عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸۸
آن لب رنگین سخن بی خواست گویا می شود
غنچه چون افتاد بازیگوش خود وا می شود
حسن بالادست را مشاطه ای در کار نیست
چشمهای شوخ بی تعلیم گویا می شود
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خودکار فرما می شود
نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد
شست چون گرد ره از خود سیل دریا می شود
روز بازار زرقلب است شبهای سیاه
بیشتر دلهای غافل خرج دنیا می شود
در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا این غم دو بالا می شود
مهر خاموشی نمی گردد حجاب راز عشق
بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می شود
می کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان
شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می شود
می تواند عشرت روی زمین در پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پیدا می شود
برنمی دارد نظر صائب ز پشت پای خود
هر که چون نرگس درین گلزار بینا می شود
غنچه چون افتاد بازیگوش خود وا می شود
حسن بالادست را مشاطه ای در کار نیست
چشمهای شوخ بی تعلیم گویا می شود
کوهکن در بیستون چون تیشه سر بالا نکرد
کار چون شیرین فتد خودکار فرما می شود
نیست از ما راه چندان تا جهان اتحاد
شست چون گرد ره از خود سیل دریا می شود
روز بازار زرقلب است شبهای سیاه
بیشتر دلهای غافل خرج دنیا می شود
در جوانی حرص دنیا از دل خود دور کن
ورنه از قد دو تا این غم دو بالا می شود
مهر خاموشی نمی گردد حجاب راز عشق
بوی گل در زیر چندین پرده رسوا می شود
می کشد قامت به آن نسبت نوای بلبلان
شاخ گل در بوستان چندان که رعنا می شود
می تواند عشرت روی زمین در پرده کرد
هر که را داغ از درون چون لاله پیدا می شود
برنمی دارد نظر صائب ز پشت پای خود
هر که چون نرگس درین گلزار بینا می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
دل خراب از خنده پنهان آن گل می شود
سنگ این مینای خالی پرتو مل می شود
ساحل دریای آشوب است ترک اختیار
موج بر خاشاک از افتادگی پل می شود
در طریق ما که نعل واژگون خضر ره است
بیشتر خون بر سر تیغ تغافل می شود
سیل را کوتاهی دیوار عاجز می کند
سد راه دشمن غالب تحمل می شود
پاک گردد هر که صائب دامن پاکان گرفت
اشک شبنم سرخ رو از دامن گل می شود
سنگ این مینای خالی پرتو مل می شود
ساحل دریای آشوب است ترک اختیار
موج بر خاشاک از افتادگی پل می شود
در طریق ما که نعل واژگون خضر ره است
بیشتر خون بر سر تیغ تغافل می شود
سیل را کوتاهی دیوار عاجز می کند
سد راه دشمن غالب تحمل می شود
پاک گردد هر که صائب دامن پاکان گرفت
اشک شبنم سرخ رو از دامن گل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
در زمستان باغ اگر از برگ عریان می شود
برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز
کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود
روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود
چون گل شب بوست در شب فیض صبحت بیشتر
از دم سرد سحر دلها پریشان می شود
روز اگر روشن نماید دیده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان می شود
هر که دارد درزمستان آتشین رخساره ای
پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
موسم سرماست ایام ربیع سالکان
زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود
روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روی گناهان می شود
مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند
از می ریحانی شب هر که مستان می شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس این غنچه محجوب خندان می شود
هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود
چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین
روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی
ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود
می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی
در دل شب دیده هرکس که گریان می شود
برگ عیش خلق افزون در زمستان می شود
در سواد زلف شب، صبح بناگوشی است روز
کز نه ابر سیه گاهی نمایان می شود
روزها نسبت به شب برقی است کز ابر سیاه
می نماید گوشه ابرو و پنهان می شود
روزها خرج است وشبها دخل، نقد عمر را
دخل بیش از خرج در فصل زمستان می شود
چون گل شب بوست در شب فیض صبحت بیشتر
از دم سرد سحر دلها پریشان می شود
روز اگر روشن نماید دیده آفاق را
از جواهر سرمه شب دل فروزان می شود
هر که دارد درزمستان آتشین رخساره ای
پیش چشمش چون خلیل آتش گلستان می شود
موسم سرماست ایام ربیع سالکان
زان که طی راه در شب سهل و آسان می شود
روز عالم را سیه سازد به چشم مجرمان
ظلمت شب پرده روی گناهان می شود
مغز خشکش غوطه در دریای عنبر می زند
از می ریحانی شب هر که مستان می شود
غنچه خسبان را دل شبهاست باغ دلگشا
در لباس این غنچه محجوب خندان می شود
هر سبکروحی که شب را زنده می دارد چو روز
هر چه باشد مدت عمرش، دو چندان می شود
چون سویدا شب لباس کعبه می پوشد زمین
روز چون گردید ازین تشریف عریان می شود
هر که را باشد به کف دامان آتش طلعتی
ظلمت شبها به چشمش آب حیوان می شود
می زند صائب ز جامش جوش آب زندگی
در دل شب دیده هرکس که گریان می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۲
غفلت دل از شراب ناب افزون می شود
ناروایی در متاع از آب افزون می شود
می فزاید بر شتاب زندگی قد دوتا
در ته پل سرعت سیلاب افزون می شود
دیده ارباب غفلت را، ز بوی پیرهن
پرده ای بر پرده های خواب افزون می شود
می کند داغ محبت ناتمامان را تمام
ماه نو از مهر عالمتاب افزون می شود
شد ز خط لعل لب میگون او سیرابتر
چشمه را در نوبهاران آب افزون می شود
می زند بر آتش لب تشنگان دامن سراب
سوزش پروانه در مهتاب افزون می شود
می فزاید هر قدر بر خط مشکین پیچ وتاب
عشق را اسباب پیچ وتاب افزون می شود
نیست ممکن کعبه را بیرون ز یکتایی برد
هر قدر از شش جهت محراب افزون می شود
می زند کان نمک ناخن به داغ تشنگی
رغبت می در شب مهتاب افزون می شود
می فزاید اعتبار حسن راصائب حیا
قیمت گوهر به قدر آب افزون می شود
ناروایی در متاع از آب افزون می شود
می فزاید بر شتاب زندگی قد دوتا
در ته پل سرعت سیلاب افزون می شود
دیده ارباب غفلت را، ز بوی پیرهن
پرده ای بر پرده های خواب افزون می شود
می کند داغ محبت ناتمامان را تمام
ماه نو از مهر عالمتاب افزون می شود
شد ز خط لعل لب میگون او سیرابتر
چشمه را در نوبهاران آب افزون می شود
می زند بر آتش لب تشنگان دامن سراب
سوزش پروانه در مهتاب افزون می شود
می فزاید هر قدر بر خط مشکین پیچ وتاب
عشق را اسباب پیچ وتاب افزون می شود
نیست ممکن کعبه را بیرون ز یکتایی برد
هر قدر از شش جهت محراب افزون می شود
می زند کان نمک ناخن به داغ تشنگی
رغبت می در شب مهتاب افزون می شود
می فزاید اعتبار حسن راصائب حیا
قیمت گوهر به قدر آب افزون می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۴
آب و رنگ حسن بیش از خانه زین می شود
در نگین دان دانه یاقوت رنگین می شود
می شود ناز و غرور نیکوان از خط زیاد
وحشت آهو فزون گردد چو مشکین می شود
شوخترشد چشم مست یار در دوران خط
گرچه در فصل بهاران خواب سنگین می شود
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
کارفرما می شود چون کار شیرین می شود
سرخی خجلت ز بی اشکی فزاید چشم را
چون ز می خالی شود این شیشه رنگین می شود
در دل افسرده ما نغمه را تأثیر نیست
زنده خون مرده ما کی به تلقین می شود؟
سر به دنبالش گذارد چشم بدبین بیشتر
هرقدر بال و پر طاووس رنگین می شود
نیست در دارالامان خامشی بیم گزند
غنچه از واکردن لب خرج گلچین می شود
می کند در زخم نیکی را تلافی غیرتم
هر که بر دل می نهد دستم، نگارین می شود
نیست بی صورت اگر دست از جلای دل کشم
طوطی از آیینه بی زنگ خودبین می شود
نیست جان غافلان را از تن خاکی ملال
خواب سنگین اجل را خشت بالین می شود
هر که از دریای وحدت سر بر آرد چون حباب
در نظر موج سرابش صورت چین می شود
می نماید کاسه در یوزه گوش خلق را
هر که صائب قانع از احسان به تحسین می شود
در نگین دان دانه یاقوت رنگین می شود
می شود ناز و غرور نیکوان از خط زیاد
وحشت آهو فزون گردد چو مشکین می شود
شوخترشد چشم مست یار در دوران خط
گرچه در فصل بهاران خواب سنگین می شود
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
کارفرما می شود چون کار شیرین می شود
سرخی خجلت ز بی اشکی فزاید چشم را
چون ز می خالی شود این شیشه رنگین می شود
در دل افسرده ما نغمه را تأثیر نیست
زنده خون مرده ما کی به تلقین می شود؟
سر به دنبالش گذارد چشم بدبین بیشتر
هرقدر بال و پر طاووس رنگین می شود
نیست در دارالامان خامشی بیم گزند
غنچه از واکردن لب خرج گلچین می شود
می کند در زخم نیکی را تلافی غیرتم
هر که بر دل می نهد دستم، نگارین می شود
نیست بی صورت اگر دست از جلای دل کشم
طوطی از آیینه بی زنگ خودبین می شود
نیست جان غافلان را از تن خاکی ملال
خواب سنگین اجل را خشت بالین می شود
هر که از دریای وحدت سر بر آرد چون حباب
در نظر موج سرابش صورت چین می شود
می نماید کاسه در یوزه گوش خلق را
هر که صائب قانع از احسان به تحسین می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲۵
بی کمندانداز چین آن زلف مشکین می شود
این کمند ازشوخ چشمی خود بخود چین می شود
می کند بیدار حسنش آرزوی خفته را
بلبل از شوخی درین گلزار گلچین می شود
خامه مو اینقدرها هم رسا می بوده است؟
پشت پا از سنبل زلفش نگارین می شود؟
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
زود می چسبد به دل کاری که شیرین می شود
در دل روشن بود تائثیر دیگر حرف را
چهره نازک به یک پیمانه رنگین می شود
هرزه گویان بر سر خود، خود بلا می آورند
خنده کبکان دلیل راه شاهین می شود
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خانه شهری خراب از خانه زین می شود
لاله زار حسن را می شبنم بیگانه است
سیب غبغب از سهیل شرم رنگین می شود
با خدا بگذار کار دل که این آیینه را
هر که پردازد به زور دست، خودبین می شود
کلک صائب گر چنین خواهد سخن پرداز شد
هر که را باشد نفس، در کار تحسین می شود
این کمند ازشوخ چشمی خود بخود چین می شود
می کند بیدار حسنش آرزوی خفته را
بلبل از شوخی درین گلزار گلچین می شود
خامه مو اینقدرها هم رسا می بوده است؟
پشت پا از سنبل زلفش نگارین می شود؟
بیستون بر کوهکن خواب فراغت تلخ کرد
زود می چسبد به دل کاری که شیرین می شود
در دل روشن بود تائثیر دیگر حرف را
چهره نازک به یک پیمانه رنگین می شود
هرزه گویان بر سر خود، خود بلا می آورند
خنده کبکان دلیل راه شاهین می شود
خرمن گل را به یک آغوش دیدن مشکل است
خانه شهری خراب از خانه زین می شود
لاله زار حسن را می شبنم بیگانه است
سیب غبغب از سهیل شرم رنگین می شود
با خدا بگذار کار دل که این آیینه را
هر که پردازد به زور دست، خودبین می شود
کلک صائب گر چنین خواهد سخن پرداز شد
هر که را باشد نفس، در کار تحسین می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۵
دل ز پهلوی جنون داد فراغت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
عالمی را مایه از سنگ ملامت می دهد
گر نهالی را دهم از چشمه آیینه آب
از سیه بختی همان بار کدورت می دهد
غنچه شو گر از هجوم عشقبازان درهمی
خنده گل بلبلان را بال جرأت می دهد
حسن می خواهی نگاه گرم را معزول کن
باغبان اهل، گلشن را به غارت می دهد
صائب از دست تهی تا کی شکایت می کنی؟
تنگدستی را فلک در خورد همت می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۸
شاخ گل از دست و چوگان تو یادم می دهد
غنچه از گوی گریبان تو یادم می دهد
جلوه خورشید تابان در ته دامان ابر
زیر زلف از ماه تابان تو یادم می دهد
برق عالمسوز در ابر سیاه نوبهار
از نگاه چشم فتان تو یادم می دهد
از شفق حال شهیدان تو می گردد عیان
ماه نو از تیغ عریان تو یادم می دهد
انتظام گوهر شهوار در کام صدف
زیر لب از عقده دندان تو یادم می دهد
خط به دور جام لبریز از شراب لاله رنگ
گرد لب از خط ریحان تو یادم می دهد
می دهد یاد از دل پرخون من هر غنچه ای
هرگلی از روی خندان تو یادم می دهد
از صف محشر دلم لرزان شود چون برگ بید
کز صف برگشته مژگان تو یادم می دهد
در میان جان شیرین چون الف جا می دهم
هر چه از سرو خرامان تو یادم می دهد
در کنار بوستان، مجموعه رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد
غنچه از گوی گریبان تو یادم می دهد
جلوه خورشید تابان در ته دامان ابر
زیر زلف از ماه تابان تو یادم می دهد
برق عالمسوز در ابر سیاه نوبهار
از نگاه چشم فتان تو یادم می دهد
از شفق حال شهیدان تو می گردد عیان
ماه نو از تیغ عریان تو یادم می دهد
انتظام گوهر شهوار در کام صدف
زیر لب از عقده دندان تو یادم می دهد
خط به دور جام لبریز از شراب لاله رنگ
گرد لب از خط ریحان تو یادم می دهد
می دهد یاد از دل پرخون من هر غنچه ای
هرگلی از روی خندان تو یادم می دهد
از صف محشر دلم لرزان شود چون برگ بید
کز صف برگشته مژگان تو یادم می دهد
در میان جان شیرین چون الف جا می دهم
هر چه از سرو خرامان تو یادم می دهد
در کنار بوستان، مجموعه رنگین گل
صائب از اوراق دیوان تو یادم می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۶
برگرفتی پرده از رخ گلستان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
آستین ناز افشاندی خزان آمد پدید
خاکدان دهر مفلس بود از نقد مراد
دستها بر هم زدی دریا و کان آمد پدید
تا شعوری داشتم می کرد وصل از من کنار
من چو رفتم از میان آن خوش میان آمد پدید
چشمه خورشید در گرد کدورت غوطه زد
تا غبار خط ز روی دلستان آمد پدید
چشم را خواباند، چندین فتنه را بیدار کرد
زلف را افشاند، عمر جاودان آمد پدید
در حریم نیستی بالا وپایینی نبود
من چو گشتم خاک، خاک آستان آمد پدید
کلک گوهربار صائب تا سخن پرداز شد
زنده رود تازه ای در اصفهان آمد پدید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
ذوق حیرانی به داد چشم خونپالا رسید
سینه خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید
رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود
نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید
از ملامت شد جنون نارسای ما تمام
شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید
صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است
مایه درمان شود هرکس به درد ما رسید
گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف
مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید
گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن
از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید
بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس
کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید
سینه خم امن شد از جوش، تا صهبا رسید
رفته بود از رفتن گل شورش ما کم شود
نوبهار خط به فریاد جنون ما رسید
از ملامت شد جنون نارسای ما تمام
شد می پرزور هر سنگی به این مینا رسید
صحبت ما دردمندان کیمیای صحت است
مایه درمان شود هرکس به درد ما رسید
گوی شهرت می توان بردن ز میدان بی طرف
مفت زد مجنون که پیش از ما به این صحرا رسید
گرچه شبنم بود از افتادگان این چمن
از سحرخیزی به خورشید جهان پیما رسید
بیکسان صائب نمی باشند بی فریادرس
کوه قاف آخر به داد وحشت عنقا رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۱
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صدگل بی خار دارد در قفار هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامی کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانه خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید
خط باطل بر سواد شهر از سودا کشید
صدگل بی خار دارد در قفار هر زخم خار
پای زد بر دولت خود هر که خار از پا کشید
نیست از خونابه نوشان هیچ کس جز من بجا
ساغر یک بزم می باید مرا تنها کشید
می شود در دیده ها شیرین تر از آب گهر
هر که چندی همچو عنبر تلخی دریا کشید
طالع ما کرد یاری، ورنه آهوی حرم
بر امید آن کمند زلف گردنها کشید
می کند در سایه افکندن کنون استادگی
سرو بالایی که از آغوش من بالا کشید
سر بلندان زور غفلت را ز سر وامی کنند
دور اول پنبه را از گوش خود مینا کشید
تنگ ظرفی در خرابات مغان غماز نیست
از لب پیمانه نتوان حرف مجلس واکشید
راستی زنهار چشم از مردم دنیا مدار
از عصا در خانه خود دست نابینا کشید
گوشه ای از وسعت مشرب اگر افتد به دست
در همین جا می توان در صحن جنت واکشید
می پرد از شوق می چشم امیدش همچنان
از خرابات مغان هر چند صائب پا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
در سواد اعظم چشم غزالان واکشید
مگذر از دریوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هویی بر در دلها کشید
سد راه عجز، ترک شیوه عاجزکشی است
کور شد هرکس عصا از دست نابینا کشید
ابر ما بر آب گوهر می فشاند آستین
پرده تلخی چرا بر روی خود دریا کشید
خاتم از شوق تو اینجا می کند قالب تهی
تا به کی ای لعل خواهی سختی ازخارا کشید؟
(چون نشوید باغبان از باغ دست تربیت؟
آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشید)
سنگ گردیده است از فولاد جوهردارتر
تیشه من بس که ناخن بر رخ خارا کشید
کشتنی ارباب غیرت را بتر از عفو نیست
دشمن از کوتاه بینی انتقام از ما کشید
از سواد خاک، صائب نقد آسایش مجوی
این رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشید
در سواد اعظم چشم غزالان واکشید
مگذر از دریوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هویی بر در دلها کشید
سد راه عجز، ترک شیوه عاجزکشی است
کور شد هرکس عصا از دست نابینا کشید
ابر ما بر آب گوهر می فشاند آستین
پرده تلخی چرا بر روی خود دریا کشید
خاتم از شوق تو اینجا می کند قالب تهی
تا به کی ای لعل خواهی سختی ازخارا کشید؟
(چون نشوید باغبان از باغ دست تربیت؟
آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشید)
سنگ گردیده است از فولاد جوهردارتر
تیشه من بس که ناخن بر رخ خارا کشید
کشتنی ارباب غیرت را بتر از عفو نیست
دشمن از کوتاه بینی انتقام از ما کشید
از سواد خاک، صائب نقد آسایش مجوی
این رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
می به روی لاله رنگ یار می باید کشید
باده گلرنگ در گلزار می باید کشید
عالم آب از نسیمی می خورد بر یکدگر
در سرمستی نفس هشیار می باید کشید
صبح اگر نتوانی از مستی ز جا برخاستن
مد آهی از دل افگار می باید کشید
سینه دریای رحمت نیست جای دم زدن
رطل مالامال را یکبار می باید کشید
شیشه ناموس را بر طاق می باید گذاشت
بعد ازان پیمانه سرشار می باید کشید
جام چون خورشید می باید گرفت از ساقیان
بر زمین چون صبحدم دستار می باید کشید
تا مگر همرنگ روی او شود، خورشید را
از شفق خونابه بسیار می باید کشید
گرچه از دل یاد ما را سالها شد شسته است
می به یاد آن فرامشکار می باید کشید
باده های آسمانی را عروج دیگرست
می زجام لاله در کهسار می باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانه خمار می باید کشید
باده گلرنگ در گلزار می باید کشید
عالم آب از نسیمی می خورد بر یکدگر
در سرمستی نفس هشیار می باید کشید
صبح اگر نتوانی از مستی ز جا برخاستن
مد آهی از دل افگار می باید کشید
سینه دریای رحمت نیست جای دم زدن
رطل مالامال را یکبار می باید کشید
شیشه ناموس را بر طاق می باید گذاشت
بعد ازان پیمانه سرشار می باید کشید
جام چون خورشید می باید گرفت از ساقیان
بر زمین چون صبحدم دستار می باید کشید
تا مگر همرنگ روی او شود، خورشید را
از شفق خونابه بسیار می باید کشید
گرچه از دل یاد ما را سالها شد شسته است
می به یاد آن فرامشکار می باید کشید
باده های آسمانی را عروج دیگرست
می زجام لاله در کهسار می باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانه خمار می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲
جوش گل شد، باده گلرنگ می باید کشید
انتقام از چرخ پر نیرنگ می باید کشید
غبغب جام و گلوی شیشه می باید گرفت
دامن ساقی و زلف چنگ می باید کشید
بوی خون می آید از جام شراب لاله گون
در هوای تر، می بیرنگ می باید کشید
چنگ و عود و بربط و قانون مکرر گشته است
نغمه از مرغان سیر آهنگ می باید کشید
موسم پای گل است و سایه بید و چنار
پای از مسجد به عذر لنگ می باید کشید
می زداید زنگ از دل سبزه زنگارگون
منت روشنگران زین زنگ می باید کشید
در فضای عقل بال بیخودی نتوان گشود
رخت بیرون زین جهان تنگ می باید کشید
پرده شرم و حیا در پرده شب چون نسیم
از رخ گلهای رنگارنگ می باید کشید
تا رگ ابر بهاران می کشد مشق جنون
خط به عقل و دانش و فرهنگ می باید کشید
همچو مجنون، دامن صحرا اگر افتد به دست
بهر بازیگاه طفلان سنگ می باید کشید
بر رگ جان نواپرداز صائب همچو چنگ
دستی ای دلدار زرین چنگ می باید کشید
انتقام از چرخ پر نیرنگ می باید کشید
غبغب جام و گلوی شیشه می باید گرفت
دامن ساقی و زلف چنگ می باید کشید
بوی خون می آید از جام شراب لاله گون
در هوای تر، می بیرنگ می باید کشید
چنگ و عود و بربط و قانون مکرر گشته است
نغمه از مرغان سیر آهنگ می باید کشید
موسم پای گل است و سایه بید و چنار
پای از مسجد به عذر لنگ می باید کشید
می زداید زنگ از دل سبزه زنگارگون
منت روشنگران زین زنگ می باید کشید
در فضای عقل بال بیخودی نتوان گشود
رخت بیرون زین جهان تنگ می باید کشید
پرده شرم و حیا در پرده شب چون نسیم
از رخ گلهای رنگارنگ می باید کشید
تا رگ ابر بهاران می کشد مشق جنون
خط به عقل و دانش و فرهنگ می باید کشید
همچو مجنون، دامن صحرا اگر افتد به دست
بهر بازیگاه طفلان سنگ می باید کشید
بر رگ جان نواپرداز صائب همچو چنگ
دستی ای دلدار زرین چنگ می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
سرکشی از زلف آن خودکام می باید کشید
وحشت چشم غزال از دام می باید کشید
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران باده گلفام می باید کشید
این که گردن می کشی چون شیشه، ای زاهد زدور
تا برآیی زین کشاکش جام می باید کشید
روز نورانی بود مستغنی از شمع و چراغ
باده روشن به وقت شام می باید کشید
می توان خوردن به شیرینی شراب تلخ را
از لب شکرلبان دشنام می باید کشید
محتسب در نوبهاران منع ما از باده کرد
انتقام از مرغ بی هنگام می باید کشید
منتی کز بوسه او می کشیدم پیش ازین
این زمان از نامه و پیغام می باید کشید
چاره چشم گرانخواب است صائب شور عشق
با نمک تلخی ازین بادام می باید کشید
وحشت چشم غزال از دام می باید کشید
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران باده گلفام می باید کشید
این که گردن می کشی چون شیشه، ای زاهد زدور
تا برآیی زین کشاکش جام می باید کشید
روز نورانی بود مستغنی از شمع و چراغ
باده روشن به وقت شام می باید کشید
می توان خوردن به شیرینی شراب تلخ را
از لب شکرلبان دشنام می باید کشید
محتسب در نوبهاران منع ما از باده کرد
انتقام از مرغ بی هنگام می باید کشید
منتی کز بوسه او می کشیدم پیش ازین
این زمان از نامه و پیغام می باید کشید
چاره چشم گرانخواب است صائب شور عشق
با نمک تلخی ازین بادام می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
از گداز جسم، جان پاک گوهر شد سفید
آخر از خاکستر خود روی اخگر شد سفید
ریزش باران کند روشن سحاب تیره را
از سرشک افشانی آخر دیده تر شد سفید
چشم شرم آلود هجران می کشد در عین وصل
دیده بادام در آغوش شکر شد سفید
شرمساری تیرگی از نامه ما می برد
از بهار خویش خواهد روی عنبر شد سفید
نامه ما را اگر می شست اشک معذرت
می توانستیم در صحرای محشر شد سفید
گریه من در میان گریه ها بی حاصل است
ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفید
هیچ کس گوشی به فریاد سپند ما نکرد
گرچه از خاکستر ما روی مجمر شد سفید
ساقی ما گر به این تمکین سر خم وا کند
ز انتظار باده خواهد چشم ساغر شد سفید
روی او خورشید را در بوته مشرق گداخت
با کدامین روی خواهد صبح دیگر شد سفید؟
تیر نازش تا زآغوش کمان آمد برون
همچو ماه نو مرا پهلوی لاغر شد سفید
می کند افسرده خون گرم را سودای خام
در جوانی نافه را زان موی بر سر شد سفید
دیده بی پرده را مغز پریشان گشته ای است
هر کف پوچی کز این دریای اخضر شد سفید
دوری احباب می ریزد بهار رنگ را
تا تهی از باده شد مینا و ساغر شد سفید
گرمی هنگامه حرصش نشد یک موی کم
گرچه موی خواجه چون کافور یکسر شد سفید
ناز یوسف گر به این تمکین برآید از نقاب
دیده یعقوب خواهد بار دیگر شد سفید
تا میان نازک او جلوه گر شد در لباس
رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفید
خانه دلگیر گردون جای شکر خندنیست
صبح را از خنده چون دندان مکرر شد سفید؟
گر کند واعظ چنین عمامه خود را بزرگ
خواهد از برف ریا محراب و منبر شد سفید
چون توانم رفت نزدیکش، که از یک تیر راه
نامه ام نتواند از بال کبوتر شد سفید
تا زبان دانان عالم را سر گوشی گرفت
در صدف صائب گهر را دیده تر شد سفید
آخر از خاکستر خود روی اخگر شد سفید
ریزش باران کند روشن سحاب تیره را
از سرشک افشانی آخر دیده تر شد سفید
چشم شرم آلود هجران می کشد در عین وصل
دیده بادام در آغوش شکر شد سفید
شرمساری تیرگی از نامه ما می برد
از بهار خویش خواهد روی عنبر شد سفید
نامه ما را اگر می شست اشک معذرت
می توانستیم در صحرای محشر شد سفید
گریه من در میان گریه ها بی حاصل است
ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفید
هیچ کس گوشی به فریاد سپند ما نکرد
گرچه از خاکستر ما روی مجمر شد سفید
ساقی ما گر به این تمکین سر خم وا کند
ز انتظار باده خواهد چشم ساغر شد سفید
روی او خورشید را در بوته مشرق گداخت
با کدامین روی خواهد صبح دیگر شد سفید؟
تیر نازش تا زآغوش کمان آمد برون
همچو ماه نو مرا پهلوی لاغر شد سفید
می کند افسرده خون گرم را سودای خام
در جوانی نافه را زان موی بر سر شد سفید
دیده بی پرده را مغز پریشان گشته ای است
هر کف پوچی کز این دریای اخضر شد سفید
دوری احباب می ریزد بهار رنگ را
تا تهی از باده شد مینا و ساغر شد سفید
گرمی هنگامه حرصش نشد یک موی کم
گرچه موی خواجه چون کافور یکسر شد سفید
ناز یوسف گر به این تمکین برآید از نقاب
دیده یعقوب خواهد بار دیگر شد سفید
تا میان نازک او جلوه گر شد در لباس
رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفید
خانه دلگیر گردون جای شکر خندنیست
صبح را از خنده چون دندان مکرر شد سفید؟
گر کند واعظ چنین عمامه خود را بزرگ
خواهد از برف ریا محراب و منبر شد سفید
چون توانم رفت نزدیکش، که از یک تیر راه
نامه ام نتواند از بال کبوتر شد سفید
تا زبان دانان عالم را سر گوشی گرفت
در صدف صائب گهر را دیده تر شد سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
تا نکرد از گریه چشم خویش را خاور سفید
از گریبانش نشد مهر بلند اختر سفید
عقل معذورست اگر شد در فروغ عشق محو
پیش خورشید درخشان چون شود اختر سفید؟
عاشق صادق نمی اندیشد از روز حساب
نامه صبح است در هنگامه محشر سفید
از خط مشکین یکی صد شد صفای عارضش
نامه آیینه می گردد زخاکستر سفید
تیشه از خون روی سخت کوهکن را سرخ کرد
تا نسازد راه قصر یار را دیگر سفید
از بناگوش تو دارد صبح چندین آب و تاب
می نماید از صفای شیر این شکر سفید
خون خود را مشک کردن کار هر بیدرد نیست
نافه را گردید ازین اندیشه موی سر سفید
دفتر ایام از افکار رنگین ساده بود
شد زنور رای صائب روی این دفتر سفید
از گریبانش نشد مهر بلند اختر سفید
عقل معذورست اگر شد در فروغ عشق محو
پیش خورشید درخشان چون شود اختر سفید؟
عاشق صادق نمی اندیشد از روز حساب
نامه صبح است در هنگامه محشر سفید
از خط مشکین یکی صد شد صفای عارضش
نامه آیینه می گردد زخاکستر سفید
تیشه از خون روی سخت کوهکن را سرخ کرد
تا نسازد راه قصر یار را دیگر سفید
از بناگوش تو دارد صبح چندین آب و تاب
می نماید از صفای شیر این شکر سفید
خون خود را مشک کردن کار هر بیدرد نیست
نافه را گردید ازین اندیشه موی سر سفید
دفتر ایام از افکار رنگین ساده بود
شد زنور رای صائب روی این دفتر سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
گردش سال است، می در ساغر عشرت کنید
گوش مینا را تهی از پنبه غفلت کنید
سوره یاسین چه می خوانید چل نوبت به نار؟
نارپستانی به دست آرید و صد عشرت کنید
آفتاب امروز در برج شرف پا می نهد
دست پیش آرید و با جام و سبو بیعت کنید
شب نشین با مه جبینان چشم روشن می کند
همچو شمع قدردان سر در سر صحبت کنید
آسمان از سنگ انجم سنگلاخ تفرقه است
تا میسر هست ای احباب جمعیت کنید
بر مدارید از نگاهش چشم، اگر افتد به دست
گوشه چشمی کز او ادراک کیفیت کنید
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
این غزل را تازه صائب در قلم آورده است
در نوشتن دوستان بر یکدگر سبقت کنید
گوش مینا را تهی از پنبه غفلت کنید
سوره یاسین چه می خوانید چل نوبت به نار؟
نارپستانی به دست آرید و صد عشرت کنید
آفتاب امروز در برج شرف پا می نهد
دست پیش آرید و با جام و سبو بیعت کنید
شب نشین با مه جبینان چشم روشن می کند
همچو شمع قدردان سر در سر صحبت کنید
آسمان از سنگ انجم سنگلاخ تفرقه است
تا میسر هست ای احباب جمعیت کنید
بر مدارید از نگاهش چشم، اگر افتد به دست
گوشه چشمی کز او ادراک کیفیت کنید
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
این غزل را تازه صائب در قلم آورده است
در نوشتن دوستان بر یکدگر سبقت کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۷
خوش بهاری می رسد میخانه ها سامان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
برگ عیش آماده بهر جشن گلریزان کنید
فصل گل در خانه بودن عمر ضایع کردن است
با حریفان موافق روی در بستان کنید
از هوای تر جهان دریای رحمت گشته است
کشتی می را درین دریا سبک جولان کنید
دفتر عیش و نشاط از یکدگر پاشیده است
منتظم این نسخه را از رشته باران کنید
سینه ها را باده گلگون گلستان می کند
دیده را از دیدن گلها نگارستان کنید
پله میزان روز و شب برابر گشته است
روز و شب را در نشاط و خرمی یکسان کنید
گردش پرگار را یک نقطه بال و پر بس است
هست تا در جام و مینا قطره ای، طوفان کنید
لنگر تمکین مناسب نیست در جوش بهار
کوه را، هم سیر با ابر سبک جولان کنید
سینه را دریا کنید از ابر دست ساقیان
دستها را از قدح سر پنجه مرجان کنید
تا نیفتاده است باد نوبهاران از نفس
غنچه ای گر هست در خاطر گره، خندان کنید
جوش گل دیوار و در را در سماع آورده است
کم نه اید از مشت گل، رقصی درین بستان کنید
ابرهای تیره را صیقل شراب روشن است
چاره این ظلمت از سرچشمه حیوان کنید
بزم را پرشور اگر خواهید و دلها را کباب
کلک صائب را به تحسینی سبک جولان کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد
نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خیز چون گل پرده یک سو کن
که چون برگ خزان بلبل به خاک از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونخوارش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد
تمام شب نظر بازی کند بادام زلف خود
ندیدم هیچ صیادی چنین عاشق شکار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم کرد سروش را
به فکر عندلیبان این چنین گر نوبهار افتد
ندارد از شکست خلق پروا دیده حق بین
که کشتی بی خطر باشد چو دریا بیکنار افتد
چه افتاده است سر از بیضه بیرون آورد صائب؟
نواسنجی که در فکر قفس از شاخسار افتد
نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خیز چون گل پرده یک سو کن
که چون برگ خزان بلبل به خاک از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونخوارش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد
تمام شب نظر بازی کند بادام زلف خود
ندیدم هیچ صیادی چنین عاشق شکار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم کرد سروش را
به فکر عندلیبان این چنین گر نوبهار افتد
ندارد از شکست خلق پروا دیده حق بین
که کشتی بی خطر باشد چو دریا بیکنار افتد
چه افتاده است سر از بیضه بیرون آورد صائب؟
نواسنجی که در فکر قفس از شاخسار افتد