عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
چون زتاب می رخت بر لاله پهلو می زند
غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند
از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند
در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است
در کجیها این ترازو راستی مو می زند
کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟
صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم
پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
غنچه در پیش گل روی تو زانو می زند
چون شود از عارضش آب طراوت موج زن
از خجالت دست خود آیینه بر رو می زند
از شبیخون خزان سنگش به مینا می خورد
باغ کز بادام خواب چارپهلو می زند
در خلاف وعده ابرویت سرآمد گشته است
در کجیها این ترازو راستی مو می زند
کیست تا همچشم یار شوخ چشم ما شود؟
هر نگاهش بر صف صد دشت آهو می زند
پاک طینت از حدیث سرد از جا کی رود؟
آب گوهر از صبا کی چین بر ابرو می زند؟
صائب از بس سینه را از مهر صیقل داده ایم
پیش ما صافی دلان آیینه زانو می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
دامن آنها کز گرانجانان دنیا می کشند
بار کوه قاف آسان همچو عنقا می کشند
همچو بار طرح می باشند بر دلها گران
شوره پشتانی که دست از کار دنیا می کشند
می کشند آنان که خار از پاچو سوزن خلق را
سر برون از یک گریبان با مسیحا می کشند
می دهندش همچو مژگان جا به چشم خویشتن
عاشقان گر خار راه عشق از پا می کشند
حسرت عشاق افزون می شود در عین وصل
موجها خمیازه در آغوش دریا می کشند
گرچه لیلی عمرها شد تا ازین صحرا گذشت
آهوان گردن همان بهر تماشا می کشند
داده ام تا نسبت آن قامت موزون به سرو
قمریان از جلوه اش ناز دو بالا می کشند
نیست صائب رنگی از می زاهدان خشک را
گردنی از دور گاهی همچو مینا می کشند
بار کوه قاف آسان همچو عنقا می کشند
همچو بار طرح می باشند بر دلها گران
شوره پشتانی که دست از کار دنیا می کشند
می کشند آنان که خار از پاچو سوزن خلق را
سر برون از یک گریبان با مسیحا می کشند
می دهندش همچو مژگان جا به چشم خویشتن
عاشقان گر خار راه عشق از پا می کشند
حسرت عشاق افزون می شود در عین وصل
موجها خمیازه در آغوش دریا می کشند
گرچه لیلی عمرها شد تا ازین صحرا گذشت
آهوان گردن همان بهر تماشا می کشند
داده ام تا نسبت آن قامت موزون به سرو
قمریان از جلوه اش ناز دو بالا می کشند
نیست صائب رنگی از می زاهدان خشک را
گردنی از دور گاهی همچو مینا می کشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
می به جرأت در قدح در پای خم مینا کند
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون را میسر نیست سر بالا کند
می کند همواری من خصم را شیرین زبان
زنگ را آیینه ام چون طوطیان گویا کند
رهنورد شوق را منزل شود سنگ فسان
موج هیهات است در ساحل میان راوا کند
نفس سرکش گردد از اقبال دنیای خسیس
مشت خاری آتش افسرده را رعنا کند
سر گرانی لازم حسن است در هر صورتی
نقش شیرین تا چه خونها در دل خارا کند
آن که مصرف می کند پیدا برای سیم و زر
کاش نقد وقت را هم مصرفی پیدا کند
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
کیست صائب این زمین مرده را احیا کند؟
دخل دریا ابر را در خرج بی پروا کند
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون را میسر نیست سر بالا کند
می کند همواری من خصم را شیرین زبان
زنگ را آیینه ام چون طوطیان گویا کند
رهنورد شوق را منزل شود سنگ فسان
موج هیهات است در ساحل میان راوا کند
نفس سرکش گردد از اقبال دنیای خسیس
مشت خاری آتش افسرده را رعنا کند
سر گرانی لازم حسن است در هر صورتی
نقش شیرین تا چه خونها در دل خارا کند
آن که مصرف می کند پیدا برای سیم و زر
کاش نقد وقت را هم مصرفی پیدا کند
گر نپردازد به حال سینه درد و داغ عشق
کیست صائب این زمین مرده را احیا کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۰
چون به یاد آشیان مرغم صفیری سر کند
دانه را سازد سپند و دام را مجمر کند
ناله من این چنین پست از فضای عالم است
شعله ام ضبط نفس از تنگی مجمر کند
هر رگم چون برق می تابد ز زیر ابر جسم
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
نامه اعمال چون برگ خزان ریزد به خاک
آه سردم گر گذاری بر صف محشر کند
قطره ای اشک مروت نیست در چشم سحاب
دانه امید ما از خاک چون سر بر کند؟
صبح از رویش دهد خورشید تابان چشم آب
چون گل از شبنم دل شب هر که چشمی تر کند
خشت خم سر کله با خورشید تابان می زند
پرتو این می دهان شیشه را خاور کند
روزگار غنچه خسبی خوش کز استغنای فقر
همچو عنقا بوریای خود زبال و پر کند
گر کند تیغ نگاه خویش بر مو امتحان
ساده رو آیینه را از طره جوهر کند
راز دل گاهی به خاموشی نهان ماند که موم
پرده داری پیش چشم روزن مجمر کند
گرنه صائب داغدار از رفتن پروانه است
شمع خاکستر چرا در انجمن بر سر کند؟
دانه را سازد سپند و دام را مجمر کند
ناله من این چنین پست از فضای عالم است
شعله ام ضبط نفس از تنگی مجمر کند
هر رگم چون برق می تابد ز زیر ابر جسم
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند
نامه اعمال چون برگ خزان ریزد به خاک
آه سردم گر گذاری بر صف محشر کند
قطره ای اشک مروت نیست در چشم سحاب
دانه امید ما از خاک چون سر بر کند؟
صبح از رویش دهد خورشید تابان چشم آب
چون گل از شبنم دل شب هر که چشمی تر کند
خشت خم سر کله با خورشید تابان می زند
پرتو این می دهان شیشه را خاور کند
روزگار غنچه خسبی خوش کز استغنای فقر
همچو عنقا بوریای خود زبال و پر کند
گر کند تیغ نگاه خویش بر مو امتحان
ساده رو آیینه را از طره جوهر کند
راز دل گاهی به خاموشی نهان ماند که موم
پرده داری پیش چشم روزن مجمر کند
گرنه صائب داغدار از رفتن پروانه است
شمع خاکستر چرا در انجمن بر سر کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۱
جلوه ای سرکن که خون از چشم بلبل سر کند
اشک شبنم بی حجاب از دیده گل سر کند
می توان بر تیرباران ملامت صبر کرد
کو جگرداری که با تیغ تغافل سر کند؟
پرده خود پیش هر ناشسته رو نتوان درید
بلبل ما گریه را در دامن گل سر کند
می دهد یاد از سواد هند فیل مست را
پیش دل هر کس حدیث زلف و کاکل سرکند
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
عشق هیهات است با صبر و تحمل سر کند
خیره چشمی بین که پیش عارض گلرنگ او
شبنم نادیده، حرف از دفتر گل سرکند
می توان در پرده شب حال خود بی پرده گفت
صبر آن دارم که خط زان روی چون گل سر کند
فتنه ها زیر سر تیغ زبان خوابیده است
وای بر آن کس که حرفی بی تأمل سر کند
خضر را از لوح دل چون زنگ می باید زدود
هر که خواهد راه صحرای توکل سر کند
پیش دیوانهای صائب بلبل رنگین سخن
شرم بادش گر سخن از دفتر گل سر کند
اشک شبنم بی حجاب از دیده گل سر کند
می توان بر تیرباران ملامت صبر کرد
کو جگرداری که با تیغ تغافل سر کند؟
پرده خود پیش هر ناشسته رو نتوان درید
بلبل ما گریه را در دامن گل سر کند
می دهد یاد از سواد هند فیل مست را
پیش دل هر کس حدیث زلف و کاکل سرکند
لنگر بیتابی دریا نمی گردد گهر
عشق هیهات است با صبر و تحمل سر کند
خیره چشمی بین که پیش عارض گلرنگ او
شبنم نادیده، حرف از دفتر گل سرکند
می توان در پرده شب حال خود بی پرده گفت
صبر آن دارم که خط زان روی چون گل سر کند
فتنه ها زیر سر تیغ زبان خوابیده است
وای بر آن کس که حرفی بی تأمل سر کند
خضر را از لوح دل چون زنگ می باید زدود
هر که خواهد راه صحرای توکل سر کند
پیش دیوانهای صائب بلبل رنگین سخن
شرم بادش گر سخن از دفتر گل سر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۸
مطربی خواهم که مست از نغمه سازم کند
هر قدر کز خویش افتم دور آوازم کند
فکر آغاز و غم انجام تا کی، می کجاست؟
تا دمی آسوده از انجام و آغازم کند
در دل آیینه تاریک من خورشیدهاست
چشم می بازد سبکدستی که پردازم کند
بوی گل را غنچه نتواند نهان در پرده داشت
آسمان کی می تواند منع پروازم کند؟
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه با اشک سبکتازم کند؟
در لباس زنگ آزادم زصد نادیدنی
روی آسایش نبیند هر که پردازم کند!
سالها شد چون شرر در سینه می دزدم نفس
تا مگر آن سنگدل با خویش همرازم کند
رتبه افکار من صائب ز شعری بگذرد
گر به تحسین شاه دریادل سرافرازم کند
هر قدر کز خویش افتم دور آوازم کند
فکر آغاز و غم انجام تا کی، می کجاست؟
تا دمی آسوده از انجام و آغازم کند
در دل آیینه تاریک من خورشیدهاست
چشم می بازد سبکدستی که پردازم کند
بوی گل را غنچه نتواند نهان در پرده داشت
آسمان کی می تواند منع پروازم کند؟
جوش دریا کم نمی گردد ز سرپوش حباب
مهر خاموشی چه با اشک سبکتازم کند؟
در لباس زنگ آزادم زصد نادیدنی
روی آسایش نبیند هر که پردازم کند!
سالها شد چون شرر در سینه می دزدم نفس
تا مگر آن سنگدل با خویش همرازم کند
رتبه افکار من صائب ز شعری بگذرد
گر به تحسین شاه دریادل سرافرازم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
هر که اوقات گرامی صرف خودسازی کند
خانه اش سازست چون جان خانه پردازی کند
همچو اخگر زود خاکسترنشین خواهد شدن
هر سبک مغزی که چون آتش سرافرازی کند
هر که خواهد بر سر زانوی خوبان جای خود
به که چون آیینه چندی خانه پردازی کند
غوطه در خون شفق زد مهر از تیغ زبان
این سزای آن که با عالم زبان بازی کند
آهوان را وحشت مجنون زوحشت توبه داد
چون بود میدان تهی هر کس سبکتازی کند
شد کف خاکستری بلبل زسوز ناله ام
وای بر خاری که با آتش زبان بازی کند
آن که از آیینه می پوشید رخسار از حیا
این زمان در ساغر می چهره پردازی کند
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
خون چو گردد مشک ناچارست غمازی کند
دلربایی شیوه هر مرغ کوته بال نیست
نقش بندد بر زمین کبکی که شهبازی کند
بلبلان چون غنچه بر لب مهر خاموشی زنند
در گلستانی که صائب نغمه پردازی کند
خانه اش سازست چون جان خانه پردازی کند
همچو اخگر زود خاکسترنشین خواهد شدن
هر سبک مغزی که چون آتش سرافرازی کند
هر که خواهد بر سر زانوی خوبان جای خود
به که چون آیینه چندی خانه پردازی کند
غوطه در خون شفق زد مهر از تیغ زبان
این سزای آن که با عالم زبان بازی کند
آهوان را وحشت مجنون زوحشت توبه داد
چون بود میدان تهی هر کس سبکتازی کند
شد کف خاکستری بلبل زسوز ناله ام
وای بر خاری که با آتش زبان بازی کند
آن که از آیینه می پوشید رخسار از حیا
این زمان در ساغر می چهره پردازی کند
خودنمایی لازم نودولتان افتاده است
خون چو گردد مشک ناچارست غمازی کند
دلربایی شیوه هر مرغ کوته بال نیست
نقش بندد بر زمین کبکی که شهبازی کند
بلبلان چون غنچه بر لب مهر خاموشی زنند
در گلستانی که صائب نغمه پردازی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
هر که آن لبهای میگون را تماشا می کند
چشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کند
از نگاهی می دهد جان چشم او عشاق را
نرگس بیمار اینجا کار عیسی می کند
روی آتشناک خون بوسه می آرد به جوش
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
بی حجابی آرزو را می کند مطلق عنان
خنده گل دست گلچین را به خود وا می کند
اینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟
بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کند
چون گل از خمیازه آغوش می ریزد زهم
هر که آن سرو خرامان را تماشا می کند
از صراحی گرد نان دارد کسی را در نظر
شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند
آن که رو در خلوت آیینه تنها کرده است
کاش می دانست تنهایی چه با ما می کند
کوه غم بر سینه من ابر رحمت می شود
در دل من داغ کار چشم بینا می کند
هر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته است
ناقه لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟
صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازو
دیده آیینه را سیر از تماشا می کند
چشم می پوشد زحیرانی دهن وا می کند
از نگاهی می دهد جان چشم او عشاق را
نرگس بیمار اینجا کار عیسی می کند
روی آتشناک خون بوسه می آرد به جوش
جلوه مستانه حشر آرزوها می کند
بی حجابی آرزو را می کند مطلق عنان
خنده گل دست گلچین را به خود وا می کند
اینقدر تعجیل در دلسوزی عاشق چرا؟
بیش ازین با چوب خشک آتش مدارا می کند
چون گل از خمیازه آغوش می ریزد زهم
هر که آن سرو خرامان را تماشا می کند
از صراحی گرد نان دارد کسی را در نظر
شاخ گل دستی که در گلزار بالا می کند
آن که رو در خلوت آیینه تنها کرده است
کاش می دانست تنهایی چه با ما می کند
کوه غم بر سینه من ابر رحمت می شود
در دل من داغ کار چشم بینا می کند
هر سرخاری چو مجنون گردنی افراخته است
ناقه لیلی مگر آهنگ صحرا می کند؟
صائب این حسن بسامانی که من دیدم ازو
دیده آیینه را سیر از تماشا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۵
عشق جا در سینه های تنگ پیدا می کند
جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند
با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق
کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند
نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی
آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند
می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم
عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند
هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم
در گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کند
باش با نان تهی قانع کز الوان نعم
آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند
غافلان را پرده غفلت بود در آستین
پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند
در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کند
آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح
بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند
نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای
شیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کند
نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند
جای خود را این شرر در سنگ پیدا می کند
با سبک قدران نمی گردد طرف تمکین عشق
کوهکن از بیستون همسنگ پیدا می کند
نیست جان پاک را چون بیقراری صیقلی
آب چون ماند ازروانی زنگ پیدا می کند
آرزو در طبع پیران از جوانان است بیش
در خزان هر برگ چندین رنگ پیدا می کند
می شود از خط دل سنگین خوبان چرب نرم
عذرخواه از مومیایی سنگ پیدا می کند
هر که دارد ناخن مشکل گشایی چون نسیم
در گلستان غنچه دلتنگ پیدا می کند
باش با نان تهی قانع کز الوان نعم
آرزو گلهای رنگارنگ پیدا می کند
غافلان را پرده غفلت بود در آستین
پای خواب آلود عذر لنگ پیدا می کند
در کلام عاشقان هم ربط پیدا می شود
نغمه بلبل اگر آهنگ پیدا می کند
آن که جنگ او بود شیرین تر از حلوای صلح
بی سبب تقریب بهر جنگ پیدا می کند
نیست خوبان را به از شرم و حیا گلگونه ای
شیشه حسن از باده گلرنگ پیدا می کند
نیست صائب فکر روزی عاشق دیوانه را
دانه خود کبک مست از سنگ پیدا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۶
دل در آن زلف زره سان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند
موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند
طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند
شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند
روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند
ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند
از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند
حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند
از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند
شست چون صاف است پیکان جانی خود وا می کند
موشکافان زود در دلها تصرف می کنند
شانه در زلف پریشان جای خود وا می کند
طوطی از شیرین زبانی محرم آیینه شد
در دل آهن سخندان جای خود وا می کند
شد خراباتی گل از روی گشاد خویشتن
بوسه در لبهای خندان جای خود وا می کند
روی شرم آلود در گلزار جنت محرم است
گل در آن چاک گریبان جای خود وا می کند
ناخن جوهر شود در بیضه فولاد بند
در دل آن خط چو ریحان جای خود وا می کند
از هوا گیرند چشم پاک را سیمین بران
شبنم ما در گلستان جای خود وا می کند
حرف روشن گوهران هرگز نیفتد بر زمین
در صدفها اشک نیسان جای خود وا می کند
از سخن آخر به دولت می رسند اهل سخن
مور در دست سلیمان جای خود وا می کند
دور باشی نیست حاجت قهرمان عشق را
برق صائب در نیستان جای خود وا می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
مست ناز من زساغر تا لبی تر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
از لب میگون دو چندان می به ساغر می کند
بلبل از افغان رنگین سرخ دارد روی باغ
بوستان پیرا دهان غنچه پر زر می کند
صبح پیری کرد خواب غفلت ما را گران
بادبان بر کشتی ما کار لنگر می کند
آب روشن می کند ظاهر ضمیر خاک را
نغمه در دل هر چه می باشد مصور می کند
روی گردان زاهد از دنیا برای شهرت است
سکه از بهر روایی پشت بر زر می کند
از تلاش پایه رفعت شود دین پایمال
پشت بر محراب واعظ بهر منبر می کند
بس که افتاده است گیرا حرف شوق آمیز من
نامه من کار شاهین با کبوتر می کند
خاب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
در حیات آن دوربین کز خاک بستر می کند
در گذر از کشتن صائب که صید ناتوان
تیغ را دندانه از پهلوی لاغر می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۳
خال موزونت سویدا را زدل حک می کند
مردمک را در نظرها نقطه شک می کند
دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند
مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد
سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند
این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید
چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند
دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف
کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند
هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا
خار در پی کردنش کار بلارک می کند
وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه
چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند
نطق یاران موافق را زهم سازد جدا
صد زبان مختلف را خامشی یک می کند
خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند
خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
مردمک را در نظرها نقطه شک می کند
دل چنین گر بر در و دیوار خود را می زند
خانه ام را زود چون مجمر مشبک می کند
مد آهم دشت را پیچد بهم چون گردباد
سیل اشکم کوه را با کبک هم تک می کند
این خیال آباد را نتوان به چشم باز دید
چشم پوشیدن زدنیا کار عینک می کند
دشمن خارج نمی خواهد سبکسر چون هدف
کز رگ گردن زخود ایجاد ناوک می کند
هر که از صدق طلب آتش ندارد زیر پا
خار در پی کردنش کار بلارک می کند
وقت حاجت می برد عاقل به خصم خود پناه
چون قلم شد کند، گردن کج به گزلک می کند
نطق یاران موافق را زهم سازد جدا
صد زبان مختلف را خامشی یک می کند
خار خار شوق اگر صائب سبکدستی کند
خاک سنگین پای را با باد هم تک می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۱
دیده ها را چهره گلرنگ گلشن می کند
روی آتشناک، شمع کشته روشن می کند
بی حجابی بر فروغ حسن باد صرصرست
شرم، خوبی را چراغ زیر دامن می کند
خانه چشم زلیخا شد سفید از انتظار
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می کند
می شوند از گرمخونی آشنا، بیگانگان
بر چراغ لاله شبنم کار روغن می کند
دردمندان را حصار آهنی در کار نیست
داغ چون پیوست با هم، کار جوشن می کند
غافل است از پای خواب آلود من در زیر سنگ
آن که از کویش مرا تکلیف رفتن می کند
سرکشی و ناز را بر طاق نسیان می نهی
گر خبر یابی که تنهایی چه با من می کند
می دهد میدان به سیل تندرو از سادگی
کوته اندیشی که همواری به دشمن می کند
دیده باریک بین را می شود مویی حجاب
رشته عالم را سیه در چشم سوزن می کند
قامت خم می شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن می کند
می کند با اهل دل صائب سپهر نیلگون
آنچه با آیینه تاریک، گلخن می کند
روی آتشناک، شمع کشته روشن می کند
بی حجابی بر فروغ حسن باد صرصرست
شرم، خوبی را چراغ زیر دامن می کند
خانه چشم زلیخا شد سفید از انتظار
بوی پیراهن به کنعان خانه روشن می کند
می شوند از گرمخونی آشنا، بیگانگان
بر چراغ لاله شبنم کار روغن می کند
دردمندان را حصار آهنی در کار نیست
داغ چون پیوست با هم، کار جوشن می کند
غافل است از پای خواب آلود من در زیر سنگ
آن که از کویش مرا تکلیف رفتن می کند
سرکشی و ناز را بر طاق نسیان می نهی
گر خبر یابی که تنهایی چه با من می کند
می دهد میدان به سیل تندرو از سادگی
کوته اندیشی که همواری به دشمن می کند
دیده باریک بین را می شود مویی حجاب
رشته عالم را سیه در چشم سوزن می کند
قامت خم می شود مانع ز رفتن عمر را
سنگ اگر لنگر در آغوش فلاخن می کند
می کند با اهل دل صائب سپهر نیلگون
آنچه با آیینه تاریک، گلخن می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
گر به ظاهر حسن میل آرمیدن می کند
راست چون آهو نفس بهر رمیدن می کند
گر چمن پیرا کند منع تماشایی بجاست
در گلستانی که دیدن کار چیدن می کند
چشم ازان سیب ذقن در پرده شرم آب ده
کز نگاه گرم، انداز چکیدن می کند
زانفعال قامت او سرو با آن سرکشی
بر زمین از سایه مشق خط کشیدن می کند
گرچه صددل هست چون تسبیح در هر رشته اش
دل به زلفش جای خود باز از تپیدن می کند
از مکیدن تشنگی را کم اگر سازد عقیق
تشنه را سیراب لعل او به دیدن می کند
در کهنسالی ندارد بد گهر دست از ستم
ترک خونریزی کجا تیغ از خمیدن می کند؟
شکوه از قسمت ندارد جز پشیمانی ثمر
شیر را خون طفل از پستان گزیدن می کند
زاهد خشکی که می لافد ز تأثیر نفس
تیغ چوبینی است تهدید بریدن می کند
هست در میزان بینش هر سبک مغزی گران
برگ کاهی چشم را منع از پریدن می کند
از تأمل می شود گفتار صائب بی گره
باده ناصاف را صافی چکیدن می کند
راست چون آهو نفس بهر رمیدن می کند
گر چمن پیرا کند منع تماشایی بجاست
در گلستانی که دیدن کار چیدن می کند
چشم ازان سیب ذقن در پرده شرم آب ده
کز نگاه گرم، انداز چکیدن می کند
زانفعال قامت او سرو با آن سرکشی
بر زمین از سایه مشق خط کشیدن می کند
گرچه صددل هست چون تسبیح در هر رشته اش
دل به زلفش جای خود باز از تپیدن می کند
از مکیدن تشنگی را کم اگر سازد عقیق
تشنه را سیراب لعل او به دیدن می کند
در کهنسالی ندارد بد گهر دست از ستم
ترک خونریزی کجا تیغ از خمیدن می کند؟
شکوه از قسمت ندارد جز پشیمانی ثمر
شیر را خون طفل از پستان گزیدن می کند
زاهد خشکی که می لافد ز تأثیر نفس
تیغ چوبینی است تهدید بریدن می کند
هست در میزان بینش هر سبک مغزی گران
برگ کاهی چشم را منع از پریدن می کند
از تأمل می شود گفتار صائب بی گره
باده ناصاف را صافی چکیدن می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
ساغر پر می علاج جان محزون می کند
گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می کند
دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست
دختر رز حرف در کار فلاطون می کند
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند
هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند
دیده لیلی خیال داغ مجنون می کند
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟
از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش
خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند
بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه
بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند
عشق می سازد هوس را سینه پرشور من
جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند
گرد پاک از چهره سیلاب جیحون می کند
دفتر آداب را در بزم می شیرازه نیست
دختر رز حرف در کار فلاطون می کند
کوه تمکین خم از جوش شراب آسوده است
دل عبث شرح ملال خود به گردون می کند
هر کجا آتش شود از دامن هامون بلند
دیده لیلی خیال داغ مجنون می کند
شعله نتواند لباس رنگ را تغییر داد
روی ما را کی می گلرنگ گلگون می کند؟
از غبار خط مشو ایمن که چون برگشت نقش
خاتم از دست سلیمان مور بیرون می کند
بنده می سازد دل آزاده ای را بی گناه
بی نیازی را به احسان هر که ممنون می کند
عشق می سازد هوس را سینه پرشور من
جغد را ویرانه ام صائب همایون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر چنین نشو و نما آن نخل موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
سرو را بار خجالت بید مجنون می کند
قرب و بعدی در میان عاشق و معشوق نیست
قطره سیر بحر در دامان هامون می کند
چاره ای گر هست درد عشق را، بیچارگی است
این گره را ناخن تدبیر افزون می کند
می تواند از دل ما خار غم بیرون کشید
هر که تیغ از پنجه خورشید بیرون می کند
وصل جای اضطراب شوق نتواند گرفت
سیل در آغوش دریا یاد هامون می کند
تاز زخم ما جدا شد خنجر او خون گریست
چون فتد ماهی به خشکی یاد جیحون می کند
نیست غیر از دست خالی پرده پوشی سرو را
بی سرانجامی چه با یاران موزون می کند!
می بری را خاطر آزاده ای باید چو سرو
تنگدستی بید را فی الحال مجنون می کند
چین ابرو عاشقان را می کند گستاختر
خضرکی ره را غلط از نعل وارون می کند؟
هر که می گوید به گردون از گرفتاری سخن
حلقه دیگر به زنجیر خود افزون می کند
اندکی دارد خبر از درد ارباب سخن
هر که صائب مصرعی چون سرو موزون می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۶
تیشه را از خون خود فرهاد رنگین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
زهر غیرت مرگ را در کام شیرین می کند
در چراغ گرمخونی رحم چون روغن کند
شمع از بال و پر پروانه بالین می کند
بس که ترسیده است چشم غنچه از غارتگران
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
خار خار اشتیاق گوشه دستار او
خار در پیراهن گلهای رنگین می کند
تا نهادی پا به عزم سیر بر چشم رکاب
عشرت روی زمین را خانه زین می کند
عرش و کرسی معنی در پیش پا افتاده ای است
چون به وقت فکر صائب دست بالین می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۷
غارت صبر از دلم آن آتشین رو می کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند
چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند
آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند
چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام
درد می را در قدح بیهوشدارو می کند
چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می کند
حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند
رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند
صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای
هر چه با من می کند آن خال هندو می کند
گرمی خورشید گل را مفلس بو می کند
چشم مجنون بس که از وحشی نگاهان پر شده است
چشم لیلی را خیال چشم آهو می کند
آن که چون شبنم زگل بالین و بستر ساختی
این زمان چون غنچه بالین را ز زانو می کند
چشم میگونی که من زان باده پیما دیده ام
درد می را در قدح بیهوشدارو می کند
چون صبوحی کرده در گلشن درآیی عندلیب
خرده گل را سپند آن گل رو می کند
حرف پهلودار اگر از خط چنین سر می زند
رفته رفته کار را با زلف یکرو می کند
صائب از بخت سیاه خود ندارم شکوه ای
هر چه با من می کند آن خال هندو می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۸
شرم حسن شوخ را کی پرده سازی می کند؟
برق در ابر بهاران تیغ بازی می کند
حسن را روشنگری چون دیده های پاک نیست
اشک شبنم دامن گل را نمازی می کند
نگذرد چون از سرشک تلخ من دامن فشان؟
آن که با آهم چو زلف خویش بازی می کند
تا سگ لیلی به مجنون آشنا گردیده است
بر غزالان حرم گردن فرازی می کند
ساده کن از نقش لوح سینه خود را که صبح
دست در آغوش مهر از پاکبازی می کند
قدر منزل را بیابانگرد می داند که چیست
کعبه کی این جلوه در چشم حجازی می کند؟
روی گرم دولت آن کس را که از جا می برد
چون سپندی دان کز آتش سرفرازی می کند
حسن غافل نیست از دلجویی افتادگان
سرو من با سایه خود عشقبازی می کند
می برم غیرت به ماه نو که بر خوان سپهر
خویش را فربه برای جانگدازی می کند
مهر خاموشی زبان شکوه ما را نبست
کی گره این رشته را منع از درازی می کند؟
پرده فانوس اگر پروانه را مانع شود
شمع من از اشک خود پروانه سازی می کند
پیش دریا چشم آب از چشمه پل می دهد
عمر هر کس صرف در عشق مجازی می کند
نیست درد عشق را صائب به درمان احتیاج
ساده لوح آن کس که ما را چاره سازی می کند
برق در ابر بهاران تیغ بازی می کند
حسن را روشنگری چون دیده های پاک نیست
اشک شبنم دامن گل را نمازی می کند
نگذرد چون از سرشک تلخ من دامن فشان؟
آن که با آهم چو زلف خویش بازی می کند
تا سگ لیلی به مجنون آشنا گردیده است
بر غزالان حرم گردن فرازی می کند
ساده کن از نقش لوح سینه خود را که صبح
دست در آغوش مهر از پاکبازی می کند
قدر منزل را بیابانگرد می داند که چیست
کعبه کی این جلوه در چشم حجازی می کند؟
روی گرم دولت آن کس را که از جا می برد
چون سپندی دان کز آتش سرفرازی می کند
حسن غافل نیست از دلجویی افتادگان
سرو من با سایه خود عشقبازی می کند
می برم غیرت به ماه نو که بر خوان سپهر
خویش را فربه برای جانگدازی می کند
مهر خاموشی زبان شکوه ما را نبست
کی گره این رشته را منع از درازی می کند؟
پرده فانوس اگر پروانه را مانع شود
شمع من از اشک خود پروانه سازی می کند
پیش دریا چشم آب از چشمه پل می دهد
عمر هر کس صرف در عشق مجازی می کند
نیست درد عشق را صائب به درمان احتیاج
ساده لوح آن کس که ما را چاره سازی می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۴
از نزاکت رنگ اگر بر چهره گل بشکند
خار از بیطاقتی در چشم بلبل بشکند
نخل ماتم می دهد سامان برای خویشتن
هر که شاخی از گلستان بی تأمل بشکند
نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار
آنقدر فرصت که دامن بر میان گل بشکند
دست شوخی چون بر آرد ز آستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند
این گره کز زلف او افتاد در کار چمن
شانه باد صبا در زلف سنبل بشکند
بر نیاید با دل خودکام، صددریا شراب
این خمار از آب شمشیر تغافل بشکند
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
سیل از رفتن نمی ماند اگر پل بشکند
نیست ممکن راه یابد در گلستانش نسیم
گرچنین دل در خم آن زلف و کاکل بشکند
می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار
هر که صائب پا به دامان توکل بشکند
خار از بیطاقتی در چشم بلبل بشکند
نخل ماتم می دهد سامان برای خویشتن
هر که شاخی از گلستان بی تأمل بشکند
نیست از آتش عنانی در بساط نوبهار
آنقدر فرصت که دامن بر میان گل بشکند
دست شوخی چون بر آرد ز آستین آن شاخ گل
بیضه های غنچه را بر فرق بلبل بشکند
این گره کز زلف او افتاد در کار چمن
شانه باد صبا در زلف سنبل بشکند
بر نیاید با دل خودکام، صددریا شراب
این خمار از آب شمشیر تغافل بشکند
قامت خم مانع عمر سبکرفتار نیست
سیل از رفتن نمی ماند اگر پل بشکند
نیست ممکن راه یابد در گلستانش نسیم
گرچنین دل در خم آن زلف و کاکل بشکند
می شود چون تیغ کوه از ابر رحمت آبدار
هر که صائب پا به دامان توکل بشکند