عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
خواجه غلط کردهیی در صفت یار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
این بوالعجب کندر خزان شد آفتاب اندر حمل
خونم به جوش آمد، کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر، ایمن زشمشیر اجل
مردار جانی میشود، پیری جوانی میشود
مس زر کانی میشود در شهر ما، نعم البدل
شهری پر از عیش و فرح، بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح، این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود، وین شهر پر سلطان، عجب
بر چرخ یک ماه است بس، وین چرخ پر ماه و زحل
رو، رو طبیبان را بگو، کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی، وان جا نبیند کس خلل
نی قاضییی، نی شحنهیی، نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل؟
خونم به جوش آمد، کند در جوی تن رقص الجمل
این رقص موج خون نگر، صحرا پر از مجنون نگر
وین عشرت بیچون نگر، ایمن زشمشیر اجل
مردار جانی میشود، پیری جوانی میشود
مس زر کانی میشود در شهر ما، نعم البدل
شهری پر از عیش و فرح، بر دست هر مستی قدح
این سوی نوش آن سوی صح، این جوی شیر و آن عسل
در شهر یک سلطان بود، وین شهر پر سلطان، عجب
بر چرخ یک ماه است بس، وین چرخ پر ماه و زحل
رو، رو طبیبان را بگو، کان جا شما را کار نیست
کان جا نباشد علتی، وان جا نبیند کس خلل
نی قاضییی، نی شحنهیی، نی میر شهر و محتسب
بر آب دریا کی رود دعوی و خصمی و جدل؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۴
ایها النور فی الفؤاد، تعال
غایة الجد والمراد، تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد، تعال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد والعناد، تعال
یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد، تعال
ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقة الوداد، تعال
فمن الهجر ضجت الارواح
انجز العود یا معاد، تعال
استر العیب وابذل المعروف
هکذا عادة الجواد، تعال
چه بود پارسی تعال؟ بیا
یا بیا یا بده تو داد، تعال
چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد، تعال
ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد، تعال
ای درونم تعال گویان تو
وی زبود تو بود و باد، تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا
بی محیطا وبالبلاد، تعال
انت کالشمس اذ دنت ونأت
یا قریبا علی البعاد، تعال
غایة الجد والمراد، تعال
انت تدری حیاتنا بیدیک
لا تضیق علی العباد، تعال
ایها العشق ایها المعشوق
حل عن الصد والعناد، تعال
یا سلیمان ذی الهداهد لک
فتفقد بالافتقاد، تعال
ایها السابق الذی سبقت
منک مصدوقة الوداد، تعال
فمن الهجر ضجت الارواح
انجز العود یا معاد، تعال
استر العیب وابذل المعروف
هکذا عادة الجواد، تعال
چه بود پارسی تعال؟ بیا
یا بیا یا بده تو داد، تعال
چون بیایی زهی گشاد و مراد
چون نیایی زهی کساد، تعال
ای گشاد عرب قباد عجم
تو گشایی دلم به یاد، تعال
ای درونم تعال گویان تو
وی زبود تو بود و باد، تعال
طفت فیک البلاد یا قمرا
بی محیطا وبالبلاد، تعال
انت کالشمس اذ دنت ونأت
یا قریبا علی البعاد، تعال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
ما عاشق و سرگشته و شیدای دمشقیم
جان داده و دل بستهٔ سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آن سو
هر شام و سحر، مست سحرهای دمشقیم
بر باب بریدیم، که از یار بریدیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
از چشمهٔ بونواس مگر آب نخوردی؟
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
کز لولوی آن دلبر، لالای دمشقیم
از باب فرج دوری و از باب فرادیس
که داند کندر چه تماشای دمشقیم؟
بر ربوه برآییم، چو در مهد مسیحیم
چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
در نیرب شاهانه بدیدیم درختی
در سایهٔ آن شسته و دروای دمشقیم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان، که به صحرای دمشقیم
کی بیمزه مانیم، چو در مزه درآییم؟
دروازهٔ شرقی سویدای دمشقیم
اندر جبل صالح کانی است ز گوهر
زان گوهر ما غرقهٔ دریای دمشقیم
چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار
ما منتظر رویت حسنای دمشقیم
از روم بتازیم، سوم بار سوی شام
کز طرهٔ چون شام، مطرای دمشقیم
مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم
جان داده و دل بستهٔ سودای دمشقیم
زان صبح سعادت که بتابید از آن سو
هر شام و سحر، مست سحرهای دمشقیم
بر باب بریدیم، که از یار بریدیم
زان جامع عشاق به خضرای دمشقیم
از چشمهٔ بونواس مگر آب نخوردی؟
ما عاشق آن ساعد سقای دمشقیم
بر مصحف عثمان بنهم دست به سوگند
کز لولوی آن دلبر، لالای دمشقیم
از باب فرج دوری و از باب فرادیس
که داند کندر چه تماشای دمشقیم؟
بر ربوه برآییم، چو در مهد مسیحیم
چون راهب سرمست ز حمرای دمشقیم
در نیرب شاهانه بدیدیم درختی
در سایهٔ آن شسته و دروای دمشقیم
اخضر شده میدان و بغلطیم چو گویی
از زلف چو چوگان، که به صحرای دمشقیم
کی بیمزه مانیم، چو در مزه درآییم؟
دروازهٔ شرقی سویدای دمشقیم
اندر جبل صالح کانی است ز گوهر
زان گوهر ما غرقهٔ دریای دمشقیم
چون جنت دنیاست دمشق از پی دیدار
ما منتظر رویت حسنای دمشقیم
از روم بتازیم، سوم بار سوی شام
کز طرهٔ چون شام، مطرای دمشقیم
مخدومی شمس الحق تبریز گر آن جاست
مولای دمشقیم و چه مولای دمشقیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتیام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بیپایان شود بیآب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۴
ای روی تو نوبهار خندان
احسنت، زهی نگار خندان
میبینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت، انار خندان
یک لحظه جدا مباش از من
ای یار نکوعذار خندان
ای شهر جهان خراب بیتو
ای خسرو و شهریار خندان
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
در بیشهٔ دل خیال رویت
شیر است کند شکار خندان
هر روز ز جانبی برآیی
چون دولت بیقرار خندان
بحریست صفات شمس تبریز
پر از در شاهوار خندان
احسنت، زهی نگار خندان
میبینمت ای نگار در خلد
بر شاخ درخت، انار خندان
یک لحظه جدا مباش از من
ای یار نکوعذار خندان
ای شهر جهان خراب بیتو
ای خسرو و شهریار خندان
ای صد گل سرخ عاشق تو
بر چشمه و سبزه زار خندان
در بیشهٔ دل خیال رویت
شیر است کند شکار خندان
هر روز ز جانبی برآیی
چون دولت بیقرار خندان
بحریست صفات شمس تبریز
پر از در شاهوار خندان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۳
هر صبوحی ارغنونها را برنجان هم چنین
آفرینها بر جمالت، هم چنین جان هم چنین
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای که کفرت هم چنان و ای که ایمان هم چنین
در کنار زهره نه تو چنگ عشرت هم چنان
پای کوبان اندرآ، ای ماه تابان هم چنین
اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را
حلقههای زلف خود را زو برافشان هم چنین
چرخهٔ چرخ ار بگردد بیمرادت یک نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان هم چنین
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان هم چنین
پاره پاره پیش تر رو، گرچه مستی ای رفیق
پارهیی راه است از ما تا به میدان هم چنین
در هوای شمس تبریزی ز ظلمت میگذر
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان هم چنین
آفرینها بر جمالت، هم چنین جان هم چنین
پیش رویت روز مست و پیش زلفت شب خراب
ای که کفرت هم چنان و ای که ایمان هم چنین
در کنار زهره نه تو چنگ عشرت هم چنان
پای کوبان اندرآ، ای ماه تابان هم چنین
اشتهای مشک و عنبر چون بخیزد جمع را
حلقههای زلف خود را زو برافشان هم چنین
چرخهٔ چرخ ار بگردد بیمرادت یک نفس
آتشی درزن به جان چرخ گردان هم چنین
روز روز مجلس است ای عشق دست ما بگیر
می کشان تا بزم خاص و تخت سلطان هم چنین
پاره پاره پیش تر رو، گرچه مستی ای رفیق
پارهیی راه است از ما تا به میدان هم چنین
در هوای شمس تبریزی ز ظلمت میگذر
ناگهان سر برزنی از باغ و ایوان هم چنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۵
چو بگشادم نظر از شیوهٔ تو
بشد کارم چو زر از شیوهٔ تو
تویی خورشید و من چون میوهٔ خام
به هر دم پخته تر از شیوهٔ تو
چو زهره مینوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوهٔ تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوهٔ تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوهٔ تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابهی جگر از شیوهٔ تو
ز شیوهی ماهت استاره همیجست
گرفتم من بصر از شیوهٔ تو
به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوهٔ تو
زانبوهی نباشد جای سوزن
زعاشق، وین حشر از شیوهٔ تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوهٔ تو
اگر نه پرده آویزی به هردم
بدرد این بشر از شیوهٔ تو
اگر غفلت نباشد، جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوهٔ تو
چرایم؟ شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوهٔ تو
بشد کارم چو زر از شیوهٔ تو
تویی خورشید و من چون میوهٔ خام
به هر دم پخته تر از شیوهٔ تو
چو زهره مینوازم چنگ عشرت
شب و روز ای قمر از شیوهٔ تو
به هر دم صد هزار اجزای مرده
شود چون جانور از شیوهٔ تو
چرا ازرق قبای چرخ گردون
چنین بندد کمر از شیوهٔ تو
چرا روی شفق سرخ است هر شام
به خونابهی جگر از شیوهٔ تو
ز شیوهی ماهت استاره همیجست
گرفتم من بصر از شیوهٔ تو
به خوبی همچو تو خود این محال است
چنان خوبی به سر از شیوهٔ تو
زانبوهی نباشد جای سوزن
زعاشق، وین حشر از شیوهٔ تو
عجب چون آمد اندر عالم عشق
هزاران شور و شر از شیوهٔ تو
اگر نه پرده آویزی به هردم
بدرد این بشر از شیوهٔ تو
اگر غفلت نباشد، جمله عالم
شود زیر و زبر از شیوهٔ تو
چرایم؟ شمس تبریزی چو شیدا
به گرد بام و در از شیوهٔ تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۷
سرکه هفت ساله را از لب او حلاوتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهیی یاد کند حکایتی
آن که ز چشم شوخ او هر نفسیست فتنهیی
آن که ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمیست آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی
خاربنان خشک را از گل او طراوتی
جان و دل فسرده را از نظرش گشایشی
سنگ سیاه مرده را از گذرش سعادتی
از گذری که او کند گردد سرد دوزخی
وز نظری که افکند زنده شود ولایتی
مرده ز گور برجهد آید و مستمع شود
گر بت من ز مردهیی یاد کند حکایتی
آن که ز چشم شوخ او هر نفسیست فتنهیی
آن که ز لطف قامتش هر طرفی قیامتی
آه که در فراق او هر قدمیست آتشی
آه که از هوای او میرسدم ملامتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
پنهان به میان ما، میگردد سلطانی
وندر حشر موران، افتاده سلیمانی
میبیند و میداند، یک یک سر یاران را
امروز درین مجمع، شاهنشه سردانی
اسرار بر او ظاهر، همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدی، ور راست رود جانی
نیک و بد هر کس را از تختهٔ پیشانی
می بیند و میخواند، با تجربه خط خوانی
در مطبخ ما آمد، یک بیمن و بیمایی
تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی
امروز سماع ما، چون دل سبکی دارد
یارب تو نگه دارش، زآسیب گران جانی
آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
امروز همیآید، پر شرم و پشیمانی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پر گریه و غم باشد، بیدولت خندانی
خورشید چه غم دارد، ار خشم کند گازر؟
خاموش که بازآید بلبل به گلستانی
وندر حشر موران، افتاده سلیمانی
میبیند و میداند، یک یک سر یاران را
امروز درین مجمع، شاهنشه سردانی
اسرار بر او ظاهر، همچون طبق حلوا
گر مکر کند دزدی، ور راست رود جانی
نیک و بد هر کس را از تختهٔ پیشانی
می بیند و میخواند، با تجربه خط خوانی
در مطبخ ما آمد، یک بیمن و بیمایی
تا شور دراندازد بر ما ز نمکدانی
امروز سماع ما، چون دل سبکی دارد
یارب تو نگه دارش، زآسیب گران جانی
آن شیشه دلی کو دی بگریخت چو نامردان
امروز همیآید، پر شرم و پشیمانی
صد سال اگر جایی بگریزد و بستیزد
پر گریه و غم باشد، بیدولت خندانی
خورشید چه غم دارد، ار خشم کند گازر؟
خاموش که بازآید بلبل به گلستانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۰
تو آن ماهی که در گردون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دری که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
چه خوانم من فسون، ای شاه پریان؟
که تو در شیشه و افسون نگنجی
تو لیلییی، ولیک از رشک مولی
به کنج خاطر مجنون نگنجی
تو خورشیدی، قبایت نور سینهست
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی
تویی شاگرد جان افزا طبیبی
در استدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست؟ در قانون نگنجی
بگوید خصم تا خود چون بود این؟
تو از بیچونی و در چون نگنجی
چنین بودی، در اشکم گاه دنیا
بگنجیدی، ولی اکنون نگنجی
مخوان در گوشها این را، خمش کن
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
تو آن آبی که در جیحون نگنجی
تو آن دری که از دریا فزونی
تو آن کوهی که در هامون نگنجی
چه خوانم من فسون، ای شاه پریان؟
که تو در شیشه و افسون نگنجی
تو لیلییی، ولیک از رشک مولی
به کنج خاطر مجنون نگنجی
تو خورشیدی، قبایت نور سینهست
تو اندر اطلس و اکسون نگنجی
تویی شاگرد جان افزا طبیبی
در استدلال افلاطون نگنجی
تو معجونی که نبود در ذخیره
ذخیره چیست؟ در قانون نگنجی
بگوید خصم تا خود چون بود این؟
تو از بیچونی و در چون نگنجی
چنین بودی، در اشکم گاه دنیا
بگنجیدی، ولی اکنون نگنجی
مخوان در گوشها این را، خمش کن
تو اندر گوش هر مفتون نگنجی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
به تن با ما، به دل در مرغزاری
چو دربند شکاری، تو شکاری
به تن این جا میان بسته چو نایی
به باطن همچو باد بیقراری
تنت چون جامهٔ غواص بر خاک
تو چون ماهی، روش در آب داری
درین دریا بسی رگهاست صافی
بسی رگهاست کان تیره است و تاری
صفای دل ازان رگهای صافیست
بدان رگ پی بری، چون پر برآری
دران رگها تو همچون خون نهانی
ور انگشتی نهم، تو شرم داری
ازان رگهاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عکس و لطف آن زاری ست، زاری
ز بحر بیکنار است این نواها
که میغرد به موج از بیکناری
چو دربند شکاری، تو شکاری
به تن این جا میان بسته چو نایی
به باطن همچو باد بیقراری
تنت چون جامهٔ غواص بر خاک
تو چون ماهی، روش در آب داری
درین دریا بسی رگهاست صافی
بسی رگهاست کان تیره است و تاری
صفای دل ازان رگهای صافیست
بدان رگ پی بری، چون پر برآری
دران رگها تو همچون خون نهانی
ور انگشتی نهم، تو شرم داری
ازان رگهاست بانگ چنگ خوش رگ
ز عکس و لطف آن زاری ست، زاری
ز بحر بیکنار است این نواها
که میغرد به موج از بیکناری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
ندارد مجلس ما بیتو نوری
که مجلس بیتو باشد همچو گوری
بیایی، یا بدان سومان بخوانی
ز فضلت این کرامت نیست دوری
خلایق همچو کشت و تو بهاری
به تو یابد شقایقشان ظهوری
تجلی کن که تا سرمست گردند
کنند اجزای عالم مست شوری
چو دریای عتاب تو بجوشد
برآید موج طوفان از تنوری
چو گردون قبول تو بگردد
شود جمله مصیبتها سروری
خمش، بگذار این شیشه گری را
مبادا که زند بر شیشه کوری
که مجلس بیتو باشد همچو گوری
بیایی، یا بدان سومان بخوانی
ز فضلت این کرامت نیست دوری
خلایق همچو کشت و تو بهاری
به تو یابد شقایقشان ظهوری
تجلی کن که تا سرمست گردند
کنند اجزای عالم مست شوری
چو دریای عتاب تو بجوشد
برآید موج طوفان از تنوری
چو گردون قبول تو بگردد
شود جمله مصیبتها سروری
خمش، بگذار این شیشه گری را
مبادا که زند بر شیشه کوری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
بانگ میزن ای منادی بر سر هر رستهیی
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جستهیی؟
یک غلامی، ماه رویی، مشک بویی، فتنهیی
وقت نازش تیزگامی، وقت صلح آهستهیی
کودکی، لعلین قبایی، خوش لقایی، شکری
سروقدی، چشم شوخی، چابکی، برجستهیی
بر کنار او ربابی، در کف او زخمهیی
مینوازد خوش نوایی، دلکشی، بنشستهیی
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوهیی؟
یا ز گلزار جمالش، بهر بو، گل دستهیی؟
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزهاش دلخستهیی
مژدگانی جان شیرین میدهم او را حلال
هر که آرد یک نشان، یا نکتهٔ سربستهیی
هیچ دیدیت ای مسلمانان غلامی جستهیی؟
یک غلامی، ماه رویی، مشک بویی، فتنهیی
وقت نازش تیزگامی، وقت صلح آهستهیی
کودکی، لعلین قبایی، خوش لقایی، شکری
سروقدی، چشم شوخی، چابکی، برجستهیی
بر کنار او ربابی، در کف او زخمهیی
مینوازد خوش نوایی، دلکشی، بنشستهیی
هیچ کس دارد ز باغ حسن او یک میوهیی؟
یا ز گلزار جمالش، بهر بو، گل دستهیی؟
یوسفی کز قیمت او مفلس آمد شاه مصر
هر طرف یعقوب وار از غمزهاش دلخستهیی
مژدگانی جان شیرین میدهم او را حلال
هر که آرد یک نشان، یا نکتهٔ سربستهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۹
اه که چه شیرین بتیست، در تتق زرکشی
اه که چه میزیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه میرود، قاعدهٔ شب روی
میکند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این بیخودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
اه که چه میزیبدش، بدخویی و سرکشی
گاه چو مه میرود، قاعدهٔ شب روی
میکند از اختران شیوهٔ لشکرکشی
گاه ز غیرت رود از همه چشمی نهان
تا دل خود را ز هجر، تو سوی آذر کشی
ای خنک آن دم که تو، خسرو خورشید را
سخت بگیری کمر، خانهٔ خود در کشی
از طرب آن زمان، جامهٔ جان برکنی
وز سر این بیخودی، گوش فلک برکشی
هر شکری زین هوس، عود کند خویش را
تا که بسوزد برو، چون که به مجمر کشی
آن نفس از ساقیان، سستی و تقصیر نیست
نیست گنه باده را، چون که تو کمتر کشی
بخت عظیم است آنک، نقل ز جنت بری
خیر کثیر است آنک، باده ز کوثر کشی
مست برآیی ز خود، دست بخایی ز خود
قاصد خون ریز خود، نیزه و خنجر کشی
گوید کز نور من، ظلمت و کافر کجاست؟
تا که به شمشیر دین، بر سر کافر کشی
وقت شد ای شمس دین، مفخر تبریزیان
تا تو مرا چون قدح، در می احمر کشی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۶ - رفتن مادران کودکان به عیادت اوستاد
بامدادان آمدند آن مادران
خفته استا همچو بیمار گران
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف
آه آهی میکند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حولگو
خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودهست زین خبر
گفت من هم بیخبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین
من بدم غافل به شغل قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
چون به جد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی
از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر
پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب
او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آن که هست او بر قرار
خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بیخبر
خفته استا همچو بیمار گران
هم عرق کرده ز بسیاری لحاف
سر ببسته رو کشیده در سجاف
آه آهی میکند آهسته او
جملگان گشتند هم لا حولگو
خیر باشد اوستاد این درد سر
جان تو ما را نبودهست زین خبر
گفت من هم بیخبر بودم ازین
آگهم مادر غران کردند هین
من بدم غافل به شغل قال و قیل
بود در باطن چنین رنجی ثقیل
چون به جد مشغول باشد آدمی
او ز دید رنج خود باشد عمی
از زنان مصر یوسف شد سمر
که ز مشغولی بشد زیشان خبر
پاره پاره کرده ساعدهای خویش
روح واله که نه پس بیند نه پیش
ای بسا مرد شجاع اندر حراب
که ببرد دست یا پایش ضراب
او همان دست آورد در گیر و دار
بر گمان آن که هست او بر قرار
خود ببیند دست رفته در ضرر
خون ازو بسیار رفته بیخبر
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۰ - صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان
اصلشان بد بود آن اهل سبا
میرمیدندی ز اسباب لقا
دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ
بس که میافتاد از پری ثمار
تنگ میشد معبرره بر گذار
آن نثار میوه ره را میگرفت
از پری میوه رهرو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان
پر شدی ناخواست از میوهفشان
باد آن میوه فشاندی نه کسی
پر شدی زان میوه دامنها بسی
خوشههای زفت تا زیر آمده
بر سر و روی رونده میزده
مرد گلخنتاب از پری زر
بسته بودی در میان زرین کمر
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا
گشته ایمن شهر و ده از دزد و گرگ
بز نترسیدی هم از گرگ سترگ
گر بگویم شرح نعمتهای قوم
که زیادت میشد آن یوما بیوم
مانع آید از سخنهای مهم
انبیا بردند امر فاستقم
میرمیدندی ز اسباب لقا
دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ
بس که میافتاد از پری ثمار
تنگ میشد معبرره بر گذار
آن نثار میوه ره را میگرفت
از پری میوه رهرو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان
پر شدی ناخواست از میوهفشان
باد آن میوه فشاندی نه کسی
پر شدی زان میوه دامنها بسی
خوشههای زفت تا زیر آمده
بر سر و روی رونده میزده
مرد گلخنتاب از پری زر
بسته بودی در میان زرین کمر
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا
گشته ایمن شهر و ده از دزد و گرگ
بز نترسیدی هم از گرگ سترگ
گر بگویم شرح نعمتهای قوم
که زیادت میشد آن یوما بیوم
مانع آید از سخنهای مهم
انبیا بردند امر فاستقم
مولوی : دفتر ششم
بخش ۴۰ - صفت آن عجوز
چون که مجلس بیچنین پیغاره نیست
از حدیث پست نازل چاره نیست
واستان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهی عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سالخورد
نه مرو را راس مال و پایهیی
نه پذیرای قبول مایهیی
نه دهنده نه پذیرندهی خوشی
نه درو معنی و نه معنیکشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هش و نه بیهشی و نه فکر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
توبه تویش گنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه
از حدیث پست نازل چاره نیست
واستان هین این سخن را از گرو
سوی افسانهی عجوزه باز رو
چون مسن گشت و درین ره نیست مرد
تو بنه نامش عجوز سالخورد
نه مرو را راس مال و پایهیی
نه پذیرای قبول مایهیی
نه دهنده نه پذیرندهی خوشی
نه درو معنی و نه معنیکشی
نه زبان نه گوش نه عقل و بصر
نه هش و نه بیهشی و نه فکر
نه نیاز و نه جمالی بهر ناز
توبه تویش گنده مانند پیاز
نه رهی ببریده او نه پای راه
نه تبش آن قحبه را نه سوز و آه
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۸ - حکایت کردن شاپور از شیرین و شبدیز
ندیمی خاص بودش نام شاپور
جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فرو گفت این سخنهای دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صد یک از چیزی که دانم
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
که تا گیتیست گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خرگاه شش طاق
شگفتیها بسی دیدم در آفاق
از آن سوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضه دریای دریند
زنی فرماندهست از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقلیم اران تا به ارمن
مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بیخرابی
همه دارد و مگر تختی و تاجی
هزارش قلعه بر کوه بلند است
خزینهاش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهی
به افزونی فزون از مرغ و ماهی
ندارد شوی و دارد کامرانی
به شادی میگذارد زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی
مهین بانوش خوانند از بزرگی
شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین بانوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوائی
به هر فصلی مهیا کرده جائی
به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش
به تابستان شود بر کوه ارمن
خرامد گل به گل خرمن به خرمن
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش به بردع میل چیر است
که بردع را هوای گرمسیر است
چهارش فصل ازینسان در شمار است
به هر فصلی هوائیش اختیار است
نفس یک یک به شادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد
درین زندانسرای پیچ بر پیچ
برادرزادهای دارد دگر هیچ
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
شب افروزی چو مهتاب جوانی
سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را
دهان پر آب شکر شد رطب را
به مروارید دندانهای چون نور
صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته به افسون چشم بد را
به سحری کاتش دلها کند تیز
لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد وان او هست
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنهای بر رخ نه یابی
به شمعش بر بسی پروانه بینی
زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حلهپوش است
گهی قاقم گهی قندز فروش است
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل اروا گشاید در بریزد
نهاده گردن آهو گردنش را
به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش
نه بیند کس شبی چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش
به قایم رانده لیلی با جمالش
به فرمانی که خواهد خلق را کشت
به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان
که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند
لبی و صد هزاران بوسه چون قند
سر زلفی ز ناز و دلبری پر
لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند
مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش
نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند
ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند
همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی
به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل به منزل میخرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند
گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی
که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند
به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور
بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد
بسی زینگونه زر و سیم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشقتر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرینتر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت
کزان سودا نیاسود و نمیخفت
همه روز این حکایت باز میجست
جز این تخم از دماغش برنمیرست
در این اندیشه روزی چند میبود
به خشک افسانهای خرسند میبود
چو کار از دست شد دستی بر آورد
صبوری را به سرپائی در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند
بسی زین داستان با وی سخن راند
بدو گفت ای به کار آمد وفادار
به کار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شد چون بتپرستان
به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش میپذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد
جهان گشته ز مغرب تالهاور
ز نقاشی به مانی مژده داده
به رسامی در اقلیدس گشاده
قلم زن چابکی صورتگری چست
که بی کلک از خیالش نقش میرست
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی
زمین بوسید پیش تخت پرویز
فرو گفت این سخنهای دلاویز
که گر فرمان دهد شاه جهانم
بگویم صد یک از چیزی که دانم
اشارت کرد خسرو کی جوانمرد
بگو گرم و مکن هنگامه را سرد
زبان بگشاد شاپور سخنگوی
سخن را بهره داد از رنگ و از بوی
که تا گیتیست گیتی بنده بادت
زمانه سال و مه فرخنده بادت
جمالت را جوانی هم نفس باد
همیشه بر مرادت دسترس باد
غمین باد آنکه او شادت نخواهد
خراب آنکس که آبادت نخواهد
بسی گشتم درین خرگاه شش طاق
شگفتیها بسی دیدم در آفاق
از آن سوی کهستان منزلی چند
که باشد فرضه دریای دریند
زنی فرماندهست از نسل شاهان
شده جوش سپاهش تا سپاهان
همه اقلیم اران تا به ارمن
مقرر گشته بر فرمان آن زن
ندارد هیچ مرزی بیخرابی
همه دارد و مگر تختی و تاجی
هزارش قلعه بر کوه بلند است
خزینهاش را خدا داند که چند است
ز جنس چارپا چندان که خواهی
به افزونی فزون از مرغ و ماهی
ندارد شوی و دارد کامرانی
به شادی میگذارد زندگانی
ز مردان بیشتر دارد سترکی
مهین بانوش خوانند از بزرگی
شمیرا نام دارد آن جهانگیر
شمیرا را مهین بانوست تفسیر
نشست خویش را در هر هوائی
به هر فصلی مهیا کرده جائی
به فصل گل به موقان است جایش
که تا سرسبز باشد خاک پایش
به تابستان شود بر کوه ارمن
خرامد گل به گل خرمن به خرمن
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز
زمستانش به بردع میل چیر است
که بردع را هوای گرمسیر است
چهارش فصل ازینسان در شمار است
به هر فصلی هوائیش اختیار است
نفس یک یک به شادی میشمارد
جهان خوش خوش به بازی میگذارد
درین زندانسرای پیچ بر پیچ
برادرزادهای دارد دگر هیچ
پری دختی پری بگذار ماهی
به زیر مقنعه صاحب کلاهی
شب افروزی چو مهتاب جوانی
سیه چشمی چو آب زندگانی
کشیده قامتی چون نخل سیمین
دو زنگی بر سر نخلش رطب چین
ز بس کاورد یاد آن نوش لب را
دهان پر آب شکر شد رطب را
به مروارید دندانهای چون نور
صدف را آب دندان داده از دور
دو شکر چون عقیق آب داده
دو گیسو چون کمند تاب داده
خم گیسوش تاب از دل کشیده
به گیسو سبزه را بر گل کشیده
شده گرم از نسیم مشک بیزش
دماغ نرگس بیمار خیزش
فسونگر کرده بر خود چشم خود را
زبان بسته به افسون چشم بد را
به سحری کاتش دلها کند تیز
لبش را صد زبان هر صد شکر ریز
نمک دارد لبش در خنده پیوست
نمک شیرین نباشد وان او هست
تو گوئی بینیش تیغیست از سیم
که کرد آن تیغ سیبی را به دو نیم
ز ماهش صد قصب را رخنه یابی
چو ماهش رخنهای بر رخ نه یابی
به شمعش بر بسی پروانه بینی
زنازش سوی کس پروانه بینی
صبا از زلف و رویش حلهپوش است
گهی قاقم گهی قندز فروش است
موکل کرده بر هر غمزه غنجی
زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی
رخش تقویم انجم را زده راه
فشانده دست بر خورشید و بر ماه
دو پستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل اروا گشاید در بریزد
نهاده گردن آهو گردنش را
به آب چشم شسته دامنش را
به چشم آهوان آن چشمه نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش
هزار آغوش را پر کرده از خار
یک آغوش از گلشن ناچیده دیار
شبی صد کس فزون بیند به خوابش
نه بیند کس شبی چون آفتابش
گر اندازه ز چشم خویش گیرد
برآهوئی صد آهو بیش گیرد
ز رشک نرگس مستش خروشان
به بازار ارم ریحان فروشان
به عید آرای ابروی هلالی
ندیدش کس که جان نسپرد حالی
به حیرت مانده مجنون در خیالش
به قایم رانده لیلی با جمالش
به فرمانی که خواهد خلق را کشت
به دستش ده قلم یعنی ده انگشت
مه از خوبیش خود را خال خوانده
شب از خالش کتاب فال خوانده
ز گوش و گردنش لولو خروشان
که رحمت بر چنان لولو فروشان
حدیثی و هزار آشوب دلبند
لبی و صد هزاران بوسه چون قند
سر زلفی ز ناز و دلبری پر
لب و دندانی از یاقوت و از در
از آن یاقوت و آن در شکر خند
مفرح ساخته سودائیی چند
خرد سرگشته بر روی چو ماهش
دل و جان فتنه بر زلف سیاهش
هنر فتنه شده بر جان پاکش
نبشته عهده عنبر به خاکش
رخش نسرین و بویش نیز نسرین
لبش شیرین و نامش نیز شیرین
شکر لفظان لبش را نوش خوانند
ولیعهد مهین بانوش دانند
پریرویان کزان کشور امیرند
همه در خدمتش فرمان پذیرند
ز مهتر زادگان ماه پیکر
بود در خدمتش هفتاد دختر
بخوبی هر یکی آرام جانی
به زیبائی دلاویز جهانی
همه آراسته با رود و جامند
چو مه منزل به منزل میخرامند
گهی بر خرمن مه مشک پوشند
گهی در خرمن گل باده نوشند
ز برقع نیستشان بر روی بندی
که نارد چشم زخم آنجا گزندی
بخوبی در جهان یاری ندارند
به گیتی جز طرب کاری ندارند
چو باشد وقت زور آن زورمندان
کنند از شیر چنگ از پیل دندان
به حمله جان عالم را بسوزند
به ناوک چشم کوکب را بدوزند
اگر حور بهشتی هست مشهور
بهشت است آن طرف وان لعتبان حور
مهین بانو که آن اقلیم دارد
بسی زینگونه زر و سیم دارد
بر آخر بسته دارد ره نوردی
کز او در تک نیابد باد گردی
سبق برده ز وهم فیلسوفان
چو مرغابی نترسد زاب طوفان
به یک صفرا که بر خورشید رانده
فلک را هفت میدان باز مانده
به گاه کوه کندن آهنین سم
گه دریا بریدن خیز ران دم
زمانه گردش و اندیشه رفتار
چو شب کارآگه و چون صبح بیدار
نهاده نام آن شبرنگ شبدیز
بر او عاشقتر از مرغ شب آویز
یکی زنجیر زر پیوسته دارد
بدان زنجیر پایش بسته دارد
نه شیرینتر ز شیرین خلق دیدم
نه چون شبدیز شبرنگی شنیدم
چو بر گفت این سخن شاپور هشیار
فراغت خفته گشت و عشق بیدار
یکایک مهر بر شیرین نهادند
بدان شیرین زبان اقرار دادند
که استادی که در چین نقش بندد
پسندیده بود هرچ او پسندد
چنان آشفته شد خسرو بدان گفت
کزان سودا نیاسود و نمیخفت
همه روز این حکایت باز میجست
جز این تخم از دماغش برنمیرست
در این اندیشه روزی چند میبود
به خشک افسانهای خرسند میبود
چو کار از دست شد دستی بر آورد
صبوری را به سرپائی در آورد
به خلوت داستان خواننده را خواند
بسی زین داستان با وی سخن راند
بدو گفت ای به کار آمد وفادار
به کار آیم کنون کز دست شد کار
چو بنیادی بدین خوبی نهادی
تمامش کن که مردی اوستادی
مگو شکر حکایت مختصر کن
چو گفتی سوی خوزستان گذر کن
ترا باید شد چون بتپرستان
به دست آوردن آن بت را به دستان
نظر کردن که در دل دارد؟
سر پیوند مردم زاد دارد؟
اگر چون موم نقش میپذیرد
بر او زن مهر ما تا نقش گیرد
ور آهن دل بود منشین و بر گرد
خبر ده تا نکوبم آهن سرد