خون در بیابان گردباد
می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد
از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب
برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد
چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من
می شود انگشت زنهار بیابان گردباد
گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟
من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ
گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد
کرد گردش را فرامش در بیابان گردباد
چون ندارد ریشه در صحرای امکان گردباد
می برد آوارگی زود از بیابان گردباد
ریشه در خاک تعلق نیست اهل شوق را
می رود بیرون ز دنیا پایکوبان گردباد
نیست با تن جان وحشت دیده را دلبستگی
می فشاند گرد هستی از خود آسان گردباد
خار خار شوق دارد جنگ با آسودگی
تا نفس دارد نیاساید زجولان گردباد
بر نیاید تخم امید من مجنون ز خاک
گرچه شد از گریه ام سرو خرامان گردباد
خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طی به یک پا می کند چندین بیابان گردباد
تیره بختی می کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمی باشد نمایان گردباد
دولت سر در هوایان را نمی باشد دوام
می شود در جلوه ای از دیده پنهان گردباد
تنگنای شهر زندان است بر سر گشتگان
راست می سازد نفس را در بیابان گردباد
از ره صحرانوردان تا توان برچید خار
نیست ممکن پای خود پیچد به دامان گردباد
چشم خونبارم چنین در گریه گر طوفان کند
می شود فواره خون در بیابان گردباد
می کند زخم زبان شوریدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد
از جنون دوری من بس که دارد پیچ و تاب
برنمی آرد سر لاف از گریبان گردباد
چون به جولان گرم گردد شوق آتش پای من
می شود انگشت زنهار بیابان گردباد
گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه می باشد غبارآلود و پیچان گردباد؟
من به سر طی می کنم صائب ره باریک تیغ
گربه یک پا می کند قطع بیابان گردباد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۱
از فسون عالم اسباب خوابم می برد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می برد
سبزه خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم می برد
از سرم تا نگذرد می کم نگردد رعشه ام
همچو ماهی در میان آب خوابم می برد
در مقام فیض غفلت زور می آرد به من
بیشتر در گوشه محراب خوابم می برد
نیست غیر از گوشه عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم می برد؟
من که چون جوهر به روی تیغ دارم پیچ و تاب
کی به روی سبزه سیراب خوابم می برد
پیش ازین بر روی خاک تیره آرامم نبود
این زمان بر بستر سنجاب خوابم می برد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم می برد
اضطراب راهرو را قرب منزل کم کند
در کنار خنجر قصاب خوابم می برد
در حریم وصل حیرت می کند غافل مرا
در چمن چون نرگس شاداب خوابم می برد
چون کباب در نمک خوابیده شور من بجاست
گاه گاهی گر شب مهتاب خوابم می برد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی نصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم می برد
پیش پای یک جهان سیلاب خوابم می برد
سبزه خوابیده را بیدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم می برد
از سرم تا نگذرد می کم نگردد رعشه ام
همچو ماهی در میان آب خوابم می برد
در مقام فیض غفلت زور می آرد به من
بیشتر در گوشه محراب خوابم می برد
نیست غیر از گوشه عزلت مرا جایی قرار
در صدف چون گوهر سیراب خوابم می برد؟
من که چون جوهر به روی تیغ دارم پیچ و تاب
کی به روی سبزه سیراب خوابم می برد
پیش ازین بر روی خاک تیره آرامم نبود
این زمان بر بستر سنجاب خوابم می برد
غفلت من از شتاب زندگی خواهد فزود
رفته رفته زین صدای آب خوابم می برد
اضطراب راهرو را قرب منزل کم کند
در کنار خنجر قصاب خوابم می برد
در حریم وصل حیرت می کند غافل مرا
در چمن چون نرگس شاداب خوابم می برد
چون کباب در نمک خوابیده شور من بجاست
گاه گاهی گر شب مهتاب خوابم می برد
دارد از لغزش مرا صائب گرانی بی نصیب
در کف آیینه چون سیماب خوابم می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۲
شام ازان زلف سیه سنبل به دامن می برد
صبح از ان چاک گریبان گل به دامن می برد
آن که بر خار سر دیوار حسرت می کشید
این زمان از گلشن او گل به دامن می برد
یک سراسر رفت و در گلزار قحط دل فکند
طفل ما از بوستان بلبل به دامن می برد
از سرکوی دلاویزش صبا در بوستان
خار و خس می آورد، سنبل به دامن می برد
عمرها رفت و صبا از تازگیهای سخن
گل زخاک طالب آمل به دامن می برد
صبح از ان چاک گریبان گل به دامن می برد
آن که بر خار سر دیوار حسرت می کشید
این زمان از گلشن او گل به دامن می برد
یک سراسر رفت و در گلزار قحط دل فکند
طفل ما از بوستان بلبل به دامن می برد
از سرکوی دلاویزش صبا در بوستان
خار و خس می آورد، سنبل به دامن می برد
عمرها رفت و صبا از تازگیهای سخن
گل زخاک طالب آمل به دامن می برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۵
از شکست من دم تیغ تغافل می پرد
رنگ سیلاب از ثبات پای این پل می پرد
این گران پرواز از فریاد بلبل برنخاست
کی به شبنم خواب ناز از دیده گل می پرد؟
از هجوم زاغ جای خنده بر گل تنگ شد
زین سیاهی زود ازین گلزار بلبل می پرد
زلف و کاکل هم بلند آوازه می گردد زحسن
حسن سرکش گر به بال زلف و کاکل می پرد
زود خواهد کرد بلبل را کف خاکستری
آتشی کز روی شرم آلوده گل می پرد
پیش آن گل از خجالت می کشد خط بر زمین
دود آه من که دوشادوش سنبل می پرد
بیقراری لازم افتاده است قرب حسن را
شبنم این باغ بیش از چشم بلبل می پرد
می شمارد لامکان را منزل نقل مکان
بی پر و بالی که با بال توکل می پرد
ناله من سبزه خوابیده را بیدار کرد
کی ندانم خواب مستی از سر گل می پرد
همچو کبک وحشی از پیش ره سیلاب عشق
کوه با آن صبر و تمکین بی تامل می پرد
گر نوای آتشین صائب تمنا می کنی
این شرار از شعله آواز بلبل می پرد
رنگ سیلاب از ثبات پای این پل می پرد
این گران پرواز از فریاد بلبل برنخاست
کی به شبنم خواب ناز از دیده گل می پرد؟
از هجوم زاغ جای خنده بر گل تنگ شد
زین سیاهی زود ازین گلزار بلبل می پرد
زلف و کاکل هم بلند آوازه می گردد زحسن
حسن سرکش گر به بال زلف و کاکل می پرد
زود خواهد کرد بلبل را کف خاکستری
آتشی کز روی شرم آلوده گل می پرد
پیش آن گل از خجالت می کشد خط بر زمین
دود آه من که دوشادوش سنبل می پرد
بیقراری لازم افتاده است قرب حسن را
شبنم این باغ بیش از چشم بلبل می پرد
می شمارد لامکان را منزل نقل مکان
بی پر و بالی که با بال توکل می پرد
ناله من سبزه خوابیده را بیدار کرد
کی ندانم خواب مستی از سر گل می پرد
همچو کبک وحشی از پیش ره سیلاب عشق
کوه با آن صبر و تمکین بی تامل می پرد
گر نوای آتشین صائب تمنا می کنی
این شرار از شعله آواز بلبل می پرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۷
می خورد با دیگران مستانه بر ما بگذرد
در فرنگ این ظلم و این بیداد حاشا بگذرد!
در دل هر نقطه خالش سواد اعظمی است
کیست بر مجموعه حسنش سراپا بگذرد؟
آب می پیچد زحیرانی به دست و پای سرو
از گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد
وحشیان را دست و تیغش چشم قربانی کند
چون به عزم صید بر دامان صحرا بگذرد
سنبل و ریحان توان از دود آهش دسته بست
در دل هر کس که آن زلف چلیپا بگذرد
سرو بالایی که من زنجیری اویم چو آب
الامان خیزد ز رفتارش به هر جا بگذرد
لیلی از اندیشه مجنون به خود لرزد چوبید
گر نسیمی تند بر دامان صحرا بگذرد
تا قیامت بوی خون آید زدیوار و درش
کوچه ای کز وی دل صد پاره ما بگذرد
می تواند کرد سیر سینه پر داغ من
هر که از دریای آتش بی محابا بگذرد
شور صدزنجیر فیل مست می آید به گوش
هر کجا مجنون ما زنجیر در پا بگذرد
کوه و صحرا در سفر بر یکدگر سبقت کنند
گر نسیم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد
می شود از عقل و هوش و دین و دانش پاکباز
هر که را از پیش چشم آن پاک سیما بگذرد
باعث رقت شود آزار ما نازکدلان
سنگ با چشم پر آب از شیشه ما بگذرد
نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است
از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد
در خراباتی که آید سینه گرمم به جوش
از سرخم جوش می یک نیزه بالا بگذرد
ترک فانی بهر باقی در شمار زهد نیست
اوست زاهد کز سر دنیا و عقبی بگذرد
نقش پای رفتگان آیینه دار عبرت است
وای بر آن کس که غافل زین تماشا بگذرد
کشتی غافل خطرها دارد از موج سراب
تر نگردد پای عارف گر زدریا بگذرد
چون تو اند دیده صائب گذشت از روی خوب؟
از سر خورشید نتوانست عیسی بگذرد
در فرنگ این ظلم و این بیداد حاشا بگذرد!
در دل هر نقطه خالش سواد اعظمی است
کیست بر مجموعه حسنش سراپا بگذرد؟
آب می پیچد زحیرانی به دست و پای سرو
از گلستانی که آن شمشاد بالا بگذرد
وحشیان را دست و تیغش چشم قربانی کند
چون به عزم صید بر دامان صحرا بگذرد
سنبل و ریحان توان از دود آهش دسته بست
در دل هر کس که آن زلف چلیپا بگذرد
سرو بالایی که من زنجیری اویم چو آب
الامان خیزد ز رفتارش به هر جا بگذرد
لیلی از اندیشه مجنون به خود لرزد چوبید
گر نسیمی تند بر دامان صحرا بگذرد
تا قیامت بوی خون آید زدیوار و درش
کوچه ای کز وی دل صد پاره ما بگذرد
می تواند کرد سیر سینه پر داغ من
هر که از دریای آتش بی محابا بگذرد
شور صدزنجیر فیل مست می آید به گوش
هر کجا مجنون ما زنجیر در پا بگذرد
کوه و صحرا در سفر بر یکدگر سبقت کنند
گر نسیم شوق او بر کوه و صحرا بگذرد
می شود از عقل و هوش و دین و دانش پاکباز
هر که را از پیش چشم آن پاک سیما بگذرد
باعث رقت شود آزار ما نازکدلان
سنگ با چشم پر آب از شیشه ما بگذرد
نشأه می با جوانی آب یک سرچشمه است
از جوانی بگذرد هر کس زصهبا بگذرد
در خراباتی که آید سینه گرمم به جوش
از سرخم جوش می یک نیزه بالا بگذرد
ترک فانی بهر باقی در شمار زهد نیست
اوست زاهد کز سر دنیا و عقبی بگذرد
نقش پای رفتگان آیینه دار عبرت است
وای بر آن کس که غافل زین تماشا بگذرد
کشتی غافل خطرها دارد از موج سراب
تر نگردد پای عارف گر زدریا بگذرد
چون تو اند دیده صائب گذشت از روی خوب؟
از سر خورشید نتوانست عیسی بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳۸
بر جهان هر کس که از روی تأمل بگذرد
از بساط خار با دامان پر گل بگذرد
جنگ دارد با توکل، بر توکل اعتماد
آن توکل دارد اینجا کز توکل بگذرد
رنگ و بو روشن ضمیران را نگردد سنگ راه
چون شود خورشید طالع شبنم از گل بگذرد
می شود باد خزان شیرازه جمعیتش
عمر هر کس در پریشانی چون سنبل بگذرد
نکته ها درج است در هر صفحه رخسار گل
چون بر این مجموعه در یک هفته بلبل بگذرد؟
در بهار از باده گلگون گذشتن مشکل است
واعظ از ما بگذران تا موسم گل بگذرد
از تواضع می توان مغلوب کردن خصم را
می شود باریک چون سیلاب از پل بگذرد
نغمه سنجانی که صائب از مقامات آگهند
گوش می گیرند هر جا حرف بلبل بگذرد
از بساط خار با دامان پر گل بگذرد
جنگ دارد با توکل، بر توکل اعتماد
آن توکل دارد اینجا کز توکل بگذرد
رنگ و بو روشن ضمیران را نگردد سنگ راه
چون شود خورشید طالع شبنم از گل بگذرد
می شود باد خزان شیرازه جمعیتش
عمر هر کس در پریشانی چون سنبل بگذرد
نکته ها درج است در هر صفحه رخسار گل
چون بر این مجموعه در یک هفته بلبل بگذرد؟
در بهار از باده گلگون گذشتن مشکل است
واعظ از ما بگذران تا موسم گل بگذرد
از تواضع می توان مغلوب کردن خصم را
می شود باریک چون سیلاب از پل بگذرد
نغمه سنجانی که صائب از مقامات آگهند
گوش می گیرند هر جا حرف بلبل بگذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
تا گلستان را نهال قامتش آباد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد
سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد
مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد
تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد
اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد
آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد
رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد
این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد
سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد
مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد
تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد
اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد
آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد
رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد
این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۲
مرگ نتواند به ارباب سخن بیداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
سرو را یک مصرع از قید خزان آزاد کرد
ما دل خود را به نومیدی تسلی داده ایم
ورنه مطلب را به همت می توان ایجاد کرد
خط آزادی گرفت از گوشمال روزگار
هر که روی خویش وقف سیلی استاد کرد
داغ دشمنکامی از دوران کم فرصت ندید
دوستان را هر که در ایام دولت یاد کرد
می زند زخم نمایان موج جوهر در دلم
کاوش مژگان چه با این بیضه فولاد کرد
یادی از صاحب کمالی می دهد اظهار نقص
لاف شاگردی مرا شرمنده استاد کرد
روی سرو از سیلی بال تذروان شد کبود
سنبل زلف تو تا پیوند با شمشاد کرد
از شکار لاغرم فربه نشد پهلوی دام
ناتوانیها مرا شرمنده صیاد کرد
شست آب زندگی از چهره اش گرد سفر
هر که دیوار یتیمی را چو خضر آباد کرد
شد به اندک فرصتی سرخیل ارباب سخن
هر که از روح فغانی صائب استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۵
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
شد عبیر جامه یوسف غبار دیده اش
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
چون عقیق از دل سیاهی خون خود را می خورد
در تلاش نام هر کس خویش را هموار کرد
زیر دست و تیغ قاتل حیرت قربانیان
زود خواهد خضر را از زندگی بیزار کرد
خواب ناز گل گران خیزست، ورنه ناله ام
سبزه خوابیده این باغ را بیدار کرد
در دل پاکم اثر از نقش نتوان یافتن
حیرت سرشار این آیینه را ستار کرد
نیست آب رحم در تیغ سبک جولان چرخ
خواب نتوان زیر این شمشیر بی زنهار کرد
گر زچشم اعتبار افتد زلیخا دور نیست
از بهای کم عزیزان را نباید خوار کرد
خواب من صد پرده از بخت هنر سنگین ترست
سیلی افلاک نتواند مرا بیدار کرد
بند نیکان می شود از ناصبوری سخت تر
بر عزیز مصر، زندان چاه را هموار کرد
خون گلشن صائب آمد از خروش من به جوش
بلبلان را ناله مستانه ام هشیار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
شد عبیر جامه یوسف غبار دیده اش
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
چون عقیق از دل سیاهی خون خود را می خورد
در تلاش نام هر کس خویش را هموار کرد
زیر دست و تیغ قاتل حیرت قربانیان
زود خواهد خضر را از زندگی بیزار کرد
خواب ناز گل گران خیزست، ورنه ناله ام
سبزه خوابیده این باغ را بیدار کرد
در دل پاکم اثر از نقش نتوان یافتن
حیرت سرشار این آیینه را ستار کرد
نیست آب رحم در تیغ سبک جولان چرخ
خواب نتوان زیر این شمشیر بی زنهار کرد
گر زچشم اعتبار افتد زلیخا دور نیست
از بهای کم عزیزان را نباید خوار کرد
خواب من صد پرده از بخت هنر سنگین ترست
سیلی افلاک نتواند مرا بیدار کرد
بند نیکان می شود از ناصبوری سخت تر
بر عزیز مصر، زندان چاه را هموار کرد
خون گلشن صائب آمد از خروش من به جوش
بلبلان را ناله مستانه ام هشیار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
روزه نزدیک است می باید کلوخ انداز کرد
زاهدان خشک را رندانه از سر باز کرد
تا رگ ابر بهار و رشته باران بجاست
چنگ عشرت را به قانون می توانی ساز کرد
گلعذاران از هوا گیرند چشم پاک را
پیش شبنم بی تکلف گل گریبان باز کرد
نیست ممکن تا به دامان قیامت دوختن
بر گریبانی که زور عشق دست انداز کرد
داشت بی شیرازه آزادی پر و بال مرا
جمع خود را کبک من در چنگل شهباز کرد
نخل نورس در زمین پاک قامت می کشد
دامن مریم مسیحا را فلک پرواز کرد
نیست کار هر کسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
وعده دیدار را محشر نقاب دیگرست
گر به قدر حسنخواهی بر اسیران ناز کرد
لوح تعلیم است صائب سینه روشندلان
صحبت آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
زاهدان خشک را رندانه از سر باز کرد
تا رگ ابر بهار و رشته باران بجاست
چنگ عشرت را به قانون می توانی ساز کرد
گلعذاران از هوا گیرند چشم پاک را
پیش شبنم بی تکلف گل گریبان باز کرد
نیست ممکن تا به دامان قیامت دوختن
بر گریبانی که زور عشق دست انداز کرد
داشت بی شیرازه آزادی پر و بال مرا
جمع خود را کبک من در چنگل شهباز کرد
نخل نورس در زمین پاک قامت می کشد
دامن مریم مسیحا را فلک پرواز کرد
نیست کار هر کسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
وعده دیدار را محشر نقاب دیگرست
گر به قدر حسنخواهی بر اسیران ناز کرد
لوح تعلیم است صائب سینه روشندلان
صحبت آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
سبزه خط دود از آن رخسار آتشناک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
سیل اشک من بساط سبزه را پامال کرد
گوشمال ناله من بلبلان را لال کرد
التفاتی هست با نازک خیالان حسن را
ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد
عندلیب ما زقید بیضه تا آزاد شد
در دبستان قفس مشق شکست بال کرد
در حریم کعبه فانوس، دیگر ره نیافت
تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد
شکوه بیطاقتان یاقوت را سازد کباب
لعلش از آتش زبانیهای ما تبخال کرد
خنده ات مهر خموشی بر لب پیمانه زد
چشم شوخت شیشه آتش زبان را لال کرد
صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب
تا به صید من نگاه گرم او اقبال کرد
گوشمال ناله من بلبلان را لال کرد
التفاتی هست با نازک خیالان حسن را
ساغر خود را هلال از مهر مالامال کرد
عندلیب ما زقید بیضه تا آزاد شد
در دبستان قفس مشق شکست بال کرد
در حریم کعبه فانوس، دیگر ره نیافت
تا صبا خاکستر پروانه را پامال کرد
شکوه بیطاقتان یاقوت را سازد کباب
لعلش از آتش زبانیهای ما تبخال کرد
خنده ات مهر خموشی بر لب پیمانه زد
چشم شوخت شیشه آتش زبان را لال کرد
صائب از چشم و دلم افتاد ماه و آفتاب
تا به صید من نگاه گرم او اقبال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۴
هر که چون آب روان آیینه خود ساده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
سرو را چون بندگان در پیش خود استاده کرد
کی به گرد من رسد مجنون، که کوه و دشت را
دور باش وحشت من از غزالان ساده کرد
نغمه رنگین نبرد از جای خود زهاد را
گرچه خم را پایکوبان نشأه این باده کرد
شد به چشمم توتیا گرد یتیمی تا محیط
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
از ملاحت مستی آن لعل میگون کم نشد
کار صد بیهوشدارو این نمک با باده کرد
پاک کرد از آرزوها عشق صادق سینه را
صبح از نقش پریشان آسمان را ساده کرد
تا شود بر پیروان آسان ره دیوانگی
دشت را مجنون صحراگرد من پر جاده کرد
عاشقان پیش تو بیقدرند، ورنه شمع را
انتظار صحبت پروانه ها استاده کرد
کم نشد چون غنچه صائب برگ عیش از خلوتش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۶
آب حیوان دید لعلت را و ایمان تازه کرد
از دهان موج بیتابانه صد خمیازه کرد
از پریشان گردی گلشن زهم پاشیده بود
دام، اوراق پر و بال مرا شیرازه کرد
خنده شادی چه می جویی درین ماتم سرا؟
گل تمامی عمر خود را صرف یک خمیازه کرد
شرکت فیض شهادت بر نتابد رشک عشق
کشتن پرویز داغ کوهکن را تازه کرد
طوق زنار گلوی قمریان را پاره ساخت
سرو پیش قد موزون تو ایمان تازه کرد
با بزرگان باش صائب تا شود نامت بلند
خم فلاطون را درین عالم بلندآوازه کرد
پیش ازین هر چند شهرت داشت در ملک عراق
سیر ملک هند صائب را بلندآوازه کرد
از دهان موج بیتابانه صد خمیازه کرد
از پریشان گردی گلشن زهم پاشیده بود
دام، اوراق پر و بال مرا شیرازه کرد
خنده شادی چه می جویی درین ماتم سرا؟
گل تمامی عمر خود را صرف یک خمیازه کرد
شرکت فیض شهادت بر نتابد رشک عشق
کشتن پرویز داغ کوهکن را تازه کرد
طوق زنار گلوی قمریان را پاره ساخت
سرو پیش قد موزون تو ایمان تازه کرد
با بزرگان باش صائب تا شود نامت بلند
خم فلاطون را درین عالم بلندآوازه کرد
پیش ازین هر چند شهرت داشت در ملک عراق
سیر ملک هند صائب را بلندآوازه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
آه سردی ناتوانان را به فریاد آورد
باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد
حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق
بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد
گریه بر عاشق گوارا نیست در شبهای وصل
ابر بی هنگام دهقان را به فریاد آورد
از گرانجانان کاهل جسم دارد شکوه ها
پای خواب آلود دامان را به فریاد آورد
از مغیلان گرچه می نالند دایم رهروان
پای گرم ما مغیلان را به فریاد آورد
دارد از چوب گدا قفل دهان سگ کلید
دیدن سایل خسیسان را به فریاد آورد
بار درد خویش را صائب اگر بیرون دهم
کوه و صحرا و بیابان را به فریاد آورد
باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد
حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق
بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد
گریه بر عاشق گوارا نیست در شبهای وصل
ابر بی هنگام دهقان را به فریاد آورد
از گرانجانان کاهل جسم دارد شکوه ها
پای خواب آلود دامان را به فریاد آورد
از مغیلان گرچه می نالند دایم رهروان
پای گرم ما مغیلان را به فریاد آورد
دارد از چوب گدا قفل دهان سگ کلید
دیدن سایل خسیسان را به فریاد آورد
بار درد خویش را صائب اگر بیرون دهم
کوه و صحرا و بیابان را به فریاد آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۲
کوه را چون ابر، حکم او به رفتار آورد
ریگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد
جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق
ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد
پرده پوشی می کند دریای جوشان را به کف
آن که می خواهد مرا دربند دستار آورد
از دل بی حاصلم هر جا حدیثی بگذرد
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
شد زبیکاری سیه عالم به چشم من، کجاست
چشم پرکاری که ما را بر سر کار آورد
مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود
با کمال شوخ چشمی رو به دیوار آورد
هر نهالی را که آبش از گداچشمان بود
شاخسارش برگ سبز سایلان بار آورد
می تواند با تو در پیری هم آغوشم کند
آن که چندین گل برون از پرده خار آورد
چون ید بیضا فروغش نور می سوزد به چشم
در نظر چون گوهر ما را خریدار آورد
دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد
فردی از دیوان اگر صائب به گلزار آورد
ریگ را چون سبحه، ذکر او به گفتار آورد
جنبش ما ناتوانان است از اقبال عشق
ذره را خورشید تابان بر سر کار آورد
پرده پوشی می کند دریای جوشان را به کف
آن که می خواهد مرا دربند دستار آورد
از دل بی حاصلم هر جا حدیثی بگذرد
بید مجنون سر به پیش انداختن بار آورد
شد زبیکاری سیه عالم به چشم من، کجاست
چشم پرکاری که ما را بر سر کار آورد
مهر عالمتاب در هر جا دچار او شود
با کمال شوخ چشمی رو به دیوار آورد
هر نهالی را که آبش از گداچشمان بود
شاخسارش برگ سبز سایلان بار آورد
می تواند با تو در پیری هم آغوشم کند
آن که چندین گل برون از پرده خار آورد
چون ید بیضا فروغش نور می سوزد به چشم
در نظر چون گوهر ما را خریدار آورد
دفتر گل را دهد بلبل به باد از آه سرد
فردی از دیوان اگر صائب به گلزار آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۶
دیده چون تاب صفای آن بناگوش آورد؟
شبنمی چون خرمن گل را در آغوش آورد؟
در گلستانی که شمشاد تو آید در خرام
بهر سرو از طوق قمری حلقه گوش آورد
چشم ما بازیچه هر روی آتشناک نیست
دیگ در یارا مگر خورشید در جوش آورد
موج اگر گاهی به ساحل می کشاند خویش را
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
غنچه تصویر از مستی گریبان پاره کرد
تا دل افسرده ما را که در جوش آورد
از گلاب صبح محشر هم نمی آید به هوش
هر که در آغوش یک شب آن برو دوش آورد
صائب از ما ذوق ایام جوانی را مپرس
کیست تا در خاطر آن خواب فراموش آورد
شبنمی چون خرمن گل را در آغوش آورد؟
در گلستانی که شمشاد تو آید در خرام
بهر سرو از طوق قمری حلقه گوش آورد
چشم ما بازیچه هر روی آتشناک نیست
دیگ در یارا مگر خورشید در جوش آورد
موج اگر گاهی به ساحل می کشاند خویش را
می کشد میدان که دریا را در آغوش آورد
غنچه تصویر از مستی گریبان پاره کرد
تا دل افسرده ما را که در جوش آورد
از گلاب صبح محشر هم نمی آید به هوش
هر که در آغوش یک شب آن برو دوش آورد
صائب از ما ذوق ایام جوانی را مپرس
کیست تا در خاطر آن خواب فراموش آورد