عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۵
یک شعله شوخ است که دیدار نماید
گاه از شجر طور وگه از دار نماید
گاهی چو تبسم ز لب غنچه بخندد
گاهی چو خلش از مژه خار نماید
سر حلقه تسبیح شود گه چو موذن
چون تاب گه از رشته زنارنماید
توفیق کلاه نمدفقر نیابد
هر کس که به ما طره دستار نماید
تا یافته بلبل که در آن بزم رهم نیست
گل را به من از دور به منقار نماید
شد دست ودل مشتریان در پی یوسف
گوهر چه درین سردی بازارنماید
طوطی بچشانم به تو شیرین سخنی را
گر رو به من آن باعث گفتار نماید
عیاری زلف است پریشانی ظاهر
پر کاری چشم است که بیمارنماید
صائب سخن تازه من آب حیات است
کی روی به هر تشنه دیدارنماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۱
فارغ بود از افسر زرین سر خورشید
کز شعشعه خویش بود افسر خورشید
از وصل تسلی نشود عاشق صادق
خمیازه صبح است گل ساغر خورشید
بی سکه شود در همه روی زمین خرج
از بس که تمام است عیار زر خورشید
خورشید جهانتاب شود با تو برابر
در خوبی اگر ماه شود همسر خورشید
تا شد دل ما درین باغ چو شبنم
پرواز نمودیم به بال وپر خورشید
در سوختگی چون ندهم تن که برآمد
از توده خاکستر شب اخگر خورشید
روشن گهران را بود از خون جگر رزق
هست از شفق خویش می احمر خورشید
هر کس که کند صاف به آفاق دل خویش
چون صبح نهد لب به لب ساغر خورشید
شد گرچه سیه آینه ما چودل شب
خود را نرساندیم به روشنگر خورشید
افسوس که چون شبنم گل آب ندادیم
چشمی ز تماشای رخ عنبر خورشید
تا بسته ام از خاک نهادی به زمین نقش
چون سایه کنم سیر به بال وپر خورشید
صائب نشد از خوردن خون غمزه او سیر
سیراب ز شبنم نشود خنجر خورشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۲
طوفان گل و جوش بهارست ببینید
اکنون که جهان بر سر کارست ببینید
در سبزه و گل آب روان پرده نشین است
ماهی که درین سبزحصارست ببینید
قانع مشوید از خط استاد به خواندن
حسنی که نهان در خط یارست ببینید
آن گرد که بر عرش کله گوشه شکسته است
از جلوه آن شاهسوارست ببینید
این آینه هایی که نظر خیره نماید
در دست کدام آینه دارست ببینید
زان آتش پنهان که جهان سوخته اوست
افلاک پر از دود و شرارست ببینید
در مغز بهاراین چه نسیم است ببویید
در دست جهان این چه نگارست ببینید
چون نیست شما را نظر دیدن آتش
این جوش که در مغز بهارست ببینید
مژگان بگشایید و ببندید زبان را
آفاق پراز جلوه یارست ببینید
در پله اعداد اقامت منمایید
آن حسن که بیرون ز شمارست ببینید
از شوق هم آغوشی آن قامت موزون
گلها همه آغوش وکنارست ببینید
از دیدن صیاد اگر رنگ ندارید
این دشت که پرخون شکارست ببینید
در دامن دشتی که ز جوش گل بی خار
خورشید کم از بوته خارست ببینید
آن نوش که در نیش نهان است بجویید
آن گنج که در کسوت مارست ببینید
زان پیش که از چهره جان گردفشانید
آن ماه که در زیر غبارست ببینید
چون بال فلک سیر ز اندیشه ندارید
آن را که در اندیشه یارست ببینید
زان پیش که هردوجهان گردبرآرد
ای بیخبران این چه سوارست ببینید
در جامه خودچاک زدن بی سببی نیست
در پیرهن غنچه چه خارست ببینید
از چشمه کوثر نرود تیرگی بخت
خالی که به کنج لب یارست ببینید
این آن غزل اوحدی ماست که فرمود
ای بی بصران این چه بهارست ببینید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۵۶
خط سیه مبادا زان خال سربرآرد
عمرش تمام گردد چون مور پربرآرد
در غنچگی چو لاله ما شعله طینتان را
داغ سیاه بختی دود از جگر برآرد
دم را به لب گره زن کز قعر بحر غواص
از دولت خموشی عقده گهر برآرد
تنها نمی پرد چشم بر دانه های خالش
وقت است خیل مژگان چون مور پربرآرد
هر شاخی از بنفشه میلی است سرمه آلود
بیچاره عندلیبی کز بیضه سربرآرد
سهل است اگر ز تیرش داریم چشم پیکان
از بید می تواند همت ثمر برآرد
خضر بلند فطرت با آن سواد روشن
از خط جوهر تیغ مشکل که سربرآرد
از زلف دل گرفتن بازیچه می شمارد
از قید هند صائب خودرا اگر برآرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۵
از عشق یار نوخط دل زود می گشاید
فصل بهاراز دل زنگار می زداید
حسن برهنه رویان بر یک قرار باشد
هر روز خط کمالی بر حسن می فزاید
از یار چارابرو سخت است دل گرفتن
کشتی ز چار موجه کمتر به ساحل آید
هر کس فکند خود راافکند عالمی را
هر کس به خود برآید با عالمی برآید
عشق است بی تکلف حسن است لاابالی
تا با که خوش بر آید تا از کجا نماید
آیینه دار عشقند ذرات هر دو عالم
این آفتاب جانسوز تا از کجا برآید
گلهای بوستانی بر هم نهند دیوان
دیوان خویش صائب در هر کجا گشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۶
از روی نو خط یار هر جا سخن برآید
گرد از بهار خیزد دود از چمن برآید
گردند از خجالت سیمین بران قبا پوش
آنجا که یوسف مااز پیرهن برآید
هر چند گفتگو را نازک کند لب او
پیچد چو غنچه برهم تازان دهن برآید
بسیار صبر باید گلهای بوستان را
تا آتشین نوایی زین نه چمن برآید
روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش
رحم است بر سپندی کز انجمن برآید
در زیر خاک خسرو از شرم آب گردد
هر جا که نام شیرین با کوهکن برآید
در قطع راه هستی شمعی است پیروان را
خاری که در ره عشق از پای من برآید
از خلوت زلیخا یوسف چسان بدر زد
اشک آنچنان به سرعت از چشم من برآید
بی آه نیست ممکن رستن ز قید هستی
هر کس که در چه افتاد با این رسن برآید
مویت سفید چون شد آماده سفر شو
کاین صبح طی چو گردید صبح کفن برآید
سنگ از توجه عشق چون موم نرم گردد
تمکین بت محال است با برهمن برآید
حسن غریب او را خاصیتی است صائب
کز خاطر غریبان یاد وطن برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۹
سفر گزین که سخن در وطن غریب نگردد
شکسته پای وطن را سخن غریب نگردد
نمی توان به وطن ناله ای به درد کشیدن
نوای مرغ چمن در چمن من غریب نگردد
غریب روی زمین گشتم از غریب خیالی
که هیچ کس به وطن همچومن غریب نگردد
تو تا به شعله نغلطی سخن برشته نگردد
تو تا یتیم نگردی سخن غریب نگردد
به هر طرف که روی گل نظربه روی تو دارد
مرو ز باغ که گل در چمن غریب نگردد
فروغ شمع ونسیم گل از پی تو برون رفت
ز رفتن تو چرا انجمن غریب نگردد
گذشت کوهکن داغ دیده با دل پرخون
چگونه لاله خونین کفن غریب نگردد
نبیند از نظر گرم تا غریب نوازی
نوای صائب شیرین سخن غریب نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۴
گل همیشه بهار سخن زوال ندارد
چمن صفای پریخانه خیال ندارد
کدام لاله درین لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک دیده غزال ندارد
شکست هم گهران نیست کار بحرنژادان
وگرنه موج غمی از شکست بال ندارد
دلیل بادیه گردان حیرت است سیاهی
بلای دیده بود چهره ای که خال ندارد
گرفته ایم رگ خواب تاروپودجهان را
لباس مخمل واطلس حضور شال ندارد
چه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامت
ریاض عشق به این راستی نهال ندارد
نسیم زنده دلی نیست در قلمرو غفلت
عمارت دل تن پروران شمال ندارد
به خاکساری ما رشک می برند بزرگان
که می ز جام گوارایی سفال ندارد
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش
اگر شکسته سفالی لب سؤال ندارد
به نقد حال چو صائب کسی که کرد قناعت
غم گذشته واندیشه مال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۷
رخ تو رنگ زگلگونه شراب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۲
دل از تردد وخاطر ز انقلاب برآید
اگر دو روز ز یک مشرق آفتاب برآید
مگر کند عرق شرم پاک نامه ما را
وگر نه کیست که از عهده حساب برآید
رسد به ظالم دیگر همان ذخیره ظالم
نصیب تیر شود پر چو از عقاب برآید
ز ماهتاب کند شیر مست روی زمین را
شب سیاه اگر آن ماه بی نقاب برآید
نبرده است دل از عشق هیچ کس به سلامت
ز آتشی که ملایم بود کباب برآید
همیشه از نگه گرم عاشق است بر آتش
چگونه موی میانش ز پیچ و تاب برآید
فغان که آتش بی زینهار چهره ساقی
امان نداد که دود از دل کباب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۸
دولت روشندلی زوال ندارد
آب گهر بیم خشکسال ندارد
سوخته را هیچ کس دوبار نسوزد
اختر اهل سخن وبال ندارد
نیست کم از وصل گل ندیدن گلچین
بلبل ما از قفس ملال ندارد
خاک نشینی کمال صافدلان است
آب لباسی به از سفال ندارد
ابر بهاران چرا خموش نشسته است
گر صدف ما لب سؤال ندارد
هر که دل خویش را چو عود نسوزد
ذوق پریخوانی خیال ندارد
از دل منعم مجو نسیم گشایش
خانه تن پروران شمال ندارد
صائب اگر چشم موشکاف ترا هست
جامه اطلس قماش شال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰۵
فتنه چشم تو چون ز خواب برآید
از طرف مغرب آفتاب برآید
دست دعای ملک دود ز دو جانب
چون به بغل خانه رکاب برآید
ماه شب چارده ستاره روزست
چون به لب بام بی نقاب برآید
لعل لبت آب بست بر لب خشکم
تا در گوش تو چون ز آب برآید
صبح ز شرم تو زد گره به شکرخند
مهر به دور تو با نقاب برآید
هر سر موگرشودزبان سؤالی
چشم تو از عهده جواب برآید
از غلط اندازی فلک عجبی نیست
چشمه حیوان گر از سراب برآید
دولت بیدار سرنهدبه کنارش
هرکه به رویت سحر ز خواب برآید
گر به گلستان رسد ترانه صائب
غنچه ز پیراهن حجاب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۳۳
جان غریب ازین جهان میل وطن نمی کند
شد چو عقیق نامجو یاد یمن نمی کند
عشق مگر به جذبه ای از خودیم بر آورد
چاره یوسف مرا دلو ورسن نمی کند
بیخبری ز پای خم برد به سیر عالمم
ورنه به اختیار کس ترک وطن نمی کند
پیرهنش ز بوی گل خلوت غنچه می شود
هر که ز شرم بلبلان سیر چمن نمی کند
نیست ز تشنگان خبر در ظلمات خضر را
دل به حریم زلف او یاد ز من نمی کند
زخم زبان نمی شود مانع گفتگوی من
خامه اگر سرش رود رود ترک سخن نمی کند
بس که ز بخل خشک شد گوهر جوددر صدف
از کف خود غریق را بحر کفن نمی کند
جامه خضر را دهد آب حیات شستشو
دل چو ز عشق تازه شد چرخ کهن نمی کند
نظم کلام غیر را رشته ز زلف می دهد
آن که حدیث چون گهر گوش زمن نمی کند
لعل حیات بخش او مرحمتی مگر کند
ورنه علاج تشنگان چاه ذقن نمی کند
در سیهی کجا بود نشأه آب زندگی
گوشه چشم مرحمت کار سخن نمی کند
حسن ز حصن آهنین جلوه طراز می شود
جمع فروغ شمع را هیچ لگن نمی کند
کوتهی از چه می کند دست دراز شاخ گل
مرغ شکسته بال اگر عزم چمن نمی کند
هست به یاد دوستان زندگی وحیات من
گر چه ز دوستان کسی یاد ز من نمی کند
صائب اگر ز کلک من جای سخن گهر چکد
یار ستیزه خوی من گوش به من نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۴
مورنه ای پیش قند تنگ میان را ببند
خاک قناعت بمال بر لب وشکر بخند
بر سر دست دعاست روی به هر جا کند
ابر که بر خار و خس سایه رحمت فکند
سلسله پردازشو رو به بیابان گذار
چند سراسر توان رفت درین کوچه بند
نغمه اول که ریخت غنچه منقار من
بر نفس گرم من سوخت زر گل سپند
صحبت ارباب حال جای شروشورنیست
سرمه به آواز خود می دهد اینجا سپند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴۵
فلک از ناله ما نرم نشد
کجروان سخت کمان می باشند
با قلم راز ترا چون گویم
دل سیاهان دو زبان می باشند
تا دم باز پسین اهل نظر
چون شرر دل نگران می باشند
بیشتر خوش نفسان چون نافه
در ته خرقه نهان می باشند
نافه دامن صحرای وجود
ژنده پوشان جهان می باشند
شعله ها پیش لب ما صائب
خامش و بسته زبان می باشند
صوفیان صاف روان می باشند
چون صدف پاک دهان می باشند
در ته سبزه شمشیر بلا
صاف چون آب خزان می باشند
روز آسوده و شبهای دراز
همچو انجم نگران می باشند
گنج زیر قدم و بر در خلق
شی ء لله زنان می باشند
گل خامی است سخن پردازی
پختگان بسته زبان می باشند
بلبلانی که چمن مشتاقند
در قفس بال زنان می باشند
تا نسیم سحری جلوه گراست
برگها بال فشان می باشند
چون کف بحر سبک جولانان
بر سر آب روان می باشند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۵
زخم را آماده شو چون شد مساعد روزگار
کزکجی بیش است عیب راستی در تیرمار
می زند ناخن به داغ عشق،سیر لاله زار
شاخ وبرگی می دهد دیوانگی را نو بهار
در بیابانی که مارا می دواند شور عشق
کوهکن با بیستون طفلی بود دامن سوار
پیر کنعان ار نظر بازی ندارد شکوه ای
پاکبازست از پشیمانی حریف این قمار
حلقه زهگیر شد قد خدنگ سرو را
طوق قمری ز انفعال قامت موزون یار
همچو مستان سر به پای یکدگر بنهاده اند
در حریم نرگس بیمار او خواب و خمار
غنچه هر وقتی که خواهد می تواند گل شدن
گل نگردد غنچه، دل را از شکفتن پاس دار
جای خود را تا به چشم فتنه جوی او سپرد
در شکر خواب فراغت رفت چشم روزگار
از دل ما بیقراری گرد کلفت می برد
می زداید آستین موج از دریا غبار
گر چه عقل و هوش و دین و دل به پای او فشاند
می کشد شرمندگی صائب همان از عشق یار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵۶
بیشتر گردد دل نازک ز غمخواران فگار
وای بر چشمی که از دستش بود بیماردار
هر تهی مغزی ندارد جوهر میدان فقر
کز تهیدستی زند درجان خود آتش چنار
آنچه می آید به کار از شعر، می ماند به جا
سوده گردد از جواهر آنچه ننشیند به کار
سست در گفتار مانند گنهکاران مباش
سعی کن چون بیگناهان بر سخن باشی سوار
پله ای کز عشق و رسوایی مرا قسمت شده است
هست طفل نی سوارم در نظر منصورودار
باشد از نقص جنون پهلو تهی کردن ز سنگ
کز محک پروانمی دارد زرکامل عیار
حسن رابا خال باشد گوشه چشم دگر
مهر کوچک را بود از مهرها بیش اعتبار
وحشتی دارم که چون حرف بیابان بگذرد
می دود از سینه من دل برون دیوانه وار
بر شهیدان پرتو منت گرانی می کند
لاله خونین کفن دارد ز خود شمع مزار
در دویدن خواب نتوان کرد بر پشت سمند
اهل دولت را به غفلت چون سرآمد روزگار
سرو از بی حاصلی بر یک قرار استاده است
از تزلزل نیست ایمن هیچ نخل میوه دار
با تزلزل چشم نگشایند از خواب غرور
وای اگر می بود دولتهای دنیا پایدار
شد فزون ناز وغرورحسن او صائب ز خط
می شود خواب سبک ،سنگین درایام بهار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶۵
شوختر گردد شود چون خال از خط بالدار
فتنه در دنبال دارد اختر دنبالدار
در بیابان جنون از حلقه زنجیر من
هر کجا وحشی غزالی بود،شد خلخالدار
چون سیه مستی است شمشیر سیه تابش به کف
چشم فتانی که دارد سرمه دنبالدار
زلف ازان حسن بسامان برنمی دارد نظر
چون پریشانی که باشد دیده اش برمالدار
با کهنسالان مکن ای نوجوان کاوش که هست
آتشی پوشیده در مغز چنار سالدار
نیست ممکن سوز دل در پرده پنهان داشتن
می تراود شکوه خونین از لب تبخالدار
نقش داغ عیب باشد لوحهای ساده را
قیمتش نازل شود الماس چون شد خالدار
می شد از اهل سعادت گر به گنج زر کسی
جغد می بایست باشد چون هما اقبالدار
از کهنسالی نگردد تیز مغزی بر طرف
سرکه گردد تندتر هر چند گردد سالدار
دلنشین افتاده است از بس که عکس روی او
می کند آیینه تصویر را تمثالدار
گر ز نبضم سوخت انگشت طبیبان دور نیست
شد لب بام از تب سوزان من تبخالدار
درد اگر بر دل شب هجران چنین زورآورد
ساق عرش از آه من صائب شود خلخالدار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۴
بیقرار عشق در یک جا نمی گیرد قرار
کوه اگر لنگر شود دریا نمی گیرد قرار
آسمان بیهوده در اندیشه تسخیر ماست
باده پر زور در مینا نمی گیرد قرار
دیو را شیشه سر بسته نتوان بند کرد
هیچ دل در قبه خضرا نمی گیرد قرار
بخیه نتوان زد به شبنم دیده خورشید را
خواب در چشم ودل بینانمی گیرد قرار
رشته شیرازه اوراق افلاکیم ما
نظم عالم بی وجود مانمی گیرد قرار
تا نظر بازست، دل در سینه دارد اضطراب
شمع بی فانوس در صحرا نمی گیرد قرار
می دود درکوچه وبازار آخر راز عشق
این شرر در سینه خارا نمی گیرد قرار
غیر دل کز پهلوی من برنخیزد روزوشب
هیچ پیکان دربدن یک جا نمی گیرد قرار
غیر دریا، سیل در هر جا بود زندان اوست
عاشق شوریده در دنیا نمی گیردقرار
پرتو خورشید بستر بر سر دریا فکند
عکس او در چشم خونپالانمی گیرد قرار
هر که چون دل کوچه گرد زلف وکاکل گشته است
در فضای جنت المأوی نمی گیرد قرار
شیشه ساعت بود گردون وغم ریگ روان
یکدم از گردش غم دنیا نمی گیرد قرار
محنت دنیابه نوبت سیر دلها می کند
کاروان ریگ دریک جا نمی گیرد قرار
عاقبت از خانه آیینه هم دلگیر شد
در بهشت آن شوخ بی پروا نمی گیرد قرار
گر نباشد گوشه چشم غزالان در نظر
یک نفس مجنون درین صحرا نمی گیرد قرار
بوی پیراهن سفیدی می برد از چشم ما
ابر دایم بر دریا نمی گیرد قرار
روح قدسی چون کند لنگر درین وحشت سرا؟
کوه در دامان (این) صحرا نمی گیرد قرار
کوه غم لنگر نیفکنده است صائب دردلش
نقش پای هرکه در خارا نمی گیرد قرار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷۶
هر که می داند که برگردد سخن درکوهسار
کی به حرف سخت بگشاید دهن درکوهسار؟
تنگ خلقی لازم سنگین دلی افتاده است
این پلنگ خشمگین دارد وطن در کوهسار
تا قیامت ماتم فرهاد نا حق کشته را
تازه دارد لاله خونین کفن درکوهسار
ناله عشاق در فریاد آرد سنگ را
از هم آوازست فارغ کوهکن درکوهسار
کاوش مژگان شیرین آنچه بافرهاد کرد
نقش شیرین می کشد از کوهکن در کوهسار
می کنم هموار بر خود سختی ایام را
برنمی خیزد صدااز پای من درکوهسار
هر رگ سنگی کمر بندد به خون من چو مار
گوشه غاری اگر سازم وطن درکوهسار
لاله من بی نیازست از شراب عاریت
می زند ساغر ز خون خویشتن درکوهسار
آن نواسنجم که سازد پایکوبان چون سپند
سنگها راشعله آواز من در کوهسار
بیستون رابر کمر زنار گردد جوی شیر
گر کند تصویر آن بت کوهکن درکوهسار
از بزرگان می شود قدر سخن سنجان بلند
صاحب آوازه می گردد سخن در کوهسار
در عزای کوهکن هر نوبهار از بیکسی
چاک سازد لاله چندین پیرهن در کوهسار
تا به خارا کوهکن تمثال شیرین نقش بست
چشمه ها رامی رود آب از دهن در کوهسار
نیست از سنگ ملامت غم من دیوانه را
می شود چون سیل افزون شورمن درکوهسار
مومیایی سنگ گردد در شکست استخوان
از نسیم عهد آن پیمان شکن درکوهسار
می شود خونش گران قیمت تر از یاقوت ولعل
می دهدهر کس به زیر تیغ تن درکوهسار
برامید آن که کارم صورتی پیداکند
صرف کردم عمر خود چون کوهکن در کوهسار
این جواب آن غزل صائب که زاهد گفته است
درمیان شهرم ودارم وطن در کوهسار