عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
آن دل که دایمش سر بستان و باغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود
من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود
روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود
شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود
من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود
روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود
شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
افسوس ازین حیات که بر باد می رود
کایین ما نه بر روش داد می رود
هر دم ز من که پیروی دیو می کنم
بر آسمان فرشته به فریاد می رود
وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟
سیل منش چنین که ز بنیاد می رود
زاهد به پند دادن و بیچاره مست را
خاطر به سوی لعبت ناشاد می رود
گاه خمار صد نیت توبه می کنم
چون ساقی آمد آن همه از یاد می رود
ای من غلام دولت آن نیک بنده ای
کز بندگی نفس بد آزاد می رود
ضایع مکن به خنده و بازی بسان گل
این پنج روزه عمر که بر باد می رود
ای نفس، پند گیر که اختر به گردش است
ای مرغ، هوش دار که صیاد می رود
آهسته نه به روی زمین پای، کادمی
بر روی شاهدان پریزاد می رود
زخم زبان خسرو اثر کی کند ترا؟
نی، خود سخن به تیشه فرهاد می رود
کایین ما نه بر روش داد می رود
هر دم ز من که پیروی دیو می کنم
بر آسمان فرشته به فریاد می رود
وه کاین دل خراب عمارت کجا شود؟
سیل منش چنین که ز بنیاد می رود
زاهد به پند دادن و بیچاره مست را
خاطر به سوی لعبت ناشاد می رود
گاه خمار صد نیت توبه می کنم
چون ساقی آمد آن همه از یاد می رود
ای من غلام دولت آن نیک بنده ای
کز بندگی نفس بد آزاد می رود
ضایع مکن به خنده و بازی بسان گل
این پنج روزه عمر که بر باد می رود
ای نفس، پند گیر که اختر به گردش است
ای مرغ، هوش دار که صیاد می رود
آهسته نه به روی زمین پای، کادمی
بر روی شاهدان پریزاد می رود
زخم زبان خسرو اثر کی کند ترا؟
نی، خود سخن به تیشه فرهاد می رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۵
زلفت از باد دگر باشد و از شانه دگر
هست یک فتنه لبت، نرگس مستانه دگر
در غمت جان ز تنم رفت و خیال تو بماند
عاقبت خویش دگر باشد و بیگانه دگر
دل آسوده دگر، حال پریشان دگر است
شهر آباد دگر باشد و ویرانه دگر
اهل صورت که خودآرای بود، سوختنی است
کرم شب تاب دگر باشد و پروانه دگر
ای دل افسانه که گفتی و ببردی خوابم
بهر خواب اجلم گوی یک افسانه دگر
به تکلف بشود عشق گران جان خرد
بیهش باده دگر باشد و دیوانه دگر
عاقبت گشت دروغ آنچه گمان می بردند
که چو خسرو نبود عاقل و فرزانه دگر
هست یک فتنه لبت، نرگس مستانه دگر
در غمت جان ز تنم رفت و خیال تو بماند
عاقبت خویش دگر باشد و بیگانه دگر
دل آسوده دگر، حال پریشان دگر است
شهر آباد دگر باشد و ویرانه دگر
اهل صورت که خودآرای بود، سوختنی است
کرم شب تاب دگر باشد و پروانه دگر
ای دل افسانه که گفتی و ببردی خوابم
بهر خواب اجلم گوی یک افسانه دگر
به تکلف بشود عشق گران جان خرد
بیهش باده دگر باشد و دیوانه دگر
عاقبت گشت دروغ آنچه گمان می بردند
که چو خسرو نبود عاقل و فرزانه دگر
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۵
تن پیر گشت و آرزوی دل جوان هنوز
دل خون شد و حدیث بتان بر زبان هنوز
عمرم به آخر آمد و روزم به شب رسید
مستی و بت پرستی من همچنان هنوز
آهنگ کرده سوی بتان جان کمترین
کافر دلان حسن درون سوی جان هنوز
صد غم رسید و مرگ هنوزم نمی رسد
صد کعبه رفت و مهر دلم رایگان هنوز
عالم تمام پر ز شهیدان خفته گشت
ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز
بیدار مانده شب همه خلق از نفیر من
وان چشم نیم مست به خواب گران هنوز
هر دم کرشمه های وی افزون و آنگهی
خسرو ز بند او به امید امان هنوز
دل خون شد و حدیث بتان بر زبان هنوز
عمرم به آخر آمد و روزم به شب رسید
مستی و بت پرستی من همچنان هنوز
آهنگ کرده سوی بتان جان کمترین
کافر دلان حسن درون سوی جان هنوز
صد غم رسید و مرگ هنوزم نمی رسد
صد کعبه رفت و مهر دلم رایگان هنوز
عالم تمام پر ز شهیدان خفته گشت
ترک مرا خدنگ بلا در کمان هنوز
بیدار مانده شب همه خلق از نفیر من
وان چشم نیم مست به خواب گران هنوز
هر دم کرشمه های وی افزون و آنگهی
خسرو ز بند او به امید امان هنوز
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۲
گرم روزی به دست افتد کمند زلف دلبندش
ستانم داد این سینه که بی دل داشت یک چندش
ز خوی تلخ او بر لب رسیده جان شیرینم
هنوز این دل که خون بادا به صد جان آرزومندش
خزان دیده نهال خشک بود از روزگار این جا
در آمد باد زلف نیکوان، از بیخ بر کندش
چه جای پند بیهوده دل شرگشته ما را
نه آن دیوانه ای دارم که بتوان داشت در بندش
شتاب عمر من بینی، مبر از دوستان، ناجا
گره بگسل ز تن جان را که دشوارست پیوندش
حیاتم بی تو دشوارست کاین دل بی تو بد خوشد
به جان و زندگانی چون توانم داشت خرسندش
نمی بینم خلاص جان نابخشوده خسرو
مگر بخشایش آرد از کرم کیش خداوندش
ستانم داد این سینه که بی دل داشت یک چندش
ز خوی تلخ او بر لب رسیده جان شیرینم
هنوز این دل که خون بادا به صد جان آرزومندش
خزان دیده نهال خشک بود از روزگار این جا
در آمد باد زلف نیکوان، از بیخ بر کندش
چه جای پند بیهوده دل شرگشته ما را
نه آن دیوانه ای دارم که بتوان داشت در بندش
شتاب عمر من بینی، مبر از دوستان، ناجا
گره بگسل ز تن جان را که دشوارست پیوندش
حیاتم بی تو دشوارست کاین دل بی تو بد خوشد
به جان و زندگانی چون توانم داشت خرسندش
نمی بینم خلاص جان نابخشوده خسرو
مگر بخشایش آرد از کرم کیش خداوندش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۰
گل ز بیم باد زیر پرده می دارد چراغ
آری، آری، باد را طاقت نمی آرد چراغ
هر شبی پروین که عکس خویش در آب افگند
آسمان گویی میان آب می کارد چراغ
برگ می ریزد ز گل، دانم خزان خواهد رسید
میهمان آید به خانه چون که گل بارد چراغ
چون در افتد برق در ابر سیه نظاره کن
ابر را شب داند و آن را چه پندارد چراغ
ابرها تیره ست نگذارم می روشن ز کف
کس به تاریکی روان از دست نگذارد چراغ
بی چراغی می جهان بر دیده خسرو شب است
ساقی خورشید رویی کو که بسپارد چراغ؟
آری، آری، باد را طاقت نمی آرد چراغ
هر شبی پروین که عکس خویش در آب افگند
آسمان گویی میان آب می کارد چراغ
برگ می ریزد ز گل، دانم خزان خواهد رسید
میهمان آید به خانه چون که گل بارد چراغ
چون در افتد برق در ابر سیه نظاره کن
ابر را شب داند و آن را چه پندارد چراغ
ابرها تیره ست نگذارم می روشن ز کف
کس به تاریکی روان از دست نگذارد چراغ
بی چراغی می جهان بر دیده خسرو شب است
ساقی خورشید رویی کو که بسپارد چراغ؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
چمن چون بوی تو آرد، به بویت در چمن میرم
به یاد قد تو در سایه سرو سمن میرم
زیم از تو، بمیرم هم ز تو فارغ ز جان و تن
نیم چون دیگران کز جان زیم یا خود ز تن میرم
خوش آن وقتی که تو از ناز سویم بنگری و من
به زاری کشته، انگشت او فگنده در دهن میرم
شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون
که رسواتر شوم، گر در میان مرد و زن میرم
بخور جمله تنم، ای زاغ، جز دیده که دید او را
که بیرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن میرم
مرا پیراهن صد چاک پر خونست از آن یوسف
همین آرایش گورم کنید آن دم که من میرم
سخن بر بستی از خسرو مگر چشمت فرود آمد
کرم کن یک سخن، جانا، که تا زان یک سخن میرم
به یاد قد تو در سایه سرو سمن میرم
زیم از تو، بمیرم هم ز تو فارغ ز جان و تن
نیم چون دیگران کز جان زیم یا خود ز تن میرم
خوش آن وقتی که تو از ناز سویم بنگری و من
به زاری کشته، انگشت او فگنده در دهن میرم
شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون
که رسواتر شوم، گر در میان مرد و زن میرم
بخور جمله تنم، ای زاغ، جز دیده که دید او را
که بیرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن میرم
مرا پیراهن صد چاک پر خونست از آن یوسف
همین آرایش گورم کنید آن دم که من میرم
سخن بر بستی از خسرو مگر چشمت فرود آمد
کرم کن یک سخن، جانا، که تا زان یک سخن میرم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۱
بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم
کی بود باز که چون بخت در آیی ز درم؟
گفتم احوال دل خویش بگویم به کسی
لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم
پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت بسر
بعد از این تا ز فراق تو چه آید به سرم
جان سپر ساخته ام ناوک هجران ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم
بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بیم آن است که بر خویش گریبان بدرم
سرو گفتم که به بالای تو ماند روزی
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم
خون دل می طلبم باز و یقین می دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم
ترک دنیا کنم، ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم
تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است
می نماید همه ملک دو جهان در نظرم
به صبوری بتوان کرد مداوا، خسرو
بیم آن است که هر روز که آید بترم
کی بود باز که چون بخت در آیی ز درم؟
گفتم احوال دل خویش بگویم به کسی
لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم
پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت بسر
بعد از این تا ز فراق تو چه آید به سرم
جان سپر ساخته ام ناوک هجران ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم
بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بیم آن است که بر خویش گریبان بدرم
سرو گفتم که به بالای تو ماند روزی
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم
خون دل می طلبم باز و یقین می دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم
ترک دنیا کنم، ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم
تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است
می نماید همه ملک دو جهان در نظرم
به صبوری بتوان کرد مداوا، خسرو
بیم آن است که هر روز که آید بترم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵۸
چنین که غمزه خوبان نشست در کینم
مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم
حلال باد چو می خون من بر آن ساقی
که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم
چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر
ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم
گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک
خراب کرده نظاره نخستینم
به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم
خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو
مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم
به خواب دیده ام امشب که در کنار منی
چه خوابهای پریشانست این که می بینم
هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم
بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین
مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم
مدان که یک نفس ایمن ز فتنه بنشینم
حلال باد چو می خون من بر آن ساقی
که غرقه کرد به یک جرعه تقوی و دینم
چنان اسیر بتم کم ز قبله نیست خبر
ز من حکایت بطحا مپرس کز چینم
گذشت عمر و عمارت نمی پذیرد، از آنک
خراب کرده نظاره نخستینم
به بوستان نروم کان هوس رخت نگذاشت
که دل کشد به سوی ارغوان و نسرینم
خوش است گریه و آن هم نه گوهری ست، کزو
مفرحی بتوان ساخت بهر تسکینم
به خواب دیده ام امشب که در کنار منی
چه خوابهای پریشانست این که می بینم
هنوز با تو مقام دو کون خواهم باخت
اگر چه مهره ز نطع حیات برچینم
بکش به تیغ که راضیست خسرو مسکین
مکش ز بهر خدا از زبان شیرینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸۳
گذشت آن که من صبر و دین داشتم
تو گویی، نه آن و نه این داشتم
همی رفت و پابوس زهره نبود
هم از دور رو بر زمین داشتم
بدیدم در آن پایه زندگی
که من مردن خود یقین داشتم
رقیبش ز ننگم نگشت، ار نه من
سر و تیغ در آستین داشتم
به یادش ز خورشید می سوختم
همین سایه ای همنشین داشتم
مسوز از گمان صبوریم، ازآنک
نماند آن که من پیش ازین داشتم
فتادم به چاه زنخ، گر چه من
چو خسرو دلی دوربین داشتم
تو گویی، نه آن و نه این داشتم
همی رفت و پابوس زهره نبود
هم از دور رو بر زمین داشتم
بدیدم در آن پایه زندگی
که من مردن خود یقین داشتم
رقیبش ز ننگم نگشت، ار نه من
سر و تیغ در آستین داشتم
به یادش ز خورشید می سوختم
همین سایه ای همنشین داشتم
مسوز از گمان صبوریم، ازآنک
نماند آن که من پیش ازین داشتم
فتادم به چاه زنخ، گر چه من
چو خسرو دلی دوربین داشتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹۶
ماهی رود و من همه شب خواب ندانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم
گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم
پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم
نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟
تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم
زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم
گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
وه این چه حیات است که من می گذرانم
گفتی که «چسانی، ز غمم باز نگویی؟»
من با تو چه گویم، چو ندانم که چسانم؟
یک شب ز رخ خویش چراغیم کرم کن
تا قصه اندوه توام پیش تو خوانم
بوده ست گمانم که ز دستت نبرم جان
جاوید بزی تو که یقین گشت گمانم
پرسی که بگو حال خود، ای دوست، چه پرسی؟
آن به که من این قصه به گوشت نرسانم
نی ز آن منی تو، چه برم رشک ز اغیار
بیهوده مگس از شکرستان که رانم؟
تا چند دهی درد سر، ای اهل نصیحت
من خود ز دل سوخته خویش به جانم
زان گونه که ماندی تو درین سینه، هم اکنون
مانی تو درین سینه و من بنده نمانم
گویند که «خسرو، تو شدی خاک به کویش »
ناچار چو رفتن به درش می نتوانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳۳
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۸
آن که فصل گل همی گویند، اینک آمد آن
گل گریبان می درد از خجلت نسرین خزان
شکرستانی ست گویی باغ از شکرلبان
نیشکر زاری ست گوی گلشن، از عرعر مدان
این زمان آغاز سبزه ست و لب جو می رویم
کم ز جنت نیست گلشن، غیرت حورا مردان
طاعت ما شاهد و باده ست کز وی زنده ایم
محتسب بگذار تا میرد میان مرتدان
ما کیای زهد اهل فسق را خاک رهیم
چون مغان معتقد در زیر پای موبدان
بستر خاشاک کآسودیم و برخفتیم مست
بهتر از دیبای پر تشویش زرین مرقدان
ما به می خوردن ز بهر گور نگذاریم خشت
چون ز زر دیدیم سنگی قسم عالی گنبدان
هست فرق اندر میان دون و عالی همتی
خانه ای از عود و صندل ساخت این، اودر روان
چون جدایی خواست بود، ای دوست، دامن بر مچین
قدر صحبتها بدان و قدر گیر از بخردان
گر چه جوزاییم یا چون فرقدان هم محرم است
زان که هم جوزا جدا خواهد شدن هم فرقدان
خسروا، چون هیچ عاقل را ندیدی خوش دلی
خوش دل دیوانگان و عاشقان هجر دان
گل گریبان می درد از خجلت نسرین خزان
شکرستانی ست گویی باغ از شکرلبان
نیشکر زاری ست گوی گلشن، از عرعر مدان
این زمان آغاز سبزه ست و لب جو می رویم
کم ز جنت نیست گلشن، غیرت حورا مردان
طاعت ما شاهد و باده ست کز وی زنده ایم
محتسب بگذار تا میرد میان مرتدان
ما کیای زهد اهل فسق را خاک رهیم
چون مغان معتقد در زیر پای موبدان
بستر خاشاک کآسودیم و برخفتیم مست
بهتر از دیبای پر تشویش زرین مرقدان
ما به می خوردن ز بهر گور نگذاریم خشت
چون ز زر دیدیم سنگی قسم عالی گنبدان
هست فرق اندر میان دون و عالی همتی
خانه ای از عود و صندل ساخت این، اودر روان
چون جدایی خواست بود، ای دوست، دامن بر مچین
قدر صحبتها بدان و قدر گیر از بخردان
گر چه جوزاییم یا چون فرقدان هم محرم است
زان که هم جوزا جدا خواهد شدن هم فرقدان
خسروا، چون هیچ عاقل را ندیدی خوش دلی
خوش دل دیوانگان و عاشقان هجر دان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵۹
جان من از بیدلان، آخر گهی یادی بکن
ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن
شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت
شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن
هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق
گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن
گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر
باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن
امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن
خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل
هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن
اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده
جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن
ور به انصافی نمی ارزیم، بیدادی مکن
شادمانیهاست از حسن و جوانی در دلت
شکر آن را یک نظر در حال ناشادی بکن
هر شبی ماییم و تنهایی و زندان و فراق
گر توانی از فرامش گشتگان یادی بکن
گر به دولت خانه وصلم نخوانی، ای پسر
باری اینجا آی و سر در محنت آبادی بکن
امشب این هجران عاشق کش نخواهد کشتنم
ای مؤذن، گر نمردی، بانگ و فریادی بکن
خاک کویت کردم اندر چشم تو زین آب و گل
هم درین خانه ز بهر خویش بنیادی بکن
اشک خسرو را نهان در کوی خود راهی بده
جوی شیرین را روان از خون فرهادی بکن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۹
خوش است میکده، ساقی، به روی همنفسان
ز جام ساقی دوشینه جرعه ای برسان
محقق است که خیاط غیب روز ازل
ندوخت خلعت رندی به قد بوالهوسان
به کنج میکده بنشین مدام و قانع باش
که خون خویش خوری به که می ز دست کسان
چراغ عیش برافروز از شراب که زود
شود ز دست تو رغبت چو روغن بلسان
کسی که گوهر ذاتیش بی خلل باشد
چه التفات نماید به اختیار خسان
نهفته دار قدح را درون خلوت خاص
رو مدار که افتند اندر او مگسان
بیار باده که ما را نماند چون خسرو
غمی ز شحنه و قاضی و بیمی از عسسان
ز جام ساقی دوشینه جرعه ای برسان
محقق است که خیاط غیب روز ازل
ندوخت خلعت رندی به قد بوالهوسان
به کنج میکده بنشین مدام و قانع باش
که خون خویش خوری به که می ز دست کسان
چراغ عیش برافروز از شراب که زود
شود ز دست تو رغبت چو روغن بلسان
کسی که گوهر ذاتیش بی خلل باشد
چه التفات نماید به اختیار خسان
نهفته دار قدح را درون خلوت خاص
رو مدار که افتند اندر او مگسان
بیار باده که ما را نماند چون خسرو
غمی ز شحنه و قاضی و بیمی از عسسان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰۸
چه کنم کز دل من آن صنم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
با دل از سلسله خم به خم آید بیرون
آخر، ای آه درون مانده، دمی بیرون رو
مگر از دل قدری دود غم آید بیرون
مژه تست چو پیکان کج اندر جگرم
بکشم، لیکن با جان بهم آید بیرون
جان رود، لیک دم مهر و وفایت گردد
آخر این روز که از سینه ام آید بیرون
من و رسوایی جاوید که عشق تو بلاست
هر که افتاد درین فتنه، کم آید بیرون
گر معمای خطت را به خرد برخوانند
قصه بیدلی از هر رقم آید بیرون
چنگ را ماند خسرو که زند چون ره عشق
ناله از هر رگ او زیر و بم آید بیرون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۰
رسید وقت که هر روز بامداد پگه
خوریم باده و بر روی گل کنیم نگه
ز شاخ یک تن سرو است و صد هزار قبا
ز لاله یک سر کوه است و صد هزار کله
کلاه لاله که لعل است، اگر تو بشناسی
نمونه ای مگرش داغ کینه است سیه
چو از کرشمه بیاراست چشم را نرگس
بدید بلبل و گفتن علیک عین الله
دمید گل به ره نیکوان و گل در باغ
روان شدند و ببردند دجله را از ره
هزار سال خوشی بیش دارد اندر عمر
اگر چه مدت عمر گل است روزی ده
کنون به باغ و لب جوی خیمه باید زد
خوش آن حباب که برابر می زند خرگه
کجاست ساقی نوخیز ساده رو که ز شرم
نگه کند به زمین چون درو کنیم نگه
مرنج، ساقی، اگر چشم من به روی تو نیست
که هست دیده من زیر پای همچو توشه
خوریم باده و بر روی گل کنیم نگه
ز شاخ یک تن سرو است و صد هزار قبا
ز لاله یک سر کوه است و صد هزار کله
کلاه لاله که لعل است، اگر تو بشناسی
نمونه ای مگرش داغ کینه است سیه
چو از کرشمه بیاراست چشم را نرگس
بدید بلبل و گفتن علیک عین الله
دمید گل به ره نیکوان و گل در باغ
روان شدند و ببردند دجله را از ره
هزار سال خوشی بیش دارد اندر عمر
اگر چه مدت عمر گل است روزی ده
کنون به باغ و لب جوی خیمه باید زد
خوش آن حباب که برابر می زند خرگه
کجاست ساقی نوخیز ساده رو که ز شرم
نگه کند به زمین چون درو کنیم نگه
مرنج، ساقی، اگر چشم من به روی تو نیست
که هست دیده من زیر پای همچو توشه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۶
سر در خمار، شب به کنار که بوده ای؟
لبها فگار، همدم و یار که بوده ای؟
سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز
شب تا به روز باده گسار که بوده ای؟
شمع مراد من نشدی یک شبی تمام
ماه تمام، در شب تار که بوده ای؟
با چشم آهوانه که شیران کند شکار
ای آهوی رمیده شکار که بوده ای
سروت هنوز هست در آغوش خاستن
ای سرو نیم رسته، بهار که بوده ای؟
زان رو که جوی چشمه خورشید خون گرفت
خونابه شوی گریه زار که بوده ای؟
کارت چنین که پرده دلها دریدن است
امشب به پرده محرم کار که بوده ای؟
ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار
تو پاره جگر به کنار که بوده ای؟
بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود
مرهم رسان جان فگار که بوده ای؟
لبها فگار، همدم و یار که بوده ای؟
سنبل به تاب رفته و نرگس به خواب ناز
شب تا به روز باده گسار که بوده ای؟
شمع مراد من نشدی یک شبی تمام
ماه تمام، در شب تار که بوده ای؟
با چشم آهوانه که شیران کند شکار
ای آهوی رمیده شکار که بوده ای
سروت هنوز هست در آغوش خاستن
ای سرو نیم رسته، بهار که بوده ای؟
زان رو که جوی چشمه خورشید خون گرفت
خونابه شوی گریه زار که بوده ای؟
کارت چنین که پرده دلها دریدن است
امشب به پرده محرم کار که بوده ای؟
ما را ز اشک صد جگر پاره در کنار
تو پاره جگر به کنار که بوده ای؟
بر ریش خسروت نمکی هم دریغ بود
مرهم رسان جان فگار که بوده ای؟