عبارات مورد جستجو در ۴۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب سی‏ام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۲۸
گر در سخنم باتو سخن را چه کنی
یا درد نو و عشق کهن را چه کنی
با این همه کار و بار و عزت که تراست
بی خویشتنی بی سر و بن را چه کنی
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۹
بر کف چه نهم سبحه که زنارم شد
در بر چه کنم خرقه که سربارم شد
عقلم ننمود چاره و عشق بسوخت
از پیش نرفت کاری و کارم شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۹
به هر طرف‌ که هوای سفر شکست‌ کلاهم
همان شکست شد آخر چو موج توشهٔ راهم
خیال موی میان‌که شدگره به دل من
که عرض معنی باریک می دهد رگ آهم
به‌گلشنی‌که ادب داشت آبیاری حیرت
نمو ز جوهر آیینه وام‌کردگیاهم
کفیل عافیت من بس است وضع ضعیفی
ز رنگ رفته همان سر به بالش پرکاهم
به صفحه‌ای که نویسند حرفی از عمل من
خطاست نقطه‌اش از انفعال کار تباهم
به جز وبال چه دارد سواد نسخهٔ هستی
بس است آفت مورکلف به خرمن ماهم
به قطرگی ز محیطم مباش آنهمه غافل
اگر چه موی‌کمر نیستم حباب‌کلاهم
عبث درین چمنم نیست پر فشانی الفت
چو صبح بوی‌گلی دارد آشنایی آهم
چه ممکنست نبالد به عجز ریشهٔ جهدم
شکست آبله می‌افکند چو تخم به راهم
به جلوهٔ تو ندانم چسان رسم بیدل
به خود نمی‌رسم از بسکه نارساست نگاهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۷
دل دیوانه من دوست از دشمن نمی داند
چو آتش شعله ور شد آب از روغن نمی داند
غریبی و وطن یکسان بود دلهای حیران را
قفس را عندلیب مست از گلشن نمی داند
نمی افتد به فکر سینه چون دل گشت هر جایی
ز آهو چون جدا شد نافه پیوستن نمی داند
زشکر درد و داغ عشق یک دم نیستم غافل
که قدر عافیت را هیچ کس چون من نمی داند
زآتش دور می گردد از ان دایم سپند من
که آیین نشست و خاست در گلخن نمی داند
مگر خط نرم سازدل چون سنگ خارا را
وگرنه دود آه ما ره روزن نمی داند
غبار خط به آب تیغ هیهات است بنشیند
برات آسمانی باز گردیدن نمی داند
مده زنهار عرض گفتگو صائب به بیدردان
که هر نادیده قدر بوی پیراهن نمی داند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
آنکه مزاج دلش باز ندانم که چیست
رفتن او کشتن است، باز ندانم که چیست
این منم از پشت کوژ چنگ حریفان عشق
زار بنالم، ولی خار ندانم که چیست
مست شبانه است یار خواب خماری به سر
بوی لبش از می است، گاز ندانم که چیست
یار بهانه طلب با من شوریده بخت
نیست بدانسان که بود باز ندانم که چیست
خسرو مسکین ازو شهره هر کوی شد
وان دل او را هنوز راز ندانم که چیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
تویی در پیش من یا خود مه و پروین نمی دانم
شب قدر من است امشب که قدر این نمی دانم
روی در باغ و می گویی که گل بین چون منم عاشق
همین روی تو می بینم، گل و نسرین نمی دانم
چنانم لذت یاد تو بنشسته ست اندر جان
که زان پس ذوق تلخ و جان خود شیرین نمی دانم
خرد را گفتم اندر عاشقی دخلی بکن، گفتا
غریبم، رسم این کشور من مسکین نمی دانم
به بالینم رسیده یار و من در مردن از سویش
کجایی در زبان و کیست در بالین نمی دانم؟
سؤال می کنی از من که خسرو من کیم پیشت؟
شنیدم، لیک از حسرت جواب این نمی دانم
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - سؤال پسر صاحب جمال از پدر صاحب کمال و جواب وی از آن سؤال
با پدر گفت نازنین پسری
کای ز هر نیک و بد تو را خبری
چون نهم ز آستانه بیرون پای
شور و غوغا برآید از همه جای
از یمین و یسار اهل نیاز
دعوی عشق می کنند آغاز
آن یکی آه دردناک زند
جیب جان را ز درد چاک زند
وان دگر خون ز دیده افشاند
سوز دل ز آب دیده بنشاند
هر یک از درد عشق و سوز جگر
به زبان دگر دهند خبر
می ندانم چه صورت انگیزم
با که آمیزم از که پرهیزم
گفت از هر یکی بپرس جدا
کز جمالم چه ره زده ست تو را
آن یکی گفت ازان رخ ساده
رخ به خونم منقش افتاده
وان دگر گفت ازان لب میگون
چشم من پر نم است و دل پر خون
وان دگر گفت کان خط نوخیز
زد خطم بر صحیفه پرهیز
وان دگر گفت کان قد و رفتار
برده است از دلم شکیب و قرار
وان دگر گفت کان خم ابرو
ساخت پشتم ز بار عشق دو تو
وان دگر گفت ازان چه غبغب
جان شیرینم آمده ست به لب
وان دگر گفت دانه آن خال
در دلم کشت تخم رنج و ملال
وان دگر گفت ازان دو نرگس مست
دل من همچو جام باده شکست
وان دگر گفت معنی بیچون
دیدم از پرده صور بیرون
شد دلم مبتلای آن معنی
می دهم جان برای آن معنی
فارغ از زلف و غافل از رویم
می ندانم چه چیز می جویم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۰
در بتکده نامحرم و در کعبه غریبم
آیا که حوالت به کجا کرده نصیبم؟
مفتی، ز اصول و ز فروعم خبری نیست
یک مسأله جز عشق، نیاموخت ادیبم
من حوصله ساز ستم عشق نبودم
از عشوه دلم دادی و از جلوه، فریبم
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مه من سر برآر از برج محمل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
در بند هرچه در دو جهان هست نیستم
در حیرتم که اینهمه مفتون کیستم
رازم چو شمع بر همه آفاق گشته فاش
خندان به حال خویشتن از بس گریستم
گر آبیم در آتش دل چیست مسکنم
ور آتشی در اشک روان غرقه چیستم
از من به غیر دوست نشانی بجا نماند
وان ترک باز درپی غارت گزیستم
با یک دو قطره خون دل و مشتی استخوان
یک عمر در شکنج غمت خوب زیستم
روزی که دیده محو تماشای او نبود
بر تیره شام هجر چرا ننگریستم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
می‌کنم طوفی نمی‌دانم که طوف کوی کیست
هست محرابی نمی‌دانم خم ابروی کیست
شهسواری گردنم را در کمند آورده است
می‌کشد هرسو نمی‌دانم سر گیسوی کیست
شعله‌ای در جان نهان دارم ز حسن سرکشی
حیرتی دارم که این آتش ز عکس روی کیست
نیست یک دل کز خدنگ غمزه خون‌آلود نیست
این کمان ناز حیرانم که در بازوی کیست
بوی مشگی زین گلستان بر مشامم می‌رسد
باز باد آشفته‌ساز زلف عنبربوی کیست
هم ز مجنون می‌گریزد هم ز لیلی می‌رمد
من نمی‌دانم که آن وحشی‌نگه آهوی کیست
سوختی قصاب عمری شد، ندانستی چه سود
کاین همه گرمی ز تاب قهر آتش‌خوی کیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
برهان مرا تو یارب زکرم زدام حیرت
که شدست صرف عمرم همه در مقام حیرت
چه شراب درقدح ریخت ببزم ساقی ما
که زمین و آسمان مست شده زجام حیرت
چه دیار بود عشقت که بعاشقان گذشته
همه روز روز حرمان همه شام شام حیرت
دو جماعت مخالف بسلوک رند و زاهد
همه سوخته زسودا و تمام خام حیرت
حکما که شهسوارند مصاف معرفت را
نکشیده تیغ فکرت یکی از نیام حیرت
برسول عقل گفتم چه بود پیام گفتا
همه سر بمهر نامه بودم بنام حیرت
بعقال عقل بستم همه بختیان امکان
بکفم نیفتاده بجز از زمان حیرت
نه تو خضر روزگاری و ولی کردگاری
تو بگیر دست آشفته درین مقام حیرت
گه رحمت است ایشاه باهل فارس الحق
که شدند جمله مغلوب زازدحام حیرت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
به حیرتم که ز گلشن چه چیز می خواهم
نه گل نه خار به دامن، چه چیز می خواهم
چو شمع چیست درین انجمن مرا مقصود
چو آفتاب ز روزن چه چیز می خواهم
چو ابر و باد، چه سرگشته ی گلستانم
چو برق و مور ز خرمن چه چیز می خواهم
نه آتشم من و نه دودم و نه خاکستر
تمام عمر ز گلخن چه چیز می خواهم
مثال ماست که می گفت کودکی گریان
به مادرش، که بگو من چه چیز می خواهم!
سلیم چون به من از بخت بد بجز دشنام
نداد دوست، ز دشمن چه چیز می خواهم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
دل پراضطرابی؛ دست و پا گم کرده ای دارم
سری؛ با کافری راه خدا گم کرده ای دارم
به خوب و زشت چون آینه نبود راحت و رنجم
به حیرانی ضمیر مدعا گم کرده ای دارم
به خود از کوی بیهوشی چنان آهسته می آیم
که پنداری در این ره جابجا گم کرده ای دارم
به غیر از ساده لوحی نیست گر جمعیت خاطر
طمع از چرخ یعنی دست و پا گم کرده ای دارم
به جای اشک جویا ریخت مشک تر به دامانم
دل در کوچهٔ زلف دو تا گم کرده ای دارم
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
دی از می عشق مست برخاسته ام
محنت کش و غم پرست برخاسته ام
وامروز که هم دست نشستم با تو
گویی به کدام دست برخاسته ام
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سرتاسر عالم بتن امروز سری نیست
کز خاک در شاه جهانش اثری نیست
در کار دل غمزد گانت نظری نیست
یا از من دلخسته هنوزت خبری نیست
حیرت زده میدید بحال من و میگفت
پنداشتم از زلف من آشفته تری نیست
هر سو که نهی روی سر از خویش بر آری
تا نگذری از خویش بسویش گذری نیست
آن چشمه که گویند نهان در ظلمات است
گر هست بجز در دل شب چشم تری نیست
بر من بحقارت نگرد شیخ و نداند
کامروز بمیخانه چومن معتبری نیست
عیبم مکن ای خواجه برسوایی و مستی
من دلخوش از اینم که جزاینم هنری نیست
امروز نشاط اینهمه افسرده چرایی
بر سر مگر از باده ی دوشت اثری نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
در این خرمن گدائی خوشه چینم
گدایان دگر دائم بکینم
فزون رفت از شب و روزم چهل سال
که پا بند اندر این شک و یقینم
بدین درگه ز پستی وز بلندی
ندانم کاسمانم یا زمینم
نمیدانم ز نور یا ظلامم
نمیدانم زکفرم یا ز دینم
بدان سویم که میل خواجه باشد
نمیدانم در آنم یا در اینم
وطن بنموده خوکی در سرایم
هجوم آورده شیری بر عرینم
ستاده دیوی اندر آستانم
فتاده ماری اندر آستینم
نمیدانم سلیمان یا هریمن
شد از از روز ازل نقش نگینم
ز آدم زاده ام، مانند آدم
همیشه در فغان و در حنینم
بغیر از ربنا انا ظلمنا
نباشد نغمه قلب حزینم
یکی روباه حیلت گر ز جادو
فتاده روز و شب در پوستینم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
چون گل تمام داغم و خرم نشسته ام
بر روی زخم خویش چو مرهم نشسته ام
عمریست از هوا و هوس چشم بسته ام
چون غنچه فارغ از غم عالم نشسته ام
پوشیده ام چو خامه لباس سیاه را
در مرگ اهل هوش بمانم نشسته ام
انگشت تر نکرده ام از بزم اهل جود
سیلی زنان به سفره حاتم نشسته ام
بر سر ز دست مهر گل بی مروتی
حیران به روی باغ چو شبنم نشسته ام
مانند نفس به لب من گره شدست
با اهل روزگار چو یک دم نشسته ام
ای سیدا ز سهو به بزمی که رفته ام
از اشک خود به سلسله غم نشسته ام
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
ای جان تلخکام، خراب از چه باده‌ای
کز پا فتاده‌ایّ و دل از دست داده‌ای
ای دیده در مشاهده کیستی، که باز
هر سو به روی خود در حیرت گشاده‌ای
ای صبر، هر زمان ز زمان دگر کمی
وی درد، هردم از دم دیگر زیاده‌ای
شوخی که وعده داشت به من، دوش می‌گذشت
گفتم به خود که بهر چه روز ایستاده‌ای؟
برخاستم که در پی‌اش افتم، به ناز گفت
بنشین که در خیال محال اوفتاده‌ای
گفتم بیا به وعده وفا کن، به عشوه گفت
خوش بر فریب وعده ما دل نهاده‌ای
گفتم امیدها به تو دارم، به خنده گفت
میلی برو برو که تو بسیار ساده‌ای
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
دارم از سرچشمه، رو در دشت حیرانی چو آب
گاه شهری می شوم، گاهی بیابانی چو آب
قمریان همدوش سرو و بلبلان دمساز گل
من ندیدم زین گلستان غیر حیرانی چو آب
در تکبر همچو خاکی، در سبکروحی چو باد
آتشی در قتل ما، در پاکدامانی چو آب