عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۳ - و له ایضاً الرَّحممَه
المنة الله که گرفتار کمندی
گشتیم و برستیم زهر قیدی و بندی
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندی
شادم که به پای دل دیوانه نهادم
از سلسله ی زلف گره گیر تو بندی
جز خال به روی تو ندیدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندی
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوریده دلان را زکرم پسته و قندی
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزی فکند سایه ی قد سرو بلندی
یا شاه سواری زسر لطف و کرامت
روزی کندم پی، سپهر سم سمندی
در سایه الطاف علی، شاه ولایت
ایمن شده، رستیم زهر بیم و گزندی
در صومعه تا چند توان بود «محیطا»
برخیز و قدم زن به ره میکده چندی
گشتیم و برستیم زهر قیدی و بندی
صد شکر که بخت خوش و اقبال بلندم
به نمود گرفتار سر زلف بلندی
شادم که به پای دل دیوانه نهادم
از سلسله ی زلف گره گیر تو بندی
جز خال به روی تو ندیدم که به ماند
از سوخته بر آتش سوزنده سپندی
بگشا به شکر خنده لب لعل و به بخشا
شوریده دلان را زکرم پسته و قندی
چون خاک شدم پست، مگر بر سرم از مهر
روزی فکند سایه ی قد سرو بلندی
یا شاه سواری زسر لطف و کرامت
روزی کندم پی، سپهر سم سمندی
در سایه الطاف علی، شاه ولایت
ایمن شده، رستیم زهر بیم و گزندی
در صومعه تا چند توان بود «محیطا»
برخیز و قدم زن به ره میکده چندی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۹ - در وصف قوش شکاری گوید
گه نخجیر زوبین چنگ قوشم
نماید صید دل تاراج هوشم
کبوتر چیست شاهین قوی چنگ
بود چون صعوده در چنگال قوشم
پری از وی به صد مرغ بهشتی
اگر بدهم بسی ارزان فروشم
صدای شهپرش هنگام پرواز
چون صوت قدسیان آید به گوشم
چو این فرخنده طایر گشت رامم
مدام از جام عشرت باده نوشم
سرودم از زبان خواجه این نظم
از آن رو دلربا آمد خروشم
امین خلوت شاه زمانه
امیر نیک خوی جرم پوشم
دعای دولت شه روزگاری است
بود ورد زبان هرشب چو دوشم
نیارم دم زدن نزد امینی
محیطا زآن سبب دایم خموشم
نماید صید دل تاراج هوشم
کبوتر چیست شاهین قوی چنگ
بود چون صعوده در چنگال قوشم
پری از وی به صد مرغ بهشتی
اگر بدهم بسی ارزان فروشم
صدای شهپرش هنگام پرواز
چون صوت قدسیان آید به گوشم
چو این فرخنده طایر گشت رامم
مدام از جام عشرت باده نوشم
سرودم از زبان خواجه این نظم
از آن رو دلربا آمد خروشم
امین خلوت شاه زمانه
امیر نیک خوی جرم پوشم
دعای دولت شه روزگاری است
بود ورد زبان هرشب چو دوشم
نیارم دم زدن نزد امینی
محیطا زآن سبب دایم خموشم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح مظفر الدّین شاه و صدر اعظم
به آب و رنگ، دو گل راست اعتبار یکی
گل بهشت یکی، طلعت نگار یکی
غذای روح من آمد، دو راح روحانی
شراب عشق یکی، لعل نوش یار یکی
مرا کشد به سوی خویش، دوست با دو کمند
کمند شوق یکی، زلف تابدار یکی
به طرّه ی تو تلق گرفته اند دو چیز
دل شکسته یکی، نافه ی تتار یکی
به سایه ی قد تو، یافت تربیت دو نهال
نهال عمر یکی، سرو جویبار یکی
فضای بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر یکی، رأی شهریار یکی
علی الدوام نماید دو کار شاه جهان
ظهور عدل یکی، جود بی شمار یکی
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ یکی، صدر کامکار یکی
به صدر اشرف اعظم، دو شیوه ختم شده
به روز جود یکی، پاس شهریار یکی
دو آیت است زکف کریم راد ملک
وسیع بحر یکی، ابر نوبهار یکی
گل بهشت یکی، طلعت نگار یکی
غذای روح من آمد، دو راح روحانی
شراب عشق یکی، لعل نوش یار یکی
مرا کشد به سوی خویش، دوست با دو کمند
کمند شوق یکی، زلف تابدار یکی
به طرّه ی تو تلق گرفته اند دو چیز
دل شکسته یکی، نافه ی تتار یکی
به سایه ی قد تو، یافت تربیت دو نهال
نهال عمر یکی، سرو جویبار یکی
فضای بزم جهان از دو نور روشن شد
فروغ مهر یکی، رأی شهریار یکی
علی الدوام نماید دو کار شاه جهان
ظهور عدل یکی، جود بی شمار یکی
بر آستان شهنشه، دو چاکرند بزرگ
بلند چرخ یکی، صدر کامکار یکی
به صدر اشرف اعظم، دو شیوه ختم شده
به روز جود یکی، پاس شهریار یکی
دو آیت است زکف کریم راد ملک
وسیع بحر یکی، ابر نوبهار یکی
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰
از بس که گریه کردم و از بس کشیدم آه
طوفان آب و آتش ماهی گرفت و ماه
در انتظار آن که برآرم دمی به کام
چشمم سفید گشت که روی هنر سیاه
طوفان غصه چند توان خورد کاشکی
گرداب گریه کشتی عمرم کند تباه
از هم نفس کناره گزیدم که دیده ام
یاران هم نفس چو نفس جمله عمرکاه
آخر بگو ز دیده که دارم عزیزتر
ریزد همیشه خونم بی جرم و بی گناه
روز از شب ار ندانم چندین عجب مدان
که امروز آسمان نشناسد گل از گیاه
هرکس که پابرون نکشد از گلیم خویش
چون من بر او زمانه کند تنگ دستگاه
آن یوسفم که چرخ جفاکار بهر من
از بخت پست تیره من ساختست چاه
با آن که آسمانم در فضل و در هنر
هرگز ندیده اند که من کج روم براه
من آفتاب انورم اما هلال وار
بیرون نمی نهم قدم از خانه ماه ماه
غم بی حد است و نیست کسی که آستان او
سازم گریزگاه و بسویش برم پناه
ای وای اگر نبودی نام خدایگان
در شعر هم نبودی ما را گریزگاه
شکر خدا که گشت رفیع آستان او
مداح تا کی از فلک افتد در اشتباه
در فکر ماتمند ثوابت زرشک او
در کهکشان سپهر از آن کرد کردگاه
آن آسمان جناب که چرخ چهارمین
هر شام بر زمین زند از رشک وی کلاه
ترسم زخشمناکی عفوش وگرنه من
بر بی گناهی خود دارم دو صد گواه
آخر نه نامه ی عملم از برای چه
بر من نوشته کرد و از دیگران گناه
عون تو هست منت گردون نه نیم جو
لطف تو هست منت گیتی به برگ کاه
عیش موافقانت شیرین چو نظم من
روی مخالفانت چون بخت من سیاه
طوفان آب و آتش ماهی گرفت و ماه
در انتظار آن که برآرم دمی به کام
چشمم سفید گشت که روی هنر سیاه
طوفان غصه چند توان خورد کاشکی
گرداب گریه کشتی عمرم کند تباه
از هم نفس کناره گزیدم که دیده ام
یاران هم نفس چو نفس جمله عمرکاه
آخر بگو ز دیده که دارم عزیزتر
ریزد همیشه خونم بی جرم و بی گناه
روز از شب ار ندانم چندین عجب مدان
که امروز آسمان نشناسد گل از گیاه
هرکس که پابرون نکشد از گلیم خویش
چون من بر او زمانه کند تنگ دستگاه
آن یوسفم که چرخ جفاکار بهر من
از بخت پست تیره من ساختست چاه
با آن که آسمانم در فضل و در هنر
هرگز ندیده اند که من کج روم براه
من آفتاب انورم اما هلال وار
بیرون نمی نهم قدم از خانه ماه ماه
غم بی حد است و نیست کسی که آستان او
سازم گریزگاه و بسویش برم پناه
ای وای اگر نبودی نام خدایگان
در شعر هم نبودی ما را گریزگاه
شکر خدا که گشت رفیع آستان او
مداح تا کی از فلک افتد در اشتباه
در فکر ماتمند ثوابت زرشک او
در کهکشان سپهر از آن کرد کردگاه
آن آسمان جناب که چرخ چهارمین
هر شام بر زمین زند از رشک وی کلاه
ترسم زخشمناکی عفوش وگرنه من
بر بی گناهی خود دارم دو صد گواه
آخر نه نامه ی عملم از برای چه
بر من نوشته کرد و از دیگران گناه
عون تو هست منت گردون نه نیم جو
لطف تو هست منت گیتی به برگ کاه
عیش موافقانت شیرین چو نظم من
روی مخالفانت چون بخت من سیاه
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
ابوالحسن فراهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۶
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
خدا را صاف کن با ما دل بی کینه ی خود را
مدار از خاکساران در غبار آیینه ی خود را
دلم گنجینه ی رازست و بر لب مهر خاموشی
که پیش غیر نگشایم در گنجینه ی خود را
نخواهد غنچه ی بختم شکفت ایشاخ گل بیتو
اگر صد چاک سازم چون گریبان سینه ی خود را
امام شهر اگر کیفیت بزم تو دریابد
زمین تاک سازد مسجد آدینه ی خود را
بیکدم شادمانی از بلا آسوده نتوان شد
چو خواهم یاد کرد آخر غم دیرینه ی خود را
دلا امروز اگر خوش حالتی داری غنیمت دان
مبین ناکامی فردا و کام دینه ی خود را
اگر یابد فغانی یکسر مو بویی از مستی
بسوزد در حضورت خرقه ی پشمینه ی خود را
مدار از خاکساران در غبار آیینه ی خود را
دلم گنجینه ی رازست و بر لب مهر خاموشی
که پیش غیر نگشایم در گنجینه ی خود را
نخواهد غنچه ی بختم شکفت ایشاخ گل بیتو
اگر صد چاک سازم چون گریبان سینه ی خود را
امام شهر اگر کیفیت بزم تو دریابد
زمین تاک سازد مسجد آدینه ی خود را
بیکدم شادمانی از بلا آسوده نتوان شد
چو خواهم یاد کرد آخر غم دیرینه ی خود را
دلا امروز اگر خوش حالتی داری غنیمت دان
مبین ناکامی فردا و کام دینه ی خود را
اگر یابد فغانی یکسر مو بویی از مستی
بسوزد در حضورت خرقه ی پشمینه ی خود را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
یار را چون هوس صحبت درویشانست
گر قدم رنجه کند دولت درویشانست
جگر پاره و داغ دل خونابه چکان
لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست
پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن
کاین عنایت سبب حرمت درویشانست
می رسد نعمت وصل تو باقبال خیال
هم خیالت که ولینعمت درویشانست
رخ متاب از من درویش که سلطانی حسن
از صفای نظر و همت درویشانست
غیر ازین قوم که آیینه ی احوال همند
کیست کورا خبر از حالت درویشانست
گرچه صد نامه سیه کرد فغانی ز گناه
نظرش بر کرم و رحمت درویشانست
گر قدم رنجه کند دولت درویشانست
جگر پاره و داغ دل خونابه چکان
لاله ی عیش و گل عشرت درویشانست
پای بر چشم فقیران نه و اندیشه مکن
کاین عنایت سبب حرمت درویشانست
می رسد نعمت وصل تو باقبال خیال
هم خیالت که ولینعمت درویشانست
رخ متاب از من درویش که سلطانی حسن
از صفای نظر و همت درویشانست
غیر ازین قوم که آیینه ی احوال همند
کیست کورا خبر از حالت درویشانست
گرچه صد نامه سیه کرد فغانی ز گناه
نظرش بر کرم و رحمت درویشانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
باران و موج آب و می و روز عشرتست
از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
بوی بهار مژده ی فردوس می دهد
وین خوبی هوا اثر لطف رحمتست
آمد برای عشرت این فصل در جهان
آدم که سایه پرور بستان جنتست
خواهی نظر به لاله فگن خواه گل نگر
اکنون که در میان سخن رنگ وحدتست
عمری چنین شریف و هوایی چنین لطیف
بیدار شو نه وقت شکر خواب غفلتست
این یک نفس که بوی گلی می توان شنید
بیرون مرو ز باغ که فرصت غنیمتست
دهر آنچنان که قاعده ی اوست می رود
اینجا چه احتیاج به قانون حکمتست
شاید که پرتوی فگند بر شکستهای
آنراکه در سراچه ی دل نور دولتست
اکنون که سبز گشت فغانی کنار کنار کشت
گر باغبان درت نگشاید چه منت است
از هر طرف که می نگرم دام صحبتست
بوی بهار مژده ی فردوس می دهد
وین خوبی هوا اثر لطف رحمتست
آمد برای عشرت این فصل در جهان
آدم که سایه پرور بستان جنتست
خواهی نظر به لاله فگن خواه گل نگر
اکنون که در میان سخن رنگ وحدتست
عمری چنین شریف و هوایی چنین لطیف
بیدار شو نه وقت شکر خواب غفلتست
این یک نفس که بوی گلی می توان شنید
بیرون مرو ز باغ که فرصت غنیمتست
دهر آنچنان که قاعده ی اوست می رود
اینجا چه احتیاج به قانون حکمتست
شاید که پرتوی فگند بر شکستهای
آنراکه در سراچه ی دل نور دولتست
اکنون که سبز گشت فغانی کنار کنار کشت
گر باغبان درت نگشاید چه منت است
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بیمار ترا دیده ی نمناک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
پرهیز مکن کاین نظر پاک همانست
از گریه سواد بصرم شسته شد اما
نقش تو در آیینه ی ادراک همانست
کوه ستمم در دل ماتمزده باقیست
خار و خسکم در جگر چاک همانست
شد سلسله ی گردن شیران رگ جانم
پیوند بران حلقه ی فتراک همانست
هر چند که خوبان نظر مهر نمایند
با اهل نظر کینه ی افلاک همانست
صد بحر فرو رفت و لبی تر نشد آنجا
شد زیر زمین پر گهر و خاک همانست
با آنکه جهانسوز بود آه فغانی
در بستر خوابش خس و خاشاک همانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
رویم شکفته از سخن تلخ مردمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمی، به دل درآی که جای ترحمست
سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولی
آفت زبان ساقی شیرین تکلمست
خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر
بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست
با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست
از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست
خضر رهش شوید که در کار خود گمست
زهرست در دهان و لبم در تبسمست
بیطاقتم چنانکه ندارم مجال صبر
رحمی، به دل درآی که جای ترحمست
سیاره ی زبون چکند فتنه مهر تست
در کار من گره نه از افلاک و انجمست
دانم حلاوت سخن پند گو ولی
آفت زبان ساقی شیرین تکلمست
خون می چکد ز اطلس سیما بی سپهر
بس رنگ بوالعجب که درین نیلگون حمست
با هر که تاختی سر و جان باخت در رهت
رخش ترا چه خون که نه در کاسه ی سمست
از هیچ رو نبرد فغانی رهی بدوست
خضر رهش شوید که در کار خود گمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
من بنده ی حسنی که نشانش نتوان یافت
پنهان نتوان دید و عیانش نتوان یافت
گنجی که ازان کون و مکانست بفریاد
فریاد که در کون و مکانش نتوان یافت
افتاده چو دولت بکنار من درویش
آن نقد که در هیچ میانش نتوان یافت
عنقای خیالش که شکار نظر ماست
صیدیست که بی بند زبانش نتوان یافت
نزدیکتر از لب بدهانست درین باغ
آن سیب سخنگو که نشانش نتوان یافت
بلبل ز زر چهره ی گل در غلط افتاد
پنداشت که در برگ خزانش نتوان یافت
چون عاقبت درد کشان دید فغانی
دیریست که در دیر مغانش نتوان یافت
پنهان نتوان دید و عیانش نتوان یافت
گنجی که ازان کون و مکانست بفریاد
فریاد که در کون و مکانش نتوان یافت
افتاده چو دولت بکنار من درویش
آن نقد که در هیچ میانش نتوان یافت
عنقای خیالش که شکار نظر ماست
صیدیست که بی بند زبانش نتوان یافت
نزدیکتر از لب بدهانست درین باغ
آن سیب سخنگو که نشانش نتوان یافت
بلبل ز زر چهره ی گل در غلط افتاد
پنداشت که در برگ خزانش نتوان یافت
چون عاقبت درد کشان دید فغانی
دیریست که در دیر مغانش نتوان یافت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
گل آمد ساقیا محبوب گلرخسار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
می بیغش بدست آمد گل بیخار می باید
چرا باشند مرغان بهشتی حبس در مکتب
مقام این تذروان گوشه ی گلزار می باید
چو نام دوستی بردی بیفشان از وفا تخمی
زبان چرب را شیرینی گفتار می باید
خوشست آن وعده کز جانان به مقصودی رسد عاشق
بگفتن راست ناید، کار را کردار می باید
نه آسان است کشتن خلق را و ساختن زنده
لب شکرفشان و غمزه ی خونخوار می باید
از اندک می که بنشاند غباری نیست آزاری
بلا اینست کاین جنس نکو بسیار می باید
هر آن محنت که در عالم ازان دشوارتر نبود
بیاری میتوان از پیش بردن یار می باید
جمال چهره ی معنی ندارد عاشقی چندان
متاعت یوسفست ایدل کنون بازار می باید
فغانی خانه ویران ساز تا نامت بقا گیرد
اثر خواهی که ماند در جهان آثار می باید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
آن رهروان که رو به در دل نهاده اند
بی رنج راه رخت به منزل نهاده اند
تا می توان شکست دل دوستان مخواه
کاین خانه را به کعبه مقابل نهاده اند
بسم الله ای مسیح که چندین تن عزیز
در شاهراه میکده بسمل نهاده اند
درمانده ی صلاح و فسادیم الحذر
زین رسم ها که مردم عاقل نهاده اند
کمتر طریق دردکشی ترک سر بود
این رسم را به شیوه ی مشکل نهاده اند
از گوشه های میکده جویم صفای وقت
کانجا هزار آینه در گل نهاده اند
غمگین مشو فغانی اگر باده ات نماند
صد جای بیش بهر تو محفل نهاده اند
بی رنج راه رخت به منزل نهاده اند
تا می توان شکست دل دوستان مخواه
کاین خانه را به کعبه مقابل نهاده اند
بسم الله ای مسیح که چندین تن عزیز
در شاهراه میکده بسمل نهاده اند
درمانده ی صلاح و فسادیم الحذر
زین رسم ها که مردم عاقل نهاده اند
کمتر طریق دردکشی ترک سر بود
این رسم را به شیوه ی مشکل نهاده اند
از گوشه های میکده جویم صفای وقت
کانجا هزار آینه در گل نهاده اند
غمگین مشو فغانی اگر باده ات نماند
صد جای بیش بهر تو محفل نهاده اند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
ستمگران غم اهل نظر نمی دانند
جراحت دل و داغ جگر نمی دانند
دو اسبه رو به هم آورده در بساط غرور
ستاره بازی گردون مگر نمی دانند
بجان ملامت عشاق می کنند عوام
معینست که کار دگر نمی دانند
خرد پسند ندارد شکست درویشان
علی الخصوص که پا را ز سر نمی دانند
جراحت دل رندان ز زخم تیر قضاست
فغان که کج نظران اینقدر نمی دانند
بعید نیست که آتش بعود زهره زنند
درین دیار که قدر هنر نمی دانند
بعیب دوستیم دشمنند بی خردان
هزار شکر کزین بیشتر نمی دانند
خوشا نشاط پرستان که سرخوشند مدام
چنانکه آب رز از آب زر نمی دانند
چه منزلست فغانی حریم کعبه ی عشق
که زمره ی حرمش ره بدر نمی دانند
جراحت دل و داغ جگر نمی دانند
دو اسبه رو به هم آورده در بساط غرور
ستاره بازی گردون مگر نمی دانند
بجان ملامت عشاق می کنند عوام
معینست که کار دگر نمی دانند
خرد پسند ندارد شکست درویشان
علی الخصوص که پا را ز سر نمی دانند
جراحت دل رندان ز زخم تیر قضاست
فغان که کج نظران اینقدر نمی دانند
بعید نیست که آتش بعود زهره زنند
درین دیار که قدر هنر نمی دانند
بعیب دوستیم دشمنند بی خردان
هزار شکر کزین بیشتر نمی دانند
خوشا نشاط پرستان که سرخوشند مدام
چنانکه آب رز از آب زر نمی دانند
چه منزلست فغانی حریم کعبه ی عشق
که زمره ی حرمش ره بدر نمی دانند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
عید شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد