عبارات مورد جستجو در ۶۶۵ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
پیرانه سر ز دست بدادم عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل
هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل
با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل
رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
من پیر و مبتلا به هوایِ جوانِ دل
هر روز چون نَفَس به لب آمد هزار بار
در آرزویِ رویِ دل آرای جانِ دل
بی دل ترست هر که نگه می کنم ز من
خود هیچ کس نشان ندهد از نشانِ دل
با آن که دل ندارم و در بندِ جان نی ام
ترسم ز آهِ سینه ی آتش فشانِ دل
رفته ست مرغِ دل ز نشیمن گهِ قدیم
از بس که عشق تفرقه کرد آشیانِ دل
بیزارم از دلی که به جان آمدم از او
هر جا که خواه گو برو ای خان و مان دل
آباد باد حسنِ تو گر دل خراب شد
گوهر چه خواه باش مه این و مه آنِ دل
آن جا که دوست است به جز دوست هیچ نیست
کونّین را چه مرتبه در لامکانِ دل
پنجاه سال گفتم و پایان پدید نیست
تا چند جان کنم ز پیِ داستانِ دل
هم چون نزاریی دگر اندر رکابِ عشق
هرگز نداد هیچ کس از کف عنانِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۳
به جز ملامتم از دل نمی شود حاصل
چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل
چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت
دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل
حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا
به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل
ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش
دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل
هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم
که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل
زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا
که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل
به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت
حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل
شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست
که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل
چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق
که نه منازلش آید پدید و نه ساحل
درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او
که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل
بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست
که پادشاه فرود آمده ست و او غافل
به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز
ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل
نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب
به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل
چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل
چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت
دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل
حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا
به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل
ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش
دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل
هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم
که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل
زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا
که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل
به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت
حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل
شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست
که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل
چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق
که نه منازلش آید پدید و نه ساحل
درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او
که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل
بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست
که پادشاه فرود آمده ست و او غافل
به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز
ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل
نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب
به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
منم آخر که چنین بی تو جهان می بینم
نه خیال است همانا که چنان می بینم
هرچه در آینه ی رغبت دل می نگرم
نقش سودای تو بر صورت جان می بینم
تو مپندار که آن روی ز چشمم برود
بل که در هر چه نگه می کنم آن می بینم
جهل مطلق بود از خانه به بستان رفتن
تا گلستان تو بر سرو روان می بینم
وگر از دست رقیبت که سرش کوفته باد
آشکارا نتوان دید نهان می بینم
بی تو گر روشنی از چشم نزاری برود
سهل باشد که به چشم تو جهان می بینم
نه خیال است همانا که چنان می بینم
هرچه در آینه ی رغبت دل می نگرم
نقش سودای تو بر صورت جان می بینم
تو مپندار که آن روی ز چشمم برود
بل که در هر چه نگه می کنم آن می بینم
جهل مطلق بود از خانه به بستان رفتن
تا گلستان تو بر سرو روان می بینم
وگر از دست رقیبت که سرش کوفته باد
آشکارا نتوان دید نهان می بینم
بی تو گر روشنی از چشم نزاری برود
سهل باشد که به چشم تو جهان می بینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
سعدالدین وراوینی : باب چهارم
در دیوِ گاو پای و دانایِ دینی
ملک زاده گفت: در عهودِ مقدّم و دهور متقادم دیوان که اکنون روی در پردهٔ تواری کشیدهاند و از دیدهای ظاهربین محجوب گشته، آشکارا میگردیدند و با آدمیان از راهِ مخالطت و آمیزش در میپیوستند و باغوا و اضلال خلق را از راهِ حقّ و نجات میگردانیدند و اباطیلِ خیالات در چشمِ آدمیان آراسته مینمودند تا آنگه که بزمین بابل مردی دیندار بادید آمد بر سرِ کوهی مسکن ساخت و صومعهٔ ترتیب کرد و آنجایگه سجّادهٔ عبادت بگسترد و بجادهٔ عصمت خلق را دعوت میکرد تا باندک روزگاری بساطِ دعوت او روی ببسطت نهاد و بسیار کس اتّباع دانش او کردند و اتباعِ بیشمار برخاستند و تمسّک بقواعدِ تنسّک او ساختند و از بدعتِ کفر بشرعتِ ایمان آمدند و بر قبلهٔ خدایپرستی اقبال کردند و از دیوان و افعالِ ایشان اعراض نمودند و ذکرِ او در اقالیمِ عالم انتشار گرفت نزدیک آمد که سرِّ حدیثِ سَیَبلُغُ مُلکُ أُمَّتِی مَازُوِیَ لِی مِنهَا ، در حقِّ او آشکارا شدی. دیوان سراسیمه و آشفته از غبنِ آن حالت پیشِ مهتر خود دیوِ گاوپای آمدند که از مردهٔ عفاریت و فجرهٔ طواغی و طواغیتِ ایشان بود، دیوی که بوقتِ افسون چون ابلیس از لاحول بگریختی و چون مغناطیس در آهن آویختی، مقتدایِ لشکر شیاطین و پیشوایِ جنودِ ملاعین بود، قافله سالارِ کاروانِ ضلال و سرنفرِ رهزنانِ وهم و خیال؛ نقب در خزینهٔ عصمتِ آدم زدی، مهرِ خاتمِ سلیمان بشکستی، طلسمِ سحرهٔ فرعون ببستی. دیوان همه پیش او بیکزبان فریادِ استغاثت برآوردند که این مردِ دینی برین سنگ نشست و سنگ در آبگینهٔ کار ما انداخت و شکوهِ ما از دلِ خلایق برگرفت. اگر امروز سدّ این ثلمت و کشفِ این کربت نکنیم، فردا که او پنج نوبتِ ارکانِ شریعت بزند و چترِ دولتِ او سایه بر اطرافِ عالم گسترد و آفتابِ سلطنتش سر از ذروهٔ این کوه برآرد، ما را از انقیاد و تتبّعِ مراد او چاره نباشد.
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بیتأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بیتقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز میباید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نهچنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفتهاند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیشبینی دورست، چه اگر او را بیسببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژههایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیکتر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه میبیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یکسو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
با بخت گرفتم که بسی بستیزم
از سایهٔ آفتاب چون بگریزم
دیوِ گاوپای چون این فصل بشنید، در وی تأثیری عجب کرد، آتشِ شیطنت او لهباتِ غضب برآورد، امّا عنانِ عجلت از دست نداد. گفت از شما زمان میخواهم که چنین کارها اگرچ توانی بر نعابد، اما بیتأنّی هم نشاید کرد و اگر چند تأخیر احتمال نکند، بیتقدیمِ اندیشهٔ ژرف در آن خوض نتوان کرد. پس سه سر دیو را که هر سه دستورانِ ملکت و دستیارانِ روزِ محنت او بودند ، حاضر کرد و آغاز مشاورت از دستورِ مهمترین نمود و گفت : رایِ تو درین حادثه که پیش آمد، چه اقتضا میکند ؟ گفت : بر رایِ خردمندانِ کار آزموده پوشیده نیست که دو چیز بر یک حال پاینده نماند یکی دولت در طالع ، دوم جان در تن که هر دو را غایتی معلوم وامدی معیّنست و چنانک بر وفقِ مذهب تناسخ روح از قالبی که محلِ او باشد، بقالبی دیگر حلول کند ، دولت (نیز از طالعی) که ملایمِ او باشد بطالعی دیگر انتقال پذیرد و مردم در ایّامِ دولت از نکبات متأثر نگردد و قواعدِ کار او از صدماتِ احداث خلل نگیرد مثلاً چون کوهی که عرّادهٔ رعد و نفّاطهٔ برق و منجنیق صواعق و سنگ بارانِ تگرگ و تیر پرّان بارانش رخنه نکند و چون روزگار دولت بسر آمد، درختی را ماند که مایهٔ نداوت و طراوت ازو برود و ذبول و فتور بدو راه یابد ، بنرم تر بادی شاخ او بشکند و بکمتر دستی که خواهد از بیخش برآرد و بی موجبی از پای درآید و گردش روزگارِ غدّار و قاعدهٔ گردونِ دوّار همیشه چنین بودست.
فَیَومٌ عَلَینَا وَ یَومٌ لَنَا
وَ یَومٌ نُسَاءُ وَ یَومٌ نُسَرّ
امروز که ایّام در پیمانِ و لایِ اوست و قضا آنجا که رضایِ او ، هر تیرِ تدبیری که ما اندازیم بر نشانهٔ کار نیاید و هر اندیشه که در دفعِ کارِ او کنیم ، خام نماید پس ما را علّتِ بطبیعت باز میباید گذاشتن و آن زمان را مترقّب و مترصّد بودن که آفتابِ دولتِ او بزوال رسد و خداوندِ طالع از بیت السّعادهٔ تحویل کند و بخت سایه بر کار ما افکند و تِلکَ الأَیّامُ نُدَاوِلُهَا بَینَ النَّاسِ ، تا اگر بقماومتِ او قیام نمائیم ، ظفر یابیم و پیروز آئیم و نصرت ما را باشد و نگوساری و نکبت او را .
گاو پای دستورِ دوم را اشارت کرد که رایِ تو درین باب برچه جملتست. جواب داد که آنچ دستور گفت : پسندیدهٔ حقّ و ستودهٔ عقلست، لیکن بهیچوجه دست از سگالش باز داشتن و بندِ تعطیل و تسویف بر دست و پایِ قدرت و ارادات نهادن صواب نیست، زیراک چون بختِ او قوی حال شد و تو نیز از قصدِ او تقاعد نمائی، مددِ قوّت او کرده باشی و در ضعفِ خویش افزوده و مردِ دانا هرچند که دولت را مساعدِ دشمن بیند، از کوشش در مقاومت بقدرِ وسعِ خویش کم نکند و آنقدر که از قدرتِ خویش باقی بیند، در حفظ و ابقاء آن کوشد چون طبیبی مثلاً که از استردادِ صحّتِ بیمار عاجز آید، بقایایِ قوایِ غریزی را بحسنِ مداوات و حیلِ حکمت بر جای بدارد که اگر نهچنین کند ، هلاک لازم آید. پس چندانک در امکان گنجد، هدمِ مبانی کارِ او ما را پیش باید گرفت و اگرچ او مقاودِ تقلید بر سر قومی کشیدست و مقالیدِ حکم ایشان در آستین گرفته و کُلُّ مُجرٍ فِی الخَلَاءِ یُسَرُّ ، ما را بمیدانِ محاربت بیرون باید شدن و از مرگ نترسیدن که جوابِ خصم بزبانِ تیغ توان دادن نه بسپرِ سلامت جوئی که در روی حمیّت کشی.
فَحُبُّ الجَبَانِ النَّفسَ اَورَدَهُ التَّقَی
وَ حُبُّ الشُّجَاعِ العِزِّ اَورَدَهُ الحَربَا
گاوپای روی بدستورِ سیوم آورد که مقتضایِ رایِ تو در امضاءِ اندیشهایِ ایشان چیست. جواب داد که آنچ ایشان انداختند در خاطرِ تو جای گرفت که آفرینشِ همه آفریدگان چنانست که هر آنچ بشنود و طبیعتِ او را موافق و ملایم آید، زود بقبولِ آن مسترسل شود سیّما که سخن نظمی نیکو و عبارتی مهذّب و لفظی مستعذب دارد، سبکِ آن سخن در قالبِ آرزویِ او نشیند و گفتهاند : چنانک بآهنِ پولاد آهنهایِ دیگر شکافند، بالفاظِ عذبِ شیرین سلب و سلخِ عادتِ مردم کنند، چون شعرِ دلاویز و نکتهایِ لطف آمیز که بسیار بخیلان راسخی و بددلان را دلیر و لئیمان را کریم و ملولان را ذلول و سفیهان را نبیه گرداند ، امّا رایِ من آنست که اگر خود میسّر شود خون ریختن این مردِ دینی صلاح نباشد وخامتِ آن زود بما لاحق گردد و این انداخت از حزم و پیشبینی دورست، چه اگر او را بیسببی واضح و الزامی فاضح و علتی ظاهر و حجّتی باهر از میان بردارند، متدیّنی دیگر بجایِ او بنشیند و دیگری قائم مقام او گردانند و این فتنه تا قیام السّاعهٔ قایم بماند و کار از مقامِ تدارک بیرون رود، چه عامّهٔ خلق ضعفا را بطبع دوست دارند و اقویا را دشمن، امّا تدبیرِ صالح و اندیشهٔ منجح آنست که بوسوسهٔ شیطانی و هندسهٔ سحردانی اساسِ دنیا دوستی در سینهٔ او افکنی و او را بنقشِ زخارف درین سرایِ غرور مشغول و مشغوف گردانی و دیوارِ رنگین نگارخانهٔ شهوات و لذّات را در چشمِ او جلوه دهی و قطراتِ انگبینِ حرص از سر شاخسارِ امل چنان در کامِ او چکانی که اژههایِ اجل را زیرِ پایِ خویش گشاده کام نبیند و زَیَّنَ لَهُمُ الشَّیطَانُ مَا کَانُوا یَعمَلُونَ بر ناصیهٔ حال او نویسی تا کافهٔ خلایق او را از کفاف ورزی و عفاف جوئی بدنیا مشغول بینند. چون تو باظهارِ معایب و افشاء مثالبِ او زیان بگشائی، ترا تصدیق کنند و ازو برگردند و بازارِ دعوتش کند شود. گاوپای را این فصل از غرض دورتر نمود و بصواب نزدیکتر؛ پس گفت : نیکو رای زدی و راست راهی نمودی.
اِذَا نَحنُ اَدلَجنَا وَ اَنتَ اِمَامُنَا
کَفَی لِمَطَایَانَا بُلُقیَاکَ هَادِیَا
اکنون رای من آنست که در مجمعی عامّ بنشینم و با او در اسرارِ علوم و حقایقِ اشیا سخن رانم تا او در سؤال و جوابِ من فرو ماند و عورتِ جهلِ او بر خلق کشف کنم ، آنگه خونِ او بریزم که اگر کشتنِ او بر تمهیدِ این مقدّمات که تو میگوئی، موقوف دارم ، جز تضییعِ روزگار نتیجهٔ ندهد و روی بدستورِ مهتر آورد که خاطرِ تو در اِعمال این اندیشه چه میبیند؟ گفت : چون کاری بَینَ طَرَفَیِ النَّقِیضِ افتد ، حکم در آن قضیّه بر یک جانب کردن و از یکسو اندیشیدن اختیارِ عقلِ نیست، عَسَی اَن تَکرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُم وَ عَسَی اَن تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُم . با خطاها که وهم بصورتِ صواب در نظر آورد و بسا دروغها که خیال در لباسِ راستی فرا نماید، چنانک پسرِ احولِ میزبان را افتاد . گاوپای پرسید که چگونه بود آن داستان؟
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
باز ما را رخ زیبای تو در کار آورد
با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود
بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
کرده بد روی بدیوار لامت دل من
نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من
دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد
روزکی چند چو غنچه شده بودم مستور
عشق چون نرگسمان مست ببازار آورد
می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمّار آورد
گفته بودم چو شدم پیر جوانی نکنم
هم بپیرانه سرم عشق تو در کار آورد
طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ
عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد
عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد
اثرش در دل کان لعل پدید ار آورد
بویی از نکهتش آمیخته شد بادم باد
بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد
عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا
چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد
عقل انکار برین شورش و مستی می کرد
چون خطت دید بدین شاهدی اقرار آورد
شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را
بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد
گر چه اندیشة زلف و رخ تو صد باره
با سرم محنت و رسوایی بسیار آورد
دست سودای غمت با دل شوریدۀ من
هرگز این شیوه نیاورد کزین بارآورد
هر کسی را غم تو پیش کشی می آورد
از میان پیش کش من می وزنّار آورد
با زمان بند کمند تو گرفتار آورد
هوسم بود که چون غنچه گریزم در خود
بازم از پوست برون آن گل رخسار آورد
کرده بد روی بدیوار لامت دل من
نقب زد فتنه و سر زین سوی دیوار آورد
آن غم عشق چو یکچند برفت از سر من
دوش باز آمد و شادیّ بخروار آورد
روزکی چند چو غنچه شده بودم مستور
عشق چون نرگسمان مست ببازار آورد
می پیر از سر من خرقۀ سالوس بکند
ریش بگرفته مرا با در خمّار آورد
گفته بودم چو شدم پیر جوانی نکنم
هم بپیرانه سرم عشق تو در کار آورد
طبع می تاختی کرد هم از بام دماغ
عقل را دست فرو بسته نگوسار آورد
عکسی از رنگ خوشش بر رخ خورشید افتاد
اثرش در دل کان لعل پدید ار آورد
بویی از نکهتش آمیخته شد بادم باد
بر هر آن خار که زد لاله و گل بار آورد
عشق بنمود کله گوشه و چون دید مرا
چه زنخها که برین خرقه و دستار آورد
عقل انکار برین شورش و مستی می کرد
چون خطت دید بدین شاهدی اقرار آورد
شحنۀ عشق تو یک شهر اسیر دل را
بسته اندر خم یک موی بزنهار آورد
گر چه اندیشة زلف و رخ تو صد باره
با سرم محنت و رسوایی بسیار آورد
دست سودای غمت با دل شوریدۀ من
هرگز این شیوه نیاورد کزین بارآورد
هر کسی را غم تو پیش کشی می آورد
از میان پیش کش من می وزنّار آورد
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
یاد باد آنکه حریفان همه با هم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم
نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته به گل و لاله چو شبنم بودیم
هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم
هر کجا بستگی ای بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگی ای آمد مرهم بودیم
در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم
روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم
حلقه ی زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم
هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
به دل ایشان نزدیک تر از غم بودیم
آن چنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
دوستانی که همه یک دل و محرم بودیم
نوحریفانی پاکیزه تر از قطرۀ آب
بر نشسته به گل و لاله چو شبنم بودیم
هر یکی عالمی از فضل و هنرمندی و باز
فارغ از نیک و بد گردش عالم بودیم
هر کجا بستگی ای بود کلیدش بودیم
هر کجا خستگی ای آمد مرهم بودیم
در لطافت همه چون باد صباست عنان
در وفا کوه صفت ثابت و محکم بودیم
روز کوشش همه هم پشت جوانان بودیم
شب خلوت همه یک رویه و همدم بودیم
حلقه ی زلف بتان رشک همی برد زما
که ز دلداری در بند دل هم بودیم
هر کجا پر هنری یا سخن آرایی بود
به دل ایشان نزدیک تر از غم بودیم
آن چنان فارغ و آزاد بدیم از غم دل
که تو گفتی که نه از عالم آدم بودیم
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - درد بی حدّ
گفتا کیی توبا ماگفتم کمین غلامت
گفتا مگر تومستی گفتم بلی زجامت
گفتا چه پیشه داری گفتم که عشقبازی
گفتا که حالتت چیست گفتم غم و ملامت
گفتا که چیست حالت گفتم که حال شاکر
گفتا کجا فتادی گفتم میان دامت
گفتا زمن چه خواهی گفتم که درد بی حدّ
گفتا که درد تا کی گفتم که تا قیامت
گفتا چه می پرستی گفتم جمال رویت
گفتا چه داری با من گفتم بسی ندامت
گفتا چگونه بی من گفتم که نیم بِسمِل
گفتا چه چیز داری گفتم همه غرامت
گفتا چرا گدازی گفتم زبیم هجرت
گفتا که با که سازی گفتم به یک سلامت
گفتا که کیست محیی گفتم همان که دانی
گفتا نشان چه داری گفتم که صد علامت
گفتا مگر تومستی گفتم بلی زجامت
گفتا چه پیشه داری گفتم که عشقبازی
گفتا که حالتت چیست گفتم غم و ملامت
گفتا که چیست حالت گفتم که حال شاکر
گفتا کجا فتادی گفتم میان دامت
گفتا زمن چه خواهی گفتم که درد بی حدّ
گفتا که درد تا کی گفتم که تا قیامت
گفتا چه می پرستی گفتم جمال رویت
گفتا چه داری با من گفتم بسی ندامت
گفتا چگونه بی من گفتم که نیم بِسمِل
گفتا چه چیز داری گفتم همه غرامت
گفتا چرا گدازی گفتم زبیم هجرت
گفتا که با که سازی گفتم به یک سلامت
گفتا که کیست محیی گفتم همان که دانی
گفتا نشان چه داری گفتم که صد علامت
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷ - پهلوی دل
تیر او پیوسته میخواهم که آید سوی دل
لیک میترسم، شود پیوسته در پهلوی دل
دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم
گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل
گل رخان را باید از غنچه وفا آموختن
کو به بلبل تا دم آخر نماید روی دل
گر سگ کویش کند دیوانگی نبود عجب
چون دل من همدمش بود و گرفته خوی دل
آتش از غیرت زنم خلوت سرای سینه را
گربود آنجا به جز درد تو هم زانوی دل
ای پری رویان دل محیی بدست آرید باز
ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوی دل
لیک میترسم، شود پیوسته در پهلوی دل
دل ز من گم گشت اکنون روزگاری شد که غم
گرد کویش دربدر گردد به جست و جوی دل
گل رخان را باید از غنچه وفا آموختن
کو به بلبل تا دم آخر نماید روی دل
گر سگ کویش کند دیوانگی نبود عجب
چون دل من همدمش بود و گرفته خوی دل
آتش از غیرت زنم خلوت سرای سینه را
گربود آنجا به جز درد تو هم زانوی دل
ای پری رویان دل محیی بدست آرید باز
ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوی دل
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز بوی او به دل غنچه ارمغانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگدلان بیخبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
ز داغ من جگر لاله را نشانی هست
به باغ رفتم و داغم چنان که پنداری
مرا به غنچه ز دلبستگی گمانی هست
گریزم از نفس خلق وقت دلتنگی
که از نسیم، دل غنچه را زیانی هست
نمانده در گرو سایه همای، سرم
ز من هنوز بر او حق استخوانی هست
مباد حسرت تیغ ترا به خاک برم
برآر دست هنوزم که نیم جانی هست
مخوان به کعبه برای زیارت سنگم
که بهر سجده من خاک آستانی هست
ز کار خویش مگو زآنکه پیش کارشناس
چو غنچه هر گره کار را زبانی هست
ز راز تنگدلان بیخبر نیم قدسی
که با دلم دل هر غنچه را زبانی هست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
آسودگی نصیب دل زار کس مباد!
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکستهایم ز آسودهخاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچهگردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمیشود
این صید خونگرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
مرهم وبال سینه افگار کس مباد!
بس دلشکستهایم ز آسودهخاطری
یا رب که عافیت پی آزار کس مباد!
شادم به کوچهگردی عالم چو آفتاب
آسایشم ز سایه دیوار کس مباد!
شد زهد شیخ و برهمن آمد به راه عشق
دل در گرو به سبحه و زنار کس مباد!
تا دل به خون خویش نغلتد، نمیشود
این صید خونگرفته، گرفتار کس مباد!
قدسی ز غنچه دلت آتش علم کشید
این گل، نصیب گوشه دستار کس مباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دلم خون شد چو دیدم حلقهحلقه گشته گیسویش
گمان بردم که هریک چشم حیرانیست بر رویش
چو دانم هر سر مویش گرفتار دگر خواهد
سری دارد دلم چون شانه با هر تار گیسویش
بگیرد آفتاب ای کاش، تا روشن شود چشمم
به خاک افتادهای تا چند بینم بر سر کویش
گر افتد در رهش گل، کوبدم پهلو، که میدانم
چو نقش پا نخواهد شد جدا از خاک، پهلویش
خیال غمزه را زحمت مده گو نرگس جانان
که شد ناخن، خراش سینهام را یاد ابرویش
تماشا چون توانم کرد قدسی تندخویی را
که افتد صد شکن بر هر نگاه از تندی خویش
گمان بردم که هریک چشم حیرانیست بر رویش
چو دانم هر سر مویش گرفتار دگر خواهد
سری دارد دلم چون شانه با هر تار گیسویش
بگیرد آفتاب ای کاش، تا روشن شود چشمم
به خاک افتادهای تا چند بینم بر سر کویش
گر افتد در رهش گل، کوبدم پهلو، که میدانم
چو نقش پا نخواهد شد جدا از خاک، پهلویش
خیال غمزه را زحمت مده گو نرگس جانان
که شد ناخن، خراش سینهام را یاد ابرویش
تماشا چون توانم کرد قدسی تندخویی را
که افتد صد شکن بر هر نگاه از تندی خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
چه شعلهها زده سر ز آتشی که من دارم
هزار نشاه نو زین می کهن دارم
به آن رسیده که عشقم به غربت اندازد
ازین ملال غریبی که در وطن دارم
به هر کجا که تو باشی، فغان من آنجاست
اگرچه در قفسم، ناله در چمن دارم
رسید وعده رفتن، مرو ز بالینم
که مانده یک نفس و با تو صد سخن دارم
بیا و سینه تنگم شکاف ساز و ببین
چو غنچه جز دل پرخون چه در کفن دارم
به کوی او همه شب روشن است دیده من
بود به خانه مه، روزنی که من دارم
اگر به سینه زنم صد شکاف، معذورم
دلی فتاده در آن چاک پیرهن دارم
ز کوی او به جفا پا نمیکشم قدسی
نظر ز همت مجنون و کوهکن دارم
هزار نشاه نو زین می کهن دارم
به آن رسیده که عشقم به غربت اندازد
ازین ملال غریبی که در وطن دارم
به هر کجا که تو باشی، فغان من آنجاست
اگرچه در قفسم، ناله در چمن دارم
رسید وعده رفتن، مرو ز بالینم
که مانده یک نفس و با تو صد سخن دارم
بیا و سینه تنگم شکاف ساز و ببین
چو غنچه جز دل پرخون چه در کفن دارم
به کوی او همه شب روشن است دیده من
بود به خانه مه، روزنی که من دارم
اگر به سینه زنم صد شکاف، معذورم
دلی فتاده در آن چاک پیرهن دارم
ز کوی او به جفا پا نمیکشم قدسی
نظر ز همت مجنون و کوهکن دارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
خوی تو در جفا شکسته
عهدت کمر وفا شکسته
بیگانگی تو خار حسرت
در جان صد آشنا شکسته
تا از جگر که یادگارست؟
خاری که مرا به پا شکسته
آن کس که دلم شکسته، داند
کاین شیشه به مدعا شکسته
بر هرکه کشید تیغ، از رشک
رنگ من مبتلا شکسته
غیرت کش ساغرم، به سنگی
صد جام جهاننما شکسته
یا رب زن نالهام، به آهی
هنگامه صد دعا شکسته
تا بتکده دلم شد آباد
بازار کلیسا شکسته
یا رب که شکستگی مبیناد
آن کس که دل مرا شکسته
هرکس که بدید رنگ قدسی
داند که دلش کجا شکسته
عهدت کمر وفا شکسته
بیگانگی تو خار حسرت
در جان صد آشنا شکسته
تا از جگر که یادگارست؟
خاری که مرا به پا شکسته
آن کس که دلم شکسته، داند
کاین شیشه به مدعا شکسته
بر هرکه کشید تیغ، از رشک
رنگ من مبتلا شکسته
غیرت کش ساغرم، به سنگی
صد جام جهاننما شکسته
یا رب زن نالهام، به آهی
هنگامه صد دعا شکسته
تا بتکده دلم شد آباد
بازار کلیسا شکسته
یا رب که شکستگی مبیناد
آن کس که دل مرا شکسته
هرکس که بدید رنگ قدسی
داند که دلش کجا شکسته
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۱
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۱۶۶
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
دل ز دستم به طلبکاری یاری رفتست
دیر خواهد به من آمد و به کاری رفتست
هر قراری که به دل دارم ازو خواهد رفت
که به دلدارم ازین گونه فراری رفتست
رفت در کوی تو صد جان گرفتار به باد
تا به باد از گره زلف تو تاری رفتست
با خیال خط مشکین دهن تنگ توأم
کی شود دیده چو در دیده غباری رفتست
هر کجا زلف کشان رفت برای گفتند
گنج رشت برین راه که باری رفتست
همه را کشت بزاری و پس از خاک شدن
نشنیدیم که من را به مزاری رفتست
اگر از ضعف نیارد بر او رفت کمال
بر درش هر سحری ناله زاری رفتست
دیر خواهد به من آمد و به کاری رفتست
هر قراری که به دل دارم ازو خواهد رفت
که به دلدارم ازین گونه فراری رفتست
رفت در کوی تو صد جان گرفتار به باد
تا به باد از گره زلف تو تاری رفتست
با خیال خط مشکین دهن تنگ توأم
کی شود دیده چو در دیده غباری رفتست
هر کجا زلف کشان رفت برای گفتند
گنج رشت برین راه که باری رفتست
همه را کشت بزاری و پس از خاک شدن
نشنیدیم که من را به مزاری رفتست
اگر از ضعف نیارد بر او رفت کمال
بر درش هر سحری ناله زاری رفتست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
آن بار که پیوسته به ما دل نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بر بودند
آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
دیروز بر آن بود که بارم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش
دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گونی که از دود دل صاحب نظران بود
آن دور کجا رفت که در سایه حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذاران بود
میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست
با دیده غمدیده به حسرت نگران بود
مشغول به ما بود و ملول از دگران بود
از ما برمید و دگرانش بر بودند
آری مگرش مصلحت وقت در آن بود
دیروز بر آن بود که بارم بنوازد
امروز بر آن نیست که دیروز بر آن بود
دوشش بگرفتم که برآرم بکنارش
دیدم که سرش با من دلخسته گران بود
آشفتگی زلفش و بیماری چشمش
گونی که از دود دل صاحب نظران بود
آن دور کجا رفت که در سایه حسنش
اوقات من خسته به خوبی گذاران بود
میرفت و کمال از پی او رفت دل از دست
با دیده غمدیده به حسرت نگران بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
امشب آن ماه دل افروز به مهمان که بود
خط او سبزی لبهای نمکدان که بود
چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد
که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
آن لب لعل کز او ماند دهان همه باز
باز پرسید خدا را که به دندان که بود
سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح
تا خود او شمع سرای که و ایران که بود
سوختم از غم دردش نشد این نکته هنوز
که شب آن شمع شکر لب به شهرستان که بود
از دل خسته چه پرسی که که آورد ترا
غمزه را پرس که آن زخم ز پیکان که بود
گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال
بر سر کوی تو دوش اینهمه افغان که بود.
خط او سبزی لبهای نمکدان که بود
چون خضر شد ز نظر غایب و معلوم نشد
که به تاریکی شب چشمه حیوان که بود
آن لب لعل کز او ماند دهان همه باز
باز پرسید خدا را که به دندان که بود
سر ما بود و در او همه شب تا دم صبح
تا خود او شمع سرای که و ایران که بود
سوختم از غم دردش نشد این نکته هنوز
که شب آن شمع شکر لب به شهرستان که بود
از دل خسته چه پرسی که که آورد ترا
غمزه را پرس که آن زخم ز پیکان که بود
گفته ای در غم هجرم نکند ناله کمال
بر سر کوی تو دوش اینهمه افغان که بود.