عبارات مورد جستجو در ۵۲ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میان آب و گل خلوت گزیدم
میان آب و گل خلوت گزیدم
ز افلاطون و فارابی بریدم
نکردم از کسی دریوزهٔ چشم
جهان را جز به چشم خود ندیدم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
همان سوز جنون اندر سر من
همان سوز جنون اندر سر من
همان هنگامه ها اندر بر من
هنوز از جوش طوفانی که بگذشت
نیاسود است موج گوهر من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
نه هستی از نفسهایم شمار ناله می‌گیرد
عدم هم از غبار من هم عیار ناله می‌گیرد
نمی‌دانم دل آزرده‌ام یا شو ق مایوسم
که هرجا ‌می‌روم راهم غبار ناله می‌گیرد
بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان
نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله می‌گیرد
عرق گل کرده‌ام از شرم مطلب لیک استغنا
همان چون موج اشکم آبیار ناله می‌گیرد
نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من
نیستانها در آتش خار خار ناله می‌گیرد
اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل
دو عالم شوخی یک نی‌سوار ناله می‌گیرد
ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را
جنون شوق راه انتظار ناله می‌گیرد
فنا مشکل که گردد پرده‌دار ناکسیهایم
خس من آتش از رنگ بهار ناله می‌گیرد
شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل
چوکامل شد خموشی اشتهار ناله می‌گیرد
نمی‌دانم که را گم کرده است آغوش امیدم
که حسرت عالمی را در کنار ناله می‌گیرد
ز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من
هنوزم آرزو شمع مزار ناله می‌گیرد
فلکتازی‌ست بیدل ترک وضع خویشتن‌ داری
که هرکس رفت از خود اعتبار ناله می‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم
لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم
چو تمثالم نهان از دیده‌های اعتبار اما
همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم
نفس‌ گر می‌کشم قانون حالم می‌خورد بر هم
چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمی‌سازم
خیالی می‌کشد مخمل‌ کدامین راه و کو منزل
سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه می‌تازم
درین گلشن‌ که سامان من و ما باختن دارد
چو گل سرمایه‌ای دیگر ندارم رنگ می‌بازم
ز شمع‌ کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان
نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم
ندارد ذرهٔ موهوم بی‌خورشید رسوایی
تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم
شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من
هنوز از پردهٔ ساز عدم می‌جوشد آوازم
ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه می‌پرسی
سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم
بنازم خرمی های بهارستان غفلت را
شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ می‌نازم
به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمی‌آیم
همان یک عقده دارم تا قیامت‌ گر کنی بازم
ند‌انم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل
که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۲
جنون از بس قیامت ریخت بر آیینهٔ هوشم
ز شور دل‌،‌گران چون حلقهٔ زنجیر شد گوشم
ندارم چون نگه زین انجمن اقبال تأثیری
به هر رنگی‌که می‌جوشم برون رنگ می‌جوشم
به سعی همت از دام تعلق جسته‌ام اما
نمی‌افتد شکست خود به رنگ موج از دوشم
فضولی چون شرارم مضطرب دارد ازین غافل
که آخر چشم واکردن شود خواب فراموشم
مزاج اعتبار و عرض یکتایی خیالست این
هجوم غیر دارد اینقدر با خود هماغوشم
نم خجلت چو اشک از طینت من‌ کیست بر دارد
ز نومیدی عرق‌گل می‌کنم در هر چه می‌کوشم
فنا در موی پیری‌ گرد آمد آمدی دارد
به‌گوش من پیامی هست از طرف بناگوشم
شناسایی اگر پیداکنم چون معنی یوسف
به جای پیرهن من نیز بوی پیرهن پوشم
به جیب بیخودی تا سرکشم صد انجمن دیدم
جهانی داشت همچون شمع بال افشانی هوشم
مپرس از غفلت دیدار و داغ فوت فرصتها
دو عالم ناله‌ گردد تا به قدر یأس بخروشم
اگر رنگ نفس‌ کوهیست بر آیینه‌ام بیدل
خموشی عاقبت این بار بر می‌دارد از دوشم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
مباش سایه صفت مردهٔ تن آسانی
دلت فسرده مبادا به خود فرومانی
فریب حاصل جمعیتی به مزرع وهم
چو خوشه از گره‌ کاکل پریشانی
چو گل مباش هوس غرهٔ فسون طرب
هجوم زخم دل است اینکه خنده می‌خوانی
جنون مفلس ما عالمی دگر دارد
ز برگ و ساز مگو ناله‌ای‌ست عریانی
خیال ما و منت سخت‌ کلفت انگیز است
ز شرم آب شوی‌ کاین غبار بنشانی
به فکر خویش نرفتی و رفت فرصت عمر
کنون مگر لب ‌گورت ‌کند گریبانی
اگر امید خراب بنای بی‌خللی‌ست
عمارتی نتوان یافت به ز ویرانی
غبار ناشده زین دامگاه رستن نیست
چو آب در قفس‌ گوهریم زندانی
به دیده هر چه‌ کند جلوه از خزان بهار
همان چون آینه از ماست رنگ‌ گردانی
به داغ کلفت بی‌رونقی گداخته‌ایم
چراغ انجمن مامدان شبستانی
به هیچ جیب قبول سر سلامت نیست
شکست ‌کو که‌ کند رنگ نیز دامانی
به خلوتی ‌که حیا پرور است شوخی حسن
ز چشم آینه بیرون نشست حیرانی
حریف خلوت آن جلوه بودن آسان نیست
نهفته‌اند نگاهی به چشم قربانی
ز فرق تا قدمم صرف سجده شد بیدل
چو خامه رفته‌ام از خود به سعی پیشانی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۴
از شش جهتم شکوه زند موج خموشم
در زهر زنم غوطه و سرچشمهٔ نوشم
سر تا به قدم عیبم و از دوستی خویش
عیبی نشناسم کزان پرده نپوشم
بر خلق نخواهم که زنم ناصیهٔ خویش
تا جمله بدانند که من بیهده کوشم
تزویر خرم بهر دو عالم به وکالت
هر گاه که در کوی ریا زهد فروشم
تا فتنهٔ فردای قیامت نشناسی
این مغبچه امروز ببین بر سر دوشم
از دردکشان شو که من غمزده، عرفی
تا بودم از آن جمع نه غم بود نه هوشم
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۳۰
گر چشم و دلم ز ناله و گریه جداست
زنهار مبر گمان که راحت، که خطاست
گر ناله خموش است دلم در جوش است
گر دیده سراب است، درونم دریاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۳
اگر ز عالم تسلیم گوشه ای داری
بهشت و طوبی و حوران خوش لقا اینجاست
بهار در دل هر غنچه عالمی دارد
ترا خیال که عالم همین و جا اینجاست
اگر تو سر به گریبان خود بری چو گره
گرهگشای تو با روی دلگشا اینجاست
در آن جهان نتوان یافتن سعادت عشق
سری برآر ز خود، سایه هما اینجاست
چه چشم، کز تو به هر جا نظر کند عاشق
کند خیال که حسن ترا حیا اینجاست
کشیده دار درین دشت پر فریب، عنان
که صد هزار سراب غلط نما اینجاست
چه احتیاج دلیل است بوی یوسف را؟
نسیم پیرهن و بوی آشنا اینجاست
دوای درد طلب نیست در جهان صائب
ترا خیال که این درد را دوا اینجاست
ز کوی عشق به جنت روی، بلا اینجاست
ره صواب ندانسته ای، خطا اینجاست
توان ز خدمت پیر مغان جوانی یافت
نهان مکن مس خود را که کیمیا اینجاست
اگر ز خویش برون خواهی آمدن روزی
قدم به راه نه اکنون که رهنما اینجاست
ز بر نیامدن مدعا مباش غمین
چه مدعا به جز از ترک مدعا اینجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۸۳
نظر تا باز کردم بر رخش بار سفر بستم
به یک نظاره چشم از روی آتش چون شرر بستم
غرور دولت دیدار شرکت بر نمی دارد
کشیدم آهی از دل دیده آیینه بر بستم
عجب دارم که پای من به دامن آشنا گردد
که با ریگ روان یک روز احرام سفر بستم
گریبانگیر شد دامن زهر خاری که برچیدم
ز دیوار اندرون آمد به هر محنت که در بستم
همان تیر سبکسیر نظر سیخ کبابش شد
به هر صیدی که من از پرتو همت نظر بستم
چه شبها روز کردم در شبستان سر زلفش
که اوراق دل صد پاره را بر یکدگر بستم
نظر تا داشتم بر خود نمی دیدم دو عالم را
دو عالم چون دو عینک گشت تا از خود نظر بستم
خوشا ایام بی برگی و خواب عافیت صائب
که می لرزد دلم چون برگ تا بر خود ثمر بستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۲
نه ذوق صحبت و نه میل گفتگو دارم
لبی خموشتر از گوش آرزو دارم
معاشران همه در پای خم ز دست شدند
منم که بر سر خود دست چون سبو شدم
چه خنده های نمایان زبان زخمم کرد
هزار حلقه فزون جنگ با رفو دارم
ز بس که تند ز پهلوی محتسب گذرم
گمان برد که مگر سرکه در کدو دارم
دهن گشودن من از خمار خاموشی است
گمان برند که من ذوق گفتگو دارم
به بخشش فلک پست دل نمی بندم
خبر ز عادت طفل بهانه جو دارم
دمید صبح و نشدتر دماغ من صائب
دل پری ز تهیدستی سبو دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۳۸
گهی در بحر سرگردان و گاهی در سرابم من
ز خشک و تر چو موج از خوش عنانی در عذابم من
نمی سوزد دلی بر من مگر اشک کبابم من؟
به خونم عالمی تشنه است پنداری شرابم من
خرابات وجود من عمارت برنمی دارد
عبث در فکر تعمیر دل پر انقلابم من
به جز کسب هوا از من دگر کاری نمی آید
درین دریای پر آشوب پنداری حبابم من
اگر چه حرف بیجا بر زبان هرگز نمی آرم
خجل از خویش دایم چون سؤال بی جوابم من
به خاک افتم ز تخت سلطنت چون در خمار افتم
چو آید گردن مینا به کف مالک رقابم من
اگر چه می کند تعمیر دلها گفتگوی من
مهیای شکستن همچو فرد انتخابم من
هوای گردش چشمی ربوده است اختیارم را
ازان گه مست و گه مخمور و گاهی مست خرابم من
به چشم کم مبین صائب مرا چون قطره شبنم
که میراب گل و آیینه دار آفتابم من
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹۵
از فضولی چشم بستم خار و گل همرنگ شد
گوش را کردم گران، هر نغمه سیرآهنگ شد
چون صدف هر قطره آبی که در کامم چکید
از هوای خاطر افسرده من سنگ شد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹۸
(تا به چند از گریه آزار دل جیحون دهم؟
از دعای بی اثر دردسر گردون دهم)
(آشیانی می توانم ساخت در کنج قفس
گر ز دل این خارخار رشک را بیرون دهم)
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱ - مرغ آتش خواره
زان بی وفای سنگدل جور وجفا می بایدم
از کس نمی خواهم وفا زان بی وفا می بایدم
من مرغ آتش خواره ام با دانه و دامم چه کار
آخر به جای دانه ها در گور جای می بایدم
دل های مردم باد خوش از شادی عیش و طرب
من خو به محنت کرده ام درد و بلا می بایدم
پیراهن یوسف اگر بوئی ببخشد فارغم
مژده بسوی دل از آن بند قبا می بایدم
سینه بسی تنگ است دل از غیر می سازم تهی
مهمان غم آمد مرا در جان سرا می بایدم
بیگانه ام با مردمان وز خویشتن بیگانه تر
تا چند این بیگانگی دل آشنا می بایدم
محیی بسی لذّت بود در عشق ورزیدن ولی
هجران مرا مشکل بود صبر و رضا می بایدم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
بیگانه گشته‌ام ز همه مدعای خویش
در آشنایی بت ناآشنای خویش
تا برندارم از سر کوی بتان قدم
افتاده‌ام چو سلسله دایم به پای خویش
جایی نمانده است که بیخود نرفته‌ام
با آنکه برنداشته‌ام پا ز جای خویش
یک لحظه بر مراد دل خود نبوده‌ام
با آنکه سر نتافته‌ام از رضای خویش
درمان درد عشق بجز درد عشق نیست
با درد خو گرفتم و کردم دوای خویش
قدسی به پادشاه و گدا نیست حاجتم
هم پادشاه خویشتنم، هم گدای خویش
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۸
از گفته عقل، شورش من نرود
این گرد ز دل به باد دامن نرود
طوفان خرد نبرد سودا ز دلم
رنگی که بود پخته، به شستن نرود
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴۳
دارم به دو دست خویش دایم تن خویش
آویخته‌ام چو خار در دامن خویش
معذورم اگر ز خویش غافل نشوم
کس چون کند اعتماد بر دشمن خویش؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۷
رگ در تنم ز شورش سودا گسیخته
پیوند من ز جان شکیبا گسیخته
یارای عقل نیست عنان داریم دگر
زنجیر من بهار به صحرا گسیخته
الفت کم و غرور فراوان و عهد سست
سررشتهٔ امید ز صد جا گسیخته
اشک روان به بوم و برم تا چها کند
سیلی چنین عنان مدارا گسیخته
تا چند ساز ناله به کوه و کمر کنم
از زخمه ناخنم رگ خارا گسیخته
طالع نگر گه با همه صدق و صفای دل
الفت میانهٔ من و مینا گسیخته
در خاکمال عرصهٔ دنیا، دلم حزین
ماند به قطره ای که ز دریا گسیخته
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
با خویش همیشه ما در جنگ زدیم
صد عقده بکار این دل تنگ زدیم
رفتیم و بیار سنگدل دل بستیم
خود شیشه خود برده و بر سنگ زدیم