عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۴
برسید لکلک جان که بهار شد، کجایی؟
بشکفت جمله عالم، گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی، که زچاه سر برآرد
همه گل رخان ببینی، که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته، به درون خاک بسته
بگشاده دیده، دیده زبلای دی رهایی
خضر و سمن چو رندان، بشکستهاند زندان
گل و لاله شاد و خندان، زسعادت عطایی
همه مریمان کامل، همه بکر و گشته حامل
بنموده عارفان دل، به جناب کبریایی
چو شکوفه کرد بستان، زره دهن چو مستان
تو نصیب خویش بستان ززمانه، گر زمایی
به مثال گربه هر یک، به دهان گرفته کودک
سوی مادران گلشن، به نظاره چون نیایی؟
بنگر به مرغ خوش پر، چو خطیب، فوق منبر
به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی
بشکفت جمله عالم، گل و برگ جان فزایی
رخ یوسفان ببینی، که زچاه سر برآرد
همه گل رخان ببینی، که کنند خودنمایی
ثمرات دل شکسته، به درون خاک بسته
بگشاده دیده، دیده زبلای دی رهایی
خضر و سمن چو رندان، بشکستهاند زندان
گل و لاله شاد و خندان، زسعادت عطایی
همه مریمان کامل، همه بکر و گشته حامل
بنموده عارفان دل، به جناب کبریایی
چو شکوفه کرد بستان، زره دهن چو مستان
تو نصیب خویش بستان ززمانه، گر زمایی
به مثال گربه هر یک، به دهان گرفته کودک
سوی مادران گلشن، به نظاره چون نیایی؟
بنگر به مرغ خوش پر، چو خطیب، فوق منبر
به ثنا و حمد داور بگرفته خوش نوایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
وقت آن شد که بدان روح فزا آمیزی
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان، به سوی باد بهار
زان که زهر است تو را بادروی پاییزی
به شکرخندهٔ معنی، تو شکر شو همگی
در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی؟
زیر دیوار وجود تو، تویی گنج گهر
گنج ظاهر شود ارتو زمیان برخیزی
آن قراضهی ازلی، ریخته در خاک تن است
کو قراضهی تک غلبیر تو گر میبیزی؟
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ، در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز، چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود
زان که در خلقت جان، بر مثل کاریزی
ورنتانی، به گریز آ بر شه شمس الدین
کو به جان هست زعرش و به بدن تبریزی
مرغ زیرک شوی و خوش به دو پا آویزی
سینه بگشا چو درختان، به سوی باد بهار
زان که زهر است تو را بادروی پاییزی
به شکرخندهٔ معنی، تو شکر شو همگی
در صفات ترشی خواجه چرا بستیزی؟
زیر دیوار وجود تو، تویی گنج گهر
گنج ظاهر شود ارتو زمیان برخیزی
آن قراضهی ازلی، ریخته در خاک تن است
کو قراضهی تک غلبیر تو گر میبیزی؟
تیغ جانی تو برآور ز نیام بدنت
که دو نیمه کند او قرص قمر از تیزی
تیغ در دست درآ، در سر میدان ابد
از شب و روز برون تاز، چو بر شبدیزی
آب حیوان بکش از چشمه به سوی دل خود
زان که در خلقت جان، بر مثل کاریزی
ورنتانی، به گریز آ بر شه شمس الدین
کو به جان هست زعرش و به بدن تبریزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گلها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گلها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۹
هست امروز آنچه میباید، بلی
هست نقل و بادهٔ بیحد، بلی
هست ای ساقی خوب از بامداد
کان شیرینی بنامیزد، بلی
آفتاب امروز گشتهست از پگاه
ساقی صد زهره و فرقد، بلی
شد عطارد مست و اشکسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد، بلی
مطرب ناهید بربط مینواخت
هر چه میگفت آن چنان آمد، بلی
دفتر عشقش چو برخواند خرد
پرشکر گردد دل کاغذ، بلی
گشت حاصل آرزوی دل، نعم
گشت هر سعدی کنون اسعد، بلی
چون که سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد، بلی
بس کنم کین قصهیی بیمنتهاست
کز سخن دیگر سخن زاید، بلی
هست نقل و بادهٔ بیحد، بلی
هست ای ساقی خوب از بامداد
کان شیرینی بنامیزد، بلی
آفتاب امروز گشتهست از پگاه
ساقی صد زهره و فرقد، بلی
شد عطارد مست و اشکسته قلم
لوح شست از هوز و ابجد، بلی
مطرب ناهید بربط مینواخت
هر چه میگفت آن چنان آمد، بلی
دفتر عشقش چو برخواند خرد
پرشکر گردد دل کاغذ، بلی
گشت حاصل آرزوی دل، نعم
گشت هر سعدی کنون اسعد، بلی
چون که سلطان ملاحت داد داد
داد بستانیم از هر دد، بلی
بس کنم کین قصهیی بیمنتهاست
کز سخن دیگر سخن زاید، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۰
باز گردد عاقبت این در، بلی
رو نماید یار سیمین بر، بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر، بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تر، بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر، بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر، بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر، بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر، بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر، بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر، بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر، بلی
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر، بلی
جملهٔ خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بهتر، بلی
من خمش کردم، ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر، بلی
رو نماید یار سیمین بر، بلی
ساقی ما یاد این مستان کند
بار دیگر با می و ساغر، بلی
نوبهار حسن آید سوی باغ
بشکفد آن شاخههای تر، بلی
طاقهای سبز چون بندد چمن
جفت گردد ورد و نیلوفر، بلی
دامن پرخاک و خاشاک زمین
پر شود از مشک و از عنبر، بلی
آن بر سیمین و این روی چو زر
اندرآمیزند سیم و زر، بلی
این سر مخمور اندیشه پرست
مست گردد زان می احمر، بلی
این دو چشم اشکبار نوحه گر
روشنی یابد از آن منظر، بلی
گوشها که حلقه در گوش وی است
حلقهها یابند از آن زرگر، بلی
شاهد جان چون شهادت عرضه کرد
یابد ایمان این دل کافر، بلی
چون براق عشق از گردون رسید
وارهد عیسی جان زین خر، بلی
جملهٔ خلق جهان در یک کس است
او بود از صد جهان بهتر، بلی
من خمش کردم، ولیکن در دلم
تا ابد روید نی و شکر، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۶
مرحبا ای پرده، تو آن پردهیی
کز جهان جان نشان آوردهیی
برگذر از گوش و بر جانها بزن
زان که جان این جهان مردهیی
درربا جان را و بر بالا برو
اندر آن عالم که دل را بردهیی
ماه خندانت گواهی میدهد
کان شراب آسمانی خوردهیی
جان شیرینت نشانی میدهد
کز الست اندر عسل پروردهیی
سبزهها از خاک بررستن گرفت
تا نماید کشتها که کردهیی
کز جهان جان نشان آوردهیی
برگذر از گوش و بر جانها بزن
زان که جان این جهان مردهیی
درربا جان را و بر بالا برو
اندر آن عالم که دل را بردهیی
ماه خندانت گواهی میدهد
کان شراب آسمانی خوردهیی
جان شیرینت نشانی میدهد
کز الست اندر عسل پروردهیی
سبزهها از خاک بررستن گرفت
تا نماید کشتها که کردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۰
ای بهار سبز و تر، شاد آمدی
وی نگار سیم بر، شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنهیی
ای حیات جان و سر، شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن
صد هزاران شور و شر، شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است
ای بلای سیم و زر، شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه
ای تو خورشید و قمر، شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو را
سوی آن کوه و کمر، شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت
هست مست و بیخبر، شاد آمدی
وی نگار سیم بر، شاد آمدی
درفکندی در سر و جان فتنهیی
ای حیات جان و سر، شاد آمدی
درفکن اندر دماغ مرد و زن
صد هزاران شور و شر، شاد آمدی
از بر سیمین تو کارم زر است
ای بلای سیم و زر، شاد آمدی
پای خود بر تارک خورشید نه
ای تو خورشید و قمر، شاد آمدی
لعل گوید از میان کان تو را
سوی آن کوه و کمر، شاد آمدی
شمس تبریزی که عالم از رخت
هست مست و بیخبر، شاد آمدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۶
ای نوبهار خندان از لامکان رسیدی
چیزی بیار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
هم رنگ یار مایی؟ یا رنگ ازو خریدی؟
ای فصل خوش چو جانی، وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی، کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی، کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا، میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور، این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان، از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را، در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی، بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک بختان
شادند، ای بنفشه از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی
چیزی بیار مانی، از یار ما چه دیدی؟
خندان و تازه رویی، سرسبز و مشک بویی
هم رنگ یار مایی؟ یا رنگ ازو خریدی؟
ای فصل خوش چو جانی، وز دیدهها نهانی
اندر اثر پدیدی، در ذات ناپدیدی
ای گل چرا نخندی، کز هجر بازرستی
ای ابر چون نگریی، کز یار خود بریدی
ای گل چمن بیارا، میخند آشکارا
زیرا سه ماه پنهان، در خار میدویدی
ای باغ خوش بپرور، این نورسیدگان را
کاحوال آمدنشان، از رعد میشنیدی
ای باد شاخهها را، در رقص اندرآور
بر یاد آن که روزی، بر وصل میوزیدی
بنگر بدین درختان، چون جمع نیک بختان
شادند، ای بنفشه از غم چرا خمیدی؟
سوسن به غنچه گوید هر چند بسته چشمی
چشمت گشاده گردد، کز بخت در مزیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۷
آمد ز نای دولت، بار دگر نوایی
ای جان بزن تو دستی، وی دل بکوب پایی
تابان شدهست کانی، خندان شده جهانی
آراستهست خوانی، در میرسد صلایی
بر بوی نوبهاری، بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری، ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی، او گنج و ما خرابی
در نور آفتابی، ما همچو ذرههایی
شوریدهام، معافم، بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم، با نور مصطفایی
ای جان بزن تو دستی، وی دل بکوب پایی
تابان شدهست کانی، خندان شده جهانی
آراستهست خوانی، در میرسد صلایی
بر بوی نوبهاری، بر روی سبزه زاری
در عشق خوش عذاری، ما مست و های هایی
او بحر و ما سحابی، او گنج و ما خرابی
در نور آفتابی، ما همچو ذرههایی
شوریدهام، معافم، بگذار تا بلافم
مه را فروشکافم، با نور مصطفایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۲
ای ساقییی که آن می احمر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهیی
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است، که از سر گرفتهیی؟
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفتهیی
جانیست بس لطیف و جهانیست بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهیی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای آن که تو شکار چنین دام گشتهیی
ملک هزار خسرو و سنجر گرفتهیی
در عین کفر، جوهر ایمان ربودهیی
در دوزخی و جنت و کوثر گرفتهیی
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی سادهیی که رنگ قلندر گرفتهیی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهیی
ای گل که جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهیی میانهٔ شکر گرفتهیی
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهیی
ای غمزههات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش، چو ساغر گرفتهیی
بهر نثار مفخر تبریز، شمس دین
ای روی زرد، سکهٔ زرگر گرفتهیی
وی مطربی که آن غزل تر گرفتهیی
ای دلبری که ساقی و مطرب فنا شدند
تا تو نقاب از رخ عبهر گرفتهیی
ای میر مجلسی که تو را عشق نام گشت
این چه قیامت است، که از سر گرفتهیی؟
ای خم خسروان که تو داروی هر غمی
رنجور نیستی تو، چرا سر گرفتهیی
جانیست بس لطیف و جهانیست بس ظریف
وین هر دو پرده را ز میان برگرفتهیی
از جان و از جهان دل عاشق ربودهیی
الحق شکار نازک و لاغر گرفتهیی
ای آن که تو شکار چنین دام گشتهیی
ملک هزار خسرو و سنجر گرفتهیی
در عین کفر، جوهر ایمان ربودهیی
در دوزخی و جنت و کوثر گرفتهیی
ای عارفی که از سر معروف واقفی
وی سادهیی که رنگ قلندر گرفتهیی
در بحر قلزمی و تو را بحر تا به کعب
در آتشی و خوی سمندر گرفتهیی
ای گل که جامهها بدریدی ز عاشقی
تا خانهیی میانهٔ شکر گرفتهیی
ای باد از تکبر پرهیز کن ز مشک
چون بوی آن دو زلف معنبر گرفتهیی
ای غمزههات مست، چو ساقی تویی بده
یک دم خمش مباش، چو ساغر گرفتهیی
بهر نثار مفخر تبریز، شمس دین
ای روی زرد، سکهٔ زرگر گرفتهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۷
ای آسمان که بر سر ما چرخ میزنی
در عشق آفتاب، تو هم خرقهٔ منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون، همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی، وز خاک فارغی
از آتشش نسوزی، وز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت؟
آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی؟
از گردشی، کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر، چه درختان که برکنی
شمعیست آفتاب و تو پروانهیی به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع میتنی
پوشیدهیی چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همیکنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید
ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانههاست که عشق است هر چه هست
خانهی خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکتههاست درین سینه گفتنی
در عشق آفتاب، تو هم خرقهٔ منی
والله که عاشقی و بگویم نشان عشق
بیرون و اندرون، همه سرسبز و روشنی
از بحر تر نگردی، وز خاک فارغی
از آتشش نسوزی، وز باد ایمنی
ای چرخ آسیا ز چه آب است گردشت؟
آخر یکی بگو که چه دولاب آهنی؟
از گردشی، کنار زمین چون ارم کنی
وز گردشی دگر، چه درختان که برکنی
شمعیست آفتاب و تو پروانهیی به فعل
پروانه وار گرد چنین شمع میتنی
پوشیدهیی چو حاج تو احرام نیلگون
چون حاج گرد کعبه طوافی همیکنی
حق گفت ایمن است هر آن کو به حج رسید
ای چرخ حق گزار ز آفات ایمنی
جمله بهانههاست که عشق است هر چه هست
خانهی خداست عشق و تو در خانه ساکنی
زین بیش مینگویم و امکان گفت نیست
والله چه نکتههاست درین سینه گفتنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۲
گفت مرا آن طبیب رو، ترشی خوردهیی
گفتم نی، گفت نک رنگ ترش کردهیی
دل چو سیاهی دهد، رنگ گواهی دهد
عکس برون میزند، گر چه تو در پردهیی
خاک تو گر آب خوش یابد، چون روضهییست
ور خورد او آب شور، شوره برآوردهیی
سبز شوند از بهار، زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهیی، پس ز چه رو زردهیی؟
گفتمش ای غیب دان، از تو چه دارم نهان؟
پرورش جان تویی، جان چو تو پروردهیی
کیست که زنده کند، آن که تواش کشتهیی؟
کیست که گرمش کند، چون تواش افسردهیی؟
شربت صحت فرست، هم ز شرابات خاص
زان که تو جوشیدهیی، زان که تو افشردهیی
داد شراب خطیر گفت هلا، این بگیر
شاد شو ار پرغمی، زنده شو ار مردهیی
چشمه بجوشد ز تو، چون ارس از خارهیی
نور بتابد ز تو، گر چه سیه چردهیی
خضر بقایی شوی، گر عرض فانییی
شادی دلها شوی، گر چه دل آزردهیی
کی بشود این وجود، پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی، دولت صد مردهیی
گفت درختی به باد چند وزی؟ باد گفت
باد بهاری کند، گر چه تو پژمردهیی
گفتم نی، گفت نک رنگ ترش کردهیی
دل چو سیاهی دهد، رنگ گواهی دهد
عکس برون میزند، گر چه تو در پردهیی
خاک تو گر آب خوش یابد، چون روضهییست
ور خورد او آب شور، شوره برآوردهیی
سبز شوند از بهار، زرد شوند از خزان
گر نه خزان دیدهیی، پس ز چه رو زردهیی؟
گفتمش ای غیب دان، از تو چه دارم نهان؟
پرورش جان تویی، جان چو تو پروردهیی
کیست که زنده کند، آن که تواش کشتهیی؟
کیست که گرمش کند، چون تواش افسردهیی؟
شربت صحت فرست، هم ز شرابات خاص
زان که تو جوشیدهیی، زان که تو افشردهیی
داد شراب خطیر گفت هلا، این بگیر
شاد شو ار پرغمی، زنده شو ار مردهیی
چشمه بجوشد ز تو، چون ارس از خارهیی
نور بتابد ز تو، گر چه سیه چردهیی
خضر بقایی شوی، گر عرض فانییی
شادی دلها شوی، گر چه دل آزردهیی
کی بشود این وجود، پاک ز بیگانگان
تا نرسد خلعتی، دولت صد مردهیی
گفت درختی به باد چند وزی؟ باد گفت
باد بهاری کند، گر چه تو پژمردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۴
میرسد ای جان، باد بهاری
تا سوی گلشن، دست برآری
سبزه و سوسن، لاله و سنبل
گفت بروید، هر چه بکاری
غنچه و گلها، مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد، سرو سهی را
یافت عزیزی، از پس خواری
روح درآید، در همه گلشن
کآب نماید، روح سپاری
خوبی گلشن، زآب فزاید
سخت مبارک آمد یاری
کرد پیامی، برگ به میوه
زود بیایی، گوش نخاری
شاه ثمار است، آن عنب خوش
زان که درختش، داشت نزاری
در دی شهوت، چند بماند
باغ دل ما، حبس و حصاری؟
راه ز دل جو، ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری؟
خیز بشو رو، لیک به آبی
کآرد گل را خوب عذاری
گفت به ریحان، شاخ شکوفه
در ره ما نه، هر چه که داری
بلبل مرغان، گفت به بستان
دام شما راییم شکاری
لابه کند گل، رحمت حق را
بر ما دی را، برنگماری
گوید یزدان، شیره ز میوه
کی به کف آید، تا نفشاری؟
غم مخور از دی، وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری
شکر و ستایش، ذوق و فزایش
رو ننماید، جز که به زاری
عمر ببخشم، بیز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم، بیز خمارت
گر بستانم خمر خماری
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری؟
از تو سیه شد چهرهٔ کاغذ
چون که بخوانی خط نهاری؟
دود رها کن، نور نگر تو
از مه جانان، در شب تاری
بس کن و بس کن، زاسب فرود آ
تا که کند او شاهسواری
تا سوی گلشن، دست برآری
سبزه و سوسن، لاله و سنبل
گفت بروید، هر چه بکاری
غنچه و گلها، مغفرت آمد
تا ننماید زشتی خاری
رفعت آمد، سرو سهی را
یافت عزیزی، از پس خواری
روح درآید، در همه گلشن
کآب نماید، روح سپاری
خوبی گلشن، زآب فزاید
سخت مبارک آمد یاری
کرد پیامی، برگ به میوه
زود بیایی، گوش نخاری
شاه ثمار است، آن عنب خوش
زان که درختش، داشت نزاری
در دی شهوت، چند بماند
باغ دل ما، حبس و حصاری؟
راه ز دل جو، ماه ز جان جو
خاک چه دارد غیر غباری؟
خیز بشو رو، لیک به آبی
کآرد گل را خوب عذاری
گفت به ریحان، شاخ شکوفه
در ره ما نه، هر چه که داری
بلبل مرغان، گفت به بستان
دام شما راییم شکاری
لابه کند گل، رحمت حق را
بر ما دی را، برنگماری
گوید یزدان، شیره ز میوه
کی به کف آید، تا نفشاری؟
غم مخور از دی، وز غز و غارت
وز در من بین کارگزاری
شکر و ستایش، ذوق و فزایش
رو ننماید، جز که به زاری
عمر ببخشم، بیز شمارت
گر بستانم عمر شماری
باده ببخشم، بیز خمارت
گر بستانم خمر خماری
چند نگاران دارد دانش
کاغذها را چند نگاری؟
از تو سیه شد چهرهٔ کاغذ
چون که بخوانی خط نهاری؟
دود رها کن، نور نگر تو
از مه جانان، در شب تاری
بس کن و بس کن، زاسب فرود آ
تا که کند او شاهسواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۱
اگر مرا تو ندانی، بپرس از شب تاری
شب است محرم عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب، که هزاران نشانه دارد عاشق؟
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه، چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت، به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمهٔ جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری، سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را، که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه، قرین حلهٔ گل شد
هزار خار مغیلان، رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل؟
چو جوله است نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
نمک شود چو درافتد، هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن، چه مرغزی، چه بخاری
مکش عنان سخن را، به کودنی ملولان
تو تشنگان فلک بین، به وقت حرف گزاری
شب است محرم عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب، که هزاران نشانه دارد عاشق؟
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه، چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت، به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمهٔ جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری، سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را، که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه، قرین حلهٔ گل شد
هزار خار مغیلان، رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل؟
چو جوله است نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
نمک شود چو درافتد، هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن، چه مرغزی، چه بخاری
مکش عنان سخن را، به کودنی ملولان
تو تشنگان فلک بین، به وقت حرف گزاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
اگر تو مست شرابی، چرا حشر نکنی؟
وگر شراب نداری، چرا خبر نکنی؟
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم، چرا گذر نکنی؟
ازان کسی که تو مستی، چرا جدا باشی؟
وزان کسی که خماری، چرا حذر نکنی؟
چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی؟
ز نور خود چو مه نو، چرا کمر نکنی؟
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل، چرا جان و دل سپر نکنی؟
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی؟
وگر چو ابر تو حامل شدی، ازان دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی؟
ز گلشن رخ تو، گل رخان همیجوشند
چرا چو حیز و مخنث نهیی، نظر نکنی؟
نگر به سبزقبایان باغ، کامدهاند
به سوی شاه قبابخش، چون سفر نکنی؟
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود، جلوه چون شجر نکنی؟
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی؟
وگر شراب نداری، چرا خبر نکنی؟
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم، چرا گذر نکنی؟
ازان کسی که تو مستی، چرا جدا باشی؟
وزان کسی که خماری، چرا حذر نکنی؟
چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی؟
ز نور خود چو مه نو، چرا کمر نکنی؟
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل، چرا جان و دل سپر نکنی؟
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی؟
وگر چو ابر تو حامل شدی، ازان دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی؟
ز گلشن رخ تو، گل رخان همیجوشند
چرا چو حیز و مخنث نهیی، نظر نکنی؟
نگر به سبزقبایان باغ، کامدهاند
به سوی شاه قبابخش، چون سفر نکنی؟
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود، جلوه چون شجر نکنی؟
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۷
ایا مربی جان، از صداع جان چونی؟
ایا ببرده دل از جمله دلبران، چونی؟
ز زحمت شب ما و ز نالههای صبوح
که میرسد به تو ای ماه مهربان، چونی؟
ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت
ز لکلک جرس و بانگ پاسبان، چونی؟
ایا غریب فلک، تو برین زمین حیفی
ایا جهان ملاحت، درین جهان، چونی؟
ز آفتاب که پرسد که چون همیگردی؟
به گلستان که بگوید که گلستان چونی؟
ز روی زرد بپرسند، درد دل چون است؟
ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی؟
چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو؟
بگفت من چو چراغم، تو قلتبان، چونی؟
جواب گفت که من بازگونه میپرسم
مثال کشت که گوید به آسمان چونی؟
دهان گشادم، یعنی ببین که لب خشکم
که تا شراب تو گوید که ای دهان، چونی؟
ز گفت چون تو، جویی روان شود در حال
میان جان و روانم، که ای روان چونی؟
بگو تو باقی این را، که از خمار لبت
سرم گران شد، پرسش که سرگران چونی؟
ایا ببرده دل از جمله دلبران، چونی؟
ز زحمت شب ما و ز نالههای صبوح
که میرسد به تو ای ماه مهربان، چونی؟
ایا کسی که نخفت و نخفت چشم خوشت
ز لکلک جرس و بانگ پاسبان، چونی؟
ایا غریب فلک، تو برین زمین حیفی
ایا جهان ملاحت، درین جهان، چونی؟
ز آفتاب که پرسد که چون همیگردی؟
به گلستان که بگوید که گلستان چونی؟
ز روی زرد بپرسند، درد دل چون است؟
ولی کسی بنپرسد که ارغوان چونی؟
چو روی زشت به آیینه گفت چونی تو؟
بگفت من چو چراغم، تو قلتبان، چونی؟
جواب گفت که من بازگونه میپرسم
مثال کشت که گوید به آسمان چونی؟
دهان گشادم، یعنی ببین که لب خشکم
که تا شراب تو گوید که ای دهان، چونی؟
ز گفت چون تو، جویی روان شود در حال
میان جان و روانم، که ای روان چونی؟
بگو تو باقی این را، که از خمار لبت
سرم گران شد، پرسش که سرگران چونی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۴
به جان تو که بگویی وطن کجا داری
که سخت فتنۀ عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت، سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم، تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی، که یاوه گرد شده ست
به گوش ابر چه گفتی، که کرد درباری
به خاک هم چه نمودی، که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی، که میکند زاری
به کوهها، چه سپردی، که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش کفر چه گفتی، که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی، که گشت انواری
چگونه از کف غم میرهانیام در خواب
چگونه در غم وامی کشی به بیداری
به مثل خواب هزاران طریق و چارهستت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنان که عارف، بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو میخاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه دادهیی تو که بیپر کنند طیاری
به ذرههای پرنده، چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی، همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنان که با تو همیپیچد او به مکاری
دمی که درندمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بماند، نه زور و رهواری
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری
که سخت فتنۀ عقلی و خصم هشیاری
چو خارپشت، سر اندرکشید عقل امروز
که ساقی می گلگون و رشک گلزاری
سماع باره نبودم، تو از رهم بردی
به مکر راه زن صد هزار طراری
به گوش چرخ چه گفتی، که یاوه گرد شده ست
به گوش ابر چه گفتی، که کرد درباری
به خاک هم چه نمودی، که گشت آبستن
ز باد هم چه ربودی، که میکند زاری
به کوهها، چه سپردی، که گنج ساز شدند
به بحرها تو بیاموختی گهرباری
به گوش کفر چه گفتی، که چشم و گوش ببست
به گوش عقل چه گفتی، که گشت انواری
چگونه از کف غم میرهانیام در خواب
چگونه در غم وامی کشی به بیداری
به مثل خواب هزاران طریق و چارهستت
که ره دهی دل و جان را به غصه نسپاری
چنان که عارف، بیدار و خفته از دنیا
ز خار رست کسی که سرش تو میخاری
به آفتاب و به ماه و به اختران و فلک
چه دادهیی تو که بیپر کنند طیاری
به ذرههای پرنده، چه نغمه از تو رسید
که گر به کوه رسانی، همش به رقص آری
دماغ آب و گلی را ز مکر پر کردی
چنان که با تو همیپیچد او به مکاری
دمی که درندمی تو، تهی شوند چو خیک
نه های و هوی بماند، نه زور و رهواری
خموش کردم و بگریختم ز خود صد بار
کشان کشان تو مرا سوی گفت میآری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۶
شبی که دررسد از عشق، پیک بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب، بیزاری
ستاره سجده کند، ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل، سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم، در طلوع آید
به روز روشن بدهد، صفات ستاری
ز ابتدای جهان، تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بیهشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه، این نبود
که زهره دارد با آفتاب سیاری؟
طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران، خدیو بیداری
بگیرد از سر عشاق خواب، بیزاری
ستاره سجده کند، ماه و زهره حال آرد
رها کن خرد و عقل، سیر و رهواری
زهی شبی که چنان نجم، در طلوع آید
به روز روشن بدهد، صفات ستاری
ز ابتدای جهان، تا به انتهای جهان
کسی ندید چنین بیهشی و هشیاری
تو خواه برجه و خواهی فروجه، این نبود
که زهره دارد با آفتاب سیاری؟
طمع مدار که امشب بر تو آید خواب
که برنشست به سیران، خدیو بیداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۹
به اهل پردۀ اسرارها ببر خبری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشههای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادهست ولولهی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاحها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری
که پردههای شما بردرید از قمری
نشسته بودند یک شب نجوم و سیارات
برای طلعت آن آفتاب در سمری
برید غیرت، شمشیر برکشید و برفت
که در چه اید؟ بگفتند نیستمان خبری
برید غیرت واگشت و هر یکی میگفت
به نالههای پرآتش که آه واحذری
شبانگهانی عقرب چو کزدمک میرفت
به گوشههای سراپردههاش بر خطری
که پاسبان سراپردۀ جلالت او
به نفط قهر بزد، تا بسوخت از شرری
دریغ دیدۀ بختم، به کحل خاک درش
ز بهر روشنی چشم، یافتی نظری
که تا به قوت آن، یک نظر بدو کردی
که مهر و ماه نیابند اندرو اثری
که نسر طایر بگذشت از هوس آن سو
به اعتماد که او راست بسته بال و پری
یکی مگس ز شکرهای بیکرانۀ او
پرید در پی آن نسر و برسکست سری
چو بوی خمر رحیقش، برون زند ز جهان
خراب و مست ببینی به هر طرف عمری
به بر و بحر فتادهست ولولهی شادی
که بحر رحمت پوشید، قالب بشری
فکند ایمن و ساکن، حذرکنان بلا
سلاحها به فراغت، ز تیغ یا سپری
که ذرههای هواها و قطرههای بحار
به گوش حلقۀ او کرد و بر میان کمری
چو حق خدمت او ماجرا کند آغاز
یقین شود همه را زان که نیستشان هنری
نگار گر به گه نقش، شهرها میکرد
گشاد هندسه را پس مهندسانه دری
چو دررسید به تبریز و نقش او، ناگاه
برو فتاد شعاعات روح سیم بری
قلم شکست و بیفتاد بیخبر بر جای
چو مستیان شبانه، ز خوردن سکری
تمام چون کنم این را؟ که خاطر از آتش
همیگدازد در آب شکر چون شکری