عبارات مورد جستجو در ۴۸ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۶
مرا که سینه هبا شد ز عین دلتنگی
اثر نمی کند این دم در آن دل سنگی
در جواب او
دل مرا چو هوس کرد قلیه زنگی
برنج گشت پریشان زعین بی ننگی
خوش است صحنک حلوای تر به نیم شبان
به نان میده اگر آدمی بود بنگی
مگر که دختر ترکی است بکسمات این دم
برآمدست ز حمام با رخ رنگی
ز اشتیاق رخ جانفزای بریانی
جگر کباب بنوشم ببین ز دلتنگی
چه خوش بود نخودابی که زعفران دارد
به شرط آن که بود دیگ آن زمان سنگی
بساز مرغ مسما به دانه های برنج
تو جان کجا بری اکنون مرا چو در چنگی
نمی کنی صفت قلیه این زمان صوفی
چه واقع است مگر با پیاز در جنگی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۴۷
چند گاهی است که دل می کشدم سوی برنج
لله الحمد که دیدم به جهان روی برنج
حبشی گشته دعاگوی مزعفر شب و روز
آن سیه چرده بلی هست چو هندوی برنج
می زند بر من سودازده روغن چشمک
چون به بازار نگاهی بکنم سوی برنج
بر سر سفره بدم همنفس آش حلیم
که پدیدار شد از دور هیاهوی برنج
گر دهد دست من بی سر و پا را این دم
دو جهان را بکنم وقف به یک موی برنج
حاجت پیک اجل نیست که اندر مطبخ
جان دهد صوفی سودا زده از بوی برنج
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۳
ای ز سودای لب لعل تو شور ی به نمک
وز فروغ رخ تو تافته خورشید فلک
در جواب او
برد دل از من سودا زده گیپا و کدک
گر چه با قلیه کباب است مرا حق نمک
به برنج و عسل و دنبه، برو آرد به هم
گر بود مال من بی سر و پا را، لک لک
ز تمنای کباب و هوس نان تنک
به سما می رسد این آه دل من ز سمک
زآن زمانی که شدم معتقد گرده نان
نکند میل دلم جانب شمسی فلک
در دلم هیچ نیابند جز اندیشه گوشت
بعد مرگم چو در آیند به خاک آن دو ملک
از شمیمی که ز حلوای تر آمد به مشام
در پیش روح، روان می رود این دم بی شک
صوفی بی سر و پا می نتواند بودن
بی منقا که بود در بغلش چون کودک
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۶
تا دل به دام زلف سیاه تو مبتلاست
جان رمیده بین که گرفتار صد بلاست
در جواب او
دل در کمند حلقه زنجیر زلبیاست
جانم اسیر گرده نان است، آن کجاست
از خورده های قند چه گویم که این زمان
در دیده های اشک فشانم چو توتیاست
ماقوت اگر شود من بیچاره را خوش است
حلوای تر که مرهم دلهای ریش ماست
آشی که هست قلیه زنگی غلام او
دانی و گرنه با تو بگویم که ماسواست
ای نان گرم از من مسکین سلام گوی
زناج را که آن قد و بالای او بلاست
از پیش مطبخی نروم جانب حکیم
بیمار جوعم و نخوداب این زمان شفاست
سیری ز نان میده و پالوده عسل
اکنون مگو به مذهب صوفی که این خطاست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۹
به هر درد و غمی دل مبتلا شد
چرا یکباره یار از ما جدا شد
در جواب او
به گیپا و کدک دل مبتلا شد
چرا نان تنک از ما جدا شد
دلم بیگانه از نان و پیازست
چو با صحن مزعفر آشنا شد
بگو ای روح در گوش دل من
که لحم بره اندر ماسوا شد
مگر قند این زمان نایافت گشته
که در چشم مزعفر توتیا شد
به قدر قامت زناج این دم
دلم خو کرد، یاران این بلا شد
من بیچاره را بر باد برداد
چو بوی قلیه همراه صبا شد
شلاین گشته بر حلواگرانبار
دل صوفی چو مست زلبیا شد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۰
نوبهار آمد و از هر طرفی سبزه دمید
بلبل از حجره غم رخت به گلزار کشید
در جواب او
تا به بغرای پر از سیر و نخود قلیه رسید
هر که را گشت میسر بود از بخت سعید
به که گویم بجز از مطبخیان این ساعت
شور در جان من است از هوس لحم قدید
وز پی صحن مزعفر به هواداری قند
طاس دوشاب بسی رفت و به گردش نرسید
نکند میل دلش جانب گیپا و کدک
هر که لعل لب جان پرور سنبوسه گزید
سر به بغرا و به ماهیچه فرو کی آرد
آن که روزی نمک قلیه گیپا بچشید
هیچ آواز به عالم به از آن نیست بدان
که ز مطبخ خبر آید که مزعفر برسید
نان و حلوا به سر تربت صوفی بدهید
که به این آرزو از دار جهان رفت و ندید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۱
زلف بر عارض زیبای تو حالی دارد
کیست در شهر که او چون تو جمالی دارد
در جواب او
صحن فرنی است که فرخنده جمالی دارد
نه چو پالوده که زلف و خط و خالی دارد
عزم همصحبتی قیمه بود اکرا را
دلم از غصه این قصه ملالی دارد
در زمانی که بود چشم تو سرخ از سبزی
صحن ماهیچه بر قیمه چه حالی دارد
طاس شیر و شکر از لطف شما می خواهم
چه کنم ماس بقر را که سفالی دارد
ترشی و آش سماق ار چه عزیزند ولیک
همچو بریان که درین شهر کمالی دارد
بامدادان سوی بازار خرامان بگذر
بنگر کله بریان چه جمالی دارد
هر کسی را ز ازل گشته مقرر هنری
صوفی و اطعمه او نیز خیالی دارد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۴
عیان دید ناگه بر آن لب چو خال
مگس سیر شد از شکر ز انفعال
در جواب او
به بازار بنمود چون نان جمال
برفت از دل لوت خواران ملال
ز دستم ببینید صد پاره شد
تن مرغ بریان درین دم و بال
هریسه از آن است برهم زده
که روغن مر او را کند پایمال
شفای دل و راحت جان ماست
کباب و، الهی نبیند زوال
از آن دیده ام دوش بغرا به خواب
که ماهیچه باشد مرا در خیال
بنه خواجه از گوشت سودای خام
چو از پختگی یافت بریان کمال
چو صوفی بنوش و بنوشان کنون
تو از مال خود خواجه چندین منال
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۶۸
اگر تو در غم یاری شبی به روز آری
به هیچ باب دل عاشقان نیازاری
در جواب او
اگر تو کاسه اوماج را هوس داری
به پیش اطعمه خواران ترا زهی خواری
بیا و بر سر سری بپوش گرده چند
که بس خراب شود آدمی ز بیکاری
میان آشپزان کله پز مقدم شد
بلی بزرگ شود آدمی ز سرداری
اگر دو بره بریان یکی بنوشد شام
به قدر حال توان گفت دعوت کاری
توئی بلوچ درین روزگار عوج بساط
بر آن سبب که به پیشم پنیرمیش آری
شده ز بار شکم پشت من دو تا لیکن
خوش است زله اگر می شود به سرباری
شود اگر چه ز پر خواری آدمی برخوان
چه باک صوفی بیچاره را ز پرخواری
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۰
میان مجلس رندان حدیث فردا نیست
بیار باده که حال زمانه پیدا نیست
در جواب او
چو در ضمیر من این دم به غیر گیپا نیست
ز شوق کله بریان به هیچ پروا نیست
به خوان اطعمه از خود مگوی نان شعیر
که ناز را نخرند از کسی که زیبا نیست
میان دعوت سلطان نگاه می کردم
یکی به سکه و صورت چو شاه بغرا نیست
مریض جوع شدم ای حکیم فرمائید
که غیر نان مزعفر مرا مداوا نیست
اگر چه معده پر از قلیه است و نان و عسل
مگو مگوی که رغبت مرا به حلوا نیست
کجا روم به که گویم به غیر مطبخیان
چو غیر نان و کباب این زمان تمنا نیست
نگاه کن که به عالم به صحن قلیه برنج
کسی چو صوفی مسکین اسیر و شیدا نیست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۵
تاج سیاه و زلف سیاه و رخ چو ماه
نشو و نمای بدر ببین در شب سیاه
در جواب او
هر مقبلی که فکر نهاری کند پگاه
آیا بود که بر من مسکین کند نگاه
ای کله دست گیر که وقت عنایت است
کز جور اشتها به تو آورده ام پناه
آش تروش شب به چغندر نشسته بود
آن تیره روزگار از آن گشت رو سیاه
هر کس به روز و شب نخورد دعوت بلیغ
عمر شریف کرده به بیحاصلی تباه
از اشتیاق ماهی بریان و سیر او
آه دل شکسته ز ماهی است تا به ماه
آن زحمتی که در غم بریان به من رسید
صحن برنج آمده امروز عذر خواه
صوفی محبت ازلی داشت با کباب
هستند نان و آب به دعوی او گواه
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۶
ای عزیزان می ندانم تا چه آمد بر سرم
کز فراق دوستان پیوسته با چشم ترم
در جواب او
نان و حلوا می رسد از سفره صاحب کرم
دولت او کم مبادا تا قیامت از سرم
شاه بریان را نگر با دختر بکر برنج
عزم حمام است و دارد عیش با آن محترم
رشته را گفتم چرا گشتی چو من زار و ضعیف
در تمنای عسل گفتا ضعیف و لاغرم
تا به بریان راحت جانهای مشتاقان بود
آزمایش کن بر او گر تو نداری باورم
آن تنکهائی که بر خوان بود خادم پاره ساخت
نیست این پیراهن ناموس، گفتا می درم
سلق اندر پیش بریان به عجز اقرار کرد
گفت اگر دعوی کنم پیشت سزای خنجرم
کرد آهنگ برنج زرد صوفی گفت او
رحم فرما بر پریشانی و روی چون زرم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۷
همی زند به جهان پیر دیر باده صلاح
در نشاط چو زین باب می شود مفتاح
در جواب او
خوش است صحنک بغرای پر ز قیمه صباح
گشای این در دولت برویم ای فتاح
به کارخانه حلواگران نگاهی کن
که نور مشعله زلبیاست چون مصباح
در آن زمان که شود معده پر ز نان و عسل
خوش است طاس یخ آبی و صحنک تفاح
بلاست آن که به امید یک دو دانه برنج
به بحر کاسه زند غوطه چمچه چون ملاح
بیا برای تسلی خاطرم بر خوان
بکش تو صورت نان و کباب را طراح
شمیم قلیه مشام مرا معطر ساخت
خود از کجاست چنین بو که می رسد فراح
به خوان اطعمه، صوفی صلاح اگر بزند
مکن تو عیب، نباشد صلاح او به صلاح
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۸
مرا ز آدم خاکی چو ضم بود میراث
کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث
در جواب او
مرا ز آدم خاکی چو نان بود میراث
کجاست گرده بریان کزو رسم به غیاث
دو یار همدم و یک مسلقی و بریانی
سعادتی است که ثانی شد این طریق ثلاث
بود چو حادثه ای این گرسنگی مهلک
به نزد مطبخیان بر، پناه از این احداث
دمید صور نهاری، چو اشتهار در دهر
عیان شد این همه اموات دعوت از اجداث
اگر چه در پی نان است روز و شب صوفی
چه باک، از پدر او را رسید این میراث
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۰
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار به دولت حواله بود
در جواب او
دیدم به خواب خوش که برنجم نواله بود
تعبیر آن صباح به بریان حواله بود
ای مطبخی طعام ترا نیست لذتی
این لحم بره نیست مگر از گساله بود
ای خرم آن زمان که برای نهار من
در سفره نان، شیر و عسل در پیاله بود
بغرا، مبر به کاچی و دوشاب او تورشک
روزیت گر چه سرکه داغ دو ساله بود
آن دم که گشت معده پر از گرده و عسل
میان دل شکسته به آب چو ژاله بود
در بوستان زخانه حلواگران شهر
بشکفته زلبیای عسل همچو لاله بود
صوفی ز اشتیاق کباب تنور پخت
چون قلیه در گدازش و فریاد و ناله بود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۸۲ - جواب
ز مطبخی سخن خوش رسید در گوشم
که لذتش به همه کاینات نفروشم
بیا که پخته شد اکنون مزعفر و حبشی
ز حد گذشت ز اندازه تا به کی جوشم
ز اشتیاق و تمنای صحنک بغرا
چو قلیه سوخت مرا جان و زار بخروشم
سرم به مسند روحانیان فرو ناید
چو خوان اطعمه باشد نهاده بر دوشم
رباب را چه به چنگ آورم که هست کنون
صدای نغمه سیخ کباب در گوشم
مرا ز کله بریان امید سیری نیست
برو که تا نفسی در تن است می کوشم
شمیم کله بریان نگر که چون صوفی
هزار آه که بر بود طاقت و هوشم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۲
آه از این درد که از عشق مرا در جان است
این چه سوزی است که در سینه مرا پنهان است
در جواب او
در دلم آتش جوع از هوس بریان است
دل من در رخ جان پرور نان حیران است
مرهم درد دل من نبود جز کشکک
«این چه دردی است که در سینه مرا پنهان است»
نیست بی یاد برنج و حبشی یک نفسم
ور بر آید به من دل شده صد تاوان است
هر که جان داد و دلی، بره بریان بخرید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
خسرو اطعمه ها گوشت بود در عالم
باد پاینده در آفاق چو او سلطان است
دوش می برد یکی صحن برنجی ز غمش
وه که امروز چو پالوده دلم لرزان است
بوی حلوای برنج و نخوداب آمد دوش
صوفی امروز ازین واقعه سرگردان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۳
آیم به نهانی به سر کوی تو هر شب
جویان لب لعل تو ای دوست لبالب
در جواب او
هر چند که نان است در آفاق مقرب
خواهد دل من صحنک پالوده لبالب
از گرده ما هست مه چارده دریاب
وز شمسی ما شمس فلک آمده در تب
این حسن و ملاحت که بود نان تنک را
گویا مگر از آب حیات است مرکب
ای دل چو مقیم حرم مطبخیانی
می باش در آن کعبه مقصود مودب
ما را مکن امروز فراموش، کدک گفت
هر چند که حلوا و برنج است مقرب
ای دل مکن از قلیه کدو دعوی سیری
چون دعوتیان را بود این کفر به مذهب
دایم دل صوفی به برنج است و به حلوا
این مرتبه عالی است زهی خوبی مشرب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۸
ز چشم گوشه نشینم نشان سودا پرس
سواد زلف ز آشفتگان شیدا پرس
در جواب او
ز ما که دعوتیانیم شوق بغرا پرس
طریق پختن آش و حلیم و حلوا پرس
مرا که بیخود و سرمست دیگ ماچانم
ز پنج اشکنه و کله و ز گیپا پرس
به صد زبان چو توانی حدیث بریان گوی
نشان کلبه آن رند بی سر و پا پرس
چو نان گرم براندازد از جمال نقاب
بیا و از دل ما لذت تماشا پرس
شفای این مرض جوع از کباب شنو
دوای پر شدن معده را ز شربا پرس
غلام خاص برنج است در جهان حبشی
چو ره به خواجه توان برد هم ز لالا پرس
تو نوش کردن دعوت اگر نمی دانی
بیا، بیا و ز صوفی رند شیدا پرس
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۴
خدنگ غمزه و ابرو کمان به هم دارد
اگر کشد من بیچاره را چه غم دارد
در جواب او
کسی که دیگ پر از گوشت سر به دم دارد
اگر مراعت قومی کند چه غم دارد
به صحن قلیه برنجی چو راه یافت کسی
دلا بگوی مر او را که مغتنم دارد
دو گرده دارد و یک بره مطبخی چو به پیش
چرا روم به نهاری برش، چو، کم دارد
به سر برون نرود دیگ، هر جفا که کنم
حلیمیش همه ز آن است کو کرم دارد
از آن سبب نرود کله شب برون ز سرا
که نو عروس گدک اندر آن حرم دارد
به روی صحن برنج است سر خرو بریان
عجب مدار چو خاتون محترم دارد
نگر به صوفی بیچاره در تدارک شام
که ذبح می کند ار آهوی حرم دارد