عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴۷
گرفته اوج ز بس فیض نوبهار امسال
یکی شده است لب بام و جویبار امسال
خمیر مایه چندین بهار آینده است
زمین ز ابر شد از بس که مایه دار امسال
نکرده راست نفس سرو خوشخرام شود
اگر بلند شود از زمین غبارامسال
چنین که رشته باران ز هم نمی گسلد
دل دو نیم نماند به روزگار امسال
اگر نه صبح قیامت بود شکوفه چرا
نهفته های زمین گشت آشکار امسال
شکوفه همچو ثمر پشت شاخ خم سازد
چنین هجوم کند گر به شاخسار امسال
غریب نیست که زاهد برآید از خشکی
چنین که شد درو دیوار میگسارامسال
ز نوبهار هوا شد چنان به کیفیت
که میکشان شکنند از هوا خمارامسال
ز دست توبه گرفته است جوش لاله و گل
چو برگهای خزان دیده اختیار امسال
به دیده تیغ مرصع نیام می آید
ز جوش لاله و گل تیغ کوهسار امسال
بجز گرفتن جام و نظاره ساقی
نمی رود دل ودستم به هیچ کارامسال
غنی زآب خمارند میکشان صائب
ز بس هوا ز رطوبت شد آبدار امسال
یکی شده است لب بام و جویبار امسال
خمیر مایه چندین بهار آینده است
زمین ز ابر شد از بس که مایه دار امسال
نکرده راست نفس سرو خوشخرام شود
اگر بلند شود از زمین غبارامسال
چنین که رشته باران ز هم نمی گسلد
دل دو نیم نماند به روزگار امسال
اگر نه صبح قیامت بود شکوفه چرا
نهفته های زمین گشت آشکار امسال
شکوفه همچو ثمر پشت شاخ خم سازد
چنین هجوم کند گر به شاخسار امسال
غریب نیست که زاهد برآید از خشکی
چنین که شد درو دیوار میگسارامسال
ز نوبهار هوا شد چنان به کیفیت
که میکشان شکنند از هوا خمارامسال
ز دست توبه گرفته است جوش لاله و گل
چو برگهای خزان دیده اختیار امسال
به دیده تیغ مرصع نیام می آید
ز جوش لاله و گل تیغ کوهسار امسال
بجز گرفتن جام و نظاره ساقی
نمی رود دل ودستم به هیچ کارامسال
غنی زآب خمارند میکشان صائب
ز بس هوا ز رطوبت شد آبدار امسال
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۵
ازان زمان که ترا دیده در گلستان گل
ز شبنم است سراپای چشم حیران گل
ز بیغمی دل ما پاره گردیده است
ز هرزه خندی خود می شود پریشان گل
نشد که غنچه منقار ما شکفته شود
درآن چمن که شود بی نسیم خندان گل
فتاده است براین دشت سایه لیلی
مزن ز آبله بر خار این بیابان گل
درآن چمن که تو برداری آستین زدهن
درآستین کند از شرم خنده پنهان گل
خیال بستر و بالین کمال بی شرمی است
درآن ریاض که باشد ز غنچه خسبان گل
ز تاب روی که خونش به جوش آمده است
که ریزد از عرق شرم رنگ طوفان گل
گره چو گریه خونین شده است دررگ شاخ
ز خجلت رخ شبنم فشان جانان گل
یکی هزار شد امید اشک ریزان را
گذاشت تا سر شبنم به روی دامان گل
مپوش چشم چو شبنم درین چمن صائب
که چون ستاره صبح است برق جولان گل
درآن چمن که گشاید سفینه را صائب
شود به زیر پر عندلیب پنهان گل
ز شبنم است سراپای چشم حیران گل
ز بیغمی دل ما پاره گردیده است
ز هرزه خندی خود می شود پریشان گل
نشد که غنچه منقار ما شکفته شود
درآن چمن که شود بی نسیم خندان گل
فتاده است براین دشت سایه لیلی
مزن ز آبله بر خار این بیابان گل
درآن چمن که تو برداری آستین زدهن
درآستین کند از شرم خنده پنهان گل
خیال بستر و بالین کمال بی شرمی است
درآن ریاض که باشد ز غنچه خسبان گل
ز تاب روی که خونش به جوش آمده است
که ریزد از عرق شرم رنگ طوفان گل
گره چو گریه خونین شده است دررگ شاخ
ز خجلت رخ شبنم فشان جانان گل
یکی هزار شد امید اشک ریزان را
گذاشت تا سر شبنم به روی دامان گل
مپوش چشم چو شبنم درین چمن صائب
که چون ستاره صبح است برق جولان گل
درآن چمن که گشاید سفینه را صائب
شود به زیر پر عندلیب پنهان گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۶
زهی به جوش زرشکت شراب خنده گل
به خون نشسته لعل تو آب خنده گل
به داغ سینه مجروح بلبلان چه کند
لبی که ریخت نمک درشراب خنده گل
فغان که طبل رحیل خزان نداد امان
که عندلیب شود کامیاب خنده گل
مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم
زند چه آب برآتش سراب خنده گل
ترا که هست دلی گل بریز و عشرت کن
که عندلیب مرا نیست تاب خنده گل
ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان
خزان غنچه نگیرد حساب خنده گل
عنان دولت بیدار داشتم روزی
که بود شبنم من در رکاب خنده گل
لباس نغمه سرایان باغ فاخته است
چه برق بود که جست از سحاب خنده گل
چو پسته خنده خشکی به بوستان مانده است
زبس که خنده او برد آب خنده گل
چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را
مگر نسیم گشاید نقاب خنده گل
نه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بود
دلی که آب نگردد ز تاب خنده گل
مرا که می روم از دست بی نسیم بهار
کجاست حوصله انتخاب خنده گل
به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم
چگونه آب نشد از حجاب خنده گل
برون نیامده از بیضه در قفس افتاد
نکرد بلبل ما فتح باب خنده گل
دودل شدند اسیران گلستان تا داد
لب چو برگ گل او جواب خنده گل
ببین درآتش سوزنده خرمن گل را
مگو خمار ندارد شراب خنده گل
هنوز دیده بلبل به خواب غفلت بود
که گشت صائب مست و خراب خنده گل
به خون نشسته لعل تو آب خنده گل
به داغ سینه مجروح بلبلان چه کند
لبی که ریخت نمک درشراب خنده گل
فغان که طبل رحیل خزان نداد امان
که عندلیب شود کامیاب خنده گل
مرا که تشنه لب آن عقیق سیرابم
زند چه آب برآتش سراب خنده گل
ترا که هست دلی گل بریز و عشرت کن
که عندلیب مرا نیست تاب خنده گل
ز بیم روز جزا فارغند تنگدلان
خزان غنچه نگیرد حساب خنده گل
عنان دولت بیدار داشتم روزی
که بود شبنم من در رکاب خنده گل
لباس نغمه سرایان باغ فاخته است
چه برق بود که جست از سحاب خنده گل
چو پسته خنده خشکی به بوستان مانده است
زبس که خنده او برد آب خنده گل
چنین که دست و دل از کار رفته بلبل را
مگر نسیم گشاید نقاب خنده گل
نه دل که غنچه پیکان زنگ بسته بود
دلی که آب نگردد ز تاب خنده گل
مرا که می روم از دست بی نسیم بهار
کجاست حوصله انتخاب خنده گل
به حیرتم که دل عندلیب چون شبنم
چگونه آب نشد از حجاب خنده گل
برون نیامده از بیضه در قفس افتاد
نکرد بلبل ما فتح باب خنده گل
دودل شدند اسیران گلستان تا داد
لب چو برگ گل او جواب خنده گل
ببین درآتش سوزنده خرمن گل را
مگو خمار ندارد شراب خنده گل
هنوز دیده بلبل به خواب غفلت بود
که گشت صائب مست و خراب خنده گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵۷
مشو چو بیخبران غافل از نظاره گل
که یک دو صبح بود شوخی ستاره گل
برآن سیاه گلیم است سیر باغ حلال
که همچو سوخته درگیرد از شراره گل
گلی که آفت پژمردگی نمی بیند
همان گل است که چینند از نظاره گل
چه خوشنماست ز معشوق شیوه عاشق
کباب کرد مرا جیب پاره پاره گل
برد ز هوش نگاهی لطیف طبعان را
ز یک پیاله بود مستی گذاره گل
دلیل عشق حقیقی است عشقهای مجاز
به آفتاب رسد شبنم از نظاره گل
فغان که بلبل ما در نیافت از مستی
که یک کتاب سخن بود هر اشاره گل
نه شبنم است که از گوش گل چکد صائب
که شد ز ناله ما آب گوشواره گل
که یک دو صبح بود شوخی ستاره گل
برآن سیاه گلیم است سیر باغ حلال
که همچو سوخته درگیرد از شراره گل
گلی که آفت پژمردگی نمی بیند
همان گل است که چینند از نظاره گل
چه خوشنماست ز معشوق شیوه عاشق
کباب کرد مرا جیب پاره پاره گل
برد ز هوش نگاهی لطیف طبعان را
ز یک پیاله بود مستی گذاره گل
دلیل عشق حقیقی است عشقهای مجاز
به آفتاب رسد شبنم از نظاره گل
فغان که بلبل ما در نیافت از مستی
که یک کتاب سخن بود هر اشاره گل
نه شبنم است که از گوش گل چکد صائب
که شد ز ناله ما آب گوشواره گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۵
روزی که سوخت برق تجلی نقاب گل
بلبل چگونه اب نشد از حجاب گل
حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست
ما را بس است دیدن رنگ شراب گل
بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است
آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل
در خار غوطه می زنم و خنده می کنم
بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل
از باغ چون نسیم تهیدست می روم
با آن که چشم باختم از انتخاب گل
بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ
از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل
عاشق زبوی سوختگی تازه می شود
اینجا گل چراغ بود در حساب گل
تا آمده است بلبل ما در حریم باغ
خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل
صائب جواب آن غزل این که گفته اند
بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل
بلبل چگونه اب نشد از حجاب گل
حاجت به سر گشودن مینای غنچه نیست
ما را بس است دیدن رنگ شراب گل
بلبل ز زخم خار به فریاد آمده است
آه آن زمان که تیغ کشد آفتاب گل
در خار غوطه می زنم و خنده می کنم
بلبل نیم که ناله کنم در رکاب گل
از باغ چون نسیم تهیدست می روم
با آن که چشم باختم از انتخاب گل
بلبل به خواب مستی و طفل نسیم شوخ
از یکدگر چگونه نریزد کتاب گل
عاشق زبوی سوختگی تازه می شود
اینجا گل چراغ بود در حساب گل
تا آمده است بلبل ما در حریم باغ
خمیازه می کشد به دریدن نقاب گل
صائب جواب آن غزل این که گفته اند
بلبل ز جام لاله ننوشد شراب گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۶
تا بدر شد ز دیده نهان شد هلال گل
طی شد به یک دو هفته کمال و زوال گل
گلگونه نشاط بود رنگ آل گل
چون شبنم آب ده نظری از جمال گل
تا شبنمت هوا نگرفته است ازین چمن
بگشا نظر به چهره فرخنده فال گل
فرصت نیافت بال و پرافشانیی کند
در بیضه های غنچه فرو ریخت بال گل
مگشا دهن به خنده درین بوستان که شد
این زخم خونچگان سبب انتقال گل
هر چند با نظارگیان خوش برآمده است
مخصوص بلبل است جواب و سوال گل
تاثیر گریه سحر عندلیب بود
کز غنچه سرخ روی برآمد جمال گل
در بسته باغ رابه ته بال خود گرفت
هر بلبلی که ساخت ز گل با خیال گل
در بوته گداز درآمد گلاب شد
در آتش است لاله ز حسن مال گل
جز دیده پرآب که همراه خویش برد
شبنم چه زله بست زخوان وصال گل
گل گربه این قرار زند جوش خرمی
خواهد چو سبزه سرو شدن پایمال گل
شد نخل ماتم از دم افسرده خزان
تا راست گرد قامت خود را نهال گل
دیوانه ای که بی دف و نی در سماع بود
ساکن شود چگونه به دور جمال گل
گر ماه مصررا گذر افتد به گلستان
صد پیرهن عرق کند از انفعال گل
دارد خطر ز باده پرزور شیشه ها
با ظرف بلبلان چه کند تا وصال گل
واصل شود به چشمه خورشید شبنمش
هر دل که آب شد ز فروغ جمال گل
تا دفتر بهار پریشان نگشته است
بردار نسخه ای ز رخ بی مثال گل
زان دم که تایب از می گلرنگ گشته است
صائب نمی رود به چمن از انفعال گل
طی شد به یک دو هفته کمال و زوال گل
گلگونه نشاط بود رنگ آل گل
چون شبنم آب ده نظری از جمال گل
تا شبنمت هوا نگرفته است ازین چمن
بگشا نظر به چهره فرخنده فال گل
فرصت نیافت بال و پرافشانیی کند
در بیضه های غنچه فرو ریخت بال گل
مگشا دهن به خنده درین بوستان که شد
این زخم خونچگان سبب انتقال گل
هر چند با نظارگیان خوش برآمده است
مخصوص بلبل است جواب و سوال گل
تاثیر گریه سحر عندلیب بود
کز غنچه سرخ روی برآمد جمال گل
در بسته باغ رابه ته بال خود گرفت
هر بلبلی که ساخت ز گل با خیال گل
در بوته گداز درآمد گلاب شد
در آتش است لاله ز حسن مال گل
جز دیده پرآب که همراه خویش برد
شبنم چه زله بست زخوان وصال گل
گل گربه این قرار زند جوش خرمی
خواهد چو سبزه سرو شدن پایمال گل
شد نخل ماتم از دم افسرده خزان
تا راست گرد قامت خود را نهال گل
دیوانه ای که بی دف و نی در سماع بود
ساکن شود چگونه به دور جمال گل
گر ماه مصررا گذر افتد به گلستان
صد پیرهن عرق کند از انفعال گل
دارد خطر ز باده پرزور شیشه ها
با ظرف بلبلان چه کند تا وصال گل
واصل شود به چشمه خورشید شبنمش
هر دل که آب شد ز فروغ جمال گل
تا دفتر بهار پریشان نگشته است
بردار نسخه ای ز رخ بی مثال گل
زان دم که تایب از می گلرنگ گشته است
صائب نمی رود به چمن از انفعال گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۷
حیرت نگر که در بغل غنچه بوی گل
زنجیر پاره می کند از آرزوی گل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل
مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوی گل
دود خموشی از دل آتش برآورد
خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل
ناز دم مسیح گران است بردلم
این خار را نگرکه گرفته است خوی گل
از چاک سینه سیر خیابان گل کند
آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می رود نسیم
پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن
خوناب حسرتی است به جام وسبوی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند
ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل
گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها
تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بیماری نسیم فزاید ز بوی گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسیم بود راه سوی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می شود از برگ بوی گل
در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد
از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
زنجیر پاره می کند از آرزوی گل
رفتی و در رکاب تو رفت آبروی گل
شبنم گره چو گریه شود در گلوی گل
مینا شکسته ای است مرا سرو در نظر
تامست گشتم از قدح رنگ و بوی گل
دود خموشی از دل آتش برآورد
خاری که ترزبان شود از گفتگوی گل
ناز دم مسیح گران است بردلم
این خار را نگرکه گرفته است خوی گل
از چاک سینه سیر خیابان گل کند
آن را که بی نیاز ز گل ساخت بوی گل
آبی نزد بر آتش بلبل درین بهار
خالی است از گلاب مروت سبوی گل
از گلشنی که دست تهی می رود نسیم
پر کرده ام چو غنچه گریبان ز بوی گل
شبنم ز شوق روی تو ای نوبهار حسن
خوناب حسرتی است به جام وسبوی گل
چون سایه در قفای تو افتاد بوی گل
در گلشنی که بلبل ما ناله سر کند
شرم رمیده را نتوان رام حسن کرد
رنگ پریده باز نیاید به روی گل
هر چند خنده رو به نظر جلوه می کند
ایمن مشو ز برق جهانسوز خوی گل
گیرد ز اشک من رگ تلخی گلابها
تا ریشه کرد در دل من آرزوی گل
از وصل ناتوان محبت شود خراب
بیماری نسیم فزاید ز بوی گل
ظلم است حال مرغ قفس را نهان کند
آن را که چون نسیم بود راه سوی گل
کردم نهفته در دل صد پاره راز عشق
غافل که بیش می شود از برگ بوی گل
در آتشم چو لاله ز پیشانی گشاد
از مشرب وسیع به تنگم چو بوی گل
صائب تلاش قرب نکویان نمی کنم
چشم ترست حاصل شبنم ز روی گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶۹
از سرکشی و ناز ندارد سر ما گل
سرپیش فکنده است به تقریب حیا گل
کو فرصت دلجویی مرغان گرفتار
خاری نتوانست برآورد ز پا گل
یکرنگی عشق است که از خاک برآید
با جامه خونین به طریق شهدا گل
غافل مشو از شبنم این باغ که چیده است
زان روعرق شرم به دامان نشو قبا گل
از زخم زبان است نشاط دل افگار
در دامن خاشاک کند نشو و نما گل
حسن از نظر پاک محابا ننماید
ازدیده شبنم نکند شرم و حیا گل
مگشا به شکر خنده لب خویش که باشد
درمرتبه غنچگی انگشت نما گل
چشم نگران است سراپای ز شبنم
تا زان رخ گلرنگ کند کسب صفا گل
رنگین سخنان درسخن خویش نهادنند
از نکهت خود نیست به هر حال جدا گل
دلتنگی جاوید نگهبانی عمرست
از خنده خود رفت به تاراج فنا گل
از پاکی عشق است که در پرده شبها
در خواب رود مست به زیر پرما گل
با نیک و بد خلق بود لطف تو یکسان
خندد به یک آیین به رخ شاه و گدا گل
صائب ز نواسنجی ما غنچه شد آن شوخ
هر چند که خندان شود از باد صبا گل
سرپیش فکنده است به تقریب حیا گل
کو فرصت دلجویی مرغان گرفتار
خاری نتوانست برآورد ز پا گل
یکرنگی عشق است که از خاک برآید
با جامه خونین به طریق شهدا گل
غافل مشو از شبنم این باغ که چیده است
زان روعرق شرم به دامان نشو قبا گل
از زخم زبان است نشاط دل افگار
در دامن خاشاک کند نشو و نما گل
حسن از نظر پاک محابا ننماید
ازدیده شبنم نکند شرم و حیا گل
مگشا به شکر خنده لب خویش که باشد
درمرتبه غنچگی انگشت نما گل
چشم نگران است سراپای ز شبنم
تا زان رخ گلرنگ کند کسب صفا گل
رنگین سخنان درسخن خویش نهادنند
از نکهت خود نیست به هر حال جدا گل
دلتنگی جاوید نگهبانی عمرست
از خنده خود رفت به تاراج فنا گل
از پاکی عشق است که در پرده شبها
در خواب رود مست به زیر پرما گل
با نیک و بد خلق بود لطف تو یکسان
خندد به یک آیین به رخ شاه و گدا گل
صائب ز نواسنجی ما غنچه شد آن شوخ
هر چند که خندان شود از باد صبا گل
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۱
ناف سوز لاله داغ مشکسود آورده ام
چون کنم در خانه دل آنچه بود آورده ام
از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار
مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام
گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند
آب مروارید در چشم حسود آورده ام
چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من
رونمای آتش بی دود دود آورده ام
ای زمین هند آیین برومندی ببند
از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام
جراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نه
صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام
چون کنم در خانه دل آنچه بود آورده ام
از سفر می آیم و لخت جگر دارم به بار
مجمر خود را بشارت ده که عود آورده ام
گوهرم را چون به سنگ بی تمیزی نشکند
آب مروارید در چشم حسود آورده ام
چون نگردد اشک نومیدی به گرد چشم من
رونمای آتش بی دود دود آورده ام
ای زمین هند آیین برومندی ببند
از صفاهان دیده ای چون زنده رود آورده ام
جراتی گو داری ای بلبل قدم درپیش نه
صائبا را بر سر گفت و شنود آورده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹۶
تا شده است از دوربینی عاقبت بین دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
در ترازوی قیامت خویش را سنجیده ام
منت دست نوازش می کشم از دست رد
از قبول خلق از بس بی تمیزی دیده ام
کی نظر بندم به صحرا می کند چشم غزال
این نوازشها که من از سنگ طفلان دیده ام
می کند در پیش پا دیدن نگاهم کوتهی
بس که از شرم غدار او نظر دزدیده ام
بوده ذوق پاره گردیدن گریبانگیر من
جامه ای چون کعبه در سالی اگر پوشیده ام
برزمین ناید ز شادی پای من چون گردباد
تا خس و خاشاک هستی را بهم پیچیده ام
زینهار از کامجویی دست خود کوتاه دار
کز گل ناچیده من صد دامن گل چیده ام
کرده ام از بهر کاهش خویش را گرد آوری
چون مه نو ز التفات مهر اگر بالیده ام
مد احسان می شمارم پیچ و تاب ماررا
چین ابرویی که من از اهل دولت دیده ام
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
از جهان نادیدنی از بس که صائب دیده ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۶
با کمال محرمی محرم ازان رخساره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
درکنار گل چو بوی گل همان آواره ام
روی آتشناک خوبان آب حیوان من است
هست از آتش زندگی چون مرغ آتشخواره ام
آن سپهر عالم افروزم جهان درد را
کز سرشک و داغ باشد ثابت و سیاره ام
غم به قدر غمگسار از آسمان نازل شود
زان غم من زود آخر شد که بی غمخواره ام
حلقه تا بر در زنند از خویش می آیم برون
چون شرر هر چند در زندان سنگ خاره ام
اعتماد رزق بر رازق مرا امروز نیست
تخته مشق توکل بود از گهواره ام
دور از انصاف است از گلزار بیرون کردنم
من که چون شبنم ز گل قانع به یک نظاره ام
بید مجنون میوه داد و من همان بی حاصلم
چرخ ناهموار شد هموار ومن انگاره ام
دل نهاد درد تابودم فراغت داشتم
چاره جویی کرد صائب این چنین بیچاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۷
داشت از طفلی جنون جا در دل آواره ام
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما
هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام
پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال
کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام
پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود
قطره می زد در رکاب اهوان نظاره ام
پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد
فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام
دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام
نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما
هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام
پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال
کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام
پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود
قطره می زد در رکاب اهوان نظاره ام
پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد
فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام
دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام
نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۸
نو خطان را بر سر نازآورد نظاره ام
زنگ از آیینه دل می برد نظاره ام
زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون
بهر نو خطان گریبان می درد نظاره ام
همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط می چرد نظاره ام
چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند
ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام
غنچه را گل می کند آه سبک جولان من
پرده بیگانگی را می درد نظاره ام
آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند
هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام
وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام
آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان
روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام
چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند
ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
زنگ از آیینه دل می برد نظاره ام
زخم من در آرزوی مشک می غلطد به خون
بهر نو خطان گریبان می درد نظاره ام
همچو آهویی که غلطد در میان سبزه زار
آنچنان در سبزه خط می چرد نظاره ام
چون زمین ساده ای کز بهر حاصل پرورند
ساده رویان را پی خط پرورد نظاره ام
حسن ظالم قدردان از گوشمال خط شود
یار نوخط را به صد جان می خرد نظاره ام
غنچه را گل می کند آه سبک جولان من
پرده بیگانگی را می درد نظاره ام
آن لب میگون به نقل و می تلافی می کند
هر قدر از چشم او خون می خورد نظاره ام
وحشیان را رام می سازد به خود مجنون من
حسن را از راه بیرون می برد نظاره ام
آنچنان کز حسن یوسف بود رزق مصریان
روزی از دیدار خوبان می خورد نظاره ام
چشم من صائب به روی نوخطان واکرده اند
ماه را کی در نظر می آورد نظاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲۷
از فروغ حسن گل درآشیان می سوختم
ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم
در خزان دست و دلی کو تاکسی کاری کند
کاش در جوش بهاران آشیان می سوختم
ناله بی پرده را در خلوت او راه نیست
ورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختم
در سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخ
مرکبم می بود اگر زنی عنان می سوختم
گر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلان
پنبه در گوش گران باغبان می سوختم
داغ من آسان نشد سر حلقه ارباب درد
عمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختم
این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح
شمع شد خاموش اما من همان می سوختم
ماه گرم جلوه و من درکتان می سوختم
در خزان دست و دلی کو تاکسی کاری کند
کاش در جوش بهاران آشیان می سوختم
ناله بی پرده را در خلوت او راه نیست
ورنه این نه پرده را از یک فغان می سوختم
در سرم تابود شور عشق چون طفلان شوخ
مرکبم می بود اگر زنی عنان می سوختم
گر نمی شد مهر لب شرم حضور بلبلان
پنبه در گوش گران باغبان می سوختم
داغ من آسان نشد سر حلقه ارباب درد
عمرها در زیر دیگ این استخوان می سوختم
این جواب آن غزل صائب که می گوید مسیح
شمع شد خاموش اما من همان می سوختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵۹
حنظل افلاک شکر بار باشد صبحدم
شاخ خشک کهکشان پربار باشد صبحدم
آفتاب فیض حق از رخ نقاب افکنده است
هر طرف چشم افکنی دیدار باشد صبحدم
می توان شب خرج کردن قلب روی اندود را
روز بازار دل بیدار باشد صبحدم
دست جمعی را که می لرزند در عرض دعا
آفتاب انگشتر زنهار باشد صبحدم
رحمت تقریب جوی کردگار بی نیاز
گوش بر آواز استغفار باشد صبحدم
ابروی دیده بیدار اشک حسرت است
وقت چشمی خوش که طوفان بار باشد صبحدم
رحمت حق مرهم کافور سامان می دهد
عاشقانی را که دل افگار باشد صبحدم
از گریبانش نسیم مصر سر بیرون کند
دیده هر کس که چون دستار باشد صبحدم
زود بر فتراک می بندد سر خورشید را
دام هر کس دیده بیدار باشد صبحدم
نافه آهوی شب را می شکافد تیغ مهر
آسمانها طبله عطار باشد صبحدم
دیده لبریز سرشک و سینه مالامال آه
کس به این سامان چرا بیکار باشد صبحدم
می تواند فیض برد از آفتاب لطف حق
هرکه چون صائب دلش بیدار باشد صبحدم
شاخ خشک کهکشان پربار باشد صبحدم
آفتاب فیض حق از رخ نقاب افکنده است
هر طرف چشم افکنی دیدار باشد صبحدم
می توان شب خرج کردن قلب روی اندود را
روز بازار دل بیدار باشد صبحدم
دست جمعی را که می لرزند در عرض دعا
آفتاب انگشتر زنهار باشد صبحدم
رحمت تقریب جوی کردگار بی نیاز
گوش بر آواز استغفار باشد صبحدم
ابروی دیده بیدار اشک حسرت است
وقت چشمی خوش که طوفان بار باشد صبحدم
رحمت حق مرهم کافور سامان می دهد
عاشقانی را که دل افگار باشد صبحدم
از گریبانش نسیم مصر سر بیرون کند
دیده هر کس که چون دستار باشد صبحدم
زود بر فتراک می بندد سر خورشید را
دام هر کس دیده بیدار باشد صبحدم
نافه آهوی شب را می شکافد تیغ مهر
آسمانها طبله عطار باشد صبحدم
دیده لبریز سرشک و سینه مالامال آه
کس به این سامان چرا بیکار باشد صبحدم
می تواند فیض برد از آفتاب لطف حق
هرکه چون صائب دلش بیدار باشد صبحدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۵
سرو چون با آن قد استاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
پرده جوهر بود آیینه های صیقلی
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم
دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم
دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود
کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم
گرم جولانتر بود از سایه بال هما
دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم
باده خون دل بود در دیده غم دیدگان
بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم
بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم
عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما
سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم
هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال
آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم
سایه در زیر پا افتاده می آید به چشم
پرده جوهر بود آیینه های صیقلی
با وجود خط عذارش ساده می آید به چشم
در سر کوی تو خورشید از شفق هر صبح و شام
بسمل در خاک و خون افتاده می آید به چشم
دیده ای کز اشک خون آلود مالامال نیست
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
دارد از بی حاصلی در باطن خود صد گره
سرو در ظاهر اگر آزاده می آید به چشم
دیده هر کس که حیوان نیست در بحر وجود
کشتی از دست لنگر داده می آید به چشم
گرم جولانتر بود از سایه بال هما
دولت دنیا اگر استاده می آید به چشم
باده خون دل بود در دیده غم دیدگان
بیغمان را خون دل چون باده می آید به چشم
بس که گردون سیه دل تلخ رو افتاده است
صبح خندانش در نگشاده می آید به چشم
عزم صادق بی نیازست از دلیل ورهنما
سیل را در قطع ره کی جاده می آید به چشم
هرکه را صائب بلند افتاده جولان خیال
آسمان در پیش پا افتاده می آید به چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۲
رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم
می کند موج سرابش کار تیغ آبدار
در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم
تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم
کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم
تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد
هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم
پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم
نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم
از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر
دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم
چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا
حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم
می کند موج سرابش کار تیغ آبدار
در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم
تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم
کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم
تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد
هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم
پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم
نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم
از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر
دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم
چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا
حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۵
چند روزی از در میخانه سروا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
پشت دستی بر قدح، سنگی به مینا می زنم
چند در گرداب سرگردان بگردم چون حباب
می کشم چون موج میدان و به دریا می زنم
بر نمی تابد غبار کلفتم آغوش شهر
می شوم سیلاب و بر دامان صحرا می زنم
بلبلم اما می گلرنگ معشوق من است
قمریم اما نوا بر سرو مینا می زنم
خویش را مرغابیان اشک برمژگان زنند
من کجا مژگان به هم بهر تماشا می زنم
حسن او در دیده خورشید مژگان را گداخت
من همان از سادگی فال تماشا می زنم
شیشه ای کز غمزه خوبان دلش نازکترست
از جنون من دمبدم بر سنگ خارا می زنم
من که جان بخشی چو خضر شیشه دارم در بغل
خنده قهقه بر اعجاز مسیحا می زنم
می فتد هر روز در کارش شکست تازه ای
من ز سودای سر زلفی که سر وا می زنم
عمرها صائب به شهر عقل بودم کوچه بند
مدتی هم با غزالان سر به صحرا می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰۴
من نه آن نقشم که هر ساعت نگینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم
چون نسیم خوش نشین هردم زمینی خوش کنم
چون سویدا از جهان با گوشه دل قانعم
نیستم تخمی که هر ساعت زمینی خوش کنم
در دلم چون تیر این پهلو نشینان می خلند
از خدنگ او مگر پهلو نشینی خوش کنم
هر کمان سست نبود در خور بازو مرا
می کشم ناز بتان تا نازنینی خوش کنم
می زند خون عقیق از شوق من جوش نشاط
می شود ازنامداران چون نگینی خوش کنم
نیست چون آب گهر نقل مکان در طالعم
قطره باران نیم هردم زمینی خوش کنم
حسن شهری مغز سودا را نمی آرد به جوش
می رویم تا لیلی صحرا نشینی خوش کنم
آه کز بی حاصلیها نیست در خرمن مرا
آنقدر حاصل که وقت خوشه چینی خوش کنم
زخم تیغ او کجا صائب نصیب من شود
خاطر خود از شکست آستینی خوش کنم