عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ساقیا خیز که یک نیمه زشعبان بگذشت
باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت
فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی
این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت
میخور امروز بگلزار که فردا فرداست
هر که این صرفه زکف داد پشیمان بگذشت
مژده کز مصر بشیر آمد و آورد پیام
رفت آن صدمه که بر پیر بکنعان بگذشت
اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک
کان قضاهای بد از ملک سلیمان بگذشت
نوبتی نوبت عشرت بزن امشب زطرب
که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت
شب مولود شهنشاه زمان مهدی عصر
که زیمن قدمش خاک زکیوان بگذشت
ماه ثانی عشر آن کز شرف میلادش
بر ملایک زشرف رتبه انسان بگذشت
چند در پرده ای ایشمع ازل پرده بسوز
که بسی تیره بمن آنشب حرمان بگذشت
شرک بگرفت جهان را بکش آن تیغ دو سر
بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت
دست آشفته بگیر از سر رحمت ایشاه
آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت
باده پیش آر که چون باد بهاران بگذشت
فصل گل میرسد و ماه صیامش از پی
این خزانیست که از نو بگلستان بگذشت
میخور امروز بگلزار که فردا فرداست
هر که این صرفه زکف داد پشیمان بگذشت
مژده کز مصر بشیر آمد و آورد پیام
رفت آن صدمه که بر پیر بکنعان بگذشت
اهرمن گو بدهد باز پس آن خاتم ملک
کان قضاهای بد از ملک سلیمان بگذشت
نوبتی نوبت عشرت بزن امشب زطرب
که شب وصل شد و نوبت هجران بگذشت
شب مولود شهنشاه زمان مهدی عصر
که زیمن قدمش خاک زکیوان بگذشت
ماه ثانی عشر آن کز شرف میلادش
بر ملایک زشرف رتبه انسان بگذشت
چند در پرده ای ایشمع ازل پرده بسوز
که بسی تیره بمن آنشب حرمان بگذشت
شرک بگرفت جهان را بکش آن تیغ دو سر
بجهان اسب که دجال بجولان بگذشت
دست آشفته بگیر از سر رحمت ایشاه
آنکه گر عرق گناهست ثناخوان بگذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گفتم این لاله است گفت از داغداران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
گفتم این نرگس بگفت از میگساران منست
گفتم این جنت بگفتا قطعه از کوی ماست
گفتم این طوبی بگفت از شاخساران منست
گفتمش گل گفت برگی از کتاب حسن ماست
گفتمش بلبل گفت از بیقراران منست
گفتمش حوری و غلمان گفت اینان بنده اند
گفتمش کوثر بگفت از جویباران منست
گفتمش سرو چمن گفتا بگویم پا بگل
گفتمش باغ سمن گفت از بهاران منست
گفتمش خنگ فلک گفتا زخیلم توسنی
گفتمش خورشید گفت از نیزه داران منست
گفتم این باشد زحل گفتا زخیلم هندوئی
گفتمش مه گفت این از پرده داران منست
گفتم امکان گفت گردی خواسته از دامنم
گفتم آشفته بگفت از جان نثاران منست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
با قامت تو باغبان سرو صنوبر برکند
با عارضت حور جنان از خویش زیور برکند
ترک کمان کرده بزه پوشیده از خطت زره
تا جوشن اندر داوری از طوس نوذر برکند
اختر شناس ار اختری با تو نماید هم سری
با گز لک غیرت چو خور او چشم اختر برکند
ای ماه و خور هندوی تو جانها اسیر موی تو
در صولجان دل گوی تو کی شوقت از سر برکند
بنمای چشم و زلفکان بر باغبان در بوستان
تا ضیمران بیرون کند وز ریشه عبهر برکند
آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک
نقاش قدرت از فلک نقش دو پیکر برکند
کی عقل داند جای تو کانجا که ساید پای تو
رفرف بماند از تک و جبریل شهپر برکند
آشفته را کو سایه ای از آفتاب محشری
گر خیمه رحمت نبی از صحن محشر برکند
با عارضت حور جنان از خویش زیور برکند
ترک کمان کرده بزه پوشیده از خطت زره
تا جوشن اندر داوری از طوس نوذر برکند
اختر شناس ار اختری با تو نماید هم سری
با گز لک غیرت چو خور او چشم اختر برکند
ای ماه و خور هندوی تو جانها اسیر موی تو
در صولجان دل گوی تو کی شوقت از سر برکند
بنمای چشم و زلفکان بر باغبان در بوستان
تا ضیمران بیرون کند وز ریشه عبهر برکند
آن طاق ابرو را ملک تا بر سما برد از سمک
نقاش قدرت از فلک نقش دو پیکر برکند
کی عقل داند جای تو کانجا که ساید پای تو
رفرف بماند از تک و جبریل شهپر برکند
آشفته را کو سایه ای از آفتاب محشری
گر خیمه رحمت نبی از صحن محشر برکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پیر میخانه چرا دوش مرا بار نداد
خامیم دید وز آن آب شرربار نداد
شاخ امید که از رشحه خم خرم بود
اندرین فصل بهارم زچه رو بار نداد
اثر نیک و بدی ها بنهاد من و توست
ساقی دور کرا باده بمعیار نداد
من بی پا و سرو طوف حریمش هیهات
بس کلیم آمدش و راه بدربار نداد
بار زلفین تو گفتم که زدل بردارم
دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد
نافه مشک بود خشک که از چین و ختاست
این چنین مشک طری آهوی تاتار نداد
شکوه از شیخ و برهمن بکه گویم چکنم
آن براند از حرمم این ره خمار نداد
کیست در میکده یا رب که شکوهش امشب
مست را راند زدر راه به هشیار نداد
لعل ضحاک چه خونها که زهر دیده بریخت
زلف چون مار دلی نیست که آزار نداد
طوق کافر نشد و زینت دست مسلم
رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد
کی سلیمان شدیش زیر رنگین ملک جهان
تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد
بجز از احمد و حیدر که دو نور احدند
راه کس را به پس پرده اسرار نداد
کرده انکار خدائی و نبوت بیقین
هر کسی او بولای علی اقرار نداد
باری آشفته تو را دست بگیرد حیدر
راند گر شیخت و خمار گرت بار نداد
تا دم روح فزایش مدد روح نشد
دم عیسی اثری بر تن بیمار نداد
خامیم دید وز آن آب شرربار نداد
شاخ امید که از رشحه خم خرم بود
اندرین فصل بهارم زچه رو بار نداد
اثر نیک و بدی ها بنهاد من و توست
ساقی دور کرا باده بمعیار نداد
من بی پا و سرو طوف حریمش هیهات
بس کلیم آمدش و راه بدربار نداد
بار زلفین تو گفتم که زدل بردارم
دست و پاها زدم وباز دلم بار نداد
نافه مشک بود خشک که از چین و ختاست
این چنین مشک طری آهوی تاتار نداد
شکوه از شیخ و برهمن بکه گویم چکنم
آن براند از حرمم این ره خمار نداد
کیست در میکده یا رب که شکوهش امشب
مست را راند زدر راه به هشیار نداد
لعل ضحاک چه خونها که زهر دیده بریخت
زلف چون مار دلی نیست که آزار نداد
طوق کافر نشد و زینت دست مسلم
رشته تا زلف تو بر سبحه و زنار نداد
کی سلیمان شدیش زیر رنگین ملک جهان
تا باو لعل لبت خاتم زنهار نداد
بجز از احمد و حیدر که دو نور احدند
راه کس را به پس پرده اسرار نداد
کرده انکار خدائی و نبوت بیقین
هر کسی او بولای علی اقرار نداد
باری آشفته تو را دست بگیرد حیدر
راند گر شیخت و خمار گرت بار نداد
تا دم روح فزایش مدد روح نشد
دم عیسی اثری بر تن بیمار نداد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
زآن غنچه که از پرده بیک بار برآمد
گلزار بجوش آمد گل زار برآمد
کردند زگل دوری مرغان گلستان
تا آن گل نوخیز بگلزار برآمد
بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان
تا با قد چون سرو برفتار برآمد
بس خرقه پرهیز که شد در گرومی
سرمست چو از خانه خمار برآمد
عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق
تا در نظر خلق پریوار برآمد
تسبیح بخاک افکن و سجاده بمی شوی
کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد
صوفی که بد از زرق رخش زرد همه عمر
از میکده با چهره گلنار برآمد
آورد پشیمانی بیع مه کنعان
تا نقش بدیع تو ببازار برآمد
آشفته چو آن زلف سیه دید بدل گفت
این مشک کی از طبله عطار برآمد
گلزار بجوش آمد گل زار برآمد
کردند زگل دوری مرغان گلستان
تا آن گل نوخیز بگلزار برآمد
بیزار شد از سرو چمن قمری خوشخوان
تا با قد چون سرو برفتار برآمد
بس خرقه پرهیز که شد در گرومی
سرمست چو از خانه خمار برآمد
عاقل نتوان جست دگر در همه آفاق
تا در نظر خلق پریوار برآمد
تسبیح بخاک افکن و سجاده بمی شوی
کان مغبچه با زلف چو زنار برآمد
صوفی که بد از زرق رخش زرد همه عمر
از میکده با چهره گلنار برآمد
آورد پشیمانی بیع مه کنعان
تا نقش بدیع تو ببازار برآمد
آشفته چو آن زلف سیه دید بدل گفت
این مشک کی از طبله عطار برآمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
تا بکی راز غم عشق تو ناگفته بود
تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود
تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار
فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود
چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب
زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود
گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار
گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود
مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل
سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود
گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق
پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود
در سویدای دلم نیست بجز سر جنون
تا که سودای تو اندر سر آشفته بود
تا بکی گوهر اسرار تو بنهفته بود
تا بکی بر نکن چشم خود از خواب خمار
فتنه هر چند که به باشد گر خفته بود
چهره بنمای در آئینه ام ای شاهد غیب
زآنکه مرآت دل از زنگ هوس رفته بود
گفتم این شوخی و آئین ظرافت بگزار
گفت خوش باش که معشوق تو آلفته بود
مطرب از بهر خدا راست بزن پرده وصل
سخنی گوی از این قصه که نشنفته بود
گفته بودم که بگویم ببرت شوخ فراق
پیش چشمان تو هر راز نهان گفته بود
در سویدای دلم نیست بجز سر جنون
تا که سودای تو اندر سر آشفته بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
هر کرا نقش بجانست کی از دل برود
و گرش جان برود نقش تو مشگل برود
روح مجنون چو جرس پیش رود لیلی را
گراز این دشت بصد مرحله محمل برود
تو چمان گر بچمی با گل رخساره بباغ
پای سرو و گل از این خجلت در گل برود
میروی عکس تو در دیده ما میماند
همچو آئینه که مهرش زمقابل برود
بحر عشق است نباشد بجز از طوفانش
عجب از نوح از این بحر بساحل برود
دادخواهان همه نالند زقاتل در حشر
دادخواهی من آنست که قاتل برود
هر که بیند نظری بر تو برد بهره زعمر
آه از آن دیده که از کوی تو غافل برود
تا که آئینه بود نقش تو در او باقیست
پیش آئینه چو آن طرفه شمایل برود
دیده گر بر تو فتد وقف تو ماند نظرش
رستم ار آید در کوی تو بیدل برود
زاهدا باده کش و نکته توحید بگوی
ترسمت عمر گرانمایه بباطل برود
چه غم آشفته گر از شور تو مجنون گردید
هر که دیوانه شد از عشق تو عاقل برود
و گرش جان برود نقش تو مشگل برود
روح مجنون چو جرس پیش رود لیلی را
گراز این دشت بصد مرحله محمل برود
تو چمان گر بچمی با گل رخساره بباغ
پای سرو و گل از این خجلت در گل برود
میروی عکس تو در دیده ما میماند
همچو آئینه که مهرش زمقابل برود
بحر عشق است نباشد بجز از طوفانش
عجب از نوح از این بحر بساحل برود
دادخواهان همه نالند زقاتل در حشر
دادخواهی من آنست که قاتل برود
هر که بیند نظری بر تو برد بهره زعمر
آه از آن دیده که از کوی تو غافل برود
تا که آئینه بود نقش تو در او باقیست
پیش آئینه چو آن طرفه شمایل برود
دیده گر بر تو فتد وقف تو ماند نظرش
رستم ار آید در کوی تو بیدل برود
زاهدا باده کش و نکته توحید بگوی
ترسمت عمر گرانمایه بباطل برود
چه غم آشفته گر از شور تو مجنون گردید
هر که دیوانه شد از عشق تو عاقل برود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دوشم بدر خیمه لیلی گذر افتاد
مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد
از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش
بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد
تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت
مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد
نه برق بود این که بگلزار گذر کرد
کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد
بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی
حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد
فریاد که از پرده دریهای سر شکم
هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد
دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش
تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد
طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم
از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد
ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران
نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار
بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
نور علی از روی تو تابید از آنروی
ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد
جلال طبیبان بمزاجش نکند سود
آشفته که سودای تو او را بسر افتاد
شاید گرش ایدست خدا دست بگیری
او را که سر و کار بتو دادگر افتاد
مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد
از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش
بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد
تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت
مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد
نه برق بود این که بگلزار گذر کرد
کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد
بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی
حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد
فریاد که از پرده دریهای سر شکم
هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد
دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش
تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد
طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم
از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد
ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران
نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار
بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
نور علی از روی تو تابید از آنروی
ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد
جلال طبیبان بمزاجش نکند سود
آشفته که سودای تو او را بسر افتاد
شاید گرش ایدست خدا دست بگیری
او را که سر و کار بتو دادگر افتاد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۳
قضای عشرت ماه صیام باید کرد
شراب سی شبه امشب بجام باید کرد
بریخت خون خم ار زاهدی زتیغ هلال
بحکم شرع از او انتقام باید کرد
تو را چه سود زسی روز و شب قیام و قعود
قعود زآن و بر این یک قیام باید کرد
مدام خشک لب از روزه بودنت تا کی
دوای خشکی لب از مدام باید کرد
هلال عید چو از طرف بام رخ بنمود
چو ماه جلوه بر اطراف بام باید کرد
بود حرام می و میکده است بیت حرام
الا طواف به بیت الحرام باید کرد
کدام میکده میخانه محبت عشق
بکدیه جرعه آن می بجام باید کرد
شدی چو مست از آن باده همچو آشفته
بکوی ساقی کوثر سلام باید کرد
شراب سی شبه امشب بجام باید کرد
بریخت خون خم ار زاهدی زتیغ هلال
بحکم شرع از او انتقام باید کرد
تو را چه سود زسی روز و شب قیام و قعود
قعود زآن و بر این یک قیام باید کرد
مدام خشک لب از روزه بودنت تا کی
دوای خشکی لب از مدام باید کرد
هلال عید چو از طرف بام رخ بنمود
چو ماه جلوه بر اطراف بام باید کرد
بود حرام می و میکده است بیت حرام
الا طواف به بیت الحرام باید کرد
کدام میکده میخانه محبت عشق
بکدیه جرعه آن می بجام باید کرد
شدی چو مست از آن باده همچو آشفته
بکوی ساقی کوثر سلام باید کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۴
اسیرعشق شدن عقل را قرار نبود
نظر بمنظر خوبان باختیار نبود
قرار داد که من بیقرار او باشم
دریغ و درد که آن عهد برقرار نبود
ندانم اینکه دلم صید نیم بسمل کیست
بدشت حسن جز آن ترک شهسوار نبود
زسلسبیل لبت بسکه باده گشت سبیل
حز آن دو نرگس بیمار در خمار نبود
بناز آمد و دامن فشان زمن بگذشت
مگر که خرمن خاکی بره غبار نبود
هزار گل زگل از فیض نوبهار دمید
بغیر لاله در این باغ داغدار نبود
چهار طبع مخالف بشمع عرضه نمود
بمشربش بجز از نار سازگار نبود
چه شد که صومعه بربست و میکده بگشود
که این گمان بتو ای دور روزگار نبود
مگو زگفتن حق داده باد سر حلاج
سزای کاشف اسرار غیر دار نبود
اگر نه خلق نبی بود و ذوالفقار علی
بخلق سر خدا هرگز آشکار نبود
اگر نه عفو تو بودی سزای بندگیت
که بود کز عمل خویش شرمسار نبود
نبود کار تو مدح حیدر آشفته
تو را بهر دو جان هیچ افتخار نبود
اگر نه داغ توام بود زیب پیشانی
مرا بکعبه و بتخانه اعتبار نبود
نظر بمنظر خوبان باختیار نبود
قرار داد که من بیقرار او باشم
دریغ و درد که آن عهد برقرار نبود
ندانم اینکه دلم صید نیم بسمل کیست
بدشت حسن جز آن ترک شهسوار نبود
زسلسبیل لبت بسکه باده گشت سبیل
حز آن دو نرگس بیمار در خمار نبود
بناز آمد و دامن فشان زمن بگذشت
مگر که خرمن خاکی بره غبار نبود
هزار گل زگل از فیض نوبهار دمید
بغیر لاله در این باغ داغدار نبود
چهار طبع مخالف بشمع عرضه نمود
بمشربش بجز از نار سازگار نبود
چه شد که صومعه بربست و میکده بگشود
که این گمان بتو ای دور روزگار نبود
مگو زگفتن حق داده باد سر حلاج
سزای کاشف اسرار غیر دار نبود
اگر نه خلق نبی بود و ذوالفقار علی
بخلق سر خدا هرگز آشکار نبود
اگر نه عفو تو بودی سزای بندگیت
که بود کز عمل خویش شرمسار نبود
نبود کار تو مدح حیدر آشفته
تو را بهر دو جان هیچ افتخار نبود
اگر نه داغ توام بود زیب پیشانی
مرا بکعبه و بتخانه اعتبار نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
آنان که بشمع تو پروانه صفت سوزند
شاید که بهر محفل آتشکده افروزند
رخسار تو خورشید است زاغیار چه میپوشی
کاینان همه خفاشند ناچار نظر دوزند
عشاق تو میسوزند در آتش و میسازند
این بلبل و پروانه در عشق نو آموزند
جز کشته عاشق را برق تو نخواهد سوخت
صد خرمن اگر در دشت زهاد براندوزند
آیا چه طمع دارند از وصل تو در فردا
آنان که همه منکر در عشق تو امروزند
شاید که بهر محفل آتشکده افروزند
رخسار تو خورشید است زاغیار چه میپوشی
کاینان همه خفاشند ناچار نظر دوزند
عشاق تو میسوزند در آتش و میسازند
این بلبل و پروانه در عشق نو آموزند
جز کشته عاشق را برق تو نخواهد سوخت
صد خرمن اگر در دشت زهاد براندوزند
آیا چه طمع دارند از وصل تو در فردا
آنان که همه منکر در عشق تو امروزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عشق تا در خم زلف تو گرفتارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
فارغ از وسوسه سبحه و زنارم کرد
من که بار دو جهان بود بدوشم زگناه
ساقی از جرعه عشق تو سبکبارم کرد
من که بیگانه زهفتاد و دو ملت بودم
میفروش از قدحی محرم اسرارم کرد
به چه از حیله اخوان دو سه روز افتادم
یوسف آسا سبب گرمی بازارم کرد
وه که در مصر کله گوشه مرا سوده بماه
گرچه در چاه زتلبیس نگونسارم کرد
باد بوئی سحر از چین خم زلف داشت
فارغ از غافله تبت و تاتارم کرد
نقش حق ماند زمن تا به ابد چون حلاج
خضم خود بین زجفا گر بسر دارم کرد
صد نوا بود بهر بند زعشقم چون نی
کامد از در بتی و صورت دیوارم کرد
شمع میسوخت زغم شب همه شب تا دم صبح
دوش چون یک نفسی گوش بگفتارم کرد
دوش از پیر خرد راه حقیقت جستم
ره نمائی بدر خانه خمارم کرد
رفتم و داد می و مست و خرابم افکند
چون دم صبح دمی بر زد و هشیارم کرد
یاردل کرد چو بی پرده تجلی از طوس
شوق غربت زوطن لابد بیزارم کرد
طور طوس است بلی جلوه گه نور علی
گو بموسی که بحق وعده دیدارم کرد
شد مس قلب من آشفته سراپا اکسیر
تا بخاک در کریاس شه احضارم کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
زشهر تا مه بیمهر من شده است مسافر
مرا بر آتش غم همچو دود ساخت مجاور
مه دو هفته من ماههاست در سفرستی
زشهر کی قمری جز مهی شده است مسافر
بهفت دفتر و آثار هر ملل که رسیدم
بهر کتاب شده منکران عشق تو کافر
به نرد عشق تو خوش باختیم عقل و دل و دین
که پاک باز نکوتر بود حریف مقامر
بفکر امر خطریست هر کسی و مرا خود
نکرده جز خطر عشق تو خطور بخاطر
نه ماه راست چوسروت چمان قدی متمایل
زسرو کی بدمد گل بدین صفت متواتر
وفور نعمت حسنت ندیده است همانا
که گفت نعمت باغ بهشت آمده وافر
من و محبت تو غیر از این بگو عملم کو
اگر چه زاهد شهر است بر عمل متظاهر
حساب روز قیامت چو با تو شد سر وکارش
چه غم بفسق گر آشفته تو شد متجاهر
سحر زهاتف غیبی شنیدم این که همیگفت
علیست باطن و ظاهر علیست اول و آخر
تو را جواهر منظوم چون نثار علی شد
سزد نثار بیارندت ار زعقد جواهر
مرا بر آتش غم همچو دود ساخت مجاور
مه دو هفته من ماههاست در سفرستی
زشهر کی قمری جز مهی شده است مسافر
بهفت دفتر و آثار هر ملل که رسیدم
بهر کتاب شده منکران عشق تو کافر
به نرد عشق تو خوش باختیم عقل و دل و دین
که پاک باز نکوتر بود حریف مقامر
بفکر امر خطریست هر کسی و مرا خود
نکرده جز خطر عشق تو خطور بخاطر
نه ماه راست چوسروت چمان قدی متمایل
زسرو کی بدمد گل بدین صفت متواتر
وفور نعمت حسنت ندیده است همانا
که گفت نعمت باغ بهشت آمده وافر
من و محبت تو غیر از این بگو عملم کو
اگر چه زاهد شهر است بر عمل متظاهر
حساب روز قیامت چو با تو شد سر وکارش
چه غم بفسق گر آشفته تو شد متجاهر
سحر زهاتف غیبی شنیدم این که همیگفت
علیست باطن و ظاهر علیست اول و آخر
تو را جواهر منظوم چون نثار علی شد
سزد نثار بیارندت ار زعقد جواهر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
حلاوتی که چشیدم از آن دهان امروز
شکرفشان سزدم گر بود زبان امروز
گذشت تلخی شبهای هجر مژده بیار
که یافت طعم شکر دل از آن دهان امروز
اگر چه کام روا پادشه زسلطنست
ببوسه شد دل من از تو کامران امروز
نمانده است غزالی که صید تیر تو نیست
برای کیست بزه کرده ای کمان امروز
بتر بت شهدا رانده ای زنار سمند
بخاک من که رسیدی بکش عنان امروز
گشوده باز در بیت حزن را یعقوب
زمصر میرسد البته کاروان امروز
بشب نرفته ای ای دل بکوی یار از بیم
شتاب کن که بخوابست پاسبان امروز
زسرو ناز مزن باغبان تو لاف و مناز
که سرو ماست ببازار و کو روان امروز
سزد که پرچم حسن تو بر فلک بندند
که زلف تست بخورشید سایبان امروز
نمیروم سوی ظلمات بهر آب بقا
که یافتم چو خضر عمر جاودان امروز
تو را مکان بدل خویش داد آشفته
مگر که نیست مکانت به لامکان امروز
تو شیر حقی و من مدح خوان تو زکرم
مرا سپار تو بر صاحب الزمان امروز
شکرفشان سزدم گر بود زبان امروز
گذشت تلخی شبهای هجر مژده بیار
که یافت طعم شکر دل از آن دهان امروز
اگر چه کام روا پادشه زسلطنست
ببوسه شد دل من از تو کامران امروز
نمانده است غزالی که صید تیر تو نیست
برای کیست بزه کرده ای کمان امروز
بتر بت شهدا رانده ای زنار سمند
بخاک من که رسیدی بکش عنان امروز
گشوده باز در بیت حزن را یعقوب
زمصر میرسد البته کاروان امروز
بشب نرفته ای ای دل بکوی یار از بیم
شتاب کن که بخوابست پاسبان امروز
زسرو ناز مزن باغبان تو لاف و مناز
که سرو ماست ببازار و کو روان امروز
سزد که پرچم حسن تو بر فلک بندند
که زلف تست بخورشید سایبان امروز
نمیروم سوی ظلمات بهر آب بقا
که یافتم چو خضر عمر جاودان امروز
تو را مکان بدل خویش داد آشفته
مگر که نیست مکانت به لامکان امروز
تو شیر حقی و من مدح خوان تو زکرم
مرا سپار تو بر صاحب الزمان امروز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
شهد آن بوسه که خوردم زلب شیرینش
زهر در کام شد از مهر رقیب و کینش
جان فرهاد بتلخی زکفش رفت برون
خسروا فاش مکن قصه بر شیرینش
پرده ام چرخ دریده است بیک چشم زدن
بگسلانم زمژه عقدمه و پروینش
دامن از لاله و گل پر بودم زابر مژه
باعبان گو ببرد باغ گل و نسرینش
نبود نرگس مشتاق بجز چشم حبیب
دل زشهلا نشود ساکن و از مشکینش
گفته بودم نبرم نام زقاتل بر غیر
چکنم با سر انگشت بخون رنگینش
چه عجب گر تو فراموش شدی از نظرش
یار نو هست کجا یاد کند پارینش
استخوانی بسر کوی تو آشفته کشید
گو سگانت بستانند پی تسکینش
گر زند شیخ حرم لاف زاسلام ولی
کفر زلف کج تو رخنه کند دردینش
رحمی ای شاه بدرویش ثنا گستر خویش
که ولای تو بود در دو جهان آئینش
تا که پروانه اغیار پر آنجا نزند
سوختم شمع صفت شب بسر بالینش
نرم شد زآتش اگر آهن تو ای حداد
زآه من نرم نشد از چه دل سنگینش
زهر در کام شد از مهر رقیب و کینش
جان فرهاد بتلخی زکفش رفت برون
خسروا فاش مکن قصه بر شیرینش
پرده ام چرخ دریده است بیک چشم زدن
بگسلانم زمژه عقدمه و پروینش
دامن از لاله و گل پر بودم زابر مژه
باعبان گو ببرد باغ گل و نسرینش
نبود نرگس مشتاق بجز چشم حبیب
دل زشهلا نشود ساکن و از مشکینش
گفته بودم نبرم نام زقاتل بر غیر
چکنم با سر انگشت بخون رنگینش
چه عجب گر تو فراموش شدی از نظرش
یار نو هست کجا یاد کند پارینش
استخوانی بسر کوی تو آشفته کشید
گو سگانت بستانند پی تسکینش
گر زند شیخ حرم لاف زاسلام ولی
کفر زلف کج تو رخنه کند دردینش
رحمی ای شاه بدرویش ثنا گستر خویش
که ولای تو بود در دو جهان آئینش
تا که پروانه اغیار پر آنجا نزند
سوختم شمع صفت شب بسر بالینش
نرم شد زآتش اگر آهن تو ای حداد
زآه من نرم نشد از چه دل سنگینش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
حدیث عشق بازی را مپرس از عارف عاقل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۳
مرا بغیر تو خاطر کجا شود مشغول
تو در دلی زچه دل را کنم بغیر ملول
بکشتگان تو تکلیف آب خضر خطاست
که قتل عاشق او راست غایت مأمول
بشوی دیده زخوناب بهر دیدن یار
که طوف حج نکند غیر مردم مغسول
نه طرف کعبه کند نه مجاور دیر است
کسی که در حرم عشق یافت راه وصول
رموز نعره بلبل زعاشقان بشنو
که عاقلان نشناسند گفته بهلول
بیا تو مطرب مجلس بساز پرده عشق
که عارفان بسماع آوری بضرب اصول
کجا رود زخم گیسوی تو آشفته
که پای تا سر در سلسله بود مغلول
دلم خراب زعشق است و این کند آری
کند بمنزل درویش پادشه چو نزول
بغیر عشق مگوی و بغیر عشق مخوان
که در فنون دیگر نیست جز خیال فضول
کدام عشق علی آن دلیل ذات ازل
که از وضوح ندانم دلیل از مدلول
بکشت زار جهان چون که بگذری ای برق
مرا بسوز که قربانیم شود مقبول
بشوق عشق تو خواهد ملک بآن پاکی
که تا چو من شود اندر جهان ظلوم و جهول
تو در دلی زچه دل را کنم بغیر ملول
بکشتگان تو تکلیف آب خضر خطاست
که قتل عاشق او راست غایت مأمول
بشوی دیده زخوناب بهر دیدن یار
که طوف حج نکند غیر مردم مغسول
نه طرف کعبه کند نه مجاور دیر است
کسی که در حرم عشق یافت راه وصول
رموز نعره بلبل زعاشقان بشنو
که عاقلان نشناسند گفته بهلول
بیا تو مطرب مجلس بساز پرده عشق
که عارفان بسماع آوری بضرب اصول
کجا رود زخم گیسوی تو آشفته
که پای تا سر در سلسله بود مغلول
دلم خراب زعشق است و این کند آری
کند بمنزل درویش پادشه چو نزول
بغیر عشق مگوی و بغیر عشق مخوان
که در فنون دیگر نیست جز خیال فضول
کدام عشق علی آن دلیل ذات ازل
که از وضوح ندانم دلیل از مدلول
بکشت زار جهان چون که بگذری ای برق
مرا بسوز که قربانیم شود مقبول
بشوق عشق تو خواهد ملک بآن پاکی
که تا چو من شود اندر جهان ظلوم و جهول
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
میرفت و هزار دل دنبال
سر پنجه زخون مرد و زن آل
سمین ذقنش چو چاه بیژن
گیسوش کمند رستم زال
میرفت چو آهوان وحشی
میکرد گهی نظر بدنبال
میکرد گه از مژه اشارت
میریخیت زچشم خلق قیفال
میرفت الف صفت مجرد
زلفش بقفا خمیده چون دال
چون سایه منش دویدم از پی
در پای فتادمش چو خلخال
گفتم مرو ای روان عشاق
گفتم مرو ای همای اقبال
تو رفتی و دیده ماند بی نور
تو جانی و بی تو تن بزلزال
گر مطلب تست خون عاشق
برخیز چه میکنی تو احمال
من بسمل و غافل است صیاد
گو شیر بدردم بچنگال
خم کرد کمان ابروان را
بگذاشت در او خدنگ قتال
گفتا بگذار دامنم را
ورنه کنمت زخون قبا آل
آشفته تو بسته کمندی
ای صعوه چه میزنی پر و بال
چون عشق بزورمندی آمد
از کار افتاد عقل فعال
بر دامن مرتضی بزن چنگ
بنشین همه عمر فارغ البال
سر پنجه زخون مرد و زن آل
سمین ذقنش چو چاه بیژن
گیسوش کمند رستم زال
میرفت چو آهوان وحشی
میکرد گهی نظر بدنبال
میکرد گه از مژه اشارت
میریخیت زچشم خلق قیفال
میرفت الف صفت مجرد
زلفش بقفا خمیده چون دال
چون سایه منش دویدم از پی
در پای فتادمش چو خلخال
گفتم مرو ای روان عشاق
گفتم مرو ای همای اقبال
تو رفتی و دیده ماند بی نور
تو جانی و بی تو تن بزلزال
گر مطلب تست خون عاشق
برخیز چه میکنی تو احمال
من بسمل و غافل است صیاد
گو شیر بدردم بچنگال
خم کرد کمان ابروان را
بگذاشت در او خدنگ قتال
گفتا بگذار دامنم را
ورنه کنمت زخون قبا آل
آشفته تو بسته کمندی
ای صعوه چه میزنی پر و بال
چون عشق بزورمندی آمد
از کار افتاد عقل فعال
بر دامن مرتضی بزن چنگ
بنشین همه عمر فارغ البال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
زبحر عشق مجوئید همرهان ساحل
که گرچه نوح بود کشتیش بود باطل
خلاف یوسف یعقوب کرد یوسف ما
که در سفر به پدر آمده است هم محمل
بجاست محمل و لیلی میان قافله نیست
چه آید از تن بیجان چو روح شد راحل
غبار سان زرکیبش دمی جدا نشوم
زاتصال من و دوست مدعی غافل
زرشک اینکه تو پرتو دهی بمحفل عام
بسوختن شده پروانه تو مستعجل
فکند شاهد ما پرتوئی بمیخانه
که طوف میکده ام گشته کعبه مقبل
زبعد قتل کنم گریه ها مگر شویم
نشان خون زسرانگشت پنجه قاتل
نه ای تو بلبل عاشق برو سمندر باش
چه حاجتست از این گفتگوی بیحاصل
ولی زخون نتوان شست رنگ خون زآن دست
فغان که سعی دل و دیده هر دو شد باطل
سواره کی خبر از حال خستگان دارد
که فرقهاست بدوران زراحل و راجل
زحسن طلعت لیلا چو نیستت خبری
برو ملامت مجنون مکن تو ای غافل
بکعبه فخر کند بی گزاف آشفته
میان بتکده ای گر علی کند منزل
که گرچه نوح بود کشتیش بود باطل
خلاف یوسف یعقوب کرد یوسف ما
که در سفر به پدر آمده است هم محمل
بجاست محمل و لیلی میان قافله نیست
چه آید از تن بیجان چو روح شد راحل
غبار سان زرکیبش دمی جدا نشوم
زاتصال من و دوست مدعی غافل
زرشک اینکه تو پرتو دهی بمحفل عام
بسوختن شده پروانه تو مستعجل
فکند شاهد ما پرتوئی بمیخانه
که طوف میکده ام گشته کعبه مقبل
زبعد قتل کنم گریه ها مگر شویم
نشان خون زسرانگشت پنجه قاتل
نه ای تو بلبل عاشق برو سمندر باش
چه حاجتست از این گفتگوی بیحاصل
ولی زخون نتوان شست رنگ خون زآن دست
فغان که سعی دل و دیده هر دو شد باطل
سواره کی خبر از حال خستگان دارد
که فرقهاست بدوران زراحل و راجل
زحسن طلعت لیلا چو نیستت خبری
برو ملامت مجنون مکن تو ای غافل
بکعبه فخر کند بی گزاف آشفته
میان بتکده ای گر علی کند منزل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
همچو یعقوب زنو مصلحتی ساخته ام
تازه نرد نظری با پسری باخته ام
بهوا داری آن طرفه غزال چینی
دام در رهگذر آهوئی انداخته ام
تا چه آید بمن آخر زهوسناکی دل
که بگل بلبل و بر سرو سهی فاخته ام
گر بتازد بسرم لشکری از جا نروم
تا علم بر سر میدان تو افراخته ام
گفتم ابرو برخت یا که کمانیست بخم
گفت نه تیغ که بر مهر و بمه آخته ام
تا که نقش علی آشفته بدل صورت بست
خانه زاغیار بصد جهد بپرداخته ام
تازه نرد نظری با پسری باخته ام
بهوا داری آن طرفه غزال چینی
دام در رهگذر آهوئی انداخته ام
تا چه آید بمن آخر زهوسناکی دل
که بگل بلبل و بر سرو سهی فاخته ام
گر بتازد بسرم لشکری از جا نروم
تا علم بر سر میدان تو افراخته ام
گفتم ابرو برخت یا که کمانیست بخم
گفت نه تیغ که بر مهر و بمه آخته ام
تا که نقش علی آشفته بدل صورت بست
خانه زاغیار بصد جهد بپرداخته ام