عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
ای شمع تک وتاز نفس ‌گرد سفر شد
اکنون به چه امید توان سوخت سحر شد
در نسخهٔ بیحاصل هستی چه توان خواند
زان خط‌که غبار ‌نفسش زبر و زبر شد
مردم همه در شکوهء بیکاری خویشند
سرخاری این طایفه هنگامهٔ‌ گر شد
در خامهٔ تقدیر نگونی عرقی داشت
کاخر خط پیشانی ما اینهمه تر شد
تمثال به آن جلوه نمودیم مقابل
ای بیخردان آینه‌داری چه هنر شد
افسانهٔ خاموشی من‌کیست‌که نشنید
گم شد جرس از قافله چندانکه خبرشد
یاران نرسیدند به داد سخن من
نظمم ‌چه فسون‌ خواند که‌ گوش‌ همه ‌کر شد
چون سبحه درین سلسله بیگانگیی نیست
سرها همه پا بود که پاها همه سر شد
گستاخی‌ام از محفل آداب بر آورد
گردیدن من‌گرد سرش حلقهٔ در شد
فریاد که از دل به حضوری نرسیدم
شب بودکه در خانهٔ آیینه سحر شد
در قسلزم تقدیرکه تسلیم کنار است
کشتی و کدو، صورت امواج خطر شد
چون ما نو آن‌کس‌ که به تسلیم جبین سود
هرچند که تیغش به سر افتاد سپر شد
تا یک مژه خوابم برد ازخویش چو اخگر
خاکستر دل جوش زد و بالش پر شد
فکر چمن‌آرایی فردوس که دارد
سر در قدمت محو گریبان دگر شد
بیدل نشوی غافل از اقبال گریبان
هر قطره ‌که در فکر خود افتاد گهر شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۴
چو شمع هیچکس به زیانم نمی‌کشد
در خاک و خون به غیر زبانم نمی‌کشد
دارد به عرصه‌گاه هوس هرزه‌تاز حرص
دست شکسته‌ای‌ که عنانم نمی‌کشد
سیرشکبشه‌رنگی من‌کم زسرمه نیست
عبرت چرا به چشم بتانم نمی‌کشد
تصوبر خودفروشی لبهای خامشم
جز تخته هیچ جنس دکانم نمی‌کشد
ناگفته به حدیث جفای پری‌رخان
این شکوه تا به مهر دهانم نمی‌کشد
شمشیربرق جوهرآهم ولی چه سود
از خودگذشتنی به فسانم نمی‌کشد
شهرت نواست ساز زمینگیری‌ام چو شمع
هرچند خار پا به سنانم نمی‌کشد
مشت خسی ستمکش ‌یأسم ‌که موج هم
از ننگ ناکسی به ‌کرانم نمی‌کشد
در پردهٔ ترنگ‌، پری‌خیز نغمه‌ای‌ست
دل جز به‌ کوی شیشه ‌گرانم نمی‌کشد
چون تیشه پیکر خم من طاقت‌آزماست
مفت مصوری‌ که ‌کمانم نمی‌کشد
رخت شرار جسته ندانم ‌کجا برم
دوش امید بار گرانم نمی‌کشد
بیدل ز ننگ طینت بیکار سوختم
افسوس دست من ز حنا نم نمی‌کشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
دل به قید جسم از علم یقین بیگانه ماند
کنج ما را خاک خورد از بسکه در ویرانه ماند
سبحه آخر از خط زنار سر بیرون نبرد
درکمند الفت یک ریشه چندین دانه ماند
در تحیر رفت عمر و جای دل پیدا نشد
چون ‌کمان حلقه‌، چشم ما به راه خانه ماند
شور سودای تو از دلهای مشتاقان نرفت
عالمی زین انجمن بر در زد و دیوانه ماند
مدتی مجنون ما بر وهم وظن خط می‌کشید
طرح آن مسطر به یاد لغزش مستانه ماند
در خراباتی که از شرم نگاهت دم زدند
شورمستی خول شد وسربرخط پیمانه ماند
ساز عمر رفته جز افسوس آهنگی نداشت
زان همه خوابی‌که من دیدم همین افسانه ماند
شوخ ‌چشمان را ادب در خلوت دل ره نداد
حلقه‌ها بیرون در زین وضع ‌گستاخانه ماند
دل فسرد و آرزوها در کنارش داغ شد
بر مزار شمع جای ‌گل پر پروانه ماند
آخرکارم نفس در عالم تدبیر سوخت
هرسر مویی‌که من تک می‌زدم در شانه ماند
حال من بیدل نمی‌ارزد به استقبال وهم
صورت امروز خود دیدم غم فردا نماند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۹
گر نالهٔ من پرتو اندیشه دواند
توفان قیامت به فلک ریشه دواند
شوق تو به سامان خراش دل عشاق
ناخن چه خیال است مگر تیشه دواند
دور از مژه اشک است و همان بی‌سر و پایی
غربت همه‌ کس را به چنین بیشه دواند
شوری‌ست در این بزم‌ کز افسون شکستن
چندان که پری بال کشد شیشه دواند
صد کوچه خیال‌ست غبار نفس اینجا
تا سیر گریبان به چه اندیشه دواند
مجنون تو راگر همه تن‌بند خموشی‌ست
چون نی هوس ناله به صد بیشه دواند
وقت است‌که چون غنچه به افسون خموشی
در نالهٔ بلبل نفسم ریشه دواند
سعی امل از قد دوتا چاره ندارد
بیدل به ره‌کوهکنی تیشه دواند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
نقش دوِیی بر آینه‌ من نبسته‌اند
رنگ دل است اینکه به روبم شکسته‌اند
آرام عاشقان رم پرواز دیگر است
چون شعله رفته‌اند ز خود تا نشسته‌اند
غافل مشو زحال خموشان ‌که از حیا
صد رنگ ناله در نگه عجز بسته‌اند
هوشی‌که رنگ و بوی پرافشان این چمن
آواز دلخراش جگرهای خسته‌اند
بیگانگی‌ ز وضع نفس بال می‌زند
این رشته را ز نغمهٔ الفت گسسته‌اند
ابنای روزگار برای گلوی هم
خنجر شدن اگر نتوانند دسته‌اند
جمعی‌ که دم زعالم توحید می‌زنند
پیوسته‌اند با حق و از خود نرسته‌اند
آفاق نیست مرکز آرام هیچکس
زبن خانهٔ کمان همه یک تیر جسته‌اند
غافل ز پاس آب رخ عجز ما مباش
ما را به یاد طرف کلاهی شکسته‌اند
بیدل نجسته است گهر از طلسم آب
نقدی‌ست دل که در گره اشک بسته‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
آب و رنگ عبرتی صرف بهارم‌ کرده‌اند
پنجهٔ افسوسم از سودن نگارم ‌کرده‌اند
عالم غفلت نگردد پرده تسخیر من
عبرتم در دیده بینا شکارم کرده‌اند
گرد جولانم برون ازپردهٔ افسردگی‌ست
نالهٔ شوقم چه شدگر نی سوارم‌کرده اند
زین سرشکی چند کز یادت به مژگان بسته‌ام
دستگاه صد چراغان انتظارم کرده‌اند
روزگارسوختنها خوش‌ که در دشت جنون
هر کجا برقی‌ست نذر مشت خارم ‌کرده‌اند
تا نسیمی می‌وزد عریانی‌ام‌گل‌کرده است
آتشم‌، خاکستری را پرده‌دارم کرده‌اند
بر که بندم تهمت دانش‌ که جمعی بیخرد
تردماغیهای مجنون اعتبارم کرده‌اند
سخت‌ دشوار است چون ‌آیینه‌ خود را یافتن
عالمی را در سراغ خود دچارم کرده‌اند
پرفشانیهای چندین ناله‌ام اما چه سود
از دل افسرده جزو کوهسارم کرده‌اند
محملم در قطرگی آرایش صد موج داشت
تا شدم ‌گوهر به دوش خویش بارم ‌کرده‌اند
نیست بید‌ل وضع من افسانه‌ساز دردسر
همچو خاموشی شرات بیخمارم کرده‌اند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
همچو گوهر قطرهٔ خشکی عیانم‌ کرده‌اند
مغز معنی از که جویم استخوانم کرده‌اند
زیر گردون تا قیامت بایدم آواره زیست
سخت مجبورم خدنگ نُه کمانم کرده‌اند
غیر افسوسم چه باید خورد از این حرمان‌سرا
بر بساط دهر مفلس میهمانم کرده‌اند
نیستم آگه‌ کجا می‌تازم و مقصود چیست
در سواد بیخودی مطلق عنانم‌ کرده‌اند
خجلت بی‌دستگاهی ناگزیر کس مباد
بی‌نصیب از التفات دوستانم کرده‌اند
کیست یارب تا مرا از خودفروشی واخرد
دستگاه انفعال هر دکانم کرده‌اند
جز تحیّر رتبهٔ دیگر ندارم در نظر
چون زمین نظم خود بی‌آسمانم کرده‌اند
همچو مژگان رازها بی‌پرده است از ساز من
درخور اشکی که دارم ترزبانم کرده‌اند
با همه بی‌دست‌وپایی‌ها غم دل می‌خورم
بیکسم چندان که بر خود مهربانم کرده‌اند
سر به سنگ‌ کعبه سایم یا قدم در راه دیر
بی‌سر و بی‌پا برون زان آستانم کرده‌اند
شکوهٔ تقدیر نتوان دستگاه کفر کرد
قابل چیزی که من بودم همانم کرده‌اند
بیدل از آواره‌گردیهای ایجادم مپرس
چون نفس در بال پرواز آشیانم‌ کرده‌اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۳
چرا خجل نکند چشم اشکبار مرا
که آرزوی دل آورد در کنار مرا
به راه غشق نگیرم زشوق بال و پری
که نی پیاده شمارند نی سوار مرا
فغان ز نشأ ی دون همتی، کزین شادم
که هیچ کام نیارد به انتظار مرا
نه رام مردم اهلم نه صید مرشد شهر
نشسته ام که نسیمی کند شکار مرا
ز بیم فتنه ی شادی چو کودکان همه عمر
غمت گرفته در آغوش و در کنار مرا
میا به ملک عدم، آن چنان مکن عرفی
که بی غمی نشناسد در این دیار مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰
به جز ریش بلا مرهم مبادا ریسه ریشان را
عداوت با دل من باد زهر آلود نیشان را
به من بیگانگان را کی دل هم صحبتی ماند
که با من صحبت غم می کند بیگانه خویشان را
دمی صد چشمه هایی ۰۰۰ از دلم سر آمد و شادم
که محکم نیست ایمان محبت صبر کیشان را
نه با من با یکی از اهل دل دوستی می کن
ولی در کار هست آخر سر زلف پریشان را
عذاب دوزخ آشامان به آتش خون کند ایزد
مگر در سینه ی آسودگان اندازد ایشان را
برو عرفی به کوی بی غمان پژمرده ی مرهم
که این جا با نمک همه نیست الفت سینه ریشان را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۸
هر گاه که از مهر به کین میل تو بیش است
اول نمک سینه ی ما باش که ریش است
معشوق در آغوش و مرا آیینه در کف
از بس که دلم شیفته ی زشتی خویش است
زندان بود آمیزش آن کز ره عادت
در کشمکش صحبت بیگانه و خویش است
دانم که شفیق اند طبیبان همگی، لیک
مرهم که نه معشوق نهد دشمن ریش است
با کعبه روان انس نگیرد دل عرفی
دایم قدمی چند ازین قافله پیش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۶۷
مرا که شیشه ی دل در زیارت سنگ است
کجا دماغ می ناب و نغمه ی چنگ است
مرا که شغل هم آغوشی است با زنار
اگر به سبحه دهم دست دوستی ننگ است
به این که کعبه نمایان شود ز پا منشین
که نیم گام جدایی هزار فرسنگ است
فغان ز غمزه شوخی که وقت تنهایی
بهانه ای به خود آغاز کرده در جنگ است
هزار دیر به دل دارم از صنم معمور
لباس کعبه به دوشم مده که بس ننگ است
بهانه جوی تو عرفی به ناز عادت کرد
به آتشتی مرو اکنون که صلح هم جنگ است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۴۱
اصلاح پریشانی ام اندازه ی کس نیست
اجزای مرا نسبت شیرازه ی کس نیست
سلمی طلبی چشم قدم شو که در این دشت
غماز جرس همره جمازه ی کس نیست
ما شیونیان نغمه ندانیم که ما را
گوشی است که بربسته ی آوازه ی کس نیست
ماییم و کهن برگ و بر باغچه ی عشق
چشم دل ما بر ثمر تازه ی کس نیست
عرفی مرو از میکده در صومعه، کانجا
کس را غم مخموری و خمیازه ی کس نیست
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
در خاطر آن شوخ مگر ناله اثر داشت
کامشب دلم از ناله ی خود شوق دگر داشت
خوش بود سراییدن بلبل به چمن لیک
خود بر سر دیوار غم آهنگ دگر داشت
هرگز نه من از کس، نه کس از من نشدی شاد
در خلقت من چرخ، رضی تا چه نظر داشت
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
در ین بوستانم نه هائی نه هوئی
درین گلستانم نه رنگی نه بوئی
چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز
نیائی نپرسی نخواهی نجوئی
خمارم کجا بشکند جام و باده
به هر حال اگر خم نباشد سبوئی
دویدیم چون آب بر روی عالم
ندیدیم در هیچ آب رو‌ئی
نکردیم هرگز کسی را سلامی
رسیدیم هر جا، کشیدیم هوئی
چه شوری است در سر رضی را ندانم
که پیوسته دارد به خود گفتگوئی
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷
هر گز دل خون گشته‌ام از غم نگرفت
راه و روش مردم عالم نگرفت
کس یار نشد به ما که اغیار نگشت
کس مار نشد که او ز مارم نگرفت
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۲
ما را سر و برگ خویش و بیگانه نماند
زان افسونهٰا بغیر افسانه نماند
دیوانه شدم در غم ویرانهٔ خویش
افسوس که ویرانه به دیوانه نماند
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۳
صد شکر که یادت همه از یادم برد
وین هستی موهوم ز بنیادم برد
گفتم که دمی گریه کنم آهم سوخت
رفتم که دمی آه کشم بادم برد
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۲
چون شعله به هیچ همدمی دم نزدیم
کز سوز دل آتشی به عٰالم نزدیم
داغ دل خود به هیچکس ننمودیم
کارایش روزگار بر هم نزدیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۰
خوبان که به هم گرمی بازار فروشند
با هم بنشینند و خریدار فروشند
ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم
ارباب نظر دیده به دیدار فروشند
حیران شده گان تو به خورشید قیامت
آسودگی سایهٔ دیوار فروشند
ما معتکف گوشهء تنهایی خویشیم
آن کعبه روانند که رفتار فروشند
روشن مکن ای مه شب دیجور که عشاق
اندوه دل خود به شب تار فروشند
مسکین نفس ما که تذروان چمن گرد
پرواز به مرغان گرفتار فروشند
با آن که یقین است که در گلشن فردوس
صد گل به تهی دستی هر خار فروشند
زین دست تهی در غلط افتم که مبادا
قفل در و خار سر دیوار فروشند
عرفی تو گهر جمع گن امروز که این جنس
بسیار خرند آخر و بسیار فروشند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۳۲
دوش در دیر مغان بودیم و کس با ما نبود
گفت و گوها رفت و تشویش نفس با ما نبود
رو نکردیم از حرم یک بار در آتشکده
کز حریمش دامن خاشاک و خس با ما نبود
صد قدم رفتیم دور از کوی او در پس حجاب
اضطراب یک نگاه بازپس با ما نبود
نعمت فردوس بر ما ریختند، اما نشد
کام لذت یاب، چون ذوق مگس با ما نبود
طایر خلدیم و ننشینیم از شاخی به شاخ
کز هوای دل دو صد دام و قفس با ما نبود
عادت دل ما نمی دانیم، کاین نا آشنا
تا به ما بستند عهدش یک نفس با ما نبود