عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
زهی عشق، زهی عشق، که ما راست خدایا
چه نغزاست و چه خوب است، چه زیباست خدایا
از آن آب حیات است، که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای، نه دف‌هاست خدایا
یقین گشت که آن شاه، درین عرس نهان است
که اسباب شکرریز، مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغزاست و چه نغزاست، چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غم سود و زیانی
ز توست آن که دمیدی نه ز سرناست خدایا
نی تن را همه سوراخ چنان کرد کف تو
که شب و روز درین ناله و غوغاست خدایا
نی بیچاره چه داند، که ره پرده چه باشد
دم نایی‌ست که بیننده و داناست خدایا
که در باغ و گلستان، ز کر و فر مستان
چه نور است و چه شور است، چه سوداست خدایا
ز تیه خوش موسی’ و ز مایدهٔ عیسی’
چه لوت است و چه قوت است و چه حلواست خدایا
ازین لوت و ازین قوت، چه مستیم و چه مبهوت
که از دخل زمین نیست، زبالاست خدایا
ز عکس رخ آن یار، درین گلشن و گلزار
به هر سو مه و خورشید و ثریاست خدایا
چو سیلیم و چو جوییم، همه سوی تو پوییم
که منزلگه هر سیل، به دریاست خدایا
بسی خوردم سوگند که خاموش کنم لیک
مگر هر در دریای تو گویاست خدایا
خمش ای دل که تو مستی، مبادا بجهانی
نگهش دار ز آفت، که برجاست خدایا
ز شمس الحق تبریز، دل و جان و دو دیده
سراسیمه و آشفته سوداست خدایا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
رفتم به سوی مصر و خریدم شکری را
خود فاش بگو، یوسف زرین کمری را
در شهر که دیده‌ست چنین شهره بتی را؟
در بر که کشیده‌ست سهیل و قمری را؟
بنشاند به ملکت ملکی بندهٔ بد را
بخرید به گوهر کرمش بی‌گهری را
خضر خضران‌ست و از هیچ عجب نیست
کز چشمهٔ جان تازه کند او جگری را
از بهر زبردستی و دولت دهی آمد
نی زیر و زبر کردن زیر و زبری را
شاید که نخسپیم به شب چون که نهانی
مه بوسه دهد هر شب انجم شمری را
آثار رساند دل و جان را به موثر
حمال دل و جان کند آن شه اثری را
اکسیر خدایی‌ست بدان آمد کین جا
هر لحظه زر سرخ کند او حجری را
جان‌های چو عیسی به سوی چرخ برانند
غم نیست اگر ره نبود لاشه خری را
هر چیز گمان بردم در عالم و این نی
کین جاه و جلال است خدایی نظری را
سوز دل شاهانهٔ خورشید بباید
تا سرمه کشد چشم عروس سحری را
ما عقل نداریم یکی ذره وگر نی
کی آهوی عاقل طلبد شیر نری را؟
بی‌عقل چو سایه پی‌ات ای دوست دوانیم
کان روی چو خورشید تو نبود دگری را
خورشید همه روز بدان تیغ گزارد
تا زخم زند هر طرفی بی‌سپری را
بر سینه نهد عقل چنان دل شکنی را
در خانه کشد روح چنان رهگذری را
در هدیه دهد چشم چنان لعل لبی را
رخ زر زند از بهر چنین سیم بری را
رو صاحب آن چشم شو ای خواجه، چو ابرو
کو راست کند چشم کژ کژنگری را
ای پاک دلان با جز او عشق مبازید
نتوان دل و جان دادن هر مختصری را
خاموش که او خود بکشد عاشق خود را
تا چند کشی دامن هر بی‌هنری را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد، برون آ
برآور بنده را از غرقه‌ی خون
فرح ده روی زردم را ز صفرا
کنار خویش دریا کردم از اشک
تماشا چون نیایی سوی دریا؟
چو تو در آینه دیدی رخ خود
از آن خوش‌تر کجا باشد تماشا؟
غلط کردم در آیینه نگنجی
ز نورت می‌شود لا کل اشیا
رهید آن آینه از رنج صیقل
ز رویت می‌شود پاک و مصفا
تو پنهانی چو عقل و جمله از توست
خرابی‌ها، عمارت‌ها، به هر جا
هر آن که پهلوی تو خانه گیرد
به پیشش پست شد بام ثریا
چه باشد حال تن کز جان جدا شد؟
چه عذر آرد کسی کز توست عذرا؟
چه یاری یابد از یاران همدل
کسی کز جان شیرین گشت تنها
به از صبحی تو، خلقان را به هر روز
به از خوابی، ضعیفان را به شب‌ها
تو را در جان بدیدم بازرستم
چو گمراهان نگویم زیر و بالا
چو در عالم زدی تو آتش عشق
جهان گشتست همچون دیگ حلوا
همه حسن از تو باید ماه و خورشید
همه مغز از تو باید جدی و جوزا
بدان شد شب شفا و راحت خلق
که سودای تواش بخشید سودا
چو پروانه‌ست خلق و روز چون شمع
که از زیب خودش کردی تو زیبا
هر آن پروانه که شمع تو را دید
شبش خوش تر ز روز آمد به سیما
همی‌پرد به گرد شمع حسنت
به روز و شب، ندارد هیچ پروا
نمی‌یارم بیان کردن از این بیش
بگفتم این قدر، باقی تو فرما
بگو باقی تو شمس الدین تبریز
که به گوید حدیث قاف، عنقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
ای جان و قوام جمله جان‌ها
پر بخش و روان کن روان‌ها
با تو ز زیان چه باک داریم
ای سودکن همه زیان‌ها
فریاد ز تیرهای غمزه
وز ابروهای چون کمان‌ها
در لعل بتان شکر نهادی
بگشاده به طمع آن، دهان‌ها
ای داده به دست ما کلیدی
بگشاده بدان در جهان‌ها
گر زان که نه در میان مایی
بربسته چراست این میان‌ها؟
ور نیست شراب بی‌نشانیت
پس شاهد چیست این نشان‌ها؟
ور تو ز گمان ما برونی
پس زنده ز کیست این گمان‌ها؟
ور تو ز جهان ما نهانی
پیدا ز که می‌شود نهان‌ها؟
بگذار فسانه‌های دنیا
بیزار شدیم ما از آن‌ها
جانی که فتاد در شکرریز
کی گنجد در دلش چنان‌ها
آن کو قدم تو را زمین شد
کی یاد کند ز آسمان‌ها؟
بربند زبان ما به عصمت
ما را مفکن در این زبان‌ها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
دیدم رخ خوب گلشنی را
آن چشم و چراغ روشنی را
آن قبله و سجده گاه جان را
آن عشرت و جای ایمنی را
دل گفت که جان سپارم آن جا
بگذارم هستی و منی را
جان هم به سماع اندرآمد
آغاز نهاد کف زنی را
عقل آمد و گفت من چه گویم؟
این بخت و سعادت سنی را
این بوی گلی که کرد چون سرو
هر پشت دوتای منحنی را
در عشق بدل شود همه چیز
ترکی سازند ارمنی را
ای جان تو به جان جان رسیدی
وی تن بگذاشتی تنی را
یاقوت زکات دوست ما راست
درویش خورد زر غنی را
آن مریم دردمند یابد
تازه رطب ترجنی را
تا دیدهٔ غیر برنیفتد
منمای به خلق محسنی را
ز ایمان اگرت مراد امن است
در عزلت جوی ایمنی را
عزلت گه چیست؟ خانهٔ دل
در دل خو گیر ساکنی را
در خانهٔ دل همی‌رسانند
آن ساغر باقی هنی را
خامش کن و فن خامشی گیر
بگذار تو لاف پرفنی را
زیرا که دلست جای ایمان
در دل می‌دار مومنی را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
کو مطرب عشق چست دانا؟
کز عشق زند نه از تقاضا
مردم به امید و این ندیدم
در گور شدم بدین تمنا
ای یار عزیز اگر تو دیدی
طوبی لک یا حبیب طوبی
ور پنهان است او خضروار
تنها به کناره‌های دریا
ای باد سلام ما بدو بر
کندر دل ما ازوست غوغا
دانم که سلام‌های سوزان
آرد به حبیب، عاشقان را
عشقی‌ست دوار چرخ، نز آب
عشقی‌ست مسیر ماه، نز پا
در ذکر به گردش اندرآید
با آب دو دیده، چرخ جان‌ها
ذکراست کمند وصل محبوب
خاموش که جوش کرد سودا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
ما را سفری فتاد بی‌ما
آن جا دل ما گشاد بی‌ما
آن مه که ز ما نهان همی‌شد
رخ بر رخ ما نهاد بی‌ما
چون در غم دوست جان بدادیم
ما را غم او بزاد بی‌ما
ماییم همیشه مست بی می
ماییم همیشه شاد بی‌ما
ما را مکنید یاد هرگز
ما خود هستیم یاد بی‌ما
بی ما شده‌ایم شاد، گوییم
ای ما که همیشه باد بی‌ما
درها همه بسته بود بر ما
بگشود چو راه داد بی‌ما
با ما دل کیقباد بنده‌ست
بنده‌ست چو کیقباد بی‌ما
ماییم ز نیک و بد رهیده
از طاعت و از فساد بی‌ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
بیدار کنید مستیان را
از بهر نبیذ همچو جان را
ای ساقی بادهٔ بقایی
از خم قدیم گیر آن را
بر راه گلو گذر ندارد
لیکن بگشاید او زبان را
جان را تو چو مشک ساز ساقی
آن جان شریف غیب دان را
پس جانب آن صبوحیان کش
آن مشک سبک دل گران را
وز ساغرهای چشم مستت
درده تو فلان بن فلان را
از دیده به دیده باده‌یی ده
تا خود نشود خبر دهان را
زیرا ساقی چنان گذارد
اندر مجلس می نهان را
بشتاب که چشم ذره ذره
جویا گشته‌ست آن عیان را
آن نافه مشک را به دست آر
بشکاف تو ناف آسمان را
زیرا غلبات بوی آن مشک
صبری بنهشت یوسفان را
چون نامه رسید سجده‌یی کن
شمس تبریز درفشان را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
پردهٔ دیگر مزن جز پردهٔ دلدار ما
آن هزاران یوسف شیرین شیرین کار ما
یوسفان را مست کرد و پرده‌هاشان بردرید
غمزهٔ خونی مست آن شه خمار ما
جان ما همچون سگان کوی او خون خوار شد
آفرین‌ها صد هزاران بر سگ خون خوار ما
در نوای عشق آن صد نوبهار سرمدی
صد هزاران بلبلان اندر گل و گلزار ما
دل چو زناری ز عشق آن مسیح عهد بست
لاجرم غیرت برد ایمان برین زنار ما
آفتابی نی ز شرق و نی ز غرب از جان بتافت
ذره وار آمد به رقص از وی، در و دیوار ما
چون مثال ذره ایم اندر پی آن آفتاب
رقص باشد همچو ذره، روز و شب کردار ما
عاشقان عشق را بسیار یاری‌ها دهیم
چون که شمس الدین تبریزی کنون شد یار ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
آخر از هجران به وصلش دررسیدستی دلا
صدهزاران سر سر جان شنیدستی دلا
از ورای پرده‌ها تو گشته‌یی چون می ازو
پردهٔ خوبان مه‌رو را دریدستی دلا
از قوام قامتش در قامت تو کژ بماند
همچو چنگ از بهر سرو تر خمیدستی دلا
زان سوی هست و عدم چون خاص خاص خسروی
همچو ادبیران چه در هستی خزیدستی دلا
باز جانی، شسته‌یی بر ساعد خسرو به ناز
پای‌بندت با وی است، ارچه پریدستی دلا
ور نباشد پای‌بندت تا نپنداری که تو
از چنان آرام جان‌ها دررمیدستی دلا
بلکه چون ماهی به دریا بلکه چون قالب به جان
در هوای عشق آن شه آرمیدستی دلا
چون تو را او شاه از شاهان عالم برگزید
تو ز قرآن گزینش برگزیدستی دلا
چون لب اقبال دولت تو گزیدی باک نیست
گر ز زخم خشم دست خود گزیدستی دلا
پای خود بر چرخ تا ننهی تو از عزت از آنک
در رکاب صدر شمس الدین دویدستی دلا
تو ز جام خاص شاهان تا نیاشامی مدام
کز مدام شمس تبریزی چشیدستی دلا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
از پی شمس حق و دین دیدهٔ گریان ما
از پی آن آفتاب است، اشک چون باران ما
کشتی آن نوح کی بینیم هنگام وصال؟
چونک هستی‌ها نماند از پی طوفان ما
جسم ما پنهان شود در بحر باد اوصاف خویش
رو نماید کشتی آن نوح بس پنهان ما
بحر و هجران رو نهد در وصل و ساحل رو دهد
پس بروید جمله عالم لاله و ریحان ما
هر چه می‌بارید اکنون دیدهٔ گریان ما
سر آن پیدا کند صد گلشن خندان ما
شرق و غرب این زمین از گلستان یکسان شود
 خار و خس پیدا نباشد، در گل یکسان ما
زیر هر گلبن نشسته ماه‌رویی زهره رخ
چنگ عشرت می‌نوازد از پی خاقان ما
هر زمان شهره بتی بینی که از هر گوشه‌یی
جام می را می‌دهد در دست بادستان ما
دیدهٔ نادیدهٔ ما بوسه دیده زان بتان
تا ز حیرانی گذشته دیدهٔ حیران ما
جان سودا نعره زن‌ها، این بتان سیم‌بر
دل گود احسنت، عیش خوب بی‌پایان ما
خاک تبریز است اندر رغبت لطف و صفا
چون صفای کوثر و چون چشمهٔ حیوان ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
سر برون کن از دریچه‌ی جان، ببین عشاق را
از صبوحی‌های شاه آگاه کن، فساق را
از عنایت‌های آن شاه حیات انگیز ما
جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق را
چون عنایت‌های ابراهیم باشد دستگیر
سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را
طاق و ایوانی بدیدم، شاه ما در وی چو ماه
نقش‌ها می‌رست و می‌شد در نهان آن طاق را
غلبهٔ جان‌ها در آن جا پشت پا بر پشت پا
رنگ رخ‌ها بی‌زبان می‌گفت آن اذواق را
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع
چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان
وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک
چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را
پاره‌های آن در بشکسته سبز و تازه شد
کانچه دست شه برآمد، نیست مر احراق را
جامهٔ جانی که از آب دهانش شسته شد
تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را؟
آن که در حبسش ازو پیغام پنهانی رسید
مست آن باشد نخواهد وعدهٔ اطلاق را
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی
زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را
شاه جان است آن خداوند دل و سر شمس دین
کش مکان تبریز شد آن چشمهٔ رواق را
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب
همچو گربه می‌نگر آن گوشت بر معلاق را
ورنه از تشنیع و زاری‌ها جهانی پر کنم
از فراق خدمت آن شاه من آفاق را
پردهٔ صبرم فراق پای دارت خرق کرد
خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
از فراق شمس دین افتاده‌ام در تنگنا
او مسیح روزگار و درد چشمم بی‌دوا
گر چه درد عشق او خود راحت جان من است
خون جانم گر بریزد او، بود صد خون بها
عقل آواره شده، دوش آمد و حلقه بزد
من بگفتم کیست بر در؟ باز کن در، اندرآ
گفت آخر چون درآیم خانه، تا سر آتش است؟
می‌بسوزد هر دو عالم را ز آتش‌های لا
گفتمش تو غم مخور، پا اندرون نه مردوار
تا کند پاکت ز هستی، هست گردی زاجتبا
عاقبت بینی مکن، تا عاقبت بینی شوی
تا چو شیر حق باشی، در شجاعت لافتی
تا ببینی هستی‌ات چون از عدم سر برزند
روح مطلق کامکار و شه سوار هل اتی
جمله عشق و جمله لطف و جمله قدرت، جمله دید
گشته در هستی شهید و در عدم او مرتضی
آن عدم نامی که هستی موج‌ها دارد ازو
کز نهیب موج او، گردان شده صد آسیا
اندر آن موج اندرآیی، چون بپرسندت ازین
تو بگویی صوفی ام، صوفی بخواند مامضی
از میان شمع بینی، برفروزد شمع تو
نور شمعت اندرآمیزد به نور اولیا
مر تو را جایی برد آن موج دریا در فنا
دررباید جانت را او از سزا و ناسزا
لیک از آسیب جانت، وز صفای سینه‌ات
بی تو داده باغ هستی را، بسی نشو و نما
در جهان محو باشی، هست مطلق کامران
در حریم محو باشی، پیشوا و مقتدا
دیده‌های کون در رویت نیارد بنگرید
تا که نجهد دیده‌اش از شعشعه‌ی آن کبریا
ناگهان گردی بخیزد، زان سوی محو و فنا
که تو را وهمی نبوده، زان طریق ماورا
شعله‌های نور بینی، از میان گردها
محو گردد نور تو، از پرتو آن شعله‌ها
زو فروآ تو ز تخت و سجده‌یی کن زان که هست
آن شعاع شمس دین شهریار اصفیا
ور کسی منکر شود اندر جبین او نگر
تا ببینی داغ فرعونی بر آن جا قد طغی
تا نیارد سجده‌یی بر خاک تبریز صفا
کم نگردد از جبینش داغ نفرین خدا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا به شب ای عارف شیرین نوا
آن مایی، آن مایی، آن ما
تا به شب امروز ما را عشرت است
الصلا ای پاک بازان، الصلا
درخرام ای جان جان هر سماع
مه لقایی، مه لقایی، مه لقا
در میان شکران گل ریز کن
مرحبا ای کان شکر، مرحبا
عمر را نبود وفا الا تو عمر
باوفایی، باوفایی، باوفا
بس غریبی، بس غریبی، بس غریب
از کجایی؟ از کجایی؟ از کجا؟
با که می‌باشی و هم راز تو کیست؟
با خدایی، با خدایی، با خدا
ای گزیده نقش از نقاش خود
کی جدایی؟ کی جدایی؟ کی جدا؟
با همه بیگانه‌یی و با غمش
آشنایی، آشنایی، آشنا
جزو جزو تو فکنده در فلک
ربنا و ربنا و ربنا
دل شکسته هین چرایی؟ برشکن
قلب‌ها و قلب‌ها و قلب‌ها
آخر ای جان اول هر چیز را
منتهایی، منتهایی، منتها
یوسفا در چاه شاهی تو ولیک
بی لوایی، بی‌لوایی، بی‌لوا
چاه را چون قصر قیصر کرده‌یی
کیمیایی، کیمیایی، کیمیا
یک ولی کی خوانمت، که صد هزار
اولیایی، اولیایی، اولیا
حشرگاه هر حسینی گر کنون
کربلایی، کربلایی، کربلا
مشک را بربند ای جان، گر چه تو
خوش سقایی، خوش سقایی، خوش سقا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
ای بگفته در دلم اسرارها
وی برای بنده پخته کارها
ای خیالت غم‌گسار سینه‌ها
ای جمالت رونق گلزارها
ای عطای دست شادی بخش تو
دست این مسکین گرفته بارها
ای کف چون بحر گوهرداد تو
از کف پایم بکنده خارها
ای ببخشیده بسی سرها عوض
چون دهند از بهر تو دستارها
خود چه باشد هر دو عالم پیش تو
دانه‌یی افتاده از انبارها
آفتاب فضل عالم پرورت
کرده بر هر ذره‌یی ایثارها
چاره‌یی نبود جز از بیچارگی
گرچه حیله می‌کنیم و چاره‌ها
نورهای شمس تبریزی چو تافت
ایمنیم از دوزخ و از نارها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
ای تو آب زندگانی فاسقنا
ای تو دریای معانی فاسقنا
ما سبوهای طلب آورده ایم
سوی تو ای خضر ثانی فاسقنا
ماهیان جان ما زنهارخواه
از تو ای دریای جانی فاسقنا
از ره هجر آمده و آورده ما
عجز خود را ارمغانی فاسقنا
داستان خسروان بشنیده‌ایم
تو فزون از داستانی فاسقنا
در گمان و وسوسه افتاده عقل
زان که تو فوق گمانی فاسقنا
نیم عاقل چه زند با عشق تو
تو جنون عاقلانی فاسقنا
کعبهٔ عالم ز تو تبریز شد
شمس حق رکن یمانی فاسقنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
جانا قبول گردان، این جست و جوی ما را
بنده و مرید عشقیم، برگیر موی ما را
بی ساغر و پیاله، درده میی چو لاله
تا گل سجود آرد، سیمای روی ما را
مخمور و مست گردان امروز چشم ما را
رشک بهشت گردان امروز کوی ما را
ما کان زر و سیمیم، دشمن کجاست زر را؟
از ما رسد سعادت یار و عدوی ما را
شمع طراز گشتیم، گردن دراز گشتیم
فحل و فراخ کردی زین می گلوی ما را
ای آب زندگانی، ما را ربود سیلت
اکنون حلال بادت، بشکن سبوی ما را
گر خوی ما ندانی، از لطف باده واجو
هم خوی خویش کردست آن باده خوی ما را
گر بحر می بریزی، ما سیر و پر نگردیم
زیرا نگون نهادی، در سر کدوی ما را
مهمان دیگر آمد، دیگی دگر به کف کن
کین دیگ بس نیاید، یک کاسه شوی ما را
نک جوق جوق مستان در می‌رسند، بستان
مخمور چون نیابد، چون یافت بوی ما را؟
ترک هنر بگوید، دفتر همه بشوید
گر بشنود عطارد، این طرقوی ما را
سیلی خورند چون دف، در عشق فخرجویان
زخمه به چنگ آور، می‌زن سه توی ما را
بس کن که تلخ گردد، دنیا بر اهل دنیا
گر بشنوند ناگه، این گفت و گوی ما را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
ای بنده بازگرد، به درگاه ما بیا
بشنو ز آسمان‌ها، حی علی الصلا
درهای گلستان ز پی تو گشاده ایم
در خارزار چند دوی، ای برهنه پا؟
جان را من آفریدم و دردیش داده‌ام
آن کس که درد داد، همو سازدش دوا
قدی چو سرو خواهی، در باغ عشق رو
کین چرخ کوژپشت کند قد تو دوتا
باغی که برگ و شاخش، گویا و زنده اند
باغی که جان ندارد، آن نیست جان فزا
ای زنده زاده چونی، از گند مردگان؟
خود تاسه می‌نگیرد ازین مردگان تو را؟
هر دو جهان پر است ز حی حیات بخش
با جان پنج روزه قناعت مکن ز ما
جان‌ها شمار ذره معلق همی‌زنند
هر یک چو آفتاب در افلاک کبریا
ایشان چو ما ز اول خفاش بوده‌اند
خفاش شمس گشت از آن بخشش و عطا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
هر روز بامداد سلام علیکما
آن جا که شه نشیند و آن وقت مرتضا
دل ایستاده پیشش، بسته دو دست خویش
تا دست شاه بخشد پایان زر و عطا
جان مست کاس و تا ابدالدهر گه گهی
بر خوان جسم کاسه نهد دل، نصیب ما
تا زان نصیب بخشد دست مسیح عشق
مر مرده را سعادت و بیمار را دوا
برگ تمام یابد ازو باغ عشرتی
هم بانوا شود ز طرب چنگل دوتا
در رقص گشته تن ز نواهای تن تنن
جان خود خراب و مست در آن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ز نای و ز نوش عشق
قاضی عقل مست در آن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند در سوال
کین فتنهٔ عظیم در اسلام شد چرا؟
مفتی عقل کل به فتویٰ دهد جواب
کین دم قیامت‌ست روا کو و ناروا؟
در عیدگاه وصل برآمد خطیب عشق
با ذوالفقار و گفت مر آن شاه را ثنا
از بحر لامکان، همه جان‌های گوهری
کرده نثار گوهر و مرجان جان‌ها
خاصان خاص و پردگیان سرای عشق
صف صف نشسته در هوسش بر در سرا
چون از شکاف پرده بر ایشان نظر کند
بس نعره‌های عشق برآید که مرحبا
می‌خواست سینه‌اش که سنایی دهد به چرخ
سینای سینه اش بنگنجید در سما
هر چار عنصرند درین جوش همچو دیگ
نی نار برقرار و نه خاک و نم[و] هوا
گه خاک در لباس گیا رفت از هوس
گه آب خود هوا شد از بهر این ولا
از راه روغناس شده آب آتشی
آتش شده زعشق هوا هم درین فضا
ارکان به خانه خانه بگشته چو بیذقی
از بهر عشق شاه، نه از لهو چون شما
ای بی‌خبربرو، که تو را آب روشنی‌ست
تا وارهد ز آب و گلت صفوت صفا
زیرا که طالب صفت صفوت‌ست آب
وان نیست جز وصال تو با قلزم ضیا
ز آدم اگر بگردی او بی‌خدای نیست
ابلیس وار سنگ خوری از کف خدا
آری خدای نیست، ولیکن خدای را
این سنتی‌ست رفته در اسرار کبریا
چون پیش آدم از دل و جان و بدن کنی
یک سجده یی به امر حق از صدق بی‌ریا
هر سو که تو بگردی از قبله بعد از آن
کعبه بگردد آن سو، بهر دل تو را
مجموع چون نباشم در راه، پس ز من
مجموع چون شوند رفیقان باوفا؟
دیوارهای خانه چو مجموع شد به نظم
آن گاه اهل خانه درو جمع شد دلا
چون کیسه جمع نبود، باشد دریده درز
پس سیم جمع چون شود، از وی یکی بیا
مجموع چون شوم؟چو به تبریز شد مقیم
شمس الحقی که او شد سرجمع هر علا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
سر به گریبان در است، صوفی اسرار را
تا چه برآرد ز غیب، عاقبت کار را
می که به خم حق است، راز دلش مطلق است
لیک برو هم دق است، عاشق بیدار را
آب چو خاکی بده، باد درآتش شده
عشق به هم برزده، خیمهٔ این چار را
عشق که چادرکشان، در پی آن سرخوشان
بر فلک بی نشان، نور دهد نار را
حلقهٔ این در مزن، لاف قلندر مزن
مرغ نه‌یی، پر مزن، قیر مگو قار را
حرف مرا گوش کن، بادهٔ جان نوش کن
بی‌خود و بیهوش کن، خاطر هشیار را
پیش ز نفی وجود، خانهٔ خمار بود
قبلهٔ خود ساز زود، آن در و دیوار را
مست شود نیک مست، از می جام الست
پر کن از می پرست، خانهٔ خمار را
داد خداوند دین شمس حق است این، ببین
ای شده تبریزچین، آن رخ گلنار را