عبارات مورد جستجو در ۷۷ گوهر پیدا شد:
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۲۶ - ترکیب بند
در عهد تو ای نگار دلبند
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
بس عهد که بشکنند و سوگند
بر جان ضعیف آرزومند
زین بیش جفا و جور مپسند
من چون تو دگر ندیدهام خوب
منظور جهانیان و محبوب
دیگر نرود به هیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند
ما را هوس تو کس نیاموخت
پروانه به جهد خویشتن سوخت
عشق آمد و چشم عقل بر دوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند
دوران تو نادر اوفتادست
کاین حسن خدا به کس ندادست
در هیچ زمانهای نزادست
مادر به جمال چون تو فرزند
ای چشم و چراغ دیده و حی
خون ریختنم چه میکنی هی
این جور که میبریم تا کی
وین صبر که میکنیم تا چند؟
هرلحظه به سر درآیدم دود
فریاد و جزع نمیکند سود
افتادم و مصلحت چنین بود
بیبند نگیرد آدمی پند
دل رفت و عنان طاقت از دست
سیل آمد و ره نمیتوان بست
من نیستم ار کسی دگر هست
از دوست به یاد دوست خرسند
مهر تو نگار سرو قامت
بر من رقمست تا قیامت
بادست به گوش من ملامت
واندوه فراق کوه الوند
دل در طلب تو رفت و دینم
جان نیز طمع کنی یقینم
مستوجب این و بیش ازینم
باشد که چو مردم خردمند
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنبالهٔ کار خویش گیرم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو صبر کردن و خونخوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
از اصل کار، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود، جان پدید نیست
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست
با درد او بساز که درمان پدید نیست
حد تو صبر کردن و خونخوردن است و بس
زیرا که حد وادی هجران پدید نیست
در زیر خاک چون دگران ناپدید شو
این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست
ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش
چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست
با پاسبان درگه او های و هوی زن
چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست
ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق
در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست
فانی شو از وجود و امید از عدم ببر
کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست
از اصل کار، جان تو کی با خبر شود
کانجا که اصل کار بود، جان پدید نیست
جان ناپدید آمد و در آرزوی جان
از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست
عطار را اگر دل و جان ناپدید شد
نبود عجب که چشمهٔ حیوان پدید نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
آن در که بسته باید تا چند باز دارم
کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم
با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم
گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم
تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی
در جان خویش گفتم چندان که راز دارم
چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر
در چشم من فروشد چون چشم باز دارم
چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی
تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم
جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان
جان من است جانان، جان دلنواز دارم
نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم
چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم
تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم
کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت
نه صبر میتوانم نه کارساز دارم
از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست
من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم
شوریدهٔ جهانم چون قربت تو جویم
محمود نیستم من، خو با ایاز دارم
بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم
ورنه کسی نبوده است البته باز دارم
من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
جان در میان آتش تن در گداز دارم
لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او
چون سرنگون نهای تو صد سرفراز دارم
کامروز وقتش آمد کان در فراز دارم
با هر که از حقیقت رمزی دمی بگویم
گوید مگوی یعنی برگ مجاز دارم
تا لاجرم به مردی با پاره پاره جانی
در جان خویش گفتم چندان که راز دارم
چون این جهان و آن یک با صد جهان دیگر
در چشم من فروشد چون چشم باز دارم
چیزی برفت از من و اینجا نماند چیزی
تا این شود چون آن یک کاری دراز دارم
جانی که داشتم من، شد محو عشق جانان
جان من است جانان، جان دلنواز دارم
نی نی اگر چو شمعی این دم زدم ز گرمی
اکنون چو شمع از آن دم سر زیر گاز دارم
چون عز و ناز ختم است بر تو همیشه دایم
تا چند خویشتن را در عز و ناز دارم
کارم فتاد و از من تو فارغی به غایت
نه صبر میتوانم نه کارساز دارم
از بس که بی نیازی است آنجا که حضرت توست
من زاد این بیابان عجز و نیاز دارم
شوریدهٔ جهانم چون قربت تو جویم
محمود نیستم من، خو با ایاز دارم
بازی اگر نشیند بر دوش من نگیرم
ورنه کسی نبوده است البته باز دارم
من شمع جمع عشقم نه جان به تن بمانده
جان در میان آتش تن در گداز دارم
لاف ای فرید کم زن زیرا که در ره او
چون سرنگون نهای تو صد سرفراز دارم
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
گفتار مردی صوفی از روزگار خود
صوفیی را گفت مردی نامدار
کای اخی چون میگذاری روزگار
گفت من در گلخنیام مانده
خشک لب ، تر دامنیام مانده
گردهٔ نشکستم اندر گلخنم
تا که نشکستند آنجا گردنم
گر تو در عالم خوشی جویی دمی
خفتهٔ یا باز میگویی همی
گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط
تا رسی مردانه زان سوی صراط
خوش دلی در کوی عالم روی نیست
زانک رسم خوش دلی یک موی نیست
نفس هست اینجا که چون آتش بود
در زمانه کو دلی تا خوش بود
گر چو پرگاری بگردی در جهان
دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان
کای اخی چون میگذاری روزگار
گفت من در گلخنیام مانده
خشک لب ، تر دامنیام مانده
گردهٔ نشکستم اندر گلخنم
تا که نشکستند آنجا گردنم
گر تو در عالم خوشی جویی دمی
خفتهٔ یا باز میگویی همی
گر خوشی جویی، در آن کن احتیاط
تا رسی مردانه زان سوی صراط
خوش دلی در کوی عالم روی نیست
زانک رسم خوش دلی یک موی نیست
نفس هست اینجا که چون آتش بود
در زمانه کو دلی تا خوش بود
گر چو پرگاری بگردی در جهان
دل خوشی یک نقطه کس ندهدنشان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۰
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
یار ما چون نیستی با هر که خواهی یار باش
مست حسنی با رقیبان میل می خوردن مکن
بد حریفانند آنها گفتمت هشیار باش
آنکه ما را هیچ برخورداری از وصلش نبود
از نهال وصل او گو غیر برخوردار باش
گر چه میدانم که دشوار است صبر از روی دوست
چند روزی صبر خواهم کرد گو دشوار باش
صبر خواهم کرد وحشی در غم نادیدنش
من که خواهم مرد گو از حسرت دیدار باش
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد
راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد
خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک
زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
روزگاری میگذار امروز از آن نوعی که هست
کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد
تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست
صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد
گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم
روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد
گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش
کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد
ماهرویا تکیه بر عشق من و خوبی خویش
بس مکن زیرا که هم این و هم آن بگذرد
شرم دار آخر که هردم الغیاث انوری
تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد
راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد
خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک
زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد
روزگاری میگذار امروز از آن نوعی که هست
کانچه مردم بر خود آسان کرد آسان بگذرد
تا در این دوری ز داروی و ز درمان چاره چیست
صبر کن چندان که این دوران دونان بگذرد
گرچه مهجورم تن اندر درد هجران کی دهم
روزی آخر یاد ما بر یاد جانان بگذرد
گرچه در پیمان تست این دم چنان غافل مباش
کین جهان مختصرآباد ویران بگذرد
ماهرویا تکیه بر عشق من و خوبی خویش
بس مکن زیرا که هم این و هم آن بگذرد
شرم دار آخر که هردم الغیاث انوری
تازه بر سمع بزرگان خراسان بگذرد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
نو به نو هر روز باری میکشم
بار نبود چون ز یاری میکشم
ناشکفته زو گلی هرگز مرا
هر زمان زو رنج خاری میکشم
گر بلایش میکشم عیبم مکن
کین بلا آخر به کاری میکشم
زحمت سرمای سرد از ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
عشق هر دم در میانم میکشد
گرچه خود را بر کناری میکشم
کار من روزی شود همچون نگار
کاین غم از بهر نگاری میکشم
فخر وقت خویشتن دانم همی
اینکه از خصمانش عاری میکشم
بار او نتوان کشید از هجر و وصل
پس مرا این بس که باری میکشم
تو مرا گویی کشیدی درد و غم
من چه میگویم که آری میکشم
بار نبود چون ز یاری میکشم
ناشکفته زو گلی هرگز مرا
هر زمان زو رنج خاری میکشم
گر بلایش میکشم عیبم مکن
کین بلا آخر به کاری میکشم
زحمت سرمای سرد از ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
عشق هر دم در میانم میکشد
گرچه خود را بر کناری میکشم
کار من روزی شود همچون نگار
کاین غم از بهر نگاری میکشم
فخر وقت خویشتن دانم همی
اینکه از خصمانش عاری میکشم
بار او نتوان کشید از هجر و وصل
پس مرا این بس که باری میکشم
تو مرا گویی کشیدی درد و غم
من چه میگویم که آری میکشم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
بیتو جانا زندگانی میکنم
وز تو این معنی نهانی میکنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا
بیتو چندین زندگانی میکنم
تو نه و من در جهان زندگان
راستی باید گرانی میکنم
صبر گویم میکنم لیکن چه صبر
حیلتی چونین که دانی میکنم
از غمم شادی و تا بشنیدهام
از غم خود شادمانی میکنم
در همه راه تمنا کردمی
بر سر ره دیدهبانی میکنم
وز تو این معنی نهانی میکنم
شرم باد از کار خویشم تا چرا
بیتو چندین زندگانی میکنم
تو نه و من در جهان زندگان
راستی باید گرانی میکنم
صبر گویم میکنم لیکن چه صبر
حیلتی چونین که دانی میکنم
از غمم شادی و تا بشنیدهام
از غم خود شادمانی میکنم
در همه راه تمنا کردمی
بر سر ره دیدهبانی میکنم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
چگونه دل نسپارم به صورت تو، نگارا؟
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
که در جمال تو دیدم کمال صنع خدا را
چه بر خورند ز بالای نازک تو؟ ندانم
جماعتی که تحمل نمیکنند بلا را
نه رسم ماست بریدن ز دوستان قدیمی
دین دیار ندانم که رسم چیست شما را
مرا که روی تو بینم به جاه و مال چه حاجت؟
کسی که روی تو بیند به از خزینهٔ دارا
شبی به روز بگیرم کمند زلفت و گویم:
بیار بوسه، که امروز نیست روز مدارا
جراحت دل عاشق دواپذیر نباشد
چو درد دوست بیامد چه میکنیم دوا را؟
صبور باش درین غصه، اوحدی، که صبوران
سخن ز خار برون آورند و سیم ز خارا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
مهر گسل گشت یار، عهد شکن شد حبیب
اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب
خوارم و بیوصل دوست خوار بود آدمی
زارم و بیروی گل زار بود عندلیب
دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار
یا نظری بیستیز، یا گذری بیرقیب
ما ز تو مهر و وفا خواستهایم، ای صنم
نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب
نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب
طبع چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب
ابروی محرابوش گر سوی مسجد بری
نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب
گر بکشم خویش را در طلب وصل تو
سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب
چاره به جز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب
دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب
دلمنه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان
جور کشد بیسخن عاشق و آنگه غریب
اصل خطر شد دوا، رای خطا زد صلیب
خوارم و بیوصل دوست خوار بود آدمی
زارم و بیروی گل زار بود عندلیب
دیر کشید، ای نگار، سوختنم ز انتظار
یا نظری بیستیز، یا گذری بیرقیب
ما ز تو مهر و وفا خواستهایم، ای صنم
نی چو کسان دگر عاشق رنگیم و طیب
نیست ز خامان عجب عشق زنخدان و لب
طبع چه جوید؟رطب، طفل چه جوید زبیب
ابروی محرابوش گر سوی مسجد بری
نعره برآرد امام، در غلط افتد خطیب
گر بکشم خویش را در طلب وصل تو
سود ندارد، که نیست کار برون از نصیب
چاره به جز صبر نیست، کان رخ چون آفتاب
دل برباید، مگر دیده بدوزد لبیب
دلمنه، ای اوحدی، زانکه به شهر کسان
جور کشد بیسخن عاشق و آنگه غریب
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
بد میکنند مردم زان بیوفا حکایت
وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم
ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه
صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت
آیا بر که گویم: این قصهٔ پریشان؟
یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت
دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟
نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت
در عشق او صبوری دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان
کین غصهٔ نهانی ناگه کند سرایت
وانگه رسیده ما را دل دوستی به غایت
بنیاد عشق ویران، گر میزنم تظلم
ترتیب عقل باطل، گر میکنم شکایت
صد مهر دیده از ما، ناداده نیم بوسه
صد جور کرده بر ما، نادیده یک جنایت
آیا بر که گویم: این قصهٔ پریشان؟
یا بر که عرضه دارم این رنج بنهایت؟
عقلم به عشق او، چون رخصت بداد، گفتم
روزی به سر در آیم زین عقل بیکفایت
دل وصف او به نیکی کردی همیشه، آری
چون عشق سخت گردد دل کژ کند روایت
بیغم کجا توان بود؟ آسوده کی توان شد؟
نی زین طرف تحمل، نی زان جهت عنایت
در عشق او صبوری دل باز داد ما را
ورنه که خواست کردن درویش را رعایت؟
ای اوحدی، غم او برخود مگیر آسان
کین غصهٔ نهانی ناگه کند سرایت
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۹
بکوش و روی مگردان ز جور و بارکشی
مگر مراد دل خویش در کنار کشی
چو اختیار دلت عشق روی دلداریست
ضرورتست که جورش به اختیار کشی
به یاد او قدح زهر ناب میباید
که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی
به هر صفت که میسر شود بکن جهدی
که خویش را به سر کوی آن نگار کشی
ز جاه و دولت دنیا دگر چه میطلبی؟
سعادت تو همین بس که جور یار کشی
اگر به آخر عمر این مراد خواهی یافت
روا بود که همه عمرش انتظار کشی
چو اوحدی دلت ار با گلیست حیف مدار
ز بهر خاطر گل گر جفای خار کشی
مگر مراد دل خویش در کنار کشی
چو اختیار دلت عشق روی دلداریست
ضرورتست که جورش به اختیار کشی
به یاد او قدح زهر ناب میباید
که همچو شربت شیرین خوشگوار کشی
به هر صفت که میسر شود بکن جهدی
که خویش را به سر کوی آن نگار کشی
ز جاه و دولت دنیا دگر چه میطلبی؟
سعادت تو همین بس که جور یار کشی
اگر به آخر عمر این مراد خواهی یافت
روا بود که همه عمرش انتظار کشی
چو اوحدی دلت ار با گلیست حیف مدار
ز بهر خاطر گل گر جفای خار کشی
اوحدی مراغهای : جام جم
حکایت
مرشدی را ملامتی افتاد
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
در مریدان قیامتی افتاد
به خصومت میان فرو بستند
وز پی خصم او برون جستند
زان مریدان یکی که داناتر
به فنون هنر تواناتر
در تحمل ز بس تمام که بود
بنجنبید از آن مقام که بود
حاضری چون دلش شکیبا دید
از وی آن حال را نه زیبا دید
گفت: حقی که در شمار آید
این چنین روز را به کار آید
آنمریدش جواب داد که: باش
دل خویش و درون ما مخراش
شیخ را از من این نباشد چشم
بر من از خامشی نگیرد خشم
رنج او چون هبا توان کردن
خرقه دیگر قبا توان کردن
باز چون تخم فتنه پاشد شیخ
با مریدان چه کرده باشد شیخ؟
تا کسی راسخ و امین نبود
لایق صحبتی چنین نبود
گر تو خواهی که کار دین سازی
بار دنیی ز خود بیندازی
نقش لوح خودی چو بتراشی
قلمش رخ نهد به جماشی
گر کند بر تو بیادب انکار
تو بکوش و ادب نگه میدار
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
خجلت ز عشق پاک گهر میبریم ما
از آفتاب دامن تر میبریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر میبریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمهٔ حیات
دلهای شب ز دیدهٔ تر میبریم ما
حیرت مباد پردهٔ بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر میبریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیعتر
در چشم تنگ مور بسر میبریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر میبریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانهایم و رنج سفر میبریم ما
از آفتاب دامن تر میبریم ما
یک طفل شوخ نیست درین کشور خراب
دیوانگی به جای دگر میبریم ما
فیضی که خضر یافت ز سرچشمهٔ حیات
دلهای شب ز دیدهٔ تر میبریم ما
حیرت مباد پردهٔ بینایی کسی!
در وصل، انتظار خبر میبریم ما
با مشربی ز ملک سلیمان وسیعتر
در چشم تنگ مور بسر میبریم ما
هر کس به ما کند ستمی، همچو عاجزان
دیوان خود به آه سحر میبریم ما
صائب ز بس تردد خاطر، که نیست باد!
در خانهایم و رنج سفر میبریم ما
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
گفتمش دم به دم آزار دل زار مکن
گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
گفت اگر یار مکنی شکوه ز آزار مکن
گفتمش چند توان طعنه ز اغیار شنید
گفت از من بشنو گوش باغیار مکن
گفتم از درد دل خویش به جانم چه کنم
گفت تا جان شودت درد دل اظهار مکن
گفتم آن به که سر خویش فدای تو کنم
از میان تیغ برآورد که زنهار مکن
گفتمش محتشم دلشده را خوار مدار
گفت خورد از پی عزت او خوار مکن
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
من کیستم به دوزخ هجران فتادهای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهادهای
تشریف وصل در بر اغیار دیدهای
با دل قرار فرقت دل دار دادهای
از جوی یار بر سر آتش نشستهای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستادهای
پا از ره سلامت دوران کشیدهای
بر خورد در ملامت مردم گشادهای
در شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم ارادهای
در کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیادهای
چون محتشم عنان هوس دادهای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیادهای
وز جرم عشق دل به عقوبت نهادهای
تشریف وصل در بر اغیار دیدهای
با دل قرار فرقت دل دار دادهای
از جوی یار بر سر آتش نشستهای
وز رشگ غیر بر در غیرت ستادهای
پا از ره سلامت دوران کشیدهای
بر خورد در ملامت مردم گشادهای
در شاه راه جور کشی پر تحملی
در وادی وفا طلبی کم ارادهای
در کامکاری از همه آفاق کمتری
در بردباری از همه عالم زیادهای
چون محتشم عنان هوس دادهای ز دست
وز رخش کامرانی دوران پیادهای
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۱۲۲
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
بیگل رویت ندارد، رونقی بستان ما
بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح
عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
چیست یاران، چاره غمهای بیپایان ما؟
دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر
چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما
در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود
میشنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما
بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجز است
چون تحمل میکند گویی دل سلمان ما؟
بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح
عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند
چیست یاران، چاره غمهای بیپایان ما؟
دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر
چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب
سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما
در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد
دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود
میشنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما
بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجز است
چون تحمل میکند گویی دل سلمان ما؟