عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
تا بشوید نهاد ما ز وسخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
گشت گرمابه ساز از دوزخ
تا چه بخشند در جهان دگر
کشتگان ترا چمن برزخ
وه که از کشتزار امیدم
بهره مور نیز برد ملخ
دلم اجزای ناله را مدفن
درت اشخاص بقعه را مسلخ
از دل آرم، بساط من آتش
از تو گویم، برات من بر یخ
هوس ما و دانه از یک دست
نفس ما و دام از یک نخ
برگ در خورد همت فلکست
به شکایت چه می زنیم زنخ؟
مور چون ساز میزبانی کرد
به سلیمان رسید پای ملخ
با تو شد همسخن پیام گزار
چه شکیبم به ارزش پاسخ
در سخن کار بر قیاس مکن
ترش گردد ترش نه تلخ تلخ
قاصد من به راه مرده و من
همچنان در شماره فرسخ
مرگ غالب دلت به درد آورد
خویش را کشت و هرزه کشت آوخ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
به ذوقی سر ز مستی در قفای ره روان دارد
که پنداری کمند یار همچون مار جان دارد
تنم ساز تمنایی ست کز هر زخمه دردی
هما را مست آواز شکست استخوان دارد
هوای ساقیی دارم که تاب ذوق رفتارش
صراحی را چو طاووسان بسمل پرفشان دارد
بنازم سادگی طفل ست و خونریزی نمی داند
به گل چیدن همان ذوق شمار کشتگان دارد
دل از هم ریزد و حسرت اساس محکمی خواهد
غم آذر بیزد و طاقت قماش پرنیان دارد
برون بردم گلیم از موج دامن زیر کوه آمد
نم گرداب طوفان تا چه رختم را گران دارد
برنجد از دم تیغ تو صید و در رمیدن ها
به امید تلافی چشم بر پشت کمان دارد
دلم در حلقه دام بلا می رقصد از شادی
همانا خویشتن را در خم زلفش گمان دارد
به گلهای بهشتم مژده نتوان داد در راهش
من و خاکی که از نقش کف پایی نشان دارد
به شرع آویز و حق می جو کم از مجنون نه ای باری
دلش با محمل است اما زبان با ساربان دارد
رمم زان ترک صیدافگن که خواهم صرف من گردد
گسستن های بی اندازه ای کاندر عنان دارد
خدا را وقت پرسش نیست گفتم بگذر از غالب
که هم جان بر لب و هم داستانها بر زبان دارد
که پنداری کمند یار همچون مار جان دارد
تنم ساز تمنایی ست کز هر زخمه دردی
هما را مست آواز شکست استخوان دارد
هوای ساقیی دارم که تاب ذوق رفتارش
صراحی را چو طاووسان بسمل پرفشان دارد
بنازم سادگی طفل ست و خونریزی نمی داند
به گل چیدن همان ذوق شمار کشتگان دارد
دل از هم ریزد و حسرت اساس محکمی خواهد
غم آذر بیزد و طاقت قماش پرنیان دارد
برون بردم گلیم از موج دامن زیر کوه آمد
نم گرداب طوفان تا چه رختم را گران دارد
برنجد از دم تیغ تو صید و در رمیدن ها
به امید تلافی چشم بر پشت کمان دارد
دلم در حلقه دام بلا می رقصد از شادی
همانا خویشتن را در خم زلفش گمان دارد
به گلهای بهشتم مژده نتوان داد در راهش
من و خاکی که از نقش کف پایی نشان دارد
به شرع آویز و حق می جو کم از مجنون نه ای باری
دلش با محمل است اما زبان با ساربان دارد
رمم زان ترک صیدافگن که خواهم صرف من گردد
گسستن های بی اندازه ای کاندر عنان دارد
خدا را وقت پرسش نیست گفتم بگذر از غالب
که هم جان بر لب و هم داستانها بر زبان دارد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دوش کز گردش بختم گله بر روی تو بود
چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود
آنچه شب شمع گمان کردی و رفتی به عتاب
نفسم پرده گشای اثر خوی تو بود
چرخ کج باخت به من در خم دام تو فگند
نعل واژون بلا حلقه گیسوی تو بود
دوست دارم گرهی را که به کارم زده اند
کاین همانست که پیوسته در ابروی تو بود
چه عجب صانع اگر نقش دهانت گم کرد
کو خود از حیرتیان رخ نیکوی تو بود
شب چه دانی ز تو در بزم به خوبان چه گذشت
خاصه بر صدرنشینی که به پهلوی تو بود
مردن و جان به تمنای شهادت دادن
هم ز اندیشه آزردن بازوی تو بود
خلد را از نفس شعله فشان می سوزم
تا ندانند حریفان که سر کوی تو بود
روش باد بهاری به گمانم افگند
کاین گل و غنچه پی قافله بوی تو بود
به کف باد مباد این همه رسوایی دل
کاخر از پردگیان شکن موی تو بود
هم از آن پیش که مشاطه بدرآموز شود
نقش هر شیوه در آیینه زانوی تو بود
لاله و گل دمد از طرف مزارش پس مرگ
تا چه ها در دل غالب هوس روی تو بود
چشم سوی فلک و روی سخن سوی تو بود
آنچه شب شمع گمان کردی و رفتی به عتاب
نفسم پرده گشای اثر خوی تو بود
چرخ کج باخت به من در خم دام تو فگند
نعل واژون بلا حلقه گیسوی تو بود
دوست دارم گرهی را که به کارم زده اند
کاین همانست که پیوسته در ابروی تو بود
چه عجب صانع اگر نقش دهانت گم کرد
کو خود از حیرتیان رخ نیکوی تو بود
شب چه دانی ز تو در بزم به خوبان چه گذشت
خاصه بر صدرنشینی که به پهلوی تو بود
مردن و جان به تمنای شهادت دادن
هم ز اندیشه آزردن بازوی تو بود
خلد را از نفس شعله فشان می سوزم
تا ندانند حریفان که سر کوی تو بود
روش باد بهاری به گمانم افگند
کاین گل و غنچه پی قافله بوی تو بود
به کف باد مباد این همه رسوایی دل
کاخر از پردگیان شکن موی تو بود
هم از آن پیش که مشاطه بدرآموز شود
نقش هر شیوه در آیینه زانوی تو بود
لاله و گل دمد از طرف مزارش پس مرگ
تا چه ها در دل غالب هوس روی تو بود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
به مرگ من که پس از من به مرگ من یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر
به کوی خویشتن آن نعش بی کفن یاد آر
من آن نیم که ز مرگم جهان به هم نخورد
فغان زاهد و فریاد برهمن یاد آر
به بام و در ز هجوم جوان و پیر بگوی
به کوی و برزن از اندوه مرد و زن یاد آر
به ساز ناله گروهی ز اهل دل دریاب
به بند مرثیه جمعی ز اهل فن یاد آر
ملال خلق و نشاط رقیب در همه حال
غریو خویش به تحسین تیغ زن یاد آر
به خود شمار وفاهای من ز مردم پرس
به من حساب جفاهای خویشتن یاد آر
چه دید جان من از چشم پرخمار بگوی
چه رفت بر سرم از زلف پرشکن یاد آر
خروش و زاری من در سیاهی شب زلف
دم فتادن دل در چه ذقن یاد آر
بسنج تا ز تو بر من در آن محل چه گذشت
نخوانده آمدن من در انجمن یاد آر
ز من پس از دو سه تسلیم یک نگه وانگه
ز خود پس از دو سه دشنام یک سخن یاد آر
هزار خسته و رنجور در جهان داری
یکی ز غالب رنجور خسته تن یاد آر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
لطفی به تحت هر نگه خشمگین شناس
آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم
ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی
خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار
جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
می خواهد انتقام ز هجران کشیدنی
خونگرمی دل از نفس آتشین شناس
آرایش زمانه ز بیداد کرده اند
هر خون که ریخت، غازه روی زمین شناس
در راه عشق شیوه دانش قبول نیست
حیف ست سعی رهرو پا از جبین شناس
از دهر غیر گردش رنگی پدید نیست
این روضه را سراب گل و یاسمین شناس
حسرت صلای ربط سر و دست می زند
نقش ضمیر شاه ز تاج و نگین شناس
بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
دور قدح به نوبت و میخوارگان گروه
آوخ ز ساقیان یسار از یمین شناس
غالب مذاق ما نتوان یافتن ز ما
رو شیوه نظیری و طرز حزین شناس
آرایش جبین شگرفان ز چین شناس
بازآ که کار خود به نگاهت سپرده ایم
ما را خجل ز تفرقه مهر و کین شناس
بی پرده تاب محرمی راز ما مجوی
خون گشتن دل از مژه و آستین شناس
داغم که وحشت تو بیفزود ز انتظار
جز صید دام دیده نباشد کمین شناس
می خواهد انتقام ز هجران کشیدنی
خونگرمی دل از نفس آتشین شناس
آرایش زمانه ز بیداد کرده اند
هر خون که ریخت، غازه روی زمین شناس
در راه عشق شیوه دانش قبول نیست
حیف ست سعی رهرو پا از جبین شناس
از دهر غیر گردش رنگی پدید نیست
این روضه را سراب گل و یاسمین شناس
حسرت صلای ربط سر و دست می زند
نقش ضمیر شاه ز تاج و نگین شناس
بی غم نهاد مرد گرامی نمی شود
زنهار قدر خاطر اندوهگین شناس
دور قدح به نوبت و میخوارگان گروه
آوخ ز ساقیان یسار از یمین شناس
غالب مذاق ما نتوان یافتن ز ما
رو شیوه نظیری و طرز حزین شناس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
داغ تلخ گویانم لذت سم از من پرس
محو تندخویانم حیرت رم از من پرس
موجی از شرابستم لختی از کبابستم
شور من هم از من جوی سوز من هم از من پرس
نیست با غنودن ها برگ پر گشودن ها
از عدم برون آمد سعی آدم از من پرس
نفس چون زبون گردد دیو را به فرمان گیر
محرم سلیمانم نقش خاتم از من پرس
ای که در دل آزاری بیش را کم انگاری
در شمار غمخواری بیشی کم از من پرس
بوسه از لبانم ده عمر خضر از من خواه
جام می به پیشم نه عشرت جم از من پرس
تیغ غمزه با اغیار آنچه کرد می دانی
خنجر تغافل را تیزی دم از من پرس
خلد را نهادم من لطف کوثر از من جوی
کعبه را سوادم من شور زمزم از من پرس
ورد من بود غالب یا علی بوطالب
نیست بخل با طالب اسم اعظم از من پرس
محو تندخویانم حیرت رم از من پرس
موجی از شرابستم لختی از کبابستم
شور من هم از من جوی سوز من هم از من پرس
نیست با غنودن ها برگ پر گشودن ها
از عدم برون آمد سعی آدم از من پرس
نفس چون زبون گردد دیو را به فرمان گیر
محرم سلیمانم نقش خاتم از من پرس
ای که در دل آزاری بیش را کم انگاری
در شمار غمخواری بیشی کم از من پرس
بوسه از لبانم ده عمر خضر از من خواه
جام می به پیشم نه عشرت جم از من پرس
تیغ غمزه با اغیار آنچه کرد می دانی
خنجر تغافل را تیزی دم از من پرس
خلد را نهادم من لطف کوثر از من جوی
کعبه را سوادم من شور زمزم از من پرس
ورد من بود غالب یا علی بوطالب
نیست بخل با طالب اسم اعظم از من پرس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
من و نظاره رویی که وقت جلوه از تابش
همی بر خویشتن لرزد پس آیینه سیمابش
به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم
که هر جا بنگرد آتش بگردد در دهن آبش
زلیخا چهره با یعقوب شد نازم محبت را
به بوی پیرهن ماند قماش پرده خوابش
به گیتی ترک ذوق کامجویی مشکل ست اما
نوید خرمی آن را که گیرد دل ز اسبابش
به فیض شرع بر نفس مزور یافتم دستی
چون آن دزدی که گیرد شحنه ناگاهان به مهتابش
به هستی چتر بستن های طاووس است پنداری
نشست ساقی و انگیز مینای می نابش
خرابی چون پدید آمد به طاعت داد تن زاهد
خمیدنهای دیوار سرا، گردید محرابش
بساطی نیست بزم عشرت قربانی ما را
مگر بافند از تار دم ساطور قصابش
ز تار شمع تیز آهنگ ذوق ناز می بالد
به شرط آن که سازی از پر پروانه مضرابش
مناز ای منعم و دیماه گلخن تاب را بنگر
که خوابش مخمل و خاکستر گرم ست سنجابش
از این رخت شراب آلوده ات ننگ آیدم غالب
خدا را یا بشو یا بفگن اندر راه سیلابش
همی بر خویشتن لرزد پس آیینه سیمابش
به ذوق باده داغ آن حریف دوزخ آشامم
که هر جا بنگرد آتش بگردد در دهن آبش
زلیخا چهره با یعقوب شد نازم محبت را
به بوی پیرهن ماند قماش پرده خوابش
به گیتی ترک ذوق کامجویی مشکل ست اما
نوید خرمی آن را که گیرد دل ز اسبابش
به فیض شرع بر نفس مزور یافتم دستی
چون آن دزدی که گیرد شحنه ناگاهان به مهتابش
به هستی چتر بستن های طاووس است پنداری
نشست ساقی و انگیز مینای می نابش
خرابی چون پدید آمد به طاعت داد تن زاهد
خمیدنهای دیوار سرا، گردید محرابش
بساطی نیست بزم عشرت قربانی ما را
مگر بافند از تار دم ساطور قصابش
ز تار شمع تیز آهنگ ذوق ناز می بالد
به شرط آن که سازی از پر پروانه مضرابش
مناز ای منعم و دیماه گلخن تاب را بنگر
که خوابش مخمل و خاکستر گرم ست سنجابش
از این رخت شراب آلوده ات ننگ آیدم غالب
خدا را یا بشو یا بفگن اندر راه سیلابش
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
بحر اگر موج زنست از خس و خاشاک چه باک؟
با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
فیض سرگرمی دور قدح می دریاب
برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟
وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد
با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟
حاش لله که درین معرکه رسوا گردی
با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟
غافل این برق بر اجزای وجودم زده است
مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟
با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟
با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟
هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را
خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟
دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین
با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟
کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟
چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟
طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن
شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟
با تو زاندیشه چه اندیشه و از باک چه باک؟
فیض سرگرمی دور قدح می دریاب
برگریزست به دیماه اگر تاک چه باک؟
وحشتی نیست اگر خانه چراغی دارد
با دل از تیرگی زاویه خاک چه باک؟
حاش لله که درین معرکه رسوا گردی
با چنین خستگیم از جگر چاک چه باک؟
غافل این برق بر اجزای وجودم زده است
مر ترا از نفس گرم اثرناک چه باک؟
با رضای تو ز ناسازی ایام چه بیم؟
با وفای تو ز بی مهری افلاک چه باک؟
هان بگو تا خم زلفت بفشارد دل را
خون صید ار چکد از حلقه فتراک چه باک؟
دردم از چاره گریها نپذیرد تسکین
با چنین زهر ز دمسردی تریاک چه باک؟
کلک ما تا به کف ماست ز دشمن چه هراس؟
چون فریدون علم آراست ز ضحاک چه باک؟
طبعم از دخل خسان باز نه استد ز سخن
شعله را غالب از آویزش خاشاک چه باک؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
گفتم ز شادی نبودم گنجیدن آسان در بغل
تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل
نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش
چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل
آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی
تا خوی برون داد از حیا گردید عریان در بغل
دانش به می درباخته خود را ز من نشناخته
رخ در کنارم ساخته از شرم پنهان در بغل
تا پاس دارد خویش را می در گریبان ریختی
خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل
گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن
گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل
ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره
واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل
با رخش سرهنگی روان کش خنجر و ژوپین به کف
وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل
می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو
خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل
چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من
چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل؟
هان غالب خلوت نشین بیمی چنان عیشی چنین
جاسوس سلطان در کمین مطلوب سلطان در بغل
تنگم کشید از سادگی در وصل جانان در بغل
نازم خطر ورزیدنش وان هرزه دل لرزیدنش
چینی به بازی بر جبین دستی به دستان در بغل
آه از تنک پیراهنی کافزون شدش تردامنی
تا خوی برون داد از حیا گردید عریان در بغل
دانش به می درباخته خود را ز من نشناخته
رخ در کنارم ساخته از شرم پنهان در بغل
تا پاس دارد خویش را می در گریبان ریختی
خستی چو رفتی زان میش گل از گریبان در بغل
گاهم به پهلو خفته خوش بستی لب از حرف و سخن
گاهم به بازو مانده سر سودی زنخدان در بغل
ناخوانده آمد صبحگه بند قبایش بی گره
واندر طلب منشور شه نگشوده عنوان در بغل
با رخش سرهنگی روان کش خنجر و ژوپین به کف
وز پس جلو داری روان کش گوی و چوگان در بغل
می خورده در بستانسرا مستانه گشتی سو به سو
خود سایه او را ازو صد باغ و بستان در بغل
چون غنچه دیدی در چمن گفتی به گلبن کت ز من
چون رفته ناوک از جگر چون مانده پیکان در بغل؟
هان غالب خلوت نشین بیمی چنان عیشی چنین
جاسوس سلطان در کمین مطلوب سلطان در بغل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
نه مرا دولت دنیا نه مرا اجر جمیل
نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل
با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم
با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل
بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه
آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل
هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد
کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل
بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس
از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل
تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی
کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟
ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر
دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل
ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس
به دم گرمروان سوخته بال جبریل
با توام خرمی خاطر موسی بر طور
با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل
بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط
بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل
نکنی چاره لب خشک مسلمانی را
ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل
غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟
به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل
نه چو نمرود توانا نه شکیبا چو خلیل
با رقیبان کف ساقی به می ناب کریم
با غریبان لب جیحون به دمی آب بخیل
بنه و بار به شبگیر درافگنده به راه
آن که دانست سراسیمگی صبح رحیل
هان و هان ای گهرین پاره سیمین ساعد
کز دم تیغ بلیسی به زبان خون قتیل
بس کن از عربده تا چند ربایی به فسوس
از گدایان سر و از تارک شاهان اکلیل
تو نباشی، دگری، کوی تو نبود، چمنی
کی شدستیم به دلتنگی جاوید کفیل؟
ترس موقوف چه شد رشک نبینی که دگر
دارم آهنگ نیایشگری رب جلیل
ای به مسمار قضا دوخته چشم ابلیس
به دم گرمروان سوخته بال جبریل
با توام خرمی خاطر موسی بر طور
با خودم خستگی لشکر فرعون به نیل
بر کمال تو در اندازه کمال تو محیط
بر وجود تو در اندیشه وجود تو دلیل
نکنی چاره لب خشک مسلمانی را
ای به ترسابچگان کرده می ناب سبیل
غالب سوخته جان را چه به گفتار آری؟
به دیاری که ندانند نظیری ز قتیل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
بود بدگو ساده با خود همزبانش کرده ام
از وفا آزردنت خاطرنشانش کرده ام
بر امید آن که اختر در گذر باشد مگر
هرزه می گویم که بر خود مهربانش کرده ام
گوشه چشمش به بزم دلربایان با من ست
وقت من خوش باد کز خود بدگمانش کرده ام
جان به تاراج نگاهی دادن از عجزم شمرد
آن که منع ربط دامن با میانش کرده ام
دل ز جوش گریه گر بر خویشتن بالد رواست
قطره ای بوده ست و بحر بی کرانش کرده ام
در حقیقت ناله از مغز جان روییده ای ست
کز برای عذر بی تابی زبانش کرده ام
بدگمان و نکته چین و عیب جویش دیده ام
امتحانی چند صرف امتحانش کرده ام
در تلاش منصب گل چینیم دارد هنوز
آن که ساقی را به مستی باغبانش کرده ام
جوهر هر ذره از خاکم شهید شیوه ای ست
وای من کز خود شمار کشتگانش کرده ام
تا نیارد خورده بر بدمستی دوشم گرفت
بوسه را در گفتگو مهر دهانش کرده ام
در طلب دارم تقاضایی که گویی در خیال
بوسه تحویل لب شکرفشانش کرده ام
غالب از من شیوه نطق ظهوری زنده گشت
از نوا جان در تن ساز بیانش کرده ام
از وفا آزردنت خاطرنشانش کرده ام
بر امید آن که اختر در گذر باشد مگر
هرزه می گویم که بر خود مهربانش کرده ام
گوشه چشمش به بزم دلربایان با من ست
وقت من خوش باد کز خود بدگمانش کرده ام
جان به تاراج نگاهی دادن از عجزم شمرد
آن که منع ربط دامن با میانش کرده ام
دل ز جوش گریه گر بر خویشتن بالد رواست
قطره ای بوده ست و بحر بی کرانش کرده ام
در حقیقت ناله از مغز جان روییده ای ست
کز برای عذر بی تابی زبانش کرده ام
بدگمان و نکته چین و عیب جویش دیده ام
امتحانی چند صرف امتحانش کرده ام
در تلاش منصب گل چینیم دارد هنوز
آن که ساقی را به مستی باغبانش کرده ام
جوهر هر ذره از خاکم شهید شیوه ای ست
وای من کز خود شمار کشتگانش کرده ام
تا نیارد خورده بر بدمستی دوشم گرفت
بوسه را در گفتگو مهر دهانش کرده ام
در طلب دارم تقاضایی که گویی در خیال
بوسه تحویل لب شکرفشانش کرده ام
غالب از من شیوه نطق ظهوری زنده گشت
از نوا جان در تن ساز بیانش کرده ام
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
دیدم آن هنگامه، بیجا خوف محشر داشتم
خود همان شورست کاندر زیست در سر داشتم
طول روز محشر و تاب مهر ذوقی بود و بس
جلوه برقی در ابر دامن تر داشتم
تا چه سنجم دوزخ و کوثر که من نیز این چنین
آتشی در سینه و آبی به ساغر داشتم
دوش بر من عرض کردند آنچه در کونین بود
زان همه کالای رنگارنگ دل برداشتم
از خرابی شد فنا حاصل خوشم زین اتفاق
بود مقصودم محیط و سیل رهبر داشتم
یاد ایامی که در کویش ز بیم پاسبان
بستر از خاک ره و بالش ز بستر داشتم
بر سر راهش نشستم بر درش راهم نبود
خویش را از خویشتن لختی نکوتر داشتم
نامه شاهد دگر عنوان شاهی دیگرست
آنچه ناید از هما چشم از کبوتر داشتم
کور بودم کز حرم راندند رفتم سوی دیر
از جمال بت سخن می رفت باور داشتم
سوزم از حرمان می با آن که آبم در سبوست
تا چه می کردم اگر بخت سکندر داشتم؟
هیچ می دانی که غالب چون به سر بردم به دهر؟
من که طبع بلبل و شغل سمندر داشتم
خود همان شورست کاندر زیست در سر داشتم
طول روز محشر و تاب مهر ذوقی بود و بس
جلوه برقی در ابر دامن تر داشتم
تا چه سنجم دوزخ و کوثر که من نیز این چنین
آتشی در سینه و آبی به ساغر داشتم
دوش بر من عرض کردند آنچه در کونین بود
زان همه کالای رنگارنگ دل برداشتم
از خرابی شد فنا حاصل خوشم زین اتفاق
بود مقصودم محیط و سیل رهبر داشتم
یاد ایامی که در کویش ز بیم پاسبان
بستر از خاک ره و بالش ز بستر داشتم
بر سر راهش نشستم بر درش راهم نبود
خویش را از خویشتن لختی نکوتر داشتم
نامه شاهد دگر عنوان شاهی دیگرست
آنچه ناید از هما چشم از کبوتر داشتم
کور بودم کز حرم راندند رفتم سوی دیر
از جمال بت سخن می رفت باور داشتم
سوزم از حرمان می با آن که آبم در سبوست
تا چه می کردم اگر بخت سکندر داشتم؟
هیچ می دانی که غالب چون به سر بردم به دهر؟
من که طبع بلبل و شغل سمندر داشتم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
بخت در خوابست می خواهم که بیدارش کنم
پاره ای غوغای محشر کو که در کارش کنم؟
با تو عرض وعده ات حاشا که از ابرام نیست
هر چه می گویی همی خواهم که تکرارش کنم
جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم
تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم
بر لب جویش خرامان کرده شوقم دور نیست
کز هنر چون خود اسیر دام رفتارش کنم
مردم و بر من نبخشود و کنون باز از هوس
امتحان تازه می خواهم که در کارش کنم
راحت خود جستم و رنج فراوان یافتم
مژده دشمن را اگر جهدی در آزارش کنم
در غمش عمری به سر بردم ز دعوی شرم نیست
فرصتی کو کز وفای خود خبردارش کنم
اختلاط شبنم و خورشید تابان دیده ام
جرأتی باید که عرض شوق دیدارش کنم
تا بیاگاهانمت از ناتوانیهای خویش
طاقت یک خلق باید صرف اظهارش کنم
نکته هایش بی دهن می ریزد از لب غالبا
بی زبان گردم که شرح لطف گفتارش کنم
پاره ای غوغای محشر کو که در کارش کنم؟
با تو عرض وعده ات حاشا که از ابرام نیست
هر چه می گویی همی خواهم که تکرارش کنم
جهان بهایش گفتم و اندر ادایش کاهلم
تا دگر دلسرد زین مشتی خریدارش کنم
بر لب جویش خرامان کرده شوقم دور نیست
کز هنر چون خود اسیر دام رفتارش کنم
مردم و بر من نبخشود و کنون باز از هوس
امتحان تازه می خواهم که در کارش کنم
راحت خود جستم و رنج فراوان یافتم
مژده دشمن را اگر جهدی در آزارش کنم
در غمش عمری به سر بردم ز دعوی شرم نیست
فرصتی کو کز وفای خود خبردارش کنم
اختلاط شبنم و خورشید تابان دیده ام
جرأتی باید که عرض شوق دیدارش کنم
تا بیاگاهانمت از ناتوانیهای خویش
طاقت یک خلق باید صرف اظهارش کنم
نکته هایش بی دهن می ریزد از لب غالبا
بی زبان گردم که شرح لطف گفتارش کنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
تا فصلی از حقیقت اشیا نوشته ایم
آفاق را مرادف عنقا نوشته ایم
ایمان به غیب تفرقه ها ضمیر رفت از ضمیر
ز اسما گذشته ایم و مسما نوشته ایم
عنوان رازنامه اندوه ساده بود
سطر شکست رنگ به سیما نوشته ایم
قلزم فشانی مژه از پهلوی دل ست
این ابر را برات به دریا نوشته ایم
خاکی به روی نامه نیفشانده ایم ما
رخصت بدان حریف خودآرا نوشته ایم
در هیچ نسخه معنی لفظ امید نیست
فرهنگ نامه های تمنا نوشته ایم
آینده و گذشته تمنا و حسرت ست
یکی کاشکی بود که به صد جا نوشته ایم
دارد رخت به خون تماشا خطی ز حسن
روشن سواد این ورق نوشته ایم
رنگ شکسته عرض سپاس بلای تست
پنهان سپرده ای غم و پیدا نوشته ایم
آغشته ایم هر سر خاری به خون دل
قانون باغبانی صحرا نوشته ایم
کویت ز نقش جبهه ما یک قلم پر است
لختی سپاس همدمی پا نوشته ایم
غالب الف همان علم وحدت خودست
بر «لا» چه بر فروزد گر «الا» نوشته ایم؟
آفاق را مرادف عنقا نوشته ایم
ایمان به غیب تفرقه ها ضمیر رفت از ضمیر
ز اسما گذشته ایم و مسما نوشته ایم
عنوان رازنامه اندوه ساده بود
سطر شکست رنگ به سیما نوشته ایم
قلزم فشانی مژه از پهلوی دل ست
این ابر را برات به دریا نوشته ایم
خاکی به روی نامه نیفشانده ایم ما
رخصت بدان حریف خودآرا نوشته ایم
در هیچ نسخه معنی لفظ امید نیست
فرهنگ نامه های تمنا نوشته ایم
آینده و گذشته تمنا و حسرت ست
یکی کاشکی بود که به صد جا نوشته ایم
دارد رخت به خون تماشا خطی ز حسن
روشن سواد این ورق نوشته ایم
رنگ شکسته عرض سپاس بلای تست
پنهان سپرده ای غم و پیدا نوشته ایم
آغشته ایم هر سر خاری به خون دل
قانون باغبانی صحرا نوشته ایم
کویت ز نقش جبهه ما یک قلم پر است
لختی سپاس همدمی پا نوشته ایم
غالب الف همان علم وحدت خودست
بر «لا» چه بر فروزد گر «الا» نوشته ایم؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بس که لبریزست ز اندوه تو سر تا پای من
ناله می روید چو خار ماهی از اعضای من
مست دردم ساز و برگ انتعاشم ناله است
بی شکستن برنیاید باده از مینای من
فصلی از باب شکست رنگ انشا کرده ام
می توان راز درونم خواند از سیمای من
رفتم از کار و همان در فکر صحرا گردیم
جوهر آیینه زانوست خار پای من
دانمش در انتظار غیر و نالم زارزار
وای من گر رفته باشد خوابش از غوغای من
بس که هامون از تب وتابم سراسر آتش ست
بر هوا چون دود لرزد سایه در صحرای من
زلف می آراید و از ناز یادم می کند
در خم آن طره خالی دیده باشد جای من
خاطر منت پذیر و خوی نازک داده ای
گر ببخشی شرمسارم ور نبخشی وای من
مدتی ضبط شرر کردم به پاس غم ولی
خون چکیدن دارد اکنون از رگ خارای من
در هجوم ظلمت از بس خویش را گم می کند
قطره در دریاست گویی سایه در شبهای من
حسن لفظ و معنیم غالب گواه ناطق ست
بر عیار کامل نفس من و آبای من
ناله می روید چو خار ماهی از اعضای من
مست دردم ساز و برگ انتعاشم ناله است
بی شکستن برنیاید باده از مینای من
فصلی از باب شکست رنگ انشا کرده ام
می توان راز درونم خواند از سیمای من
رفتم از کار و همان در فکر صحرا گردیم
جوهر آیینه زانوست خار پای من
دانمش در انتظار غیر و نالم زارزار
وای من گر رفته باشد خوابش از غوغای من
بس که هامون از تب وتابم سراسر آتش ست
بر هوا چون دود لرزد سایه در صحرای من
زلف می آراید و از ناز یادم می کند
در خم آن طره خالی دیده باشد جای من
خاطر منت پذیر و خوی نازک داده ای
گر ببخشی شرمسارم ور نبخشی وای من
مدتی ضبط شرر کردم به پاس غم ولی
خون چکیدن دارد اکنون از رگ خارای من
در هجوم ظلمت از بس خویش را گم می کند
قطره در دریاست گویی سایه در شبهای من
حسن لفظ و معنیم غالب گواه ناطق ست
بر عیار کامل نفس من و آبای من
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
بتی دارم از اهل دل رم گرفته
به شوخی دل از خویشتن هم گرفته
ز سفاک گفتن چو گل برشکفته
درین شیوه خود را مسلم گرفته
رگ غمزه از نبش مژگان گشوده
سر فتنه در زلف پر خم گرفته
به رخساره عرض گلستان ربوده
به هنگامه عرض جهنم گرفته
فسون خوانده و کار عیسی نموده
پری بوده و خاتم از جم گرفته
ز ناز و ادا تن به معجر نداده
به شرم و حیا رخ ز محرم گرفته
دمش رخنه در زهد یوسف فگنده
غمش گندم از دست آدم گرفته
گهی طعنه بر لحن مطرب سروده
گهی خرده بر نطق همدم گرفته
به بیداد صد کشته بر هم نهاده
به بازیچه صد گونه ماتم گرفته
به رویش ز گرمی نگه تاب خورده
به کویش به رفتن صبا دم گرفته
نیارد ز من هیچگه یاد، هرگز
مگر خوی خاقان اعظم گرفته
ظفر کز دم اوست در نکته سنجی
که غالب به آوازه عالم گرفته
به شوخی دل از خویشتن هم گرفته
ز سفاک گفتن چو گل برشکفته
درین شیوه خود را مسلم گرفته
رگ غمزه از نبش مژگان گشوده
سر فتنه در زلف پر خم گرفته
به رخساره عرض گلستان ربوده
به هنگامه عرض جهنم گرفته
فسون خوانده و کار عیسی نموده
پری بوده و خاتم از جم گرفته
ز ناز و ادا تن به معجر نداده
به شرم و حیا رخ ز محرم گرفته
دمش رخنه در زهد یوسف فگنده
غمش گندم از دست آدم گرفته
گهی طعنه بر لحن مطرب سروده
گهی خرده بر نطق همدم گرفته
به بیداد صد کشته بر هم نهاده
به بازیچه صد گونه ماتم گرفته
به رویش ز گرمی نگه تاب خورده
به کویش به رفتن صبا دم گرفته
نیارد ز من هیچگه یاد، هرگز
مگر خوی خاقان اعظم گرفته
ظفر کز دم اوست در نکته سنجی
که غالب به آوازه عالم گرفته
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
می رود خنده به سامان بهاران زده ای
خون گل ریخته و می به گلستان زده ای
شور سودای تو نازم که به گل می بخشد
چاکی از پرده دل سر به گریبان زده ای
آه از بزم وصال تو که هر سو دارد
نشتر از ریزه مینا به رگ جان زده ای
شور اشکی به فشار بن مژگان دارم
طعنه بر بی سر و سامانی طوفان زده ای
اندرین تیره شب از پرده برون تاخته ست
می روشن به طربگاه حریفان زده ای
فرصتم باد که مرهم نه زخم جگر است
خنده بر بی اثری های نمکدان زده ای
خوش به سر می رود از ضربت آهم هر سو
چرخ سرگشته تر از گوی به چوگان زده ای
خوشنوا بلبل پروانه نژادی دارم
شعله در خویش ز گلبانگ پریشان زده ای
آه از آن ناله که تا شب اثری باز نداد
به هماهنگی مرغان سحرخوان زده ای
چمن از حسرتیان اثر جلوه تست
گل شبنم زده باشد لب دندان زده ای
خاک در چشم هوس ریز چه جویی از دهر
بارگاهی به فراز سر کیوان زده ای
بنگر موج غباری و ز غالب بگذر
اینک آن دم ز هواداری خوبان زده ای
خون گل ریخته و می به گلستان زده ای
شور سودای تو نازم که به گل می بخشد
چاکی از پرده دل سر به گریبان زده ای
آه از بزم وصال تو که هر سو دارد
نشتر از ریزه مینا به رگ جان زده ای
شور اشکی به فشار بن مژگان دارم
طعنه بر بی سر و سامانی طوفان زده ای
اندرین تیره شب از پرده برون تاخته ست
می روشن به طربگاه حریفان زده ای
فرصتم باد که مرهم نه زخم جگر است
خنده بر بی اثری های نمکدان زده ای
خوش به سر می رود از ضربت آهم هر سو
چرخ سرگشته تر از گوی به چوگان زده ای
خوشنوا بلبل پروانه نژادی دارم
شعله در خویش ز گلبانگ پریشان زده ای
آه از آن ناله که تا شب اثری باز نداد
به هماهنگی مرغان سحرخوان زده ای
چمن از حسرتیان اثر جلوه تست
گل شبنم زده باشد لب دندان زده ای
خاک در چشم هوس ریز چه جویی از دهر
بارگاهی به فراز سر کیوان زده ای
بنگر موج غباری و ز غالب بگذر
اینک آن دم ز هواداری خوبان زده ای
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
دلم در ناله از پهلوی داغ سینه تابستی
بر آتشپاره ای چسبیده لختی از کبابستی
بهارم دیدن و رازم شنیدن برنمی تابد
نگه تا دیده خونستی و دل تا زهره آبستی
هجوم جلوه گل کاروانم را غبارستی
طلوع نشئه می مشرقم را آفتابستی
فغانم را نوای صور محشر هم عنانستی
بیانم را رواج شور طوفان در رکابستی
ز خاکم ناله می روید ز داغم شعله می بالد
رسیدی گرد راهستی و دیدی اضطرابستی
خطایی سر زد از بی صبری و شرمنده از نازم
به حسرت مردن استغنای قاتل را جوابستی
دلم صبح شب وصل تو بر کاشانه می لرزد
در و بامم به وجد از ذوق بوی رختخوابستی
زهی جان و دلم کز هفت دوزخ یادگارستی
خوشا پا تا سرت کز هشت گلشن انتخابستی
دلم می جویی و از رشک می میرم که در مستی
چرا زان گوشه ابرو اشارت کامیابستی
محبت در بلا اندازه می جوید مقابل را
کتان هوش را مر جلوه گل ماهتابستی
گلویم تشنه و جان و دلم افسرده هی ساقی
بده نوشینه دارویی که هم آتش هم آبستی
سپاس از جامگی خواران استغنای نازستی
شکایت از دعاگویان انداز عتابستی
نگویم ظالمی اما تو در دل بوده ای وانگه
دلی دارم که همچون خانه ظالم خرابستی
منال از عمر و ساز عیش کن کز باد نوروزی
به گلشن جلوه رنگینی عهد شبابستی
طفیل اوست عالم غالب دیگر نمی دانم
گر از خاکست آدم پای نام بوترابستی
بر آتشپاره ای چسبیده لختی از کبابستی
بهارم دیدن و رازم شنیدن برنمی تابد
نگه تا دیده خونستی و دل تا زهره آبستی
هجوم جلوه گل کاروانم را غبارستی
طلوع نشئه می مشرقم را آفتابستی
فغانم را نوای صور محشر هم عنانستی
بیانم را رواج شور طوفان در رکابستی
ز خاکم ناله می روید ز داغم شعله می بالد
رسیدی گرد راهستی و دیدی اضطرابستی
خطایی سر زد از بی صبری و شرمنده از نازم
به حسرت مردن استغنای قاتل را جوابستی
دلم صبح شب وصل تو بر کاشانه می لرزد
در و بامم به وجد از ذوق بوی رختخوابستی
زهی جان و دلم کز هفت دوزخ یادگارستی
خوشا پا تا سرت کز هشت گلشن انتخابستی
دلم می جویی و از رشک می میرم که در مستی
چرا زان گوشه ابرو اشارت کامیابستی
محبت در بلا اندازه می جوید مقابل را
کتان هوش را مر جلوه گل ماهتابستی
گلویم تشنه و جان و دلم افسرده هی ساقی
بده نوشینه دارویی که هم آتش هم آبستی
سپاس از جامگی خواران استغنای نازستی
شکایت از دعاگویان انداز عتابستی
نگویم ظالمی اما تو در دل بوده ای وانگه
دلی دارم که همچون خانه ظالم خرابستی
منال از عمر و ساز عیش کن کز باد نوروزی
به گلشن جلوه رنگینی عهد شبابستی
طفیل اوست عالم غالب دیگر نمی دانم
گر از خاکست آدم پای نام بوترابستی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
اگر به شرع سخن در بیان بگردانی
ز سوی کعبه رخ کاروان بگردانی
به نیم ناز که طرح جهان نو فگنی
زمین بگستری و آسمان بگردانی
به یک کرشمه که بر گلبن خزان ریزی
بهار را به در بوستان بگردانی
به خاطری که درآیی به جلوه آرایی
بلای ظلمت مرگ از روان بگردانی
به گلشنی که خرامی به باده آشامی
قدح ز جوش گل و ارغوان بگردانی
به کوی غیر روی چون مرا به ره نگری
به جبهه چین فگنی و عنان بگردانی
وفاستای شوی چون مرا به یاد آری
به خویش طعنه زنی و زبان بگردانی
به بیم خوی خودم در عدم بخوابانی
به ذوق روی خودم در جهان بگردانی
به بذله خاطر اسلامیان بیازاری
به جلوه قبله زردشتیان بگردانی
اجازتی که کنم ناله، تا کجا غالب
ز لب به سینه تنگم فغان بگردانی
ز سوی کعبه رخ کاروان بگردانی
به نیم ناز که طرح جهان نو فگنی
زمین بگستری و آسمان بگردانی
به یک کرشمه که بر گلبن خزان ریزی
بهار را به در بوستان بگردانی
به خاطری که درآیی به جلوه آرایی
بلای ظلمت مرگ از روان بگردانی
به گلشنی که خرامی به باده آشامی
قدح ز جوش گل و ارغوان بگردانی
به کوی غیر روی چون مرا به ره نگری
به جبهه چین فگنی و عنان بگردانی
وفاستای شوی چون مرا به یاد آری
به خویش طعنه زنی و زبان بگردانی
به بیم خوی خودم در عدم بخوابانی
به ذوق روی خودم در جهان بگردانی
به بذله خاطر اسلامیان بیازاری
به جلوه قبله زردشتیان بگردانی
اجازتی که کنم ناله، تا کجا غالب
ز لب به سینه تنگم فغان بگردانی