عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
حال دلم از طرز نوایم پیداست
سودا زده ام، ز هر ادایم پیداست
در راه تو چون خامه ی بی پروایان
آشفتگی ام ز نقش پایم پیداست
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ای آن که مسیح آنچه مجمل دارد
از علم آن را دلت مفصل دارد
راضی شده ام باز به ضعف دل خویش
زین دردسری که قرص صندل دارد
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
ای بزم ترا ساغر می مجمره سوز
هر روز ز ایام تو روز نوروز
از گلشن اقبال تو کان خرم باد
خورشید بود یک گل بستان افروز
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای شاخ گل این حسن قبولت نازم
طرز نگه چشم فضولت نازم
آهنگ سماع تو ز دف بیرون است
چون سرو به رقص بی اصولت نازم!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
تا گشته است پای خم آرامگاه ما
گردیده است کوه بدخشان پناه ما
سنگین ز گرد کلفت دل بسکه گشته است
بر پای ما چو سلسله افتاده آه ما
تا آب تربیت نخورد از گداز دل
چون داغ لاله قد نکشد سرو آه ما
در رنگ همچو رشتهٔ یاقوت غوطه خورد
از پهلوی عذار تو مد نگاه ما
سنگین دلیست لنگر شمشیر ابروش
کس جان بدر نبرد زمژگان سپاه ما
از دل متاع درد به تاراج گریه رفت
پنهان در اشک همچو حباب ست آه ما
از بس به شوق دیدنت از جا درآمده
چون شمع بر سر مژه باشد نگاه ما
برقع ز رخ فکنده درآ در حریم وصل
باشد نقاب روی تو شرم نگاه ما
جویا به بزم حیرت او همچو پیک کنگ
گویید خبر زحال دل ما نگاه ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نیست باکی زآتش سودا دل شوریده را
کی هراس از برق باشد کشت آفت دیده را
تهمت آلود علایق چون شود عزلت گزین؟
گرد ره کی می نشیند دامن برچیده را؟
حلقه های دود آهم می شود قلاب دل
در نظر آرم چو آن مژگان برگردیده را
کی شوم روشن سواد زلف او از دیدنی
کس به یک خواندن نفهمد معنی پیچیده را
چشم خواب آلود او را سرمه بیهوشی فزود
خامشی افسانه باشد فتنهٔ خوابیده را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
ز سوزنامهٔ من سوخت بال و پر کبوتر را
چو قمری آتش من ساخت خاکستر کبوتر را
چو دریایی که باشد موجزن، از شوق کوی او
به تن بال پریدن می شود هر پر کبوتر را
زشوق نامه ام بر خاک بیتابی تپیدنها
زبال و پر مرقع می کند در بر کبوتر را
چنان خوناب حسرت می چکد دایم زمکتوبم
که هر پرگشته چون مژگان عاشق تر کبوتر را
زشرح زهر غم جویا عجب نبود زمکتوبم
که سازد همچو طوطی سبز پا تا سر کبوتر را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
غیر رسوایی چه حاصل از بیان ما به ما
سوز دل روشن چو شمع ست از زبان ما به ما
شمع آسا آتش افتد از زبان ما به ما
می توان پی برد از طور بیان ما به ما
همدهی در بزم یکرنگی نباشد چون کتاب
داستانها می سراید از زبان ما به ما
در قناعت دل صفا اندوز کی گردد چو شمع
تا غذای تن نگردد استخوان ما به ما
قامت خم گشته بار خاطر پیران بود
شد زیاد از ضعف تن زور کمال ما به ما
هر قدر کاهد تنم لبریز جانان می شود
سود می بخشد هلال آسا زیان ما به ما
خویش را در راه عشق از ضعف تن گم کرده ایم
نالهٔ دل می دهد جویا نشان ما به ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا زنده ام بود غم عشقش هوس مرا
دامن زدن بر آتش دل هر نفس مرا
عشق آمد و رهاند زننگ هوس مرا
گردیده رزق شعله همه خار و خس مرا
در کشمکش فکنده به دریای زندگی
این جذر و مد آمد و رفت نفس مرا
با آنکه سینه را چو جرس کردم آهنین
پنهان نماند نالهٔ دل در قفس مرا
درد فغان شبی که جدا مانم از درت
پهلو شکاف آمده همچون جرس مرا
کم دانم زخسروی هند کافرم
جویا به زلف او چو بود دسترس مرا
پیکری از درد دلبر پرفغان داریم ما
چون نی آه و ناله مغز استخوان داریم ما
از حریم دل شمیم یارد می آرد سرشک
ای عزیزان یوسفی در کاروان داریم ما
همچو ما رستم تلاشی در نبرد عشق نیست
زخم ها بر رو زچشم خونفشان داریم ما
بسکه همچون شمع یکرنگیم در بزم وجود
هرچه باشد در دل ما بر زبان داریم ما
شعله بس باشد نهال شمع را جویا بهار
هست تا در سر هوای عشق جان داریم ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
چشم او آشیانهٔ دل ما
حلقهٔ زلف خانهٔ دل ما
اشک ما حلقه ایست سربسته
رازدار فسانهٔ دل ما
عشق آتش مزاج گل رویان
گشته معمار خانهٔ دل ما
نیست جویا غریب این گلشن
گل بود آشیانهٔ دل ما
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
نباشد مامنی چون پیکر ما عشق سرکش را
که نبود غیر خاکستر حصاری امن، آتش را
دل یکدسته عاشق تا بکی گرد سرت گردد
حیا را کارفرما، دسته کن زلف مشوش را!‏
برو ساقی که من از ساغر آن چشم سرمستم
چه کیفیت رسد از می کشی رند هلاکش را
نمی دانم چسان در آن یک مژگان بهم سودن
نگاهت بر دل غمدیده خالی کرد ترکش را
بسی ناموس دلها می رود بر باد رسوایی
مبادا آشنایی با نسیم آن زلف دلکش را
خوشا روزی که جویا روز و شب چون چشم می نوشش
به طاق ابروی او می زدم صهبای بی غش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
شب خیالم به خواب دید ترا
چقدرها به بر کشید ترا
مور ره یافته به خرمن گل
یا خط عنبرین دمید ترا
پای تا سر مزه است اندامت
به نگه می توان چشید ترا
آب رنگی نماند با لعلت
تشنه ای ظاهرا مکید ترا
گل و شمشاد و سرو را دیدم
به همه ناز می رسید ترا
باز مانده زکار قطره زدن
بسکه اشکم ز پی دوید ترا
گشت جویا ز خود تهی چون ماه
تا تواند به بر کشید ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
خط پشت لب میگون تو عنوان گل است
دهنت نقطهٔ بسم الله دیوان گل است
شده از یاد تو هر قطرهٔ خونم چمنی
موج خون جگرم جوش خیابان گل است
مزه از شور دلم رفت چو زخمش به شد
نمک نالهٔ بلبل لب خندان گل است
دهنت غنچهٔ نشکفتهٔ باغ سخن است
خندهٔ زیر لبت چاک گریبان گل است
نحسن رنگین تو از بس نمکین افتاده است
چشم جویا ز خیال تو نمکدان گل است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
رفتن زخود به دشت جنون هادی من است
طومار آه محضر آزادی من است
از جوش درد منبع غم های عالمم
هر دل که در فغان شده فریادی من است
طرح مرا زمانه ز رنگ پریده ریخت
عنقا خراب رشک ز آبادی من است
صد کوه قاف را کند از جا چو پرکاه
آنجا که زور بازوی فرهادی من است
جویا محیط عالم امکان بود دلم
در رقص خوشدلی فلک از شادی من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
آرامم از خط تو رمیدن گرفته است
تا نکهت بهار دمیدن گرفته است
خون دلم ز پنجهٔ مژگان به راه او
دامان انتظار چکیدن گرفته است
صهبا به بزم تا نرسیده است نارس است
می در پیاله رنگ رسیدن گرفته است
وحشت مرا رساند به سر منزل وصال
آن صید را دلم ز رمیدن گرفته است
از فیض آبیاری می لاله های رنگ
جویا به باغ حسن دمیدن گرفته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بسکه گرد کلفتش بسته است راه از شش جهت
چون لحد تنگست بر دل دستگاه از شش جهت
همچو بوی غنچه از یاد تو هر شب تا سحر
گشته ما را بستر گل تکیه گاه از شش جهت
هر طرف دیوانه سان زان روی می بینم که هست
جلوهٔ دیدار مقصود نگاه از شش جهت
تیره روزان تو را از تنگنای آسمان
بسته شد مانند خون مرده را از شش جهت
کشتی ما ایمن است از چار موج حادثات
شد و لای «پنج تن» ما را پناه از شش جهت
این جواب آن غزل جویا که می گوید وحید:‏
‏«همچو شب زلفش کند روزم سیاه از شش جهت»‏
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بیا که موسم جوش بهار ییلاق است
پیاله گیر که گل در کنار ییلاق است
چرا نهان بود از دیده ها به پردهٔ غیب
اگر نه خلد برین شرمسار ییلاق است
در آن مقام که زاهد دم صلاح زند
پیاله زن که هوای بهار ییلاق است
هوای برف و گل جام و سبزهٔ میناست
جهان به موسم دی در شمار ییلاق است
همین زند نه هوایش دم از روانبخشی
که آب حیوان در جویبار ییلاق است
نکوست موسم دی با وجود می جویا
که جوش گل سبب اعتبار ییلاق است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
نهادی بر دلم ای نازنین دست
ازین دست است احوالم ازین دست
سرت درد خمار می مبیناد
مبادا تکیه گاه آن چنین دست
بود چون غنچهٔ نارسته از شاخ
ترا پنهان میان آستین دست
چه باشد دل گرم از سینه بربود
بتابد پنجهٔ خورشید این دست
بعینه پنجهٔ خورشید صبح است
برآرد چون زجیب آن نازنین است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
از رفتنش به خاک چمن تا کمر نشست
گلشن ز جوش لاله به خون جگر نشست
رنگ پریده ام چو ز شرم رخت گداخت
شبنم شد و به عارض گلبرگ تر نشست
از آب آهن است سرشکم برنده تر
در سینه بسکه زان مژه ام نیشتر نشست
در جوش لاله جلوه طراز است سرو باغ
یا از غم قد تو به خون تا کمر نشست
نزدیکتر به خلوت او هر قدر شدیم
جویا توان و صبر ز ما دورتر نشست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
جوش اشکم از شفق بر آسمان خوناب ریخت
شیشهٔ رنگم شکست و بر زمین مهتاب ریخت
پرتوی از آتش خوی تر بر کهسار تافت
از دل خارا شرر چون قطره های آب ریخت
دور از آن خاک سر کوبسکه می پیچم به خویش
از جگر تا دیده اشکم رنگ صد گرداب ریخت
تا نسیم نسترن زار بناگوشت وزید
شبنم از هر قطرهٔ اشکم در سیراب ریخت