عبارات مورد جستجو در ۶۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افکنده‌ست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمی‌باید گرفت
رو به ناخن می‌کند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و ‌اشکی است همچون شمع‌ سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان می‌شود
خلعت دل در چه‌کوتاهی ‌ست بر بالای من
شبنم وحشت‌کمین الفت‌پرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتی‌که صد محمل تمنا می‌کشد
می‌روم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بی‌رخت آیینهٔ نشو و نماگم‌کرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب‌، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم‌، غافل از عجزم مباش
آستان سجده می‌آراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این‌ گهر بوده‌ست بیدل حاصل درباب من
سنایی غزنوی : الباب السّادس فی ذکر نفس الکلّی و احواله
اندر مذمّت بددلی و بددل
مثلست این که در عذابکده
حد زده به بُوَد که بیم زده
مرد را بیمِ جان ز زخم بتر
وز دگر زخم تیر و تیغ و تبر
مرد را ار اجل کند تاسه
مرگ با بددلست هم کاسه
چون به حکم اجل نگرویدند
درزخِ نقد بددلان دیدند
اندر آن صف که زور دارد سود
مرد را مرغ دل نباید بود
غم ناآمده خورَد بددل
زان به جز غم نیایدش حاصل
لقمه با بیم دل زند آهو
زان ندارد نه دنبه نه پهلو
مرد کو روز رزم بی‌مایه‌ست
دامن خیمه بهترین دایه‌ست
هر جوان را که شد به جنگ فراز
بهترین عدّتیست عمر دراز
مرد بی‌دست و پای جوشن‌دار
همچو ماهی بُوَد به خشک و به غار
تیغ با مرد مایه و برگست
دل ده‌رای سایهٔ مرگست
هرکه در جنگ بد دل و غمرست
سپر و جوشنش دوم عمرست
درقه جز باجبان مسلّم نیست
تیغ را جز شجاع محرم نیست
تیغ در خورد مرد مردانه است
وز جبان تیغِ تیز بیگانه است
مرد را آهنین زره گره است
اجل نامده قوی زره است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۲
مرا چون دل تپد در بر، دل جانانه می لرزد
که شمع از بال و پر افشانی پروانه می لرزد
گرانی می کند دست تهی بر نخل بارآور
چو افتد در میان عاقلان دیوانه می لرزد
نلرزد بیجگر از تیغ لنگردار چندانی
که از قرب گرانجانان دل فرزانه می لرزد
اگرچه بی طلب رزقش به پای خویش می آید
همان مرغ قفس را دل به آب و دانه می لرزد
بود در ملک هستی حکم سیلاب فناجاری
که بر خود کوه و کاه اینجا به یک دندانه می لرزد
دل آگاه چون از رگ غافل می تواند شد؟
زبیم آسیا در خوشه دایم دانه می لرزد
چه دست و پا تواند زد دل بی دست و پای من؟
که از زلف گرهگیر تو دست شانه می لرزد
غم جان گرامی نیست یک مو تن پرستان را
که جغد از گنج گوهر بیش بر ویرانه می لرزد
نریزد چون دل از بیگانگان در دامنم صائب؟
که از آواز پای آشنا این خانه می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۶
پیر بر زندگی افزون ز جوان می لرزد
برگ بر خویش در ایام خزان می لرزد
نیست تاب نفس سرد دل روشن را
شمع در وقت سحرگاه ازان می لرزد
دل ز آسودگی جسم نیاید به قرار
شد زمین ساکن و این خانه همان می لرزد
از جلای دل خود هر که به تن پردازد
ساده لوحی است که بر آینه دان می لرزد
می شود از در نابسته پریشان، خاطر
دل آسوده ز چشم نگران می لرزد
مهد آرام پریشان سخنان خاموشی است
بیشتر بر سر گفتار زبان می لرزد
وطن از یاد به خونگرمی غربت نرود
آب در لعل گران قیمت ازان می لرزد
دل به جان لرزد ازان قامت چون تیر خدنگ
آنچنان کز قدر انداز نشان می لرزد
در ته آب بقا پاس نفس می دارد
زیر شمشیر تو هرکس که به جان می لرزد
به زر قلب اگر یوسف خود بفروشم
دلم از غبن خریدار همان می لرزد
گر چه فرسوده شد از خوردن نان دندانش
کوته آندیش همان در غم نان می لرزد
آنچنان کز نفس سرد خزان لرزد برگ
صائب از گرمی احباب چنان می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۰
نفس به سینه ام از اضطراب می سوزد
چنان که تیر شهاب از شتاب می سوزد
ز قید عقل در اقلیم عشق فارغ باش
که سایه در قدم آفتاب می سوزد
طراوت تو کند سبز تخم سوخته را
خوش آن کتان که درین ماهتاب می سوزد
ز خون سوختگان عشق مجلس افروزست
چراغ شعله به اشک کباب می سوزد
گلی که گریه گرم من است میرابش
ز شبنمش جگر آفتاب می سوزد
ازان زمان که لب از خون گرم من تر کرد
هنوز در جگر تیغ آب می سوزد
چنان که شهپر عقل از شراب آتشناک
ز آفتاب رخ او نقاب می سوزد
مرا جدایی او سوخت، وقت شبنم خوش
که در مشاهده آفتاب می سوزد
اگرچه در دل دریاست جای من صائب
ز تشنگی جگرم چون سراب می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۹
نیم بیدرد دایم پیچ و تاب ساکنی دارم
چو نبض ناتوانان اضطراب ساکنی دارم
ز سوز عشق ازین پهلو به آن پهلو نمی گردم
درین دریای پر آتش کباب ساکنی دارم
مشو ای آهنین دل از کمند جذبه ام غافل
که چون آهن ربا در دل شتاب ساکنی دارم
ربایم هر که را از گلرخان بر من گذار افتد
ز حیرت گر چه چون آیینه آب ساکنی دارم
ندارم در گره چیزی که ارزد بیقراری را
درین دریای پرشورش حباب ساکنی دارم
گره گردیده ام چون کهربا هر چند در ظاهر
نهان در پرده دل اضطراب ساکنی دارم
به آواز جرس نتوان مرا بیدار گرداندن
که من همچون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
علاج شعله سرکش ز آب نرم می آید
سوال تند دشمن را جواب ساکنی دارم
ز سرعت گر چه روی سیل را بر خاک می مالم
به قدر آرزومندی شتاب ساکنی دارم
اگر چه دور گردان می شمارندم ز بیدردان
به هر رگ چون ره خوابیده خواب ساکنی دارم
تو ای سیل سبکرو وصل دریا را غنیمت دان
که من چون آهن و فولاد آب ساکنی دارم
امید صلح هر جا هست از خود می دوم بیرون
به هر جا تند باید شد عتاب ساکنی دارم
به ظاهر چون کتان در پرتو مهتاب اگر محوم
به تار و پود هستی پیچ و تاب ساکنی دارم
ندارم با کمال ناامیدی موج بیتابی
درین دریای پر وحشت سراب ساکنی دارم
به جای دعوی از حرفم تراوش می کند معنی
خم سربسته ام بوی شراب ساکنی دارم
عجب دارم نسوزد دانه ام را برق نومیدی
که چشم آبیاری از سحاب ساکنی دارم
ز من صائب درین بستانسرا تندی نمی آید
گل نشکفته ام، بوی گلاب ساکنی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۱
ز خال گوشه ابروی یار می ترسم
ازین ستاره دنباله دار می ترسم
چو مهره در دهن مار می توانم رفت
از آن دو سلسله تابدار می ترسم
ز رنگ و بوی جهان قانعم به بی برگی
خزان گزیده ام از نوبهار می ترسم
ز نیش مار به نرمی نمی توان شد امن
من از ملایمت روزگار می ترسم
شکست دشمن عاجز نه از جوانمردی است
ترا گمان که من از نیش خار می ترسم
به تنگ حوصلگان بر نمی توان آمد
از بحر بیش من از چشمه سار می ترسم
مرا ز آتش دوزخ نمی توان ترساند
ز شرمساری روز شمار می ترسم
ز سیل حادثه از جا نمی روم صائب
ز شبنم رخ آن گلعذار می ترسم
جامی : دفتر اول
بخش ۲۷ - حکایت آن غوری که در مناره پنهان شده بود و فریاد می کرد که مرا مجویید که من اینجا نیستم
روستایی ز دست باران جست
رفت و در پای ناودان بنشست
ساده ای از تکاو عرصه غور
کرد روزی به سوی شهر عبور
مانده و گرسنه ز راه تکاو
بر کتف توبره به پا گرگاو
اوفتادش گذر به دکانی
دید پر نان و نانخورش خوانی
بی تکلف گذشت و خوش بنشست
کرد بیرون ز زیر پشمین دست
صاحب خوان چو بود اهل کرم
نزد از منع و زجر با او دم
چون ازان نان و خوان به تنهایی
خورد چندانکه داشت گنجایی
توبره بر زیر سر نهاد و بخفت
صاحب خوان چو آن بدید آشفت
گفت برخیز هان و هان برخیز
زودتر زین در دکان بگریز
ملک شهر حکم فرموده
که بگیرند الاغ آسوده
دمبدم می رسد یکی سرهنگ
می کند سوی هر الاغ آهنگ
می کشد در قطار خویش تو را
می کشد زیر بار خویش تو را
می برد بارکش به هر سویت
می کند ریش پشت و پهلویت
مرد غوری چو آن سخن بشنید
توبره بر کتف نهاد و دوید
در به در کو به کو بسی شتافت
هیچ جایی به از مناره نیافت
از همه مردمان کناره گزید
ترس ترسان در آن مناره خزید
از قضا بهر سود و سودایی
خاست از شهر شور و غوغایی
شد گمانش که شور سرهنگ است
کش به سوی الاغ آهنگ است
بانگ می زد که من نهان شده ام
وز جفای تو در امان شده ام
زود بگذر سخن مگوی اینجا
من نهانم مرا مجوی اینجا
بلکه خود زین دیار دورم من
همچنان در تکاو غورم من
صد سخن بیش ازین قبل بودش
لیک هر یک خلاف مقصودش
همچو آن ساده دل که از دغلی
ساخت بر ذکر سر نشان جلی
ذکرش آمد برون ز پرده سر
بر خیال سر او هنوز مصر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
سپندوار بر آتش چو اضطراب کنم
ز سوز دل، جگر شعله را کباب کنم
شود ز لذت نظاره چشم من محروم
به وقت دیدنش از بس که اضطراب کنم
به یاد لعل تو شبها به محرومی
ز خون دل، قدح خویش پرشراب کنم
دم شهادت خود، خوش تنعمی دارم
که زخم از دم شمشیر انتخاب کنم


حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
نمی فتد به دل، از محشر اضطراب مرا
به زیر سایهٔ تیغ تو، برده خواب مرا
لب سؤال مرا مهر بوسه، خاموشی ست
چرا نمی دهد آن کنج لب جواب مرا؟
حصار عافیتم، چون حباب، خاموشی ست
کشیدن نفسی، می کند خراب مرا
به ساغر نگهی مست کن مرا، ساقی
که اشک شور، نمک ریخت در شراب مرا
نظر به سرمهٔ توحیدم آشناست، حزین
شکوه ذرّه کند کار آفتاب مرا
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۵
ز خوی سرکش او هر قدم پا مال می گردم
غزالی را که من چون سایه در دنبال می گردم
چو طفل بی جگر کو می رمد شبها ز تاربکی
هراسان از سواد نامهٔ اعمال می گردم
تو بی پروا و من شوریده احوالم، چه میپرسی؟
سخن ها گرد دل می گردد اما لال می گردم
چنین بر شیشهٔ صبرم زنی گر سنگ بی تابی
به اندک فرصتی بازیچهٔ اطفال می گردم
دل آزرده دارد یک بیابان خار، هر لختش
تو پنداری که درگلزار، فارغبال می گردم
طمع از چشم تنگان، دانه ام آب حیا دارد
من لب تشنه، گرد چشمه ی غربال می گردم
حزین ، اکنون به حاجی باد طوف کعبه ارزانی
که من بر گرد این دیوان فرخ فال می گردم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
ز حیلت سازی نفس صلاح اندیش می ترسم
نمی ترسم من از بیگانگان، از خویش می ترسم
نکردم هرگز از تیغ قضا پهلو تهی امّا
ز آه دردناک سینه های ریش می ترسم
به خود نسپرده ام در عاشقی هر چند ایمانی
ز دست اندازی آن زلف کافر کیش می ترسم
نگاه تلخ باشد گرچه دشمن، جان شیرین را
از آن مژگان زهرآلوده پیکان بیش می ترسم
برد بانگ دهل از دور، دل، آشفته حالان را
من از آوازه ی این عقل دوراندیش می ترسم
پر از زنبور باشد شهد دولت اهل دنیا را
نیالایم دهان خود به نوش و نیش، می ترسم
حزین از بیم حشر آسوده ام، از خود هراسانم
نمی ترسم ز حق، از کرده های خویش می ترسم
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
در هجر تو گفتم که ز جان میترسم
وصل آمد و من هم آنچنان میترسم
دی خود ز زبان دشمنان ترسیدم
امروز ز چشم دوستان میترسم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
از صحبت آن رشک ملک می ترسم
زخمم، ز ملاقات نمک می ترسم
یک خنده به کام دل نکردم هرگز
چون طفل دبستان ز فلک می ترسم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
ما که دل در فکر دنیای خراب افکنده ایم
گوهر یکدانه ای را در خلاب افکنده ایم
مغز خورشید از شمیم عشق باشد عطسه ریز
تا بر این اخگر ز لخت دل کباب افکنده ایم
در طریق جستجو از گرمی رفتار خویش
آتش شوقی در آغوش شتاب افکنده ایم
سادگی بین کز پی تحصیل آرام و قرار
خویش را در موج خیز اضطراب افکنده ایم
شاهد دیدار از آیینهٔ ما رو نتافت
تا به رخ از پردهٔ حیرت نقاب افکنده ایم
در هوای گرم سیر عشق امشب ما و یار
جامه خواب از پرنیان ماهتاب افکنده ایم
خویش را جویا به رنگ نقش پای زایران
بر در دولت سرای بوتراب افکنده ایم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
کی کمال مرد بدخو بر کسی گردد عیان
گشته در دیوار پشت چین پیشانی نهان
بسکه از بیم تو دزدیم نفس در جیب دل
می چکد از مد آهم خون چو شاخ ارغوان
عنکبوت آسا دوم سوی تو بر تار نگاه
از طلب هرگز نمانم گرچه گشتم ناتوان
قد ز بار حرص در ایام پیری گشته خم
در خور بازوی طاقت نیست زور این کمان
هرگز از جوش حیا جویا نشد دمساز دل
با وجود آنکه دارد چشمش از مژگان زبان
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
چنان زخوی تو هر کس به هر دیار گریخت
که دشت در صدف و بحر در غبار گریخت
به دیده دشت غزال رمیده می آید
مگر ز وحشت مجنون بیقرار گریخت
تپیدن دل ما رنگ بند وحشت شد
نگفت بهر چه مجنون بیقرار گریخت
اسیر اینهمه کی داشت راه حرف گریز
گریز پا مگر از وحشت خمار گریخت
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۰۸
ملامت می کنند از شورش حالی که من دارم
جنون دیوانه می گردد ز افعالی که من دارم
بنازم مغفرت را جوش بحر اضطراب است این
گریزد معصیت از ننگ اعمالی که من دارم
نگنجد در دل اندیشه سودایی که من دارم
نمی دانم چه خواهم کرد با حالی که من دارم
اسیرم بیخودی محوم نمی دانم که را دیدم
نگنجد در دل آیینه تمثالی که من دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۱
نیم گلچین که از مرغ چمن یا باغبان ترسم
نسیم بی نیازم کی ز منع این و آن ترسم
بود با شیوه هر مهربان منت فروشیها
همه از دشمنان ترسند و من از دوستان ترسم
اسیر از بیزبانی باشدم در سینه صافی تیغ
چرا بیهوده از شمشیر کین دشمنان ترسم
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۹
از واقعه روز پسین می ترسم
از حادثه زیر زمین می ترسم
گویند مرا: از چه سبب می ترسی؟
از مرگ گلو گیر چنین می ترسم