عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
نادیده مرا چون کند آن نور دو دیده
گویم پی تسکین دل خود، که ندیده
دست همه بربسته و دستی نگشاده
پای همه پی کرده و تیغی نکشیده
ترسم که نی ناوک او از تپش دل
در هم شکند همچو پر مرغ تپیده
معذور بدارم، که ز بی‌تابی شوق است
سوی تو اگر آمده‌ام ناطلبیده
هرگز سخنم را نشنیدیّ وبه رغمم
نشنیده نکردی که بگویم نشنیده
میلی رود آن عمر گرانمایه شتابان
خود را به سر ره برسان تا نرسیده
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ای غیر، خواهش دل آسوده می‌کنی
عشق نبوده را غرض‌آلوده می‌کنی
دانسته‌ام که لطف تو با غیر تا کجاست
در پیش من تغافل بیهوده می‌کنی
در حیرتم که زخم نهان دل مرا
از خنده‌ای چگونه نمکسوده می‌کنی
ای غیر، بی‌ملاحظه‌ای در هلاک من
معلوم می‌شود که به فرموده می‌کنی
از شوق، بس که پرسش بیهوده می‌کنم
آسوده‌ام ازین که تو نشنوده می‌کنی
ای تیغ یار، بر سر میلی میا دگر
تا چند قطع این ره پیموده می‌کنی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دلا ز سرو قدان برگرفتن نظر اولی
بتان بلای خدایند، از بلا حذر اولی
به ناله دل زارم اثر نمانده و شادم
که ناله‌ای که ز بیداد اوست، بی‌اثر اولی
کند چو رشک رقیبم هلاک اگر به خود آیم
مرا به بزم تو، بودن ز خویش بی‌خبر اولی
به رغم بیجگرانی که از جفای تو نالند
هزار ناوک بیدادم از تو در جگر اولی
چو نیست غیر شهادت، ز عشق چاره میلی
به خنجر ستم آن دو چشم فتنه‌گر اولی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هرگز نظری سوی من از ناز نکردی
کز من به رقیبان گله آغاز نکردی
از بیخودی دوش من امروز به خشمی؟
یا منفعلم دیدی وآواز نکردی
دریافتم از رفتن قاصد، طلب غیر
هرچند مرا محرم این راز نکردی
داری سر صلحم که چو پیدا شدم از دور
با غیر به رغمم سخن آغاز نکردی
آمد به سخن آهوی چشم تو به مردم
با سحر چنین، دعوی اعجاز نکردی
کی بود که تاراج شکیبایی میلی
از یک نگه خانه برانداز نکردی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
بس که از ما بهر غیر ای بی‌وفا رنجیده‌ای
پیش ما شرمنده‌ای، از غیر تا رنجیده‌ای؟
مست من! امشب نداری گوش بر درد دلم
از شکایتهای دوشم ظاهرا رنجیده‌ای
بس که داری تلخکام از جام استغنا مرا
نیستم آگه که داری صلح یا رنجیده‌ای
غایت غیرآشناییها همین باشد که تو
بهر یک بیگانه از صد آشنا رنجیده‌ای
بی‌سبب رنجیده‌ای، ترسم که گردی شرمسار
گر کسی پرسد که از میلی چرا رنجیده‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
به بالین من در تب غم نیایی
وگر جان سپارم به ماتم نیایی
به پرسیدنم بس که تقصیر کردی
کنون از خجالت به سویم نیایی
مرا کشتی و بهر دفع گمان هم
به پرسیدن اهل ماتم نیایی
چنان زار کشتی مرا کز خجالت
کنون برسر خاک ما هم نیایی
دلا همچو میلی برون می‌بری جان
اگر سوی آن زلف پرخم نیایی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ز عشوه بس که مرا بی‌قرار خود کردی
خجل شدیّ و مرا شرمسار خود کردی
درآمدن مگر امروز با رقیبانی؟
که وعده‌ام به سر رهگذر خود کردی
ز حیله تو فزون بود ناامیدی من
مرا ز سادگی امیدوار خود کردی
رقیب را که به کوی تو دیر می‌آید
ز التفات مگر شرمسار خود کردی
ببین رقیب، تفاوت میانه من و خویش
که خواری‌ام سبب اعتبار خود کردی
هوای بزم که داری، که بازم از وعده
اسیر سلسله انتظار خود کردی؟
چه شد که می‌گذری وحشیانه از میلی
مگر به تازه کسی را شکار خود کردی؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
زان مژه غیر خدنگ بلا ندهی
دامن غمزه به دست وفا ندهی
وه که نیایی و وعده آمدنی
بهر تسلی خاطر ما ندهی
لاف مصاحبت تو زنم بر غیر
گرچه جواب سلام مرا ندهی
کشتن اهل محبت اگر گنه است
ترک گنه ز برای خدا ندهی
دست من ای غم و دامن تو که ز دست
دامن میلی بی‌سر و پا ندهی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
دل به تو بستم و ترک جفا ندهی
جان به تو دادم و داد مرا ندهی
ناز و عتاب تو کمتر اگر نشود
داد کسی تو به روز جزا ندهی
دل تپدم ز خیال سوال رقیب
گرچه جواب کسی ز حیا ندهی
بهر خجالت من بر مجلسیان
از پی من بفرستی و جا ندهی
میلی از آنچه شنیدی ازو و رقیب
بهر خدا که به خاطر ما ندهی!
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
چنین به اهل وفا خشمگین چرا شده‌ای
سگ توایم،‌ به ما این چنین چرا شده‌ای
حدیث مدعیان گر نکرده‌ای باور
به تازه بر سر بیداد و کین چرا شده‌ای
سر وفا چو نداری، چرا نمی‌گویی
که آفت دل و آشوب دین چرا شده‌ای
تو بر سر غضبی با من و درین فکرم
که رنجه از من اندوهگین چرا شده‌ای
اگر نه میل فراغت بود ترا میلی
به کنج غم، به اجل همنشین چرا شده‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
از فریب وعده‌ای بازم شکیبا کرده‌ای
باز افسون را زبان بند تمنا کرده‌ای
گرچه ظاهر کرده‌ای هر وعده‌ای را صد خلاف
هر خلاف وعده را صد عذر پیدا کرده‌ای
بهر جان بردن اجل هم دست و پایی می‌زند
در میان فتنه‌ای کر غمزه بر پا کرده‌ای
میرم و بر زندگانم رحم می‌آید که تو
خو به آن بیدادها داری که با ما کرده‌ای
ای که دی در عاشقی طعنم به رسوایی زدی
شرم بادا از منت کامروز حاشا کرده‌ای
گشته‌ای از گریه میلی راز خود را پرده در
آنچه در دل بود پنهان، آشکارا کرده‌ای
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
دی شدی مست می ناب و خرابم کردی
داغ بر دست نهادیّ و کبابم کردی
ناصح از من بگذر دیگر و بگذار مرا
چه شدم، این همه کز پند عذابم کردی؟
چون در خانه غارت‌زده چشمم باز است
تا سپاه مژه را رهزن خوابم کردی
بود ایمن ز خلل، عافیت‌آباد دلم
تو به یک چشم زدن خانه‌خرابم کردی
من که می‌خواندم ازین پیش به طاعت همه را
ناطلب رفته هر بزم شرابم کردی
تا سوال تو کند حیرت میلی افزون
به فسون، بسته زبان وقت جوابم کردی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح حضرت علی(ع)
صیدافکن بلا چو هوای شکار کرد
اوّل به صیدگاه محبّت گذار کرد
کاری به من نکرد به غیر از ستمگری
یارب به پیش او چه مرا شرمسار کرد
شبهای تار، فکر سیه مار کاکلش
اندیشه را چو زلف بتان تار و مار کرد
فرمانبریّ غمزهٔ او بین که در کشش
حکمی کزو شنید، یکی را هزار کرد
گر کاینات را به کمند آوری، هنوز
با حسن این‌چنین نتوان اختصار کرد
با مرغ عشق، دانهٔ درد تو می‌کند
کاری که با مزاج سمندر، شرار کرد
دل را اگرچه از تو جهان تا جهان بلاست
عشق ترا ز هر دو جهان اختیار کرد
دامان من گرفت چو در گفتم اشک را
ابر سخای خسروش از بس که خوار کرد
شیر خدا، علیّ ولی، شاه ذوالفقار
کآب خَضِر به خاک درش افتخار کرد
گر باد حفظ او به نباتات بگذرد
بتوان لباس جنگ ز برگ چنار کرد
روی عدو در آینهٔ رایتش ندید
هرگه ظفر مشاهدهٔ کارزار کرد
شاها!نسیم لطف تو بر دوزخ ار گذشت
کار هزار قطرهٔ باران، شرار کرد
شد چون سواد دیده و مژگان، شعاع مهر
بر چرخ چون سموم عتابت گذار کرد
هم حفظ توست حامی اطفال در رحم
تا در زمانه حلم تو حمل وقار کرد
شبنم به باغ دهر تواند ز حفظ تو
همچون ستاره، پای ثبات استوار کرد
در انگبین نفوذ اگر کرد قهر تو
مانند موم در دهنش ناگوار کرد
بنشست تا کمر به زمین با تن کبود
چون سایه ابر حلم تو بر کوهسار کرد
در زیر آب رفت حباب از گران تنی
چون تکیه شخص حلم تو بر روزگار کرد
شد پرتو نجوم، گهر در میان آب
چون ابر همّت تو ای هوای بحار کرد
در زیر نخل عدل تو، مانند دست سرو
ایّام، پای امن و امان را نگار کرد
بر چرخ، هیبت تو تواند به یک نگاه
هر سو هزار شکل اسد آشکار کرد
در سایهٔ وقار تو، گردون غبار را
بر ابرش هوا نتواند سوار کرد
پستان مهر، صبح نهد بر لب سپهر
گویاش طفل با خردت اعتبار کرد
بنمود مهر چون درم قلب در میان
رای تو زر چو بر سر قَدرت نثار کرد
دریادلا! سحاب بلند خیال را
میلی به باغ مدح شما قطره بار کرد
آن رایض است خامهٔ من کز کمند لفظ
در دست و پای اشهب معنی جدار کرد
دارم تعجّبی که به این فکرت بلند
پستیّ طالعم ز چه بی‌اعتبار کرد
بر من، ستمگر فلک از بی‌ترحّمی
یک سرنوشت را صد و صد را هزار کرد
از انفعال رو ننمایم به هیچ‌کس
از بس که روزگار مرا خوار و زار کرد
تا کی امید این دهدم دل که عاقبت
خواهد عنایت توام امّیدوار کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در مدح نورنگ‌خان
در گلو بینم گر از تیغ شهادت شربتی
یک دم از عمر به تلخی رفته یابم لذّتی
همچو مرغ نیم بسمل در میان خاک و خون
نیم جانی دارم و از وی ندارم راحتی
چون به این آسودگی در عمر خود کم بوده‌اند
کشتگان تیغ او دارند هر یک حسرتی
گاه قتلم از حسد بگرفت دشمن دست دوست
باز در صد محنتم افکند و دارد منّتی
خویش را هر لحظه بینم در محبّت گرمتر
با وجود آنکه هر دم پیشم آید محنتی
کس ندارد جرئت پابوس او از بیم جان
دست می‌شویم ز جان و می‌نمایم جرئتی
از شکایت در عتاب آوردمش، بینم کنون
من ازو شرمنده، او هم دارد از من خجلتی
دارم از دست ستمهایش دل آزرده‌ای
کاش بهر شکوه در بزمش بیابم فرصتی
از وفا عمری که سر بر آستانش داشتم
هر زمانم با سگان کوی او بود الفتی
این زمان کز کوی او محروم گشتم، هر زمان
بر دلم از یاد هر الفت فزاید کلفتی
با کدامین دل روم سویش، همان گیرم که باز
با رقیبش دیدم و در دل گره شد حسرتی
چون ز بیداد تو می‌نالم، مرا معذور دار
گر سگ کوی ترا از ناله دادم زحمتی
بهر یک دیدار دیگر بود، نه از بیم جان
وقت کشتن خواستم گر از تو یک دم مهلتی
استماع نالهٔ نی حال می‌بخشد، ولی
دارد آواز نی تیر تو دیگر حالتی
آنکه در بزم تو بر وصلم حسد بردی کجاست
تا بگیرد از من و محرومی من عبرتی
خسته‌ام دیدیّ و بر ریشم نبستی مرهمی
زحمتم دادیّ و بر حالم نکردی رحمتی
آن ستمها کز تو دیدم کی ز دل بیرون رود
گر نبینم روی خورشید همایون طلعتی
مهر کیوان منزلت، نورنگ دریادل که چرخ
با علوّ آستان او ندارد رفعتی
آن‌قدر قدرت که با سر پنجهٔ انصاف او
حلقهٔ بازوی گردون را نباشد قدرتی
وان ولی نعمت که بر خوان سخایش حرص را
هیچ در خاطر نماند آرزوی نعمتی
هر کجا انعام عامش گسترد خوان عطا
می‌برد در خورد استعداد، هر کس قسمتی
بس که در ایّام او دست تطاول کوته است
زلف خوبان را به دل بردن نباشد رغبتی
از ستم در دور عدلش وحش و طیر آسوده‌اند
همچو بخت عاشقان هریک به خواب غفلتی
در زمان همّتش گشتند چون گوهر عزیز
پیش ازین می‌بود اگر اهل طمع را ذلّتی
عام شد انعام تا حدّی که حیرت می‌کنند
در وجود آید گر از طبع خسیسان خسّتی
در گلوی دشمنان، کار دم خنجر کند
گر در آب تیغ او مضمر شود خاصیّتی
بس که در عهدش دد و دامند ایمن از گزند
در کمند، آهوی وحشی را نباشد وحشتی
ای که در دور تو بر دلهای محزون، از نشاط
گوشهٔ بیت‌الحزن گردید بیت‌العشرتی
هیچ‌کس را نگسلد تیغ اجل تار حیات
تا نه از تیغ جهانسوز تو گیرد رخصتی
حاصل دریا و کان باشد ترا یک‌روزه خرج
بلکه آن یک روز هم برنگذرد بی‌عسرتی
شد چنان دلها به عهدت از گزند ایمن که مار
گر شود همخوابه، در خاطر نیفتد دهشتی
داورا! بر حسب فرمان از خراسان سوی هند
آمدم، وین قصهٔ در هر شهر دارد شهرتی
از در ارباب دولت پا کشیدم، چون زدم
دست در دامان جاه چون تو صاحب‌دولتی
رو به هر سویی نهادی، در قدم بودم ترا
گر سزاوار تو از دستم نیامد خدمتی
در خلا و در ملا، غایب نبودم لحظه‌ای
وز دعا و از ثنا فارغ نبودم ساعتی
این زمان کز آستانت با دل امّیدوار
کرده‌ام عزم دیار خویش بعد از مدّتی
بی‌تکلّف، بود امّیدم که از درگاه تو
گر پریشان آمدم، با خود برم جمعیّتی
جز تو ممنون کسی دیگر نباشم در جهان
با تو در جمعیّتم کس را نباشد شرکتی
در به روی خلق بندم، پا به دامان در کشم
با دل آسوده بنشینم به کنج عزلتی
دم به دم در شرح اوصافت کنم اندیشه‌ای
هر زمان در وصف اخلاقت نمایم فکرتی
در تصوّر کی گذر می‌کرد این معنی مرا
کز تو آخر کار من این رنگ یابد صورتی
از تو احسانی که من می‌خواستم نسبت به خویش
با لقایی کرده‌ای نسبت به هر بی‌نسبتی
تیرگی از تیره‌بختیهای من کردی به من
همچو آن آیینه کز زنگی پذیرد ظلمتی
چشم آن می‌داشتم کز فتح باب دست تو
زین درم سوی در دیگر نیفتد حاجتی
چون ترا دیدم در همّت به رویم بستهای
همّتی ورزیدم و رفتم ازین در، همّتی!
گوهری بودم، مرا از دست دادی رایگان
گرچه گوهر این زمان پیش تو دارد عزّتی
با وجود آنکه جای کلفت و آزار هست
نی به خاطر دارم آزاری، نه در دل کلفتی
گر صد این مقدار هم بینم در احسانت فتور
کسی ازان در اعتقادم راه یابد فترتی؟
یارب اندر عمر خود هرگز نباشم با حضور
از تو هرگز بر زبانم بگذرد گر غیبتی
همچو شام این ماجرا دارد کدورت، وقت شد
کز دعا، چون صبح، میلی بر فرازی رایتی
تا غریبانی که دور افتاده‌اند از خان و مان
جمله را سوی وطن باشد خیال رجعتی
مرجع اقبال و دولت باد تا روز قیام
آستان بارگاه چون تو عالی حضرتی
دشمن جاه تو دشمنکام تا هنگام مرگ
از وطن آواره هریک در بلای غربتی
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ممدوح شناخته نیست
غمکدهٔ چشم را، دیدهٔ گریان شکست
سست‌بنا‌خانه‌ام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزرده‌ام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزرده‌ام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژاله‌فشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بی‌سر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
خوبی تو و حسن غیرپرور باشد
من عاشق و عشق غیرت‌آور باشد
بینی به چنین حال و ز رحمم نکشی
وین رحم تو بی‌رحمی دیگر باشد
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲
تو بدگمان و مرا با تو نیست راه سخن
چرا رقیب نسازد سخن میانهٔ ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۴
ساقی پیاله داد به چنگ هوس مرا
مطرب چو نی نواخت به تار نفس را
در کاروان شوق ز تنهاروان شدم
از راه برد بس که فغان جرس مرا
لب بسته ام ز شکوه بیداد روزگار
ترسم فزون شود ستم از دادرس مرا
خود را به فکر آن لب میگون نمی دهم
ترسم ز بوی باده بگیرد عسس مرا!
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۳
از بس که دید رو، ز لب می پرست ما
ساغر برون نرفت چو نرگس ز دست ما
چون گل، حریف بستن دستار نیستیم
دستار بسته ای مگر افتد به دست ما
ما را چونی به بند تن خویش بسته اند
طغرا مجوی واشدن از بند و بست ما
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۹۵
می شد از خشک و تر این خاکدان قانع به سنگ
عقل اگر می بود چون کبک دری، دیوانه را
با ستم فرمای گردون، راه حرفی وانشد
ماند در دل شکوه ها از آسیابان دانه را