عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
تا هوای سرمه گشتن ز استخوانم سر کشید
از نگاه تند چشم او بمن خنجر کشید
نیست برتر از تلاش پستی خود پله یی
گر بود انصاف، باید سنگ را با زر کشید
هر سر مویم بدست صد شکست افتاده است
بر سرم تا عشق از سنگ جفالشکر کشید
هر که پردازد، بحالم، گرددش در دیده اشک
خامه نقاش، تصویرم بچشم تر کشید
قرب میخواهی ز حد خود قدم مگذار پیش
از ادب فانوس نور شمع را در بر کشید
نیست واعظ خودنمایان را بجز غم حاصلی
صد گره افتاد در دل خوشه را، تا سرکشید!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
به از زمانه نداریم شوخ و شنگ دگر
که هر دو روز کند جلوه یی برنگ دگر
بغیر ابر خروشان دست ریزش نیست
بکوه همت والای ما پلنگ دگر
ظهور جوهر مرد است پیش در دولت
که با نگین سوار است آب و رنگ دگر
به نیک و بد ز جهان صلح کرده یی، اما
نه آن چنان که بود احتیاج جنگ دگر!
حصول گوهر کام از جهان نه آسانست
که هر صدف بود این بحر را نهنگ دگر
مرا بسخت دلی هردو روز کار افتاد
جنون عشقم ازین سنگ زد بسنگ دگر
برخ مرا سیهی رنگ بست گشته دگر
که عکس چهره ام آیینه راست رنگ دگر
برین تن چو قفس نیست استخوان واعظ
که جا خدنگ بلا کرده بر خدنگ دگر
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ز آن جهان پاک آمدم، آلوده دامن میروم
سوی این غفلت سرا، جان آمدم، تن میروم
گلعذاران بسکه در خاک سیاه آسوده اند
چون بگورستان روم، گویی بگلشن میروم
بهر دنیا میکنم خود را اسیر طبع دون
از هوای دختری در چه چو بیژن میروم
گو مسازم پایمال، ای خصم بی پروا، که من
همچو خار از لاغری در پای دشمن میروم
از برای زال دنیا، همچو کوران هر قدم
با وجود دیده، در چاهی چو سوزن میروم
از غم دنیا کشیدم این قدر، واعظ بس است!
سوی خاک اکنون برای واکشیدن میروم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
چهره بگشای، که از شوق بپرواز آیم
تا بود جان بتن از خود روم و، باز آیم
پر ز افغانم و خاموش چو ابریشم ساز
ناخن دادرسی کو که به آواز آیم؟!
تنم از ضعف چنان شد، که بسر منزل خویش
نبرم راه ز بیهوشی اگر باز آیم
شبنم آسا همه تن دیده گریان گردم
چون بگلگشت سراپای تو طناز آیم
لطف کردی قدمی رنجه نمودی باری
آن قدر باش که از خود روم و باز آیم
کردم آلوده بصد عیب چو واعظ خود را
تا بیاد تو ز بدگویی غماز آیم
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
در تنم گردید داغش دردمند استخوان
درد افتاده است در جسمم ببند استخوان
تا نیابد راه بیرون شد، ز جسمم درد او
عقده هایم کرده چون نی کوچه بند استخوان
تا عنان گیرش نگردد، لذت آسودگی
درد از جسمم برون تازد سمند استخوان
نیست جان غافلت را آگهی از مغز کار
ورنه چون موران نگشتی پای بند استخوان
در میان دردها واعظ بسی گردیده ام
درد عشق است اینکه می افتد پسند استخوان
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
بسکه بد باشد ز شوخی خنده بر یاران زدن
گل ببد خواه خود، از روی جفا نتوان زدن
هر که با دست تهی، بار کسان بر دل نهاد
همچو کشتی میتواند پای بر توفان زدن
ناامیدی بسکه در ایام ما گردیده عام
ناید از چاک گریبان، دست بر دامان زدن
نازک اندامی که من دیدم، ستم باشد برو
از پی قتلم بر آن موی کمر، دامان زدن
باغبان از دیدن گلزار حسنش رسم کرد
بر گلستان از خیابان ها خط بطلان زدن
پیش واعظ ابر و برق مزرع آسودگی
گریه برخود کردنست و، خنده بر دوران زدن
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا
تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم
که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم
که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم
که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟
ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ
که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
گوشه یی میخواهم و، چشم بخوان دل تری
خلوتی میجویم و، فریاد زنگ از دل بری
نیست در غمخانه گیتی، پرستاری مرا
غیر آه پیش خود برپا و اشک خود سری
عشقبازان را بجز چشم سفید و، رنگ زرد
نیست در بازار سودای غمت، سیم و زری
همچو امید زیاد خویش و چون لطف کمت
بی تو درد فربهی داریم و، صبر لاغری
در نکویی گر چه نبود هیچکس از ما بتر
در بدی اما نمی بینیم از خود بهتری
گر کنی گفت و شنید مردم دنیا هوس
فکر کن اول زبان لالی و، گوش کری!
کی توان کردن گران قدر خود از باد غرور؟!
مشک را از باد در دریا نباشد لنگری!
عاشقان آسوده اند از فکر سامان معاش
هست درد عشق واعظ، درد بیدرد سری
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
در کنار یار، از یار است دست ما تهی!
کاسه گرداب، در دریاست از دریا تهی!
بی نیازی چون صدف ما را ز حق بیگانه کرد
داشت رو بر آسمان، تا بود دست ما تهی!
گریه نتواند دل ما را ز غم خالی کند
کی شود از خرج باران کیسه دریا تهی؟!
تا خم گردون، درین خمخانه هستی بجاست
از شراب غم نمیگردد ترا، مینا تهی
دست خالی میکند رسوای عالم مرد را
برنمی خیزد صدا از کاسه، نبود تا تهی
هست تا در سر خرد، خالی نگردد دل ز غم
پنبه تا برجاست، نتواند شدن مینا تهی
چون دل بی آه، ننهد فیض، هرگز پا در او
هر گلستانی که هست از سرو آن بالا تهی
یک سر و گردن، شد از ابنای جنس خود بلند
چون حباب آنکس که پهلو کرد ازین دریا تهی
اهل همت جان نمیدارند از سائل دریغ
تا قدح خالیست، قالب میکند مینا تهی
خاکساری بسکه واعظ، کرده تن پرور مرا
خواب من، پهلو کند از بستر دیبا تهی
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
عشق نبود جز بلا با صبر بی اندازه یی
با حیات جاودان هر لحظه مرگ تازه یی
بس بود ما را فشار تنگنای روزگار
دفتر ما را نباشد حاجت شیرازه یی
ز استخوانم، خیزد آواز شکستی هر نفس
از غمت افتاده در هر کوچه یی آوازه یی
از تواضع شاخ گل را عقده ها از دل گشود
نی فتاد از سرکشی هر دم ببند تازه یی!
افگند صبح اجل شاید دلت را در خمار
در پریشانی کشد این گل مگر خمیازه یی
بسکه با صحرا دل آواره ام خو کرده است
واعظ از حالم نمیآید، به شهر آوازه یی
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴
کاهید ز عشق تو تن و جان ما را
آمد شد ناله گشت سوهان ما را
دور از گل رخسار تو گویی تن زار
خاریست فتاده در گریبان ما را
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
هر بی جگری ز تنگ دنیا نگذشت
هر گل بدن از خار تمنا نگذشت
زین بحر، گذر با دل نازک نتوان
با مشک حباب کس ز دریا نگذشت
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
هردم، رهم ای عشق بیک رنگ مزن
ز ابروی کجی، بر جگرم چنگ مزن
هر دم مکنم حواله با سنگدلی
هر روزم از این سنگ بآن سنگ مزن!
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
هستی نبود، جز غم و رنج و تعبی
دروی نبود نشان ز عیش و طربی
شد هر که خلاص از خم این رشته عمر
می دان که گسیخت ریسمان عجبی
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۳
آهم از تاب گل روی تو، آتش فام است
ناله ام، چون نفس سوخته بی آرام است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
شد مشتبه ز کعبه به میخانه راه ما
ای خوشتر از هزار یقین اشتباه ما
می در سر و قرابه در آغوش و نام زهد
وا خجلتا که شحنه بر آید ز راه ما
مائیم آن صلاح پرستان که می فروش
برداشت طرح میکده از خانقاه ما
آخر تن ضعیف کشیدم به پای خم
رست از کنار چشمه حیوان گیاه ما
تحریص زاهدان به ثوابم دهد عذاب
یا رب چه بود و چیست ندانم گناه ما
راهم ز گوش بست و به چرخم ستاره سوخت
این بود عاقبت اثر اشک و آه ما
چشمم بگو فتاده کنم فرش راه عشق
باشد مگر که یوسفی افتد به چاه ما
از احتساب شحنه چشمت چو شبروان
در دیده گوشه گوشه گریزد نگاه ما
چشمم به راه صبح شب غم سفید ماند
یا رب کسی مباد به روز سیاه ما
یغما ز اشک و آه رعایای چشم و دل
پیداست داد و داوری پادشاه ما
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دل که افتاده آن زلف سیه و آن ذقن است
بر نیاید اگر این چاه و اگر آن رسن است
من و از دایره خط تو امید خلاص
چون نکو می نگرم قصه مور و لگن است
صبر کوتاه کنم از خم به سبو به که کشم
باده از خون دل خویش که دست ودهن است
رهش افتاد به زلف تو دل و بار افکند
هر کجا شام شد آن جا به غریبان وطن است
گفتی آن توبه چون سنگ تو چون شد که شکست
چکنم ساغر می شیشه خاراشکن است
من کنم سینه و او سنگ اگر انصاف دهی
در میان مرحله ها فرق من و کوهکن است
خون من ریز و میندیش ز دیوان حساب
کآنچه در هیچ حسابی نبود خون من است
ذکر می خوردن یغما نه همین شحنه شنید
داستانی است که افسانه هر انجمن است
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بعد مردن بر کف از لوح مزارم سنگ‌هاست
تا قیامت با زمین و آسمانم جنگ‌هاست
گاهم از چشم سیه گه لعل میگون ره زنند
لعبتان را در فنون دلربایی رنگ‌هاست
پای جهدم در بیابان طلب فرسوده شد
وز بر ما تا به مقصد همچنان فرسنگ‌هاست
نی سرم شد زیب فتراکی، نه تن خاک رهی
راستی خواهی، مرا زین زندگانی ننگ‌هاست
گه سرایم، گاه مویم تا رهم از دست عشق
زخمه شنعت مزن کاین ساز را آهنگ‌هاست
زاهدان را کرده عاشق چشم جادو شیوه‌ات
سامری را در رسوم ساحری نیرنگ‌هاست
در خم زلفش دل سرگشته یغما، دیر ماند
در شب تاریک ره‌گم‌کردگان را لنگ‌هاست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نه چو هر بار دگر آمد و دامن زد و رفت
برق عشق آتشم این بار به خرمن زد و رفت
تاخت بر حاصلم آن برق که از رخنه دل
آتش اندر شجر وادی ایمن زد و رفت
پیش رفتم به تظلم که رکابش بوسم
تند بر تافت عنان بانگ به توسن زد و رفت
آخر عمر دلم یافت رهی کاول گام
پا به دیر و حرم وشیخ و برهمن زد و رفت
جان کنم من همه عمر ار دو سه روزی فرهاد
تیشه بر سنگ به یاد بت ارمن زد و رفت
تا چه ذوق است به بند تو که هر مرغ که دید
حلقه دام تو پا بر سر گلشن زد و رفت
دل ززخمش نه چنان خوش به حیات است که غیر
مرد از حسرت آن تیغ که بر من زد و رفت
پیش خورشید رخت خواست چراغ افروزد
شمع را تیغ سحر آمد و گردن زد و رفت
وای بر حسرت یغما که ز بی مهری دوست
نفسی چند به کام دل دشمن زد و رفت
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
از عمر نمانده است مرا غیر دمی چند
وقت است اگر رنجه نمائی قدمی چند
بگشای از آن طره پرتاب خمی بند
آزاد کن از زحمت مرغان حرمی چند
از دیده به گل ریخته ام تخم امیدی
دارم ز تو ای ابر عطا چشم نمی چند
بیم قفسی مژده وصلی بده آخر
تا شاد کنم خاطر خود را به غمی چند
زین بیش به حرمان نتوان زیست خدا را
شایستگی لطف ندارم سمتی چند
نه خال و خط و کاکل و زلفست که حسنش
آورده پی کشتن یغما رقمی چند