عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی بصر دیده ارباب هوس حیرانست
ز آنکه بر دیده تصویر نظر پنهانست
در گریبان دری دیده ما روز نخست
پنجه غم شده فرموش و کنون مژگانست
دیده بگداخته نخل مژه را دادم آب
وین زمان میوه سیراب‌ترش حرمانست
رخ ز بی‌رونقی شمع نگاهم مفروز
روزگاری‌ست که بی روی تو در زندانست
کفر از غصه چو زلف تو سیه‌پوش نشست
که درین دام چرا صید نخست ایمانست
ناله پرده جان صاف کند از تب درد
ورنه بر شعله ما بی‌هنری بهتانست
گریه گر دیده گدازست فصیحی گله چیست
کشتی نوح شکستن هنر طوفانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
چون غنچه دلم شیفته و دل نگرانست
از شوق نسیم چمنی جامه درانست
بر داغ من آتش مفشان کاین گل بدروز
بدنام کن سلسله باد خزانست
ما پیر خرابات بجز غم نشناسیم
کز همت او دیده ما شعله فشانست
نازک شدن رشته عهد و نگسستن
رمزی‌ست که تفسیر وی آن موی میانست
از شش جهتم پرتو خورشید درآمد
چون دید که بر پیکر من سایه‌گرانست
یک لخت جگر بر مژه بی‌داغ غمی نیست
من کوه غمم دامن من لاله‌ستانست
یک موی من از دوست تهی نیست فصیحی
وین طرفه که هر موی به راهی نگرانست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
شه محبتم و ملک غم بلاد منست
عمارت جگر از شعله عدل و داد منست
جهان دردم و کنعانیان نیند آگه
که نور دیده یعقوب در سواد منست
درین چمن چو ببینی گیاه تشنه‌لبی
ز شعله آب دهش کان گل مراد منست
خزان گلشن خویشم ولیک عالم را
بهارم و نفس روح قدس باد منست
جگر به تحفه فرستم به خلد همره آه
از آن شرار که در دوزخ نهاد منست
ز دود و اخگر باشد کلاه و نعلینم
به راه گرم‌روان شعله اوستاد منست
ز رشک رانده‌ام از یاد خود فصیحی را
چو جلوه‌گاه تمنای دوست یاد منست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
آن سرو خرامان که گذشت از چمن کیست
و آن شمع برافروخته از انجمن کیست
شمعی که چراغ دل ما روشن ازو شد
روشن شود ای کاش که در انجمن کیست
جان یافتم از بوی تو ای باد سحرگاه
این بوی خوش از طره عنبرشکن کیست
بویی که منور شد ازو دیده یعقوب
بو برده‌ام امروز که در پیرهن کیست
آن مرغ که رم کرد ز من رام که گردید
و آن روح که رفت از تن من در بدن کیست
شبها دو لب من بهم از ناله نیاید
تا او همه شب خفته دهن بر دهن کیست
در نظم فصیحی رقم نام چه حاجت
پیدا بود از حسن ادا کاین سخن کیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
در می‌زنم چه شد که گشایش پدید نیست
قفل مرا معامله‌ای با کلید نیست
صد ابر رحمت آمد و دل شبنمی ندید
گویا که این گیاه خدا آفرید نیست
سهو کتاب رسم فزون از حدست لیک
سهوی چو سهو تهنیت روز عید نیست
صد بحر خون زهر مژه طی کردم و هنوز
پایان کار گریه شوقم پدید نیست
بعد از وداع دوست فصیحی شهید عشق
گر نیم لحظه زنده بماند شهید نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن نسیمم که سر و برگ خس و خارم نیست
خانه‌زاد چمنم لیک به گل کارم نیست
جنس دردم که درین رسته به جانم بخرند
چه کنم طالع نازی ز خریدارم نیست
نخل اندوهم و صد گونه گلم هست ولیک
گل شاداب‌تر از دیده ی خون بارم نیست
شربت وصل کند درد من افزون چه کنم
هیچ کس را خبری از دل بیمارم نیست
داغ لاله نگهم را به تماشا بفریفت
ورنه صلحی به هوای گل و گلزارم نیست
بس که نظاره پرستم نگه هر دو جهان
خرج یک روزه ی این چشم تلف کارم نیست
سیر آتشکده عشق فصیحی کردم
شعله‌ای شوخ‌تر از آه شرربارم نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نافه چو طره ی غالیه بار تو نیست
عنبر سوده چو خط غبار تو نیست
گل نشکفته به پاکی عارض تو
سبزه به خوبی خط عذار تو نیست
از برم ای دل خسته برو که مرا
تاب شنیدن ناله ی زار تو نیست
به که رود ز غم تو به باد فنا
تحفه ی جان که قبول نثار تو نیست
در چمن این همه گل که شکفته یکی
چون گل روی همیشه بهار تو نیست
بهر وفا مکش ای دل خون شده جور
کانچه تو می‌طلبی بر یار تو نیست
کار تو رفته ی فصیحی خسته ز دست
یار تو در پی چاره ی کار تو نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
نخل طلبم هیچ مرا برگ و بری نیست
فرزند خزانم ز بهارم خبری نیست
از باغ وفا مگذر اگر تشنه ی کامی
کآنجا همه گر بید بود بی‌ثمری نیست
بر بام و در دوست تجلی نفشاندند
گویا که درین کوچه پریشان‌نظری نیست
گویند که بیگانه پرست است غم دوست
صد شکر که بیگانه‌تر از ما دگری نیست
روزی که در گنج کرم باز کند حسن
سرمایه ی ما هیچ به جز چشم تری نیست
لخت دلم از دیده کند سوی تو پرواز
مشتاق تو را شوق کم از بال و پری نیست
گر لذت داغ جگر اینست فصیحی
صد حیف که بر هر سر مویم جگری نیست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
بی سبب زلفش اضطراب نداشت
تاب بیداد پیچ و تاب نداشت
هیچ گه سنبلی چنین شب و روز
دامنی پر ز آفتاب نداشت
دل به دریوزه پیش چشم آمد
چه کند بینوا شراب نداشت
خون‌فشان گشت چشم و نیکو شد
جیب رسواییم گلاب نداشت
زو وفا خواستم به تیغم زد
این سخن غیر ازین جواب نداشت
می‌نهفتش ز رشک ایزد لیک
درخور حسن او نقاب نداشت
شب فصیحی ز تشنگی جان داد
عشق گویا دگر شراب نداشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نوبهاران از در این باغ و بستان بازگشت
خنده نومید از لب گلهای خندان بازگشت
وای بر یعقوب ما کز بعد چندین انتظار
کاروان مصر از نزدیک کنعان بازگشت
هر نگه کز موجه خون جگر بیرون فتاد
بی‌جمال دوست سوی چشم گریان باز گشت
بی تو هر شب را به عمری دل به روز آورده بود
بخت برگردید و آن شبهای هجران بازگشت
شمع‌سان گویی فصیحی شد کفن پیراهنم
ز‌‌ آنکه خورشید امشبم دست از گریبان بازگشت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
از دل هزار لخت به چشم نثار رفت
جز داغ هر چه بود درین لاله‌زار رفت
ضعفم چنان گداخت که طوفان اشک دوش
صد جا نشست از مژه تا در کنار رفت
آن دیده گو ذخیره دیدار می‌نهاد
نیرنگ بخت بین که به دنبال یار رفت
بگذشت عمر و غنچه ما ناشکفته ماند
این ماتم دگر که ز باغم بهار رفت
ای کاش پیشتر ز فصیحی نمردمی
تا دیدمی چه بر سرش از هجر یار رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
شب بی‌خبرم حرف فراقت به زبان رفت
گوشم به خروش آمد و هوشم به فغان رفت
روید چو ز خاکم جگر پاره بهاران
دانند که بر ما چه ز بیداد خزان رفت
ز آن غنچه طلب نکهت همت که لب خویش
نالوده به یک خنده ز گلزار جهان رفت
بیهوده درین بادیه مشتاب که از شوق
نقش قدم کعبه روان هم پی‌شان رفت
بگداخت ز بس از تب هجر تو فصیحی
شب سوی عدم دست به دامان فغان رفت
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
شب نخل تجلی به گلستان تو بر داد
هر موی مرا ذوق تماشای دگر داد
می‌خواست حیا بند نهد بر نگهم لیک
شوق آمد و مژگان مرا بال نظر داد
در حسن چه شایسته رسولی که لبت را
صد معجزه یزدان بجز از شق قمر داد
شب دیده به نظاره رخسار تو می‌رفت
شمع نظری در کف هر لخت جگر داد
از همت عشقست که ما هیچکسان را
صد کشور اندوه به یک آه سحر داد
بی منت این ابر تنک مایه فصیحی
بید چمن ما گل خورشید ثمر داد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
هر قطره خون گرم که از دل در اوفتد
دوزخ شود اگر همه در کوثر اوفتد
آه این شهید کیست که خونش زمان زمان
خیزد ز خاک و در قدم خنجر اوفتد
مستم چنان ز باده حیرت که می‌سزد
کز دست داغهای جگر ساغر اوفتد
بنشینم و چو ماتمیان نوحه سر کنم
هر جا رهم به توده خاکستر اوفتد
ای سیل اشک موجه رحمی که بی کسم
این کهنه‌دیر بو که مرا بر سر اوفتد
آن نامه‌ام که چشمه خون جگر شود
هر سایه کز کبوتر نامه‌بر اوفتد
گر بند دشمن است ز آزادگی به است
فیروز بخت مهره که در شش در اوفتد
عشق آید ار به میکده ما زنیم جام
چون شعله مست گردد و چون اخگر اوفتد
دل در تن فسرده فصیحی بیفسرد
چون اخگری که بر سر خاکستر اوفتد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
چنان که باغ در آغوش گل نمی‌گنجد
شکیب در دل مدهوش گل نمی گنجد
نخست نام دهانت شنید غنچه مگر
که هیچ زمزمه در گوش گل نمی‌گنجد
شهید تیغ ستم شو که زیر نعش هزار
ز بس هجوم ملک دوش گل نمی‌گنجد
به عندلیب بگویید کاین فغان تا چند
درین چمن لب خاموش گل نمی‌گنجد
نصیب این دل ریش است نیش خار ارنه
صبا درین چمن از جوش گل نمی‌گنجد
به محملی که خموشی هزار دستانست
لب سرود فراموش گل نمی‌گنجد
مرو به باغ فصیحی که این دلی که تراست
ز نیش خار درو جوش گل نمی‌گنجد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
مگر بازم دل از زخم جفایی شاد می‌گردد
که مرگم گرد جان بهر مبارک باد می‌گردد
به فتراک محبت من همان صید گرفتارم
که بسمل گشته و گرد سر صیاد می‌گردد
به جای باده خون در ساغرست امروز خسرورا
همانا یاد شیرین در دل فرهاد می‌گردد
فصیحی زار می‌نالد مگر جان می‌دهد از غم
که امشب ماتمی بر گرد این فریاد می‌گردد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
از روز سیاهم شب هجران گله دارد
وز صبحدمم شام غریبان گله دارد
لب تشنه فتادیم در آن بادیه کآنجا
از خشک لبی چشمه حیوان گله دارد
در دامن هستی به فغان آمده پایم
مسکین مگر از تنگی دامان گله دارد
صحرای فراق تو که ریگش غم و دردست
چندان که خورد خون شهیدان گله درد
کو نوح که بر زورق افلاک بخندد
امشب که ز دل دیده و دامان گله دارد
پامال دو صد قافله خونست درین راه
آن دیده که از سایه مژگان گله دارد
یک گام فزون نیست ره کعبه فصیحی
رخش طلب از تنگی میدان گله دارد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
بر خرمنم طلیعه برقی گذار کرد
از شعله مو به موی مرا مایه‌دار کرد
اقبال دیده‌بین که ز مصر وصال دوست
بر هر نگاه حسرت دیدار بار کرد
شوخی نگر که شعله یک لاله‌زار داغ
از ما گرفت و بر جگر ما نثار کرد
ابری برآمد از چمن عشق داغ ریز
گلزار بودم از کرمم لاله‌زار کرد
چون بوی گل مرید نسیمم که فیض آن
هر جا گذشت همچو منش بیقرار کرد
پیمود از آن شراب به من چشم مست دوست
کز توبه نکرده مرا شرمسار کرد
دل را سموم اشک فصیحی تمام سوخت
آخر گیاه تشنه‌لب ما بهار کرد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دیده امشب ره نظاره به پایان آورد
به صد افسون نگهی تا سر مژگان آورد
راه آباد بسی بود ولی غمزه دوست
به لب کوثرم از راه بیابان آورد
داد سرمایه به تاراج دل و آخر کار
خبر یوسف گم‌گشته به کنعان آورد
تازه کردند ملایک به تو ایمان نیاز
کفر چون دید خطت را به خود ایمان آورد
سنبل دوست پریشان خودست ارنه بهار
باد را دست هوس بسته به بستان آورد
نام منصور برد عشق و لب خویش مکد
گر زبان تو نوایی به گلستان آورد
کفنی جوی فصیحی که سحر چاک غمی
خبر مرگ گریبان سوی دامان آورد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خطت هر دم جهانی از تجلی رایگان گیرد
به هر سو بگذرد ملکی ز حسن جاودان گیرد
شکنج دام ز آن‌سان دلفریب صید شد کز غم
فروریزد پر وبالش چو نام آشیان گیرد
سجود عشق برخود فرض کردم تا جبین دارم
بود روزی ازین آتش مرا دودی به جان گیرد
سر شمع‌ست دولتمند و من پروانه اویم
که از فیضش مرا هم شعله شامی در میان گیرد
دلت نازک‌ترست از رشته پیمان تو ترسم
که ناگه بی‌سبب نازک دلت از دوستان گیرد
مکن چون خنده تکیه بر لب گل کاندرین گلشن
نسیم نوبهاران فیض از باد خزان گیرد
فصیحی از جگر ناخواست امشب ناله‌ای سر زد
به بی ظرفی مبادا عشق ما را بر زبان گیرد