عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
آمد خزان و سیر چمن آرزو نماند
در باغ روزگار گل رنگ و بو نماند
در هیچ ابر آب مروت نیافتم
از سبزه غیر نام به لبهای جو نماند
از بس که در جهان سر بی مغز شد بلند
در بوستان دهر به غیر از کدو نماند
چون گل لباس در بر ما پاره پاره شد
چندان رفو زدیم که جای رفو نماند
شبنم ز دست برگ خزان گشت پایمال
بر روی ساکنان چمن آبرو نماند
فیضی به کس ز سفره منعم نمی رسد
خم شد تهی و نشاء به جام سبو نماند
ای سیدا بشوی ز ارباب جود دست
آبی درین محیط برای وضو نماند
در باغ روزگار گل رنگ و بو نماند
در هیچ ابر آب مروت نیافتم
از سبزه غیر نام به لبهای جو نماند
از بس که در جهان سر بی مغز شد بلند
در بوستان دهر به غیر از کدو نماند
چون گل لباس در بر ما پاره پاره شد
چندان رفو زدیم که جای رفو نماند
شبنم ز دست برگ خزان گشت پایمال
بر روی ساکنان چمن آبرو نماند
فیضی به کس ز سفره منعم نمی رسد
خم شد تهی و نشاء به جام سبو نماند
ای سیدا بشوی ز ارباب جود دست
آبی درین محیط برای وضو نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
هر کس که زین محیط دم آب می خورد
تا هست پیچ و تاب چو گرداب می خورد
شب زنده دار منت ساقی نمی کشد
تا صبح می ز ساغر مهتاب می خورد
مستی که ز احتساب نیاید به خویشتن
سیلی ز نیشتر به رگ خواب می خورد
چون داغ لاله هر که سیه کاسه اوفتاد
از تشنگی ز چشمه خون آب می خورد
بر آرزوی خود نرسد دل ز اضطراب
این تشنه آب گفته و سیماب می خورد
در گوشه یی نشین و به دیوار رو بیار
شیخ آب و نان ز پشته محراب می خورد
ای سیدا مربی عالی طلب نمای
نیک و بدی که هست به ارباب می خورد
تا هست پیچ و تاب چو گرداب می خورد
شب زنده دار منت ساقی نمی کشد
تا صبح می ز ساغر مهتاب می خورد
مستی که ز احتساب نیاید به خویشتن
سیلی ز نیشتر به رگ خواب می خورد
چون داغ لاله هر که سیه کاسه اوفتاد
از تشنگی ز چشمه خون آب می خورد
بر آرزوی خود نرسد دل ز اضطراب
این تشنه آب گفته و سیماب می خورد
در گوشه یی نشین و به دیوار رو بیار
شیخ آب و نان ز پشته محراب می خورد
ای سیدا مربی عالی طلب نمای
نیک و بدی که هست به ارباب می خورد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
به دست سایلان آوازه احسان عصا گردد
چراغ کاروان غارتگران را رهنما گردد
تن ظالم چو داغ لاله در گرداب خون غلطد
زمین بی مروت به که دشت کربلا گردد
به زیر آسمان روشندلان را نیست دلسوزی
کجا پروانه بر گرد چراغ آسیا گردد
به سوی استخوانم ناوک او کی نظر سازد
پر تیر نگارینش اگر بال هما گردد
ز خلوت می برد بر هر طرف مسواک زاهد را
عصا هر چند کج باشد به دست کور پا گردد
به زنجیر نصیحت نفس گردنکش نشد رامم
سگ دیوانه کی با صاحب خود آشنا گردد
بپوشد عیب ارباب کرم را دامن احسان
چه غم دست رسا را آستین گر نارسا گردد
نمی گردد جدا از سینه عشاق پیکانت
دل صاحب طمع سختی چو دید آهن ربا گردد
بهر مقصد که روی آری مدد از پیر فانی جو
قدم خم گشته آزاده محراب دعا گردد
چه سود از کلفت من سیدا بر خویش می نالد
غبار خاطرم در چشم گردون توتیا گردد
چراغ کاروان غارتگران را رهنما گردد
تن ظالم چو داغ لاله در گرداب خون غلطد
زمین بی مروت به که دشت کربلا گردد
به زیر آسمان روشندلان را نیست دلسوزی
کجا پروانه بر گرد چراغ آسیا گردد
به سوی استخوانم ناوک او کی نظر سازد
پر تیر نگارینش اگر بال هما گردد
ز خلوت می برد بر هر طرف مسواک زاهد را
عصا هر چند کج باشد به دست کور پا گردد
به زنجیر نصیحت نفس گردنکش نشد رامم
سگ دیوانه کی با صاحب خود آشنا گردد
بپوشد عیب ارباب کرم را دامن احسان
چه غم دست رسا را آستین گر نارسا گردد
نمی گردد جدا از سینه عشاق پیکانت
دل صاحب طمع سختی چو دید آهن ربا گردد
بهر مقصد که روی آری مدد از پیر فانی جو
قدم خم گشته آزاده محراب دعا گردد
چه سود از کلفت من سیدا بر خویش می نالد
غبار خاطرم در چشم گردون توتیا گردد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دور از آن مژگان مرا دل سوی خنجر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دوران تمام گشت اثر بر فلک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
سرو را شمشاد قدش محو چون تصویر کرد
آب را موج خرامش پای در زنجیر کرد
ای دم صبح قیامت این همه تأخیر چیست
پاس خاطر داریی صحبت مرا دلگیر کرد
هر سرمه با قد خم گشته می گوید هلال
گردش ایام ما را در جوانی پیر کرد
آن کمان ابرو غضبناک از سر خاکم گذشت
چون هدف لوح مزارم را نشان تیر کرد
محتسب مرد و صراحی سجده های شکر ساخت
شیشه را از باده خالی مرگ این بی پیر کرد
سیدا دنیاپرستان را نگردد نو لباس
جغد نتواند به خود ویرانه را تعمیر کرد
آب را موج خرامش پای در زنجیر کرد
ای دم صبح قیامت این همه تأخیر چیست
پاس خاطر داریی صحبت مرا دلگیر کرد
هر سرمه با قد خم گشته می گوید هلال
گردش ایام ما را در جوانی پیر کرد
آن کمان ابرو غضبناک از سر خاکم گذشت
چون هدف لوح مزارم را نشان تیر کرد
محتسب مرد و صراحی سجده های شکر ساخت
شیشه را از باده خالی مرگ این بی پیر کرد
سیدا دنیاپرستان را نگردد نو لباس
جغد نتواند به خود ویرانه را تعمیر کرد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
مرا از طوف کویت شکوه ی در دل نمی باشد
غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد
دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری
به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد
نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی
دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد
نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را
تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد
ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی
گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد
نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع
ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد
تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را
جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد
نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر
به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد
نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من
به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد
ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید
به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد
حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد
کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد
گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را
گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد
چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر
به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد
بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را
بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد
ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید
یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد
غبارم را نظر بر دوری منزل نمی باشد
دل مجروح مشتاق تو دارد بر جفا صبری
به خاک و خون تپیدن رسم این بسمل نمی باشد
نهال سرو دارد با تهیدستی سر و برگی
دل آزاده هرگز با ثمر مایل نمی باشد
نگه دارد شبان زآفات گرگان گوسفندان را
تعدی در دیار حاکم عادل نمی باشد
ندارد خانه درویزه گر زنجیر دربندی
گره چون غنچه بر پیشانی سایل نمی باشد
نظر بر سفره منعم ندارد مفلس قانع
ز دریا شکوه هرگز بر لب ساحل نمی باشد
تحمل می کند اهل رضا تحقیر گردون را
جدل با خصم کار مردم عاقل نمی باشد
نگردد چون حریصان چشم گرداب از تردد پر
به جز سرگشتی این قوم را حاصل نمی باشد
نمی گردد برون گرد کسادی از دکان من
به سودای متاع من کسی مایل نمی باشد
ز کشتم روزگاری شد کف افسوس می روید
به دست خوشه چینم دانه حاصل نمی باشد
حباب از دست برد موج بی پروا چه غم دارد
کدورت از کسی در طبع دریا دل نمی باشد
گشادی می شود از اهل همت بستگی ها را
گره وا کردن صاحب کرم مشکل نمی باشد
چو باد صبحدم دارند سودای سفر بر سر
به گلزار جهان یک سرو پا در گل نمی باشد
بپا زنجیر شد یک سوزن بی رشته عیسی را
بلایی بدتر از همراه ناقابل نمی باشد
ز دنیا سیدا ما را مرادی برنمی آید
یقین شد غیر نومیدی در این منزل نمی باشد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تهیدستی چو روی آورد طالع واژگون افتد
ز می هر گه شود پیمانه خالی سرنگون افتد
بود ویرانه بهتر جغد را از صحبت طوطی
شود خاموش نادان چون به بزم ذوفنون افتد
به زیر بار منت کی هنرور می نهد گردن
نجنبد کوهکن گر بر سر او بیستون افتد
شود زنجیر بر پا تار ناهموار سوزن را
نماید راه منزل دور گر همره زبون افتد
نفس کوتاه سازد شمع را فانوس بی روزن
امید زندگانی نیست چون دم در درون افتد
تهیدستی کند بی قدر و قیمت سرفرازان را
ز می خالی چو گردد شیشه از صحبت برون افتد
کجا افتد نظر بر پیش ما بالانشینان را
مبادا بی کسی را کار بر گردون دون افتد
شود خصم ستمگر زیر دست صاحب تمکین
سر فرهاد آخر پیش پای بیستون افتد
شمارد سهل نادان قوت هم پیشه خود را
محال است این که خسرو را نظر بر بیستون افتد
منه از حد برون پا بر گلوی شیشه ای ساقی
نمی ترسی که بر گردن تو را دعویی خون افتد
کند پهلو تهی از سایه اش سوداگر حادث
بسان گردباد آخر به صحرای جنون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
شود از ناقه بسیار تابع نفس گردنکش
سگ دیوانه را چون خواب گیرد از جنون افتد
ندارد مهربانی کوکبم را بر فلک یاری
الهی آفتاب از طاق چرخ نیلگون افتد
به دهر ای سیدا امروز هشیاری نمی بینم
قدم هر جا گذارم پا به زنجیر جنون افتد
ز می هر گه شود پیمانه خالی سرنگون افتد
بود ویرانه بهتر جغد را از صحبت طوطی
شود خاموش نادان چون به بزم ذوفنون افتد
به زیر بار منت کی هنرور می نهد گردن
نجنبد کوهکن گر بر سر او بیستون افتد
شود زنجیر بر پا تار ناهموار سوزن را
نماید راه منزل دور گر همره زبون افتد
نفس کوتاه سازد شمع را فانوس بی روزن
امید زندگانی نیست چون دم در درون افتد
تهیدستی کند بی قدر و قیمت سرفرازان را
ز می خالی چو گردد شیشه از صحبت برون افتد
کجا افتد نظر بر پیش ما بالانشینان را
مبادا بی کسی را کار بر گردون دون افتد
شود خصم ستمگر زیر دست صاحب تمکین
سر فرهاد آخر پیش پای بیستون افتد
شمارد سهل نادان قوت هم پیشه خود را
محال است این که خسرو را نظر بر بیستون افتد
منه از حد برون پا بر گلوی شیشه ای ساقی
نمی ترسی که بر گردن تو را دعویی خون افتد
کند پهلو تهی از سایه اش سوداگر حادث
بسان گردباد آخر به صحرای جنون افتد
دل از داغ تمنایت بیابان مرگ خواهد شد
نبیند روی آبادی به صحرایی که خون افتد
شود از ناقه بسیار تابع نفس گردنکش
سگ دیوانه را چون خواب گیرد از جنون افتد
ندارد مهربانی کوکبم را بر فلک یاری
الهی آفتاب از طاق چرخ نیلگون افتد
به دهر ای سیدا امروز هشیاری نمی بینم
قدم هر جا گذارم پا به زنجیر جنون افتد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
ترک هستی سالکان در زیر گردن کرده اند
رهنوردان کفش تنگ از پای بیرون کرده اند
در بیابان جنون امروز همچون گردباد
خیمه بر پا دوستان بر خاک مجنون کرده اند
دست گلچینان ز گلشن بسته بیرون برده اند
این گروه بی ادب در بوستان خون کرده اند
نیست امید ثمر از نخل های میوه دار
منعمان احوال خود اکنون دگرگون کرده اند
گشته جوی شیر پیش چشم مجنون بحر خون
تا سر خود لاله ها از کوه بیرون کرده اند
می برند اموال خود همراه در زیر زمین
اهل دنیا تکیه بر دیوار قارون کرده اند
سیدا گنجینه داران غافلند از روز مرگ
همچو مار این قوم را گویا که افسون کرده اند
رهنوردان کفش تنگ از پای بیرون کرده اند
در بیابان جنون امروز همچون گردباد
خیمه بر پا دوستان بر خاک مجنون کرده اند
دست گلچینان ز گلشن بسته بیرون برده اند
این گروه بی ادب در بوستان خون کرده اند
نیست امید ثمر از نخل های میوه دار
منعمان احوال خود اکنون دگرگون کرده اند
گشته جوی شیر پیش چشم مجنون بحر خون
تا سر خود لاله ها از کوه بیرون کرده اند
می برند اموال خود همراه در زیر زمین
اهل دنیا تکیه بر دیوار قارون کرده اند
سیدا گنجینه داران غافلند از روز مرگ
همچو مار این قوم را گویا که افسون کرده اند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
روی دلی ز مردم عالی نیافتم
زین درد و داغ کشته و مرهم نیافتم
گشتم تمام روی زمین را چو آفتاب
جای نشان ز منزل حاتم نیافتم
رفتم به اهل جاه که جویم به خود لباس
در بر به غیر جامه ماتم نیافتم
بنشسته اند اهل جهان آه بر جگر
در چشم تنگ ساغرشان نم نیافتم
همچون نفس به سینه هر کس فرو شدم
در پیچ دل ز روز جزا غم نیافتم
از بس که برده اند ز دلها حجاب را
شرم و حیا به دیده شبنم نیافتم
رفتم به طوف کعبه مقصود سیدا
جز چشم خویش چشمه زمزم نیافتم
زین درد و داغ کشته و مرهم نیافتم
گشتم تمام روی زمین را چو آفتاب
جای نشان ز منزل حاتم نیافتم
رفتم به اهل جاه که جویم به خود لباس
در بر به غیر جامه ماتم نیافتم
بنشسته اند اهل جهان آه بر جگر
در چشم تنگ ساغرشان نم نیافتم
همچون نفس به سینه هر کس فرو شدم
در پیچ دل ز روز جزا غم نیافتم
از بس که برده اند ز دلها حجاب را
شرم و حیا به دیده شبنم نیافتم
رفتم به طوف کعبه مقصود سیدا
جز چشم خویش چشمه زمزم نیافتم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
ز قتل عاشقان در سینه او غم نمی بینم
به شمع از مردن پروانها ماتم نمی بینم
به گلشن خویش را چو قطره شبنم نمی بینم
کسی را غیر خود هرگز به چشم کم نمی بینم
جهان از عکس رویش خانه آئینه را ماند
به هر جا می روم جز صورت آدم نمی بینم
متاعی دارم و اما ندارد هیچ مقداری
در این بازار سنگ هیچ کس را کسم نمی بینم
چو پرگار از درون خانه پا بیرون نمی مانم
به جستجو قدم را متفق با هم نمی بینم
به دریا ساغر خود می برم لب تشنه می آرم
بجوبار کریمان عمرها شدنم نمی بینم
به بازار طبیبان می روم نومید می گردم
به دل چون لاله داغی دارم و مرهم نمی بینم
ز طوف کعبه مقصود غبارآلود می آیم
به غیر از دیده خود چشمه زمزم نمی بینم
به گوش از هیچ جا آوازه احسان نمی آید
صدا در کاسه فغفور و جام جم نمی بینم
گلستانم ز خشکی گشن تصویر را ماند
که در وی سالها شد قطره شبنم نمی بینم
به مسجد رفته چون مسواک دیدم شیخ را سرکش
بجز محراب پشت هیچ کس را خم نمی بینم
ز روی اهل عالم چشم خود پوشیده می گردم
به عالم مردمی از مردم عالم نمی بینم
نگیرد بار منت صاحب احسان بعد مردن هم
چراغ آرزو بر تربت حاتم نمی بینم
به گلزار جهان ای سیدا عمریست می گردم
به غیر از غنچه خندان دل خرم نمی بینم
به شمع از مردن پروانها ماتم نمی بینم
به گلشن خویش را چو قطره شبنم نمی بینم
کسی را غیر خود هرگز به چشم کم نمی بینم
جهان از عکس رویش خانه آئینه را ماند
به هر جا می روم جز صورت آدم نمی بینم
متاعی دارم و اما ندارد هیچ مقداری
در این بازار سنگ هیچ کس را کسم نمی بینم
چو پرگار از درون خانه پا بیرون نمی مانم
به جستجو قدم را متفق با هم نمی بینم
به دریا ساغر خود می برم لب تشنه می آرم
بجوبار کریمان عمرها شدنم نمی بینم
به بازار طبیبان می روم نومید می گردم
به دل چون لاله داغی دارم و مرهم نمی بینم
ز طوف کعبه مقصود غبارآلود می آیم
به غیر از دیده خود چشمه زمزم نمی بینم
به گوش از هیچ جا آوازه احسان نمی آید
صدا در کاسه فغفور و جام جم نمی بینم
گلستانم ز خشکی گشن تصویر را ماند
که در وی سالها شد قطره شبنم نمی بینم
به مسجد رفته چون مسواک دیدم شیخ را سرکش
بجز محراب پشت هیچ کس را خم نمی بینم
ز روی اهل عالم چشم خود پوشیده می گردم
به عالم مردمی از مردم عالم نمی بینم
نگیرد بار منت صاحب احسان بعد مردن هم
چراغ آرزو بر تربت حاتم نمی بینم
به گلزار جهان ای سیدا عمریست می گردم
به غیر از غنچه خندان دل خرم نمی بینم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
در دم خط آن پسر در جستجو خواهد شدن
آشنائی ها ما معلوم او خواهد شدن
شبنم خوبی ز گلبرگ ترش خواهد چکید
پیش چشم بلبلان بی آبرو خواهد شدن
از غرور حسن تا کی روی گرداند ز ما
این نمی داند که روزی روبرو خواهد شدن
کاکل او آرزوی غارت دین می کند
عمرش آخر بر سر این آرزو خواهد شدن
تا به کی چون شیشه می کند گردنکشی
خشک مغز آخر سر او چون کدو خواهد شدن
می کند با کاسه های می به پیش ما سخن
دست بر سر عاقبت همچون سبو خواهد شدن
روی چون تصویر بر دیوار خواهد نقش کرد
زلفش آخر جانشین کلک مو خواهد شدن
می کند صد گفتگوی تلخ با گلهای باغ
عاقبت شرمنده این گفتگو خواهد شدن
آن لب شیرین که باشد داغ از حلوای قند
از غم حلوای پشمک همچو مو خواهد شدن
از پریشان گردیی خود آن پریرو سیدا
همچو خورشید جهان بین کو به کو خواهد شدن
آشنائی ها ما معلوم او خواهد شدن
شبنم خوبی ز گلبرگ ترش خواهد چکید
پیش چشم بلبلان بی آبرو خواهد شدن
از غرور حسن تا کی روی گرداند ز ما
این نمی داند که روزی روبرو خواهد شدن
کاکل او آرزوی غارت دین می کند
عمرش آخر بر سر این آرزو خواهد شدن
تا به کی چون شیشه می کند گردنکشی
خشک مغز آخر سر او چون کدو خواهد شدن
می کند با کاسه های می به پیش ما سخن
دست بر سر عاقبت همچون سبو خواهد شدن
روی چون تصویر بر دیوار خواهد نقش کرد
زلفش آخر جانشین کلک مو خواهد شدن
می کند صد گفتگوی تلخ با گلهای باغ
عاقبت شرمنده این گفتگو خواهد شدن
آن لب شیرین که باشد داغ از حلوای قند
از غم حلوای پشمک همچو مو خواهد شدن
از پریشان گردیی خود آن پریرو سیدا
همچو خورشید جهان بین کو به کو خواهد شدن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
از دل زارم نفس مأیوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
بوی شمع کشته زین فانوس می آید برون
در گلستانی که گردد نوخط من جلوه گر
سبزه اش همچون پر طاووس می آید برون
زآستین شاخ گلهای چمن وقت خزان
جای هر برگی کف افسوس می آید برون
نشاء می عاقبت دیوانگی بار آورد
رفته رفته عاشق از ناموس می آید برون
شمع رخسار که امشب خانه روشن می کند
مرده پروانه از فانوس می آید برون
بانگ هستی خشک مغزان را صدای رحلتست
ناله واحسرتا از کوس می آید برون
منعمان عهد ما هر جا که منزل می کنند
از زمین قارون پی پابوس می آید برون
سیدا با این فغان گر پا گذارم سوی دیر
پیشباز ناله ام ناقوس می آید برون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
تا چراغ انجمن کردن زبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
نمی گردد صدای جود از اهل کرم بیرون
نمی آید ازاین دریادلان عمریست نم بیرون
سراب از حیله دنیاپرستان سر به صحرا زد
سزای آنکه در این عهد آید از عدم بیرون
ندارد احتیاج زیب و زینت عزت ذاتی
نگردد بوی مشک از ناف آهوی حرم بیرون
بود بیم خطر از همنفس تنهانشینان را
نمی آید ز عکس خانه آئینه دم بیرون
ز ارباب سخن کی تیره بختی دور می گردد
مدام آب سیه می آید از جوی قلم بیرون
به چشم بوالهوس راه نظر بربسته اولی تر
همان بهتر نیاید زین ترازو سنگ کم بیرون
به سوی کعبه چشم مست او احرام اگر بندد
پی قربانی او آید آهوی حرم بیرون
حصار عافیت فانوس باشد شمع مجلس را
منه ای سیدا از آستان خود قدم بیرون
نمی آید ازاین دریادلان عمریست نم بیرون
سراب از حیله دنیاپرستان سر به صحرا زد
سزای آنکه در این عهد آید از عدم بیرون
ندارد احتیاج زیب و زینت عزت ذاتی
نگردد بوی مشک از ناف آهوی حرم بیرون
بود بیم خطر از همنفس تنهانشینان را
نمی آید ز عکس خانه آئینه دم بیرون
ز ارباب سخن کی تیره بختی دور می گردد
مدام آب سیه می آید از جوی قلم بیرون
به چشم بوالهوس راه نظر بربسته اولی تر
همان بهتر نیاید زین ترازو سنگ کم بیرون
به سوی کعبه چشم مست او احرام اگر بندد
پی قربانی او آید آهوی حرم بیرون
حصار عافیت فانوس باشد شمع مجلس را
منه ای سیدا از آستان خود قدم بیرون
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
آمده بهار و نشاء و نمای زمانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
بر شاخ گل رواج به بلبل ترانه کو
خم بی دماغ و شیشه تهی سرنگون قدح
با ساکنان میکده اسباب خانه کو
از ناقه بلبلان به گلستان گداختند
ای باغبان به مرغ چمن آب و دانه کو
سرو از هجوم زاغ و زغن گشت پایمال
ای قمریی غریب تو را آشیانه کو
بر لوح خاک پادشهان این نوشته اند
ای آنکه بود بر سر تو شامیانه کو
از آه بی اثر چو نفس سینه ها پر است
ترکش لبالب است ز تیر و نشانه کو
فیضی که بود بر در ارباب جود رفت
سرها که فرش بود در این آستانه کو
بر خون یکدیگر همه خلق تشنه اند
رحمی که بود در دل اهل زمانه کو
دل گرمی سمندر و پروانه را نماند
بر شمع سرکشی و در آتش زبانه کو
باد صبا ز طره سنبل کشیده دست
کاکل بیجا و بر کف مشاطه شانه کو
ای سیدا به روی جوانان حیا نماند
در چشم بوالهوس نگه عاشقانه کو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
پنجهام هرگز نرفته بر در کاشانهای
نقش پای من ندیده آستان خانهای
دامن زلف تمنا کی به چنگ آید مرا
نی زبان گفتوگو و نی اصول شانهای
ساغر خود میبرم پیش حباب از سادگی
تر نمیگردد ز دریاها لب پیمانهای
بر در ارباب دولت نیست غیر از گردباد
پشّهای بیرون نمیآید ز مهمانخانهای
جود حاتم بر زبان سایلان گر بگذرد
میرسد در گوش این دونهمتان افسانهای
ای ز خود غافل مکن از اهل دنیا آرزو
کل دهند این طفلطبعان سنگ بر دیوانهای
در دهان مردم غافلزبانِ هرزهگوی
جغد بیبالیست افتادست در ویرانهای
میروند آش خدایی گفته اهل روزگار
گر برآید دود آهی از درون خانهای
خوشهچینان خرمن ناموس را آتش زنند
از دهان مور اگر ناگاه افتد دانهای
سیدا پا از بنای خلق کوته کردهام
مینماید پیش چشمم آسمان ویرانهای
نقش پای من ندیده آستان خانهای
دامن زلف تمنا کی به چنگ آید مرا
نی زبان گفتوگو و نی اصول شانهای
ساغر خود میبرم پیش حباب از سادگی
تر نمیگردد ز دریاها لب پیمانهای
بر در ارباب دولت نیست غیر از گردباد
پشّهای بیرون نمیآید ز مهمانخانهای
جود حاتم بر زبان سایلان گر بگذرد
میرسد در گوش این دونهمتان افسانهای
ای ز خود غافل مکن از اهل دنیا آرزو
کل دهند این طفلطبعان سنگ بر دیوانهای
در دهان مردم غافلزبانِ هرزهگوی
جغد بیبالیست افتادست در ویرانهای
میروند آش خدایی گفته اهل روزگار
گر برآید دود آهی از درون خانهای
خوشهچینان خرمن ناموس را آتش زنند
از دهان مور اگر ناگاه افتد دانهای
سیدا پا از بنای خلق کوته کردهام
مینماید پیش چشمم آسمان ویرانهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
غنچه گردید گل قسمتم از کم سخنی
چون نفس تنگ شده روزیم از بی دهنی
ندهد هیچ کسی آب سخن های مرا
شد دلم خون به تمنای عقیق یمنی
نام صاحب هنران تا به قیامت باقیست
نقش فرهاد خبر می دهد از کوهکنی
مدتی شد که به صحرای جنون می گردم
کرده در خانه زنجیر مرا بی وطنی
تشنه را قطره به از گوهر سیراب بود
دست خشک است صدف پیش عقیق یمنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
صاحب عزت ذاتی نزند دم ز حسب
غنچه هرگز نکند دعویی گل پیرهنی
چشم پوشیده گذر می کنم از باغ جهان
این چمن بس که ندارد گل بر سر زدنی
نکند جامه زربفت بدل اعضا را
نزند صورت دیوار دم از سیمتنی
عمرها شد که سر خویش به زانو دارم
غنچه خسپیست مرا کار ز بی پیرهنی
بی مربی نشود هیچ کسی صاحب نام
سنگ را می کند افلاک عقیق یمنی
خون ناحق نگذارد نفس قاتل را
شمع را شد پر پروانه به گردن کفنی
هر که از بزم جهان رفت به خود می گوید
نیست در صحبت این قوم دگر آمدنی
جانب انجمن ای شمع مکن تکلیفم
نیست پروانه ناقابل من سوختنی
وقت آنست که افلاک شود زیر و زبر
بزم تصویر بود لایق بر هم زدنی
بر ضعیفان مکن اظهار زبردستی خویش
تیشه زد بر سر فرهاد دم از کوهکنی
سخن خانه به بازار نمی آید راست
دایه می گفت به گهواره مرا ناشدنی
از ملامت نکند اهل طمع اندیشه
می کند عار از این طایفه روئینه تنی
بوی خون از دهن غنچه گل می آید
ای صبا دست نگه دار ز دندان شکنی
سیدا بس که جهان در نظرم تنگ شدست
جای در کنج قفس کرده ام از بی وطنی
چون نفس تنگ شده روزیم از بی دهنی
ندهد هیچ کسی آب سخن های مرا
شد دلم خون به تمنای عقیق یمنی
نام صاحب هنران تا به قیامت باقیست
نقش فرهاد خبر می دهد از کوهکنی
مدتی شد که به صحرای جنون می گردم
کرده در خانه زنجیر مرا بی وطنی
تشنه را قطره به از گوهر سیراب بود
دست خشک است صدف پیش عقیق یمنی
گردبادم به بیابان شده ام سرگردان
دامن دشت جنون است به دوشم کفنی
صاحب عزت ذاتی نزند دم ز حسب
غنچه هرگز نکند دعویی گل پیرهنی
چشم پوشیده گذر می کنم از باغ جهان
این چمن بس که ندارد گل بر سر زدنی
نکند جامه زربفت بدل اعضا را
نزند صورت دیوار دم از سیمتنی
عمرها شد که سر خویش به زانو دارم
غنچه خسپیست مرا کار ز بی پیرهنی
بی مربی نشود هیچ کسی صاحب نام
سنگ را می کند افلاک عقیق یمنی
خون ناحق نگذارد نفس قاتل را
شمع را شد پر پروانه به گردن کفنی
هر که از بزم جهان رفت به خود می گوید
نیست در صحبت این قوم دگر آمدنی
جانب انجمن ای شمع مکن تکلیفم
نیست پروانه ناقابل من سوختنی
وقت آنست که افلاک شود زیر و زبر
بزم تصویر بود لایق بر هم زدنی
بر ضعیفان مکن اظهار زبردستی خویش
تیشه زد بر سر فرهاد دم از کوهکنی
سخن خانه به بازار نمی آید راست
دایه می گفت به گهواره مرا ناشدنی
از ملامت نکند اهل طمع اندیشه
می کند عار از این طایفه روئینه تنی
بوی خون از دهن غنچه گل می آید
ای صبا دست نگه دار ز دندان شکنی
سیدا بس که جهان در نظرم تنگ شدست
جای در کنج قفس کرده ام از بی وطنی
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
تا کی ای بلبل به دنبال هنر افتد کسی
به که همچون غنچه بر سودای زر افتد کسی
از خبرداری ز من گشتند یاران بی خبر
باخبر باشند از خود بی خبر افتد کسی
دستم از بهر خدا ای عیسی مریم بگیر
از فلک افتد به است از پشت خر افتد کسی
چون عصا سازند او را پیشوای خویشتن
کوچه گردو خشک مغز و دربدر افتد کسی
می توان برداشت او را بر سر خود سیدا
در میان هر دو جنگی چون پسر افتد کسی
به که همچون غنچه بر سودای زر افتد کسی
از خبرداری ز من گشتند یاران بی خبر
باخبر باشند از خود بی خبر افتد کسی
دستم از بهر خدا ای عیسی مریم بگیر
از فلک افتد به است از پشت خر افتد کسی
چون عصا سازند او را پیشوای خویشتن
کوچه گردو خشک مغز و دربدر افتد کسی
می توان برداشت او را بر سر خود سیدا
در میان هر دو جنگی چون پسر افتد کسی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱ - سر تراش