عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۰
همان یوسف که مصر آمد به تنگ ازبس خریدارش
به پشت کار حسن اونیرزد روی بازارش
زبس آب صباحت صیقلی کرده است رویش را
نگه صد جای لغزد تا گلی چیند زرخسارش
چه خرم گلستانی، خوش بلند اقبال رویش را
که از مژگان بلبل آبی نوشد خار دیوارش
درین مزرع کدامین دانه امید افشانم ؟
که در خاک فراموشی نسازد سبز زنگارش
هر آن بلبل که بامن دعوی هم نالگی دارد
به خون او گواهی می دهد سرخی منقارش
چو از هند دوات آید برون طاوس کلک من
خورد صد مارپیچ رشک، کبک از طرز رفتارش
چو صائب این غزل رابربیاض دل رقم می زد
قلم رانیشکر می کرد شیرینی گفتارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۱
عرق رامی کند بی دست و پا لغزنده رخسارش
دهد از دور شبنم آب، چشم خود ز گلزارش
ز دست رعشه داران ساغر سرشار می ریزد
تراوش می کند خون خوردن از مژگان خونخوارش
به هر گلشن که آن شمشاد قامت درخرام آید
خیابان می کشد چون سروقد ازشوق رفتارش
سفید از گریه شد چون قند بادام سیه چشمان
زخط سبز تاشد پسته ای لعل شکربارش
امان برخیزد از شهری که دزدش باعسس سازد
بلایی شد به خط همدست تا شد خال طرارش
ز روی آتشین خون سمندر را به جوش آرد
ز شکر طوطیان رامی کند دلسرد گفتارش
نظر چون از گل بی خار این گلزار بردارم؟
که چون مژگان دواند ریشه در دل خار دیوارش
شود جای نفس بر شمع تنگ از جوش پروانه
کند گر اقتباس روشنی صائب ز رخسارش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۳
من و عشقی که دست چرخ را چنبرکند زورش
گذارد درفلاخن کوه قاف عقل راشورش
کمان نرم تیر سخت رادر چاشنی دارد
مشو زنهار ایمن از فریب چشم رنجورش
ز خال دلفریب یار مشکل جان توان بردن
کنون کز گرد خط گردیده خاک آلود زنبورش
سیاهی عذر خواهی همچو آب زندگی دارد
مکن قطع امید از زلف و از شبهای دیجورش
درایام بهاران دیده نرگس شود گویا
چه مستیها کند در دور خط تا چشم مخمورش
به دامانش ز سیلاب حوادث گرد ننشیند
خرابی راکه سازد گوشه چشم تو معمورش
چه سازد باشراب عشق او یارب سبوی من
که خندان می کند چون نار این نه شیشه رازورش
زمین سیر چشمان قناعت وسعتی دارد
که دارد خنده برملک سلیمان دیده مورش
چه آسوده است از دلگرمی غمخوار، بیماری
که بربالین ز آه سرد باشد شمع کافورش
اثر دل زنده دارد شمع اقبال سکندر را
که از آیینه بارد تا قیامت نور برگورش
ز اقبال محبت درمقامی می یزنم جولان
که طفل نی سوارآید به چشمم دارو منصورش
خوشا ابری که اشک خود به دامان صدف ریزد
خوشا تاکی که گردد قسمت میخانه انگورش
چنین گیرد اگر دنبال ظالم اشک مظلومان
برآرد جوش طوفان چون تنور نوح از گورش
خمار بحر هرگز نشکند ازقطره ای، صائب
لب میگون چه سازد با خمار چشم مخمورش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳۹
چه می پرسی ز احوال شرار ما و پروازش
که در یک نقطه طی شد جلوه انجام و آغازش
ازان چون مهر تابان است حسنش از زوال ایمن
که لغزد پای خط ازچهره آیینه پردازش
به جای سبزه گر صبح قیامت از زمین روید
ز تمکین زیرپای خود نبیند حسن طنازش
چو مژگان هر دو عالم رابه هم افکند از شوخی
همان ناخن زند بر یکدگر چشم سخنسازش
پریشان گر شود اجزای مجلس جمع کن دل را
که مطرب می کند شیرازه باز از رشته سازش
یکی باشد خط آزادی و پروانه کشتن
قفس افتاده مرغی راکه رفت از یاد پروازش
چه گل چیند کنار ما زشمع نازک اندامی
که از بال و پر پروانه باشد زحمت گازش
درین یک قطره خون راز عشقش رانگه دارم؟
که تنگی می کند این نه صدف بر گوهر رازش
مگر درخواب بیند وصل گل، کوتاه پروازی
که هم در آشیان خود بود چون چشم، پروازش
لبش راه سخن بسته است بر عاشق، ولی دارد
ز هر مژگان زبانی در دهن چشم سخنسازش
چه خواهد شد سرانجام دل مومین من صائب؟
که خارا سینه کبک است پیش چنگل بازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۷
اگر چه می زند آتش به عالم روی تابانش
گلو تر می شود از دیدن سیب زنخدانش
عتاب و نازو دشنامش چه خواهد بود حیرانم
ستمکاری که باشد چین ابرو مد احسانش
گل و شبنم به چشمش روی اشک آلود می آید
نگاه هر که افتاده است بر رخسار خندانش
چه باشد حال ما سرگشتگان در حلقه زلفی
که گوی آسمان سالم نجست از زخم چوگانش
ز حیرت آب چون آیینه برجا خشک می ماند
به هر گلشن که گردد جلوه گر سرو خرامانش
نسیمی را که راه افتد به زلف مشکبار او
شود ناسور داغ لاله زار از گرد جولانش
من آن روزی که نخلش بارور می گشت می گفتم
که خونها در دل عالم کند سیب زنخدانش
به عزم رفتن از گلزار چون قامت برافرازد
گل از بی طاقتی چون خار آویزد به دامانش
چه برخود راست چون فانوس می سازی لباسی را
که هر شب شمع دیگر سر برآرد از گریبانش
به آب زندگانی چهره شوید تازه رخساری
که چون صائب نواسنجی بود درباغ و بستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴۸
خوشا قزوین و باغ شاه و گلگشت خیابانش
که از آیینه پیشانی صبح است میدانش
گلش بار نسیم صبحگاهی برنمی تابد
نفس دزدیده عیسی می کند سیر گلستانش
نسیم چاشتگاهش آنقدر شاداب می آید
که گردد سبز اگر خاری درآویزد به دامانش
درین گلشن نهال غنچه پیشانی نمی باشد
نسیم صبح فارغبال می گردد به بستانش
اگر آهی به سهو از سینه عاشق برون آید
نسیم کیمیاگر می کند چون شاخ ریحانش
برآرد سرواگر از طوق قمری سر عجب نبود
که بلبل می کند ازغنچه بالین درگلستانش
ز دیوار ودرش پای دل خورشید می لغزد
که داردطاقت نظاره آیینه رویانش؟
مرا افکنده در دریای غم نیلوفری چشمی
که چون خورشید عالمسوز زرین است مژگانش
چه خواهد کردیارب با دل مجروح من صائب
که بر شور جزا حق نمک دارد نمکدانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۳
به سرخی می زند چون مشک خط عنبرافشانش
چه حسن نشأه خیزست این که میگون است ریحانش
نباشد دور اگر خطش طلایی درنظر آید
که طوق هاله زرین می شود ازماه تابانش
به نور دیده خود چون چراغ صبح می لرزد
سهیل شوخ چشم از پرتو سیب زنخدانش
دل عشاق چون برگ خزان برخاک می ریزد
به هر جانب که مایل می شود سرو خرامانش
عیار شوق بلبل رانمی دانم،همین دانم
که آتش زیر پا دارد گل از شوق گریبانش
به باد بی نیازی می دهد شور قیامت را
اگر بردارد از لب مهر خاموشی نمکدانش
درین بستانسرا سروی بلند آوازه می گردد
که باشد همچو صائب نغمه سنجی درگلستانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۶
شراب لعل می سازد عرق را روی گلگونش
قدح لبریز برمی گردد از لبهای میگونش
ز طوق خویش سازد حلقه نام سرو راقمری
درآن گلشن که گردد جلوه گر شمشاد موزونش
غبارش لاله گون خیزد، نسیمش گلفشان باشد
به هر خاکی که افتد پرتو رخسار گلگونش
قدح را شوق آن لب شهپر پرواز می بخشد
به ساقی احتیاجی نیست در بزم همایونش
چه پروا دارد از سنگ ملامت دشت پیمایی
که از پیشانی واکرده باشد بر مجنونش
اگر شیرین ز ناز و سرکشی آتش عنان گردد
کند فرهاد را ممنون به عذر لنگ، گلگونش
چه لازم دور کردن از حریم خود سپندی را
که بی آرامی دل می برد از بزم بیرونش
مرا رعنا غزالی می کشد در خاک و خون صائب
که جای گرد، مجنون خیزد از دامان هامونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۷
اگر چه بی نیاز ست از دو عالم ناز تمکینش
چه بیتابانه می چسبد به دل لبهای شیرینش
ازان در چشم او عاشق بود از خاک ره کمتر
که قمری می کند نقش قدم را سرو سیمینش
مرا چون مهرتابان داغ دارد آسمان چشمی
که تابد پنجه الماس رامژگان زرینش
دگر ماه نوی بر سینه من می زند ناخن
که گوهر در صدف پنهان شده است از شرم پروینش
به بوی مشک بتوان صدبیابان رفت دنبالش
ز شوخیها اگر پی گم کند آهوی مشکینش
درین بستان شبی راهر که دارد زنده چون شبنم
چراغ آفتاب آید به پای خود به بالینش
نگین را در نگین دان رتبه دیگر بود صائب
اگر باور نداری سیر کن درخانه زینش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵۸
بهار آرزو گلگل شکفت ازروی رنگینش
به جوش آورد خون بوسه را دست نگارینش
ز استغنا به چشمش گر چه عالم درنمی آید
به دل طفلانه می چسبد تبسمهای شیرینش
میان مشک و خون دراصل فطرت هست یکرنگی
دل مجروح چون گردد جدا از زلف مشکینش ؟
چه فارغبال صبح رستخیز ازخواب برخیزد
می آشامی که باشد چون سبو از دست بالینش
نگردد گر حجاب عشق مهر لب،چنان نالم
که ازفریاد من برخود بلرزد کوه تمکینش
دل بیطاقتی چون طفل بدخو دربغل دارم
که نتوانم به کار هردوعالم داد تسکینش
ز شوخی می کند زیروزبر هرروز شهری را
کدامین سنگدل شد رهنمای خانه زینش ؟
خیال یار درهر خانه چشمی که ره یابد
ز شوخی در فلاخن می گذارد خواب سنگینش
به دست باد نتوان دید صائب خرمن خودرا
نبیند هیچ کس یارب چومن درخانه زینش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶۵
چه نسبت بانسیم مصر دارد شوخی بویش؟
که خون رامشک سازد در دل صیاد، آهویش
ز گل پیراهنی چشم نسیم آشنادارم
که از رنگ است پابرجاتر از دلبستگی بویش
تمنای ترحم دارم از خورشید رخساری
که یک زخم نمایان است صبح ازدست و بازویش
رگ خوابش عنان دولت بیدار میگردد
دلی کافتاد در سرپنجه مژگان دلجویش
ازان در دل گره چون لاله دارم شکوه خونین
که خاکستر شود اشک کباب از گرمی خویش
کجا دامان آن آتش عنان راخون ماگیرد؟
به خون رنگین نمی گردد زتیزی تیغ ابرویش
کمند از طوق قمری حلقه سازد سرو بستانی
اگر بر طرف باغ افتد ز شوخی راه آهویش
میسر نیست چشم از روی او برداشتن صائب
که چون خواب بهاران است گیرا چشم جادویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷۸
شوختر می شود ازخواب گران، مژگانش
چون فلاخن که کند سنگ سبک جولانش
شهسواری که منم گردره جولانش
آفتاب ازمژه جاروب کند میدانش
برگ آسایش ازین خاک سیه کاسه مجو
که بود از نفس سوختگان ریحانش
مور صحرای قناعت دل شادی دارد
که بود دست سلیمان به نظر زندانش
تهمت سرمه به آن چشم سیه،عین خطاست
سرمه گردی است که خیزد ز صف مژگانش
می توان باعرق روی تو نسبت کردن
گوهری راکه زآیینه بود میدانش
صفحه آینه راکاغذ سوزن زده کرد
تا چه باسینه مجروح کند مژگانش
می رود آبله دست صدف دست بدست
رنج ما نیست که پامال کند دورانش
عافیت می طلبی رو سر خود گیر که عشق
قهرمانی است که از دار بود چوگانش
نظر تربیت از ابر ندارد صائب
گلستانی که منم بلبل خوش الحانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۱
کم نگردید ز خط خوبی روز افزونش
سبز درسبز شد از خط رخ گندم گونش
گفتم از خط لب او ترک کند خونخواری
تشنه تر گشت ازین سبزه لب میگونش
داشتم از خطش امید خط آزادی
سرخط مشق جنون گشت خط شبگونش
هیچ مضمون خط یار ندانستم چیست
حسن خط کرد مرابی خبر از مضمونش
سرو چون سبزه خوابیده کشد خط به زمین
درریاضی که کند جلوه قد موزونش
برده از کار مرا لیلی آهوچشمی
که روانی برد ازریگ روان هامونش
می چکد زهر ز تیغ نگه او صائب
تا نهان شد به خط سبز رخ گلگونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۶
سرو اگر جلوه کند پیش قد رعنایش
قمری ازشهپر خود اره نهد برپایش
جرعه اولش ازخون مسیحا باشد
چون کشد تیغ ستم غمزه بی پروایش
علم صبح قیامت به زمین خوابیده است
تافکنده است به ره سایه قد رعنایش
نه همین خون شفق درجگر خورشیدست
جگر کیست که خون نیست زاستغنایش ؟
دو جهان فتنه به هم دست و گریبان گردد
مژه برهم چو زند چشم قیامت زایش
شکر ازچاک دل مور به فریاد آید
چون درآید به سخن پسته شکرخایش
وقت شوخی زنگارین قدمان می شمرد
رم آهوی ختا رامژه گیرایش
بی تکلف به نگه سوزی آن عارض نیست
لاله هر چند که آتش چکد ازسیمایش
عالم بیخبری طرفه تماشاگاهی است
رهروی نیست درین ره که نلغزد پایش
تنگ خلقی است که برجمله بدیهاست محیط
نیست دیوی که درین شیشه نباشد جایش
چهره زرد، نشان جگر سوخته است
نیست یک شمع که تاریک نباشد پایش
صائب این آن غزل خواجه کمال است که گفت
سرو دیوانه شده است از هوس بالایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۷
سرو گلزار بهشت است قد دلجویش
لاله باغ تجلی است رخ نیکویش
من که از رشک دل روشن خود می سوزم
چون ببینم که شود آینه همزانویش ؟
بخیه راز نهان جوهر شمشیر شده است
بس که شد آینه پردا(ز د)لم ازبویش
خانه اش گر شود از موج حوادث ویران
صائب آن نیست که لنگر بکند ازکویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۸۹
درکرم ساغر اگر هست زمینا در پیش
ابر ازبخشش دریاست ز دریا درپیش
ماپریشان سفران قافله سیلابیم
چه خیال است که افتد خبر ازما درپیش؟
روز محشر نکشد خط زخجالت به زمین
شرمگینی که فکنده است سراینجا در پیش
سبک از یاد گرانان جهان می گردد
کوه قافی که مرا هست چو عنقا درپیش
حسن غافل نتواند ز دل روشن شد
دارد آیینه شب و روز خود آرا در پیش
ساحلی نیست به از شستن دست ازجانش
آن که سیلاب زپی دارد و دریا درپیش
قلم مشق جنون بود مرا هر سر موی
بود روزی که مرا صفحه صحرا در پیش
هر نهالی که درین باغ کند قامت راست
سرخطی دارد ازان قامت رعنا در پیش
پرده خواب شود هرچه ز اوراق نهد
بجز از نامه خود، دیده بینا در پیش
همه دانند که مطلب زدعا آمین است
اگر افتاد ز خط زلف چلیپا در پیش
به سخن دل ندهند آینه رویان جهان
زنگ اینجا بود ازطوطی گویا درپیش
از گل آتش به ته پا بود آن را که بود
همچو شبنم سفر عالم بالا در پیش
صائب امروز محال است نفس راست کند
عاقلی را که بود محنت فردا در پیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۹۲
نکشیدیم شبی سیمبری در بر خویش
دست ماهمچو سبو ماند به زیر سر خویش
نیست پروانه من قابل دلسوزی شمع
مگر ازگرمی پرواز بسوزم پر خویش
گردن شیشه می حکم بیاضی دارد
که کسی از خط پیمانه نپیچد سر خویش
چند مژگان تو بااهل نظر کج بازد؟
هیچ کس تیر نینداخته بر لشکر خویش
نیستی اخگر، ازین پرده نیلی بدر آی
چند در پرده توان بود زخاکستر خویش؟
کشتی خویش به ساحل نتوانی بردن
تادرین بحر فلاخن نکنی لنگر خویش
چون به بیداری ازان روی نظر بردارد؟
آنکه در خواب نهد آینه زیرسرخویش
خبر از مستی سرشار ندارد صائب
هرکه مستانه نزد در دل خم ساغر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰۹
مگر ز موج شراب است رشته سازش؟
که می دود به رگ و پی چو روح آوازش
کباب مطرب رنگین نوای عشق شوم
که ساخت گوشه نشین عندلیب راسازش
چو شیشه هرکه به آوازه می کند احسان
گران به گوش خورد بانگ مغز پردازش
کریم اوست که صد جام اگر دهد چون خم
چنان دهد که نگردد بلند آوازش
سر جدال به صیاد پیشه ای دارم
که سنگ، سینه کبک است پیش شهبازش
زخون کبک، بدخشان شده است سینه کوه
هنوز تشنه خون است چنگل بازش
کلاه گوشه به خورشید و ماه می شکند
کسی که خامه صائب کند سرافرازش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۱
الف قدی که منم سینه چاک بالایش
سپهر سبزه خوابیده ای است درپایش
ز سایه سرو و صنوبر الف کشد برخاک
به هر چمن که کند جلوه قد رعنایش
دل نظارگیان را ز جلوه آب کند
ازان همیشه بود تازه سرو بالایش
چو مغزپسته نهان در شکر شود طوطی
به گفتگو چو درآید لب شکر خایش
نظر به کنج دهانش که می تواندکرد؟
که خون بوسه زند جوش می زسیمایش
ز گرد خانه خرابان جهان سیاه شود
به هر طرف که فتد چشم باده پیمایش
شود ز حیرت سرشار، پای خواب آلود
فتد به چشم غزالی که چشم گیرایش
به عرض حال دهن وانمی توانم کرد
که گیرد ازلب من حرف ،چشم گویایش
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
سیاه خیمه لیلی است داغ سودایش
مدام دور زند جام عاشقی صائب
که باشد ازدل پر خون خویش صهبایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۵
مده ز دست چو گل دربهار ساغر عیش
که از شکوفه بود در گذار، اختر عیش
برات خوشدلی از روزگار کن تحصیل
نبسته است به هم تا شکوفه دفتر عیش
کنون که رشته باران ز هم نمی گسلد
مگیر شغل دگر غیر نظم گوهر عیش
اگر گرفته دلی خویش را به باغ رسان
که باز کرده زهر غنچه بوستان درعیش
وصال سیمبران شکوفه را دریاب
که می توان شد ازین نقدها توانگر عیش
شکوفه شاهد سیمین نوبهاران است
مپوش دیده ازین شاهد سمنبر عیش
درین بهار کسی می شود بلند اختر
که از شکوفه کند انتخاب اختر عیش
تو نیز خیمه ز خود چون شکوفه بیرون زن
که شد سفید بساط زمین ز چادر عیش
سبک مگیر بهار شکوفه را زنهار
که زیر این کف پوچ است بحر گوهر عیش
بهار از گل و لاله است بر جناح سفر
مده ز دست درین وقت تنگ ساغرعیش
فغان که مردم کوته نظر نمی دانند
که در نقاب شکوفه است روی دختر عیش
بهشت نقد شده است از شکوفه، باده بیار
که در بهشت حلال است جام احمر عیش
مخور ز ساده دلیها غم تهیدستی
که از شکوفه به دامن دهد چمن زر عیش
نظر به ابر گهر بار و باغ پرگل کن
که آسمان وزمین را گرفته لشکر عیش
به گردش آر سبک،رطلهای سنگین را
که بادبان نشاط است جام و لنگر عیش
ز زهد خشک برآتش بنه تو هم عودی
کنون که لاله برافروخته است مجمر عیش
نشاط و عشرت و شادی ز باده می زاید
که نیست غیر خم پرشراب مادر عیش
اگر رود گرو باده،گو برو دستار
مرا ز باده لعلی بس است افسر عیش
فروغ روی گل ولاله می کند فریاد
که ازو بال برون آمده است اختر عیش
گشایش ار طلبی روی در گلستان کن
که نیست غیر گل و لاله حلقه در عیش
چه همچو خوشه گره گشته ای، شراب بنوش
که داد خرمن غم را به باد،صرصر عیش
مهل که فاصله در دور می شود زنهار
که صیقل دل تیره است عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلگون تمتعی بردار
نسوخته است ترا تا چو لاله اختر عیش
اگر بهار کند این چنین صف آرایی
زمین وفا ننماید به عرض لشکر عیش
به هر کجا که شوی مست،می توان افتاد
که موج سبزه ز مخمل فکنده بستر عیش
عجب که یک دل پژمرده در جهان ماند
که شد گشاده ز گل بر رخ جهان در عیش
به هم چو شانه نیاید ز شوق ،مژگانش
به دست هرکه فتد طره معنبر عیش
نبرد جلوه ساقی ز دل ملال مرا
به من چه نشأه دهد ساغر محقر عیش ؟
سر پیاله کشان چون به آسمان نرسد؟
که کوچه ها شده چون کهکشان ز اختر عیش
ز حسن نیت عباس شه بودصائب
که ریخته است درین عهد عیش بر سر عیش
چو گل ز باده گلرنگ وقت او خوش باد
مدام تا می شادی فزاست مصدر عیش