عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
شرح جمال حور ز رویت روایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفه‌ای
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
هر پاره از دل من و از غصه قصه‌ای
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
این آتش درون بکند هم سرایتی
در آتش ار خیال رخش دست می‌دهد
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنایتی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری
ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری
مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب
که در پی است ز هر سویت آه بیداری
نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری
دلا همیشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تیره رای شوی کی گشایدت کاری
سرم برفت و زمانی به سر نرفت این کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
کتبت قصة شوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
بسا که گفته‌ام از شوق با دو دیده خود
ایا منازل سلمی فاین سلماک
عجیب واقعه‌ای و غریب حادثه‌ای
انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
و هات شمسة کرم مطیب زاکی
دع التکاسل تغنم فقد جری مثل
که زاد راهروان چستی است و چالاکی
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
اری مآثر محیای من محیاک
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
خون پیاله خور که حلال است خون او
در کار یار باش که کاریست کردنی
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
با تو حیات و زندگی، بی‌تو فنا و مردنا
زانک تو آفتابی و، بی‌تو بود فسردنا
خلق برین بساط‌ها، بر کف تو چو مهره‌یی
هم ز تو ماه گشتنا، هم ز تو مهره بردنا
گفت دمم چه می‌دهی؟ دم به تو من سپرده‌ام
من ز تو بی‌خبر نی‌ام، در دم دم سپردنا
پیش به سجده می‌شدم، پشت خمیده چون شتر
خنده زنان گشاد لب، گفت درازگردنا
بین که چه خواهی کردنا، بین که چه خواهی کردنا
گردن دراز کرده‌یی، پنبه بخواهی خوردنا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ای خواجه نمی‌بینی، این روز قیامت را؟
ای خواجه نمی‌بینی، این خوش قد و قامت را؟
دیوار و در خانه، شوریده و دیوانه
من بر سر دیوارم، از بهر علامت را
ماهی‌ست که در گردش، لاغر نشود هرگز
خورشید جمال او، بدریده ظلامت را
ای خواجه خوش دامن دیوانه تویی یا من
درکش قدحی با من، بگذار ملامت را
پیش تو از بسی شیدا، می‌جست کرامت‌ها
چون دید رخ ساقی، بفروخت کرامت را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
از بهر خدا بنگر، در روی چو زر جانا
هر جا که روی ما را، با خویش ببر جانا
چون در دل ما آیی، تو دامن خود برکش
تا جامه نیالایی، از خون جگر جانا
ای ماه برآ آخر، بر کوری مه رویان
ابری سیه اندرکش، در روی قمر جانا
زان روز که زادی تو، ای لب شکر از مادر
آوه که چه کاسد شد، بازار شکر جانا
گفتی که سلام علیک، بگرفت همه عالم
دل سجده درافتاده، جان بسته کمر جانا
چون شمع بدم سوزان، هر شب به سحر کشته
امروز بنشناسم، شب را ز سحر جانا
شمس الحق تبریزی، شاهنشه خون ریزی
ای بحر کمربسته، پیش تو گهر جانا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
دوش من پیغام کردم سوی تو استاره را
گفتمش خدمت رسان از من، تو آن مه پاره را
سجده کردم گفتم این سجده، بدان خورشید بر
کو به تابش زر کند، مر سنگ‌های خاره را
سینهٔ خود باز کردم، زخم‌‌ها بنمودمش
گفتمش از من خبر ده، دلبر خون خواره را
سو به سو گشتم که تا طفل دلم خامش شود
طفل خسپد، چون بجنباند کسی گهواره را
طفل دل را شیر ده، ما را ز گردش وارهان
ای تو چاره کرده هر دم، صد چو من بیچاره را
شهر وصلت بوده است آخر ز اول جای دل
چند داری در غریبی، این دل آواره را
من خمش کردم ولیکن از پی دفع خمار
ساقی عشاق گردان، نرگس خماره را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
کو همه لطف که در روی تو دیدم همه شب؟
وان حدیث چو شکر، کز تو شنیدم همه شب؟
گر چه از شمع تو می‌سوخت چو پروانه دلم
گرد شمع رخ خوب تو پریدم همه شب
شب به پیش رخ چون ماه تو چادر می‌بست
من چو مه چادر شب می‌بدریدم همه شب
جان ز ذوق تو چو گربه لب خود می‌لیسد
من چو طفلان سر انگشت گزیدم همه شب
سینه چون خانه زنبور پر از مشغله بود
کز تو ای کان عسل، شهد کشیدم همه شب
دام شب آمد جان‌های خلایق بربود
چون دل مرغ دران دام طپیدم همه شب
آن که جان‌ها چو کبوتر همه در حکم وی‌اند
اندر آن دام مر او را طلبیدم همه شب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
آمده‌ام که تا به خود، گوش کشان کشانمت
بی دل و بیخودت کنم، در دل و جان نشانمت
آمده‌ام بهار خوش، پیش تو ای درخت گل
تا که کنار گیرمت؛ خوش خوش و می‌فشانمت
آمده‌ام که تا تو را، جلوه دهم در این سرا
همچو دعای عاشقان، فوق فلک رسانمت
آمده‌ام که بوسه ای از صنمی ربوده‌ای
بازبده به خوشدلی خواجه که واستانمت
گل چه بود که گل تویی، ناطق امر قل تویی
گر دگری نداندت، چون تو منی بدانمت
جان و روان من تویی، فاتحه خوان من تویی
فاتحه شو تو یک سری، تا که به دل بخوانمت
صید منی شکار من، گر چه ز دام جسته‌ای
جانب دام بازرو، ور نروی برانمت
شیر بگفت مر مرا نادره آهوی برو
در پی من چه می‌دوی تیز که بردرانمت
زخم پذیر و پیش رو، چون سپر شجاعتی
گوش به غیر زه مده، تا چو کمان خمانمت
از حد خاک تا بشر، چند هزار منزلست
شهر به شهر بردمت بر سر ره نمانمت
هیچ مگو و کف مکن، سر مگشای دیگ را
نیک بجوش و صبر کن، زانک همی‌پرانمت
نی که تو شیرزاده ای، در تن آهوی نهان
من ز حجاب آهوی، یک رهه بگذرانمت
گوی منی و می‌دوی، در چوگان حکم من
در پی تو همی‌دوم، گر چه که می‌دوانمت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۷
ای دل به غمش ده جان یعنی بنمی‌ارزد
بی‌سر شو و بی‌سامان یعنی بنمی‌ارزد
چون لعل لبش دیدی یک بوسه بدزدیدی
برخیز ز لعل و کان یعنی بنمی‌ارزد
در عشق چنان چوگان می‌باش به سر گردان
چون گوی درین میدان یعنی بنمی‌ارزد
بی‌پا شد و بی‌سر شد تا مرد قلندر شد
شاباش زهی ارزان یعنی بنمی‌ارزد
چون آتش نو کردی عقلم به گرو کردی
خاک توام ای سلطان یعنی بنمی‌ارزد
بر عشق گذشتم من قربان تو گشتم من
آن عید بدین قربان یعنی بنمی‌ارزد
چون مردم دیوانه ویران کنم این خانه
آن وصل بدین هجران یعنی بنمی‌ارزد
تا دل به قمر دادم از گردش او شادم
چون چرخ شدم گردان یعنی بنمی‌ارزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱
در حلقهٔ عشاق به ناگه خبر افتاد
کز بخت یکی ماه رخی خوب درافتاد
چشم و دل عشاق چنان پر شد از آن حسن
تا قصهٔ خوبان که بنامند برافتاد
بس چشمهٔ حیوان که از آن حسن بجوشید
بس باده کزان نادره در چشم و سر افتاد
مه با سپر و تیغ شبی حملهٔ او دید
بفکند سپر را سبک و بر سپر افتاد
ما بندهٔ آن شب که به لشکرگه وصلش
در غارت شکر همه ما را حشر افتاد
خونی بک هجران به هزیمت علم انداخت
بر لشکر هجران دل ما را ظفر افتاد
گفتند ز شمس الحق تبریز چه دیدیت؟
گفتیم که زان نور به ما این نظر افتاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۷
گفتی که در چه کاری؟ با تو چه کار ماند؟
کاری که بی‌تو گیرم والله که زار ماند
گر خمر خلد نوشم با جام‌های زرین
جمله صداع گردد جمله خمار ماند
در کارگاه عشقت بی‌تو هر آنچه بافم
والله نه پود ماند والله نه تار ماند
تو جوی بی‌کرانی پیشت جهان چو پولی
حاشا که با چنین جو بر پل گذار ماند
عالم چهار فصل است فصلی خلاف فصلی
با جنگ چار دشمن هرگز قرار ماند؟
پیش آ بهار خوبی تو اصل فصل‌هایی
تا فصل‌ها بسوزد جمله بهار ماند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
گرم درآ و دم مده باده بیار و غم ببر
ای دل و جان هر طرف چشم و چراغ هر سحر
هم طرب سرشته‌یی هم طلب فرشته‌یی
هم عرصات گشته‌یی پر ز نبات و نیشکر
خیز که رسته خیز شد روز نبات ریز شد
با خردم ستیز شد هین بربا ازو خبر
خوش خبران غلام تو رطل گران سلام تو
چون شنوند نام تو یاوه کنند پا و سر
خیز که روز می‌رود فصل تموز می‌رود
رفت و هنوز می‌رود دیو ز سایه عمر
ای بشنیده آه جان باده رسان ز راه جان
پشت دل و پناه جان پیش درآ چو شیر نر
مست و خراب و شاد و خوش می‌گذری ز پنج و شش
قافله را بکش بکش خوش سفری‌ست این سفر
لحظه به لحظه دم به دم می بده و بسوز غم
نوبت توست ای صنم دور تواست ای قمر
عقل رباست و دل ربا در تبریز شمس دین
آن تبریز چون بصر شمس در اوست چون نظر
گر چه بصر عیان بود نور درو نهان بود
دیده نمی‌شود نظر جز به بصیرتی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸۹
هین که آمد به سر کوی تو مجنون دگر
هین که آمد به تماشای تو دل خون دگر
عاشق روی تو را گنبد گردون نکشد
مگرش جای دهی بر سر گردون دگر
عاشق تو نخورد حیله و افسون کسی
تو بخوان و تو بدم بر دلش افسون دگر
عشق روی تو به شش سوی جهان دام دل است
که ندیدند چنان رخ رخ گلگون دگر
رحمتی کن تو بر آن مرغ که در دام افتاد
که ندارد چو تو شاهنشه بی‌چون دگر
کو در این خانه یکی سوخته‌‌‌یی مفتونی؟
که به شب‌ها شنود ناله مفتون دگر
از پس نیشکرت اشک چو اطلس بارم
چاره‌ام نیست جز این اطلس و اکسون دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
ای خیالت در دل من هر سحور
می‌خرامد همچو مه یک پاره نور
نقش خوبت در میان جان ما
آتش و شور افکند وان گه چه شور
آتشی کردی و گویی صبر کن؟
من ندانم صبر کردن در تنور
یاد داری کآمدی تو دوش مست؟
ماه بودی؟ یا پری؟ یا جان حور؟
آن سخن‌هایی که گفتی چون شکر؟
وان اشارت‌ها که می‌کردی ز دور؟
دست بر لب می‌زدی یعنی که تو
از برای این دل من برمشور؟
دست بر لب می‌نهی یعنی که صبر
با لب لعلت کجا ماند صبور؟
رو به بالا می‌کنی یعنی خدا
چشم بد را از جمالم دار دور
ای تو پاک از نقش‌ها وز روی تو
هر زمانی یوسفی اندر صدور
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۷
مباد با کس دیگر ثنا و دشنامش
که هر دو آب حیات است پخته و خامش
خمار بادهٔ او خوش‌تر است یا مستی؟
که باد تا به ابد جان‌های ما جامش
ستم ز عدل ندانم ز مستی ستمش
مرا مپرس ز عدل و ز لطف و انعامش
جفای او که روان گریزپای مرا
حریف مرغ وفا کرد دانه و دامش
بسی بهانه روانم نمود تا نرود
کشید جانب اقبال کام و ناکامش
طرب نخواهد آن کس که درد او بشناخت
نشان نماند او را که بشنود نامش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
جان و سر تو که بگو بی‌نفاق
در کرم و حسن چرایی تو طاق؟
روی چو خورشید تو بخشش کند
روز وصالی که ندارد فراق
دل ز همه برکنم از بهر تو
بهر وفای تو ببندم نطاق
گر تو مرا گویی رو، صبر کن
باشد تکلیف بما لایطاق
سخت بود هجر و فراق، ای حبیب
خاصه فراقی ز پی اعتناق
چون پدر و مادر عقلست و روح
هر دو تویی، چون شوم ای دوست عاق؟
روم چو در مهر تو آهی کنند
دود رسد جانب شام و عراق
در تتق سینه عشاق تو
ماه رخان، قندلبان، سیم ساق
رقص کنان در خضر لطف تو
نوش کنان ساغر صدق و وفاق
دست زنان جمله و گویان بلاغ
طاق و طرنبین و طرنبین و طاق
مژده کسی را که زرش دزد برد
مژده کسی را که دهد زن طلاق
خاصه کسی را که جهان را همه
ترک کند، فرد شود بی‌شقاق
لاجرمش عشق کشد پیشکش
همچو محمد به سحرگه براق
بربردش زود براق دلش
فوق سماوات رفاع طباق
جان و سر تو که بگو باقیش
که دهنم بسته شد از اشتیاق
هر چه بگفتم کژ و مژ، راست کن
چونک مهندس تویی و من مشاق