عبارات مورد جستجو در ۲۸۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۱۵ - قصاص فرمودن داود علیه السلام خونی را بعد از الزام حجت برو
هم بدان تیغش بفرمود او قصاص
کی کند مکرش ز علم حق خلاص؟
حلم حق گرچه مواساها کند
لیک چون از حد بشد پیدا کند
خون نخسبد درفتد در هر دلی
میل جست و جوی و کشف مشکلی
اقتضای داوری رب دین
سر بر آرد از ضمیر آن و این
کان فلان چون شد؟ چه شد حالش؟ چه گشت؟
هم چنان که جوشد از گلزار کشت
جوشش خون باشد آن وا جست‌ها
خارش دل‌ها و بحث و ماجرا
چون که پیداگشت سر کار او
معجزه‌ی داوود شد فاش و دوتو
خلق جمله سر برهنه آمدند
سر به سجده بر زمین‌ها می‌زدند
ما همه کوران اصلی بوده‌ایم
از تو ما صد گون عجایب دیده‌ایم
سنگ با تو در سخن آمد شهیر
کز برای غزو طالوتم بگیر
تو به سه سنگ و فلاخن آمدی
صد هزاران مرد را بر هم زدی
سنگ‌هایت صدهزاران پاره شد
هر یکی هر خصم را خون‌خواره شد
آهن اندر دست تو چون موم شد
چون زره‌سازی تو را معلوم شد
کوه‌ها با تو رسایل شد شکور
با تو می‌خوانند چون مقری زبور
صد هزاران چشم دل بگشاده شد
از دم تو غیب را آماده شد
وان قوی‌تر زان همه کین دایم است
زندگی بخشی که سرمد قایم است
جان جمله‌ی معجزات این است خود
کو ببخشد مرده را جان ابد
کشته شد ظالم جهانی زنده شد
هر یکی از نو خدا را بنده شد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳۶ - باز جواب انبیا علیهم السلام ایشان را
انبیا گفتند نومیدی بد است
فضل و رحمت‌های باری بی‌حد است
از چنین محسن نشاید ناامید
دست در فتراک این رحمت زنید
ای بسا کارا که اول صعب گشت
بعد از آن بگشاده شد سختی گذشت
بعد نومیدی بسی اومیدهاست
از پس ظلمت بسی خورشیدهاست
خود گرفتم که شما سنگین شدیت
قفل‌ها بر گوش و بر دل بر زدیت
هیچ ما را با قبولی کار نیست
کار ما تسلیم و فرمان کردنی‌ست
او بفرمودستمان این بندگی
نیست ما را از خود این گویندگی
جان برای امر او داریم ما
گر به ریگی گوید او کاریم ما
غیر حق جان نبی را یار نیست
با قبول و رد خلقش کار نیست
مزد تبلیغ رسالاتش ازوست
زشت و دشمن‌رو شدیم از بهر دوست
ما برین درگه ملولان نیستیم
تا ز بعد راه هرجا بیستیم
دل فرو بسته و ملول آن کس بود
کز فراق یار در محبس بود
دلبر و مطلوب با ما حاضر است
در نثار رحمتش جان شاکر است
در دل ما لاله‌زار و گلشنی‌ست
پیری و پژمردگی را راه نیست
دایما تر و جوانیم و لطیف
تازه و شیرین و خندان و ظریف
پیش ما صد سال و یک ساعت یکی‌ست
که دراز و کوته از ما منفکی‌ست
آن دراز و کوتهی در جسم‌هاست
آن دراز و کوته اندر جان کجاست؟
سیصد و نه سال آن اصحاب کهف
پیششان یک روز بی‌اندوه و لهف
وان گهی بنمودشان یک روز هم
که به تن باز آمد ارواح از عدم
چون نباشد روز و شب یا ماه و سال
کی بود سیری و پیری و ملال؟
در گلستان عدم چون بی‌خودی‌ست
مستی از سغراق لطف ایزدی‌ست
لم یذق لم یدر هر کس کو نخورد
کی به وهم آرد جعل انفاس ورد؟
نیست موهوم ار بدی موهوم آن
همچو موهومان شدی معدوم آن
دوزخ اندر وهم چون آرد بهشت؟
هیچ تابد روی خوب از خوک زشت؟
هین گلوی خود مبر هان ای مهان
این‌چنین لقمه رسیده تا دهان
راه‌های صعب پایان برده‌ایم
ره بر اهل خویش آسان کرده‌ایم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۳ - حکایت امیر و غلامش کی نماز باره بود وانس عظیم داشت در نماز و مناجات با حق
میرشد محتاج گرمابه سحر
بانگ زد سنقر هلا بردار سر
طاس و مندیل و گل از التون بگیر
تابه گرمابه رویم ای ناگزیر
سنقر آن دم طاس و مندیلی نکو
برگرفت و رفت با او دو به دو
مسجدی بر ره بد و بانگ صلا
آمد اندر گوش سنقر در ملا
بود سنقر سخت مولع در نماز
گفت ای میر من ای بنده‌نواز
تو برین دکان زمانی صبرکن
تا گذارم فرض و خوانم لم یکن
چون امام و قوم بیرون آمدند
از نماز و وردها فارغ شدند
سنقر آن جا ماند تا نزدیک چاشت
میر سنقر را زمانی چشم داشت
گفت ای سنقر چرا نایی برون؟
گفت می‌نگذاردم این ذو فنون
صبر کن نک آمدم ای روشنی
نیستم غافل که در گوش منی
هفت نوبت صبر کرد و بانگ کرد
تا که عاجز گشت از تیباش مرد
پاسخش این بود می‌نگذاردم
تا برون آیم هنوز ای محترم
گفت آخر مسجد اندر کس نماند
کیت وا می‌دارد؟ آن جا کت نشاند؟
گفت آن که بسته‌استت از برون
بسته است او هم مرا در اندرون
آن که نگذارد تورا کآیی درون
می‌بنگذارد مرا کآیم برون
آن که نگذارد کزین سو پا نهی
او بدین سو بست پای این رهی
ماهیان را بحر نگذارد برون
خاکیان را بحر نگذارد درون
اصل ماهی آب و حیوان از گل است
حیله و تدبیر این جا باطل است
قفل زفت است و گشاینده خدا
دست در تسلیم زن وندر رضا
ذره ذره گر شود مفتاح‌ها
این گشایش نیست جز از کبریا
چون فراموشت شود تدبیر خویش
یابی آن بخت جوان از پیر خویش
چون فراموش خودی یادت کنند
بنده گشتی آن گه آزادت کنند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که به ترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
باغ‌ها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلخن می‌نمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه تورا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می‌دریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آن که گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بی‌حسی‌ست
نیست جنس کاتب او را مونسی‌ست
هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری
هست بی‌جان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد می‌فزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را که سازد مستقر؟
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی‌دارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقی ات
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار توست
که میان خاک می‌کردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا؟
چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چون که انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه‌زنی‌ست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین می‌کند
کز جماد او حشر صد فن می‌کند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل می‌گفت خود انکار نیست
بانگ می‌زد بی‌خبر کاخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۶ - حواله کردن مرغ گرفتاری خود را در دام به فعل و مکر و زرق زاهد و جواب زاهد مرغ را
گفت آن مرغ این سزای او بود
که فسون زاهدان را بشنود
گفت زاهد نه سزای آن نشاف
کو خورد مال یتیمان از گزاف
بعد از آن نوحه‌گری آغاز کرد
که فخ و صیاد لرزان شد ز درد
کز تناقض‌های دل پشتم شکست
بر سرم جانا بیا می‌مال دست
زیر دست تو سرم را راحتی‌ست
دست تو در شکربخشی آیتی‌ست
سایهٔ خود از سر من برمدار
بی‌قرارم بی‌قرارم بی‌قرار
خواب‌ها بیزار شد از چشم من
در غمت ای رشک سرو و یاسمن
گر نیم لایق چه باشد گر دمی
ناسزایی را بپرسی در غمی؟
مر عدم را خود چه استحقاق بود
که برو لطفت چنین درها گشود
خاک گرگین را کرم آسیب کرد
ده گهر از نور حس در جیب کرد
پنج حس ظاهر و پنج نهان
که بشر شد نطفهٔ مرده از آن
توبه بی‌توفیقت ای نور بلند
چیست جز بر ریش توبه ریش‌خند؟
سبلتان توبه یک یک برکنی
توبه سایه‌ است و تو ماه روشنی
ای ز تو ویران دکان و منزلم
چون ننالم چون بیفشاری دلم؟
چون گریزم؟ زان که بی‌تو زنده نیست
بی‌خداوندیت بود بنده نیست
جان من بستان تو ای جان را اصول
زان که بی‌تو گشته‌ام از جان ملول
عاشقم من بر فن دیوانگی
سیرم از فرهنگی و فرزانگی
چون بدرد شرم گویم راز فاش
چند ازین صبر و زحیر و ارتعاش
در حیا پنهان شدم همچون سجاف
ناگهان بجهم ازین زیر لحاف
ای رفیقان راه‌ها را بست یار
آهوی لنگیم و او شیر شکار
جز که تسلیم و رضا کو چاره‌یی؟
در کف شیر نری خون‌خواره‌یی
او ندارد خواب و خور چون آفتاب
روح‌ها را می‌کند بی‌خورد و خواب
که بیا من باش یا هم‌خوی من
تا ببینی در تجلی روی من
ور ندیدی چون چنین شیدا شدی؟
خاک بودی طالب احیا شدی
گر ز بی‌سویت نداده‌ست او علف
چشم جانت چون بمانده‌ست آن طرف؟
گربه بر سوراخ زان شد معتکف
که از آن سوراخ او شد معتلف
گربهٔ دیگر همی‌گردد به بام
کز شکار مرغ یابید او طعام
آن یکی را قبله شد جولاهگی
وان یکی حارس برای جامگی
وان یکی بی‌کار و رو در لامکان
که از آن سو دادی اش تو قوت جان
کار او دارد که حق را شد مرید
بهر کار او ز هر کاری برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا شب ترحال بازی می‌کنند
خوابناکی کو ز یقظت می‌جهد
دایهٔ وسواس عشوه‌ش می‌دهد
رو بخسب ای جان که نگذاریم ما
که کسی از خواب بجهاند تورا
هم تو خود را بر کنی از بیخ خواب
همچو تشنه که شنود او بانگ آب
بانگ آبم من به گوش تشنگان
همچو باران می‌رسم از آسمان
برجه ای عاشق برآور اضطراب
بانگ آب و تشنه و آن گاه خواب؟
سعدی : غزلیات
غزل ۴۰
چنان به موی تو آشفته‌ام به بوی تو مست
که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست
دگر به روی کسم دیده بر نمی‌باشد
خلیل من همه بت‌های آزری بشکست
مجال خواب نمی‌باشدم ز دست خیال
در سرای نشاید بر آشنایان بست
در قفس طلبد هر کجا گرفتاریست
من از کمند تو تا زنده‌ام نخواهم جست
غلام دولت آنم که پای بند یکیست
به جانبی متعلق شد از هزار برست
مطیع امر توام گر دلم بخواهی سوخت
اسیر حکم توام گر تنم بخواهی خست
نماز شام قیامت به هوش بازآید
کسی که خورده بود می ز بامداد الست
نگاه من به تو و دیگران به خود مشغول
معاشران ز می و عارفان ز ساقی مست
اگر تو سرو خرامان ز پای ننشینی
چه فتنه‌ها که بخیزد میان اهل نشست
برادران و بزرگان نصیحتم مکنید
که اختیار من از دست رفت و تیر از شست
حذر کنید ز باران دیده ی سعدی
که قطره سیل شود چون به یک دگر پیوست
خوش است نام تو بردن ولی دریغ بود
در این سخن که بخواهند برد دست به دست
سعدی : غزلیات
غزل ۴۶
دیگر نشنیدیم چنین فتنه که برخاست
از خانه برون آمد و بازار بیاراست
در وهم نگنجد که چه دلبند و چه شیرین
در وصف نیاید که چه مطبوع و چه زیباست
صبر و دل و دین می‌رود و طاقت و آرام
از زخم پدید است که بازوش تواناست
از بهر خدا روی مپوش از زن و از مرد
تا صنع خدا می‌نگرند از چپ و از راست
چشمی که تو را بیند و در قدرت بی چون
مدهوش نماند نتوان گفت که بیناست
دنیا به چه کار آید و فردوس چه باشد
از بارخدا به ز تو حاجت نتوان خواست
فریاد من از دست غمت عیب نباشد
کاین درد نپندارم از آن من تنهاست
با جور و جفای تو نسازیم چه سازیم
چون زهره و یارا نبود چاره مداراست
از روی شما صبر نه صبر است که زهر است
وز دست شما زهر نه زهر است که حلواست
آن کام و دهان و لب و دندان که تو داری
عیش است ولی تا ز برای که مهیاست
گر خون من و جمله عالم تو بریزی
اقرار بیاریم که جرم از طرف ماست
تسلیم تو سعدی نتواند که نباشد
گر سر بنهد ور ننهد دست تو بالاست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۰۱
ای پیک پی خجسته که داری نشان دوست
با ما مگو به جز سخن دل نشان دوست
حال از دهان دوست شنیدن چه خوش بود
یا از دهان آن که شنید از دهان دوست
ای یار آشنا علم کاروان کجاست
تا سر نهیم بر قدم ساربان دوست
گر زر فدای دوست کنند اهل روزگار
ما سر فدای پای رسالت رسان دوست
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست
رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند مگر دل نامهربان دوست
گر دوست بنده را بکشد یا بپرورد
تسلیم از آن بنده و فرمان از آن دوست
گر آستین دوست بیفتد به دست من
چندان که زنده‌ام سر من و آستان دوست
بی حسرت از جهان نرود هیچ کس به در
الا شهید عشق به تیر از کمان دوست
بعد از تو هیچ در دل سعدی گذر نکرد
وان کیست در جهان که بگیرد مکان دوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴۶
ای جان خردمندان گوی خم چوگانت
بیرون نرود گویی کافتاد به میدانت
روز همه سر برکرد از کوه و شب ما را
سر برنکند خورشید الا ز گریبانت
جان در تن مشتاقان از ذوق به رقص آید
چون باد بجنباند شاخی ز گلستانت
دیوار سرایت را نقاش نمی‌باید
تو زینت ایوانی نه صورت ایوانت
هر چند نمی‌سوزد بر من دل سنگینت
گویی دل من سنگیست در چاه زنخدانت
جان باختن آسانست اندر نظرت لیکن
این لاشه نمی‌بینم شایسته قربانت
با داغ تو رنجوری به کز نظرت دوری
پیش قدمت مردن خوشتر که به هجرانت
ای بادیه هجران تا عشق حرم باشد
عشاق نیندیشد از خار مغیلانت
دیگر نتوانستم از فتنه حذر کردن
زان گه که درافتادم با قامت فتانت
شاید که در این دنیا مرگش نبود هرگز
سعدی که تو جان دارد بل دوستتر از جانت
بسیار چو ذوالقرنین آفاق بگردیدست
این تشنه که می‌میرد بر چشمه حیوانت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۳
سر تسلیم نهادیم به حکم و رایت
تا چه اندیشه کند رای جهان آرایت
تو به هر جا که فرود آمدی و خیمه زدی
کس دیگر نتواند که بگیرد جایت
همچو مستسقی بر چشمه نوشین زلال
سیر نتوان شدن از دیدن مهرافزایت
روزگاریست که سودای تو در سر دارم
مگرم سر برود تا برود سودایت
قدر آن خاک ندارم که بر او می‌گذری
که به هر وقت همی بوسه دهد بر پایت
دوستان عیب کنندم که نبودی هشیار
تا فرو رفت به گل پای جهان پیمایت
چشم در سر به چه کار آید و جان در تن شخص
گر تأمل نکند صورت جان آسایت
دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست
هم در آیینه توان دید مگر همتایت
روز آن است که مردم ره صحرا گیرند
خیز تا سرو بماند خجل از بالایت
دوش در واقعه دیدم که نگارین می‌گفت
سعدیا گوش مکن بر سخن اعدایت
عاشق صادق دیدار من آنگه باشی
که به دنیا و به عقبی نبود پروایت
طالب آن است که از شیر نگرداند روی
یا نباید که به شمشیر بگردد رایت
سعدی : غزلیات
غزل ۲۹۵
خفتن عاشق یکیست بر سر دیبا و خار
چون نتواند کشید دست در آغوش یار
گر دگری را شکیب هست ز دیدار دوست
من نتوانم گرفت بر سر آتش قرار
آتش آه است و دود می‌رودش تا به سقف
چشمه چشمست و موج می‌زندش بر کنار
گر تو ز ما فارغی ما به تو مستظهریم
ور تو ز ما بی نیاز ما به تو امیدوار
ای که به یاران غار مشتغلی دوستکام
غمزده‌ای بر درست چون سگ اصحاب غار
این همه بار احتمال می‌کنم و می‌روم
اشتر مست از نشاط گرم رود زیر بار
ما سپر انداختیم گردن تسلیم پیش
گر بکشی حاکمی ور بدهی زینهار
تیغ جفا گر زنی ضرب تو آسایشست
روی ترش گر کنی تلخ تو شیرین گوار
سعدی اگر داغ عشق در تو مؤثر شود
فخر بود بنده را داغ خداوندگار
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۱
هر که هست التفات بر جانش
گو مزن لاف مهر جانانش
درد من بر من از طبیب من است
از که جویم دوا و درمانش
آن که سر در کمند وی دارد
نتوان رفت جز به فرمانش
چه کند بنده حقیر فقیر
که نباشد به امر سلطانش
ناگزیر است یار عاشق را
که ملامت کنند یارانش
وآن که در بحر قلزم است غریق
چه تفاوت کند ز بارانش
گل به غایت رسید بگذارید
تا بنالد هزاردستانش
عقل را گر هزار حجت هست
عشق دعوی کند به بطلانش
هر که را نوبتی زدند این تیر
در جراحت بماند پیکانش
ناله‌ای می‌کند چو گریه طفل
که ندانند درد پنهانش
سخن عشق زینهار مگوی
یا چو گفتی بیار برهانش
نرود هوشمند در آبی
تا نبیند نخست پایانش
سعدیا گر به یک دمت بی دوست
هر دو عالم دهند مستانش
سعدی : غزلیات
غزل ۴۱۲
آن دوست که من دارم وان یار که من دانم
شیرین دهنی دارد دور از لب و دندانم
بخت این نکند با من کان شاخ صنوبر را
بنشینم و بنشانم گل بر سرش افشانم
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
مجموع چه غم دارد از من که پریشانم
دریاب که نقشی ماند از طرح وجود من
چون یاد تو می‌آرم خود هیچ نمی‌مانم
با وصل نمی‌پیچم وز هجر نمی‌نالم
حکم آن چه تو فرمایی من بنده فرمانم
ای خوبتر از لیلی بیم است که چون مجنون
عشق تو بگرداند در کوه و بیابانم
یک پشت زمین دشمن گر روی به من آرند
از روی تو بیزارم گر روی بگردانم
در دام تو محبوسم در دست تو مغلوبم
وز ذوق تو مدهوشم در وصف تو حیرانم
دستی ز غمت بر دل پایی ز پیت در گل
با این همه صبرم هست وز روی تو نتوانم
در خفیه همی‌نالم وین طرفه که در عالم
عشاق نمی‌خسبند از ناله پنهانم
بینی که چه گرم آتش در سوخته می‌گیرد
تو گرمتری ز آتش من سوخته تر ز آنم
گویند مکن سعدی جان در سر این سودا
گر جان برود شاید من زنده به جانانم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۲
ما دگر کس نگرفتیم به جای تو ندیم
الله الله تو فراموش مکن عهد قدیم
هر یک از دایره جمع به راهی رفتند
ما بماندیم و خیال تو به یک جای مقیم
باغبان گر نگشاید در درویش به باغ
آخر از باغ بیاید بر درویش نسیم
گر نسیم سحر از خلق تو بویی آرد
جان فشانیم به سوغات نسیم تو نه سیم
بوی محبوب که بر خاک احبا گذرد
نه عجب دارم اگر زنده کند عظم رمیم
ای به حسن تو صنم چشم فلک نادیده
وی به مثل تو ولد مادر ایام عقیم
حال درویش چنان است که خال تو سیاه
جسم دل ریش چنان است که چشم تو سقیم
چشم جادوی تو بی واسطه کحل کحیل
طاق ابروی تو بی شائبه وسمه وسیم
ای که دلداری اگر جان منت می‌باید
چاره‌ای نیست در این مسأله الا تسلیم
عشقبازی نه طریق حکما بود ولی
چشم بیمار تو دل می‌برد از دست حکیم
سعدیا عشق نیامیزد و عفت با هم
چند پنهان کنی آواز دهل زیر گلیم
سعدی : غزلیات
غزل ۴۴۴
یا رب آن روی است یا برگ سمن
یا رب آن قد است یا سرو چمن
بر سمن کس دید جعد مشکبار
در چمن کس دید سرو سیمتن
عقل چون پروانه گردید و نیافت
چون تو شمعی در هزاران انجمن
سخت مشتاقیم پیمانی بکن
سخت مجروحیم پیکانی بکن
وه کدامت زین همه شیرین‌تر است
خنده یا رفتار یا لب یا سخن
گر سر ما خواهی اینک جان و سر
ور سر ما داری اینک مال و تن
گر نوازی ور کشی فرمان تو راست
بنده‌ایم اینک سر و تیغ و کفن
صعقه می‌خواهی حجابی در گذار
فتنه می‌جویی نقابی بر فکن
من کیم کانجا که کوی عشق توست
در نمی‌گنجد حدیث ما و من
ای ز وصلت خانه‌ها دار الشفا
وی ز هجرت بیت‌ها بیت الحزن
وقت آن آمد که خاک مرده را
باد ریزد آب حیوان در دهن
پاره گرداند زلیخای صبا
صبحدم بر یوسف گل پیرهن
نطفه شبنم در ارحام زمین
شاهد گل گشت و طفل یاسمن
فیح ریحان است یا بوی بهشت
خاک شیراز است یا باد ختن
بر گذر تا خیره گردد سروبن
در نگر تا تیره گردد نسترن
بارگاه زاهدان در هم نورد
کارگاه صوفیان بر هم شکن
شاهدان چستند ساقی گو بیار
عاشقان مستند مطرب گو بزن
سغبه خلقم چو صوفی در کنش
شهره شهرم چو غازی بر رسن
تربیت را حله گو در ما مپوش
عافیت را پرده گو بر ما متن
چرخ با صد چشم چون روی تو دید
صد زبان می‌خواست تا گوید حسن
ناسزا خواهم شنید از خاص و عام
سرزنش خواهم کشید از مرد و زن
سعدیا گر عاشقی پایی بکوب
عاشقا گر مفلسی دستی بزن
سعدی : غزلیات
غزل ۴۵۶
ما نتوانیم و عشق پنجه درانداختن
قوت او می‌کند بر سر ما تاختن
گر دهیم ره به خویش یا نگذاری به پیش
هر دو به دستت در است کشتن و بنواختن
گر تو به شمشیر و تیر حمله بیاری رواست
چاره ما هیچ نیست جز سپر انداختن
کشتی در آب را از دو برون حال نیست
یا همه سود ای حکیم یا همه درباختن
مذهب اگر عاشقیست سنت عشاق چیست
دل که نظرگاه اوست از همه پرداختن
پایه خورشید نیست پیش تو افروختن
یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن
هر که چنین روی دید جامه چو سعدی درید
موجب دیوانگیست آفت بشناختن
یا بگدازم چو شمع یا بکشندم به صبح
چاره همین بیش نیست سوختن و ساختن
ما سپر انداختیم با تو که در جنگ دوست
زخم توان خورد و تیغ بر نتوان آختن
سعدی : غزلیات
غزل ۴۶۷
آخر نگهی به سوی ما کن
دردی به ارادتی دوا کن
بسیار خلاف عهد کردی
آخر به غلط یکی وفا کن
ما را تو به خاطری همه روز
یک روز تو نیز یاد ما کن
این قاعده خلاف بگذار
وین خوی معاندت رها کن
برخیز و در سرای در بند
بنشین و قبای بسته وا کن
آن را که هلاک می‌پسندی
روزی دو به خدمت آشنا کن
چون انس گرفت و مهر پیوست
بازش به فراق مبتلا کن
سعدی چو حریف ناگزیر است
تن درده و چشم در قضا کن
شمشیر که می‌زند سپر باش
دشنام که می‌دهد دعا کن
زیبا نبود شکایت از دوست
زیبا همه روز گو جفا کن
سعدی : غزلیات
غزل ۴۶۸
چشم اگر با دوست داری گوش با دشمن مکن
تیرباران قضا را جز رضا جوشن مکن
هر که ننهاده‌ست چون پروانه دل بر سوختن
گو حریف آتشین را طوف پیرامن مکن
جای پرهیز است در کوی شکرریزان گذشت
یا به ترک دل بگو یا چشم وا روزن مکن
کیست کاو بر ما به بیراهی گواهی می‌دهد
گو ببین آن روی شهرآرا و عیب من مکن
دوستان هرگز نگردانند روی از مهر دوست
نی معاذالله قیاس دوست از دشمن مکن
تا روان دارد روان دارم حدیثش بر زبان
سنگدل گوید که یاد یار سیمین تن مکن
مردن اندر کوی عشق از زندگانی خوشتر است
تا نمیری دست مهرش کوته از دامن مکن
شاهد آیینه‌ست و هر کس را که شکلی خوب نیست
گو نگه بسیار در آیینه روشن مکن
سعدیا با ساعد سیمین نشاید پنجه کرد
گر چه بازو سخت داری زور با آهن مکن
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸۱
صید بیابان عشق چون بخورد تیر او
سر نتواند کشید پای ز زنجیر او
گو به سنانم بدوز یا به خدنگم بزن
گر به شکار آمده‌ست دولت نخجیر او
گفتم از آسیب عشق روی به عالم نهم
عرصه عالم گرفت حسن جهان گیر او
با همه تدبیر خویش ما سپر انداختیم
روی به دیوار صبر چشم به تقدیر او
چاره مغلوب نیست جز سپر انداختن
چون نتواند که سر در کشد از تیر او
کشته معشوق را درد نباشد که خلق
زنده به جانند و ما زنده به تأثیر او
او به فغان آمده‌ست زین همه تعجیل ما
ای عجب و ما به جان زین همه تأخیر او
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او
سعدی شیرین زبان این همه شور از کجا
شاهد ما آیتیست وین همه تفسیر او
آتشی از سوز عشق در دل داوود بود
تا به فلک می‌رسد بانگ مزامیر او
سعدی : غزلیات
غزل ۴۸۷
پنجه با ساعد سیمین که نیندازی به
با توانای معربد نکنی بازی به
چون دلش دادی و مهرش ستدی چاره نماند
اگر او با تو نسازد تو در او سازی به
جز غم یار مخور تا غم کارت بخورد
تو که با مصلحت خویش نپردازی به
سپر صبر تحمل نکند تیر فراق
با کمان ابرو اگر جنگ نیاغازی به
با چنین یار که ما عقد محبت بستیم
گر همه مایه زیان می‌کند انبازی به
بنده را بر خط فرمان خداوند امور
سر تسلیم نهادن ز سرافرازی به
گر چو چنگم بزنی پیش تو سر برنکنم
این چنین یار وفادار که بنوازی به
هیچ شک نیست به تیر اجل ای یار عزیز
که من از پای درآیم چو تو اندازی به
مجلس ما دگر امروز به بستان ماند
مطرب از بلبل عاشق به خوش آوازی به
گوش بر ناله مطرب کن و بلبل بگذار
که نگوید سخن از سعدی شیرازی به