عبارات مورد جستجو در ۵۵ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۵
آن نرگس پر ناز و جفا را ز که دانیم؟
وان غمزه بی مهر و وفا را ز که دانیم؟
گر یار جفا کرد، گنه بر دل ریش است
ای خلق جفاگوی شما را ز که دانیم؟
مردم ز پی کشتن آن زلف تو جنبند
ای خرمن گل باد صبا را ز که دانیم؟
هر شب که بود ماه که بر بام برآید
آن شعمره انگشت نمارا ز که دانیم؟
گفتی که به دل راز که داری تو، درین دل
آخر خبرت نیست که ما راز که دانیم؟
دیوانگی خسرو از اندیشه شد آخر
آن سلسله زلف دو تا را ز که دانیم؟
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
آه درد مرا دوا که کند
چاره کارم ای خدا که کند
چون مرا دردمند هجرش کرد
غیر وصلش مرا دوا که کند
از خدا وصل اوست حاجت من
حاجت من جز او روا که کند
من بدست آورم وصالش لیک
ملک عالم بمن رها که کند
دادن دل بدو صواب نبود
درجهان جز من این خطا که کند
لایقست اوبهر وفا که کنم
راضیم من بهر جفا که کند
دی مرا دید داد دشنامی
اینچنین لطف دوست باکه کند
ای توانگر بحسن غیر ازتو
جود با همچو من گدا که کند
وصل تو دولتیست تا که برد
ذکر تو طاعتیست تا که کند
جان بمرگ ار زتن جدا گردد
مهرت از جان من جدا که کند
سیف فرغانی از سر این کوی
چون تو رفتی حدیث ما که کند
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره‏
۵۲ - ‏النوبة الاولى
قوله تعالى: لَیْسَ عَلَیْکَ هُداهُمْ بر تو نیست راه نمودن ایشان وَ لکِنَّ اللَّهَ یَهْدِی مَنْ یَشاءُ لکن خداى راه نماید او را که خواهد وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ و هر چه نفقت کنید از مال فَلِأَنْفُسِکُمْ آن خود را میکنید وَ ما تُنْفِقُونَ إِلَّا ابْتِغاءَ وَجْهِ اللَّهِ و نفقت مکنید مگر خواستن وجه خداى را وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ یُوَفَّ إِلَیْکُمْ و هر چه نفقت کنید از مال، پاداش آن بتمامى بشما رسانند وَ أَنْتُمْ لا تُظْلَمُونَ (۲۷۲) و از آن چیزى کاسته و باز گرفته نماند از شما.
لِلْفُقَراءِ درویشانراست آن صدقات و زکاة الَّذِینَ أُحْصِرُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ آن درویشان که از خان و مان و فرزندان خود بازداشته مانده‏اند در سبیل خدا، لا یَسْتَطِیعُونَ ضَرْباً فِی الْأَرْضِ نمى‏توانند بازرگانى را و روزى جستن را در زمین رفتن یَحْسَبُهُمُ الْجاهِلُ أَغْنِیاءَ کسى که ایشان را نشناسد پندارد که ایشان بى‏نیازانند مِنَ التَّعَفُّفِ از آنک نیاز پیدا نکنند و از مردمان چیزى نخواهند تَعْرِفُهُمْ بِسِیماهُمْ که درنگرى بایشان بشناسى ایشان را بنشان و آساى ایشان، لا یَسْئَلُونَ النَّاسَ إِلْحافاً از مردمان چیزى نخواهند بالحاح وَ ما تُنْفِقُوا مِنْ خَیْرٍ و آنچه نفقت کنید از مال فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ (۲۷۳) خداى بآن داناست.
الَّذِینَ یُنْفِقُونَ أَمْوالَهُمْ ایشان که نفقت میکنند مالهاى خویش بِاللَّیْلِ وَ النَّهارِ بشب و بروز سِرًّا وَ عَلانِیَةً پنهان و آشکارا فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ ایشانراست مزد ایشان بنزدیک خداوند ایشان وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (۲۷۴) و بیم نیست بر ایشان فردا، و نه اندوهگن باشند.
الَّذِینَ یَأْکُلُونَ الرِّبا ایشان که ربوا میخورند لا یَقُومُونَ نخیزند از گور خویش إِلَّا کَما یَقُومُ الَّذِی یَتَخَبَّطُهُ الشَّیْطانُ مگر چنانک آن کس خیزد که دیو زند او را بدست و پاى خود مِنَ الْمَسِّ از دیوانگى ذلِکَ بِأَنَّهُمْ قالُوا ایشان را آن بآنست که گفتند إِنَّمَا الْبَیْعُ مِثْلُ الرِّبا ستد و داد همچون ربوا است وَ أَحَلَّ اللَّهُ الْبَیْعَ و نه چنانست که گفتند که اللَّه بیع حلال کرد وَ حَرَّمَ الرِّبا و ربوا حرام کرد فَمَنْ جاءَهُ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّهِ هر که بوى آید پندى از خداوند وى فَانْتَهى‏ و از آن کرد بد که میکند باز شود فَلَهُ ما سَلَفَ ویراست آنچه گذشت و ربوا که خورد وَ أَمْرُهُ إِلَى اللَّهِ و کار وى با خداست وَ مَنْ عادَ و هر که باز گردد بآن فَأُولئِکَ أَصْحابُ النَّارِ ایشان آتشیانند هُمْ فِیها خالِدُونَ (۲۷۵) ایشان در آن جاویدان‏ یَمْحَقُ اللَّهُ الرِّبا ناپیدا میکند اللَّه مال را بربوا وَ یُرْبِی الصَّدَقاتِ و مى‏افزاید مال را بصدقات وَ اللَّهُ لا یُحِبُّ کُلَّ کَفَّارٍ أَثِیمٍ (۲۷۶) و اللَّه دوست ندارد هر ناسپاسى بزه کار.
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا ایشان که بگرویدند وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ و کارهاى نیک کردند وَ أَقامُوا الصَّلاةَ و بپاى داشتند نماز را بهنگام خویش وَ آتَوُا الزَّکاةَ و بدادند زکاة از مال خویش لَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ ایشانراست مزد ایشان بنزدیک خداوند ایشان وَ لا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ (۲۷۷) و فردا بر ایشان بیم نه و نه اندوهگن باشند.
یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا اى ایشان که بگرویدند اتَّقُوا اللَّهَ به پرهیزید از خشم و عذاب خداى وَ ذَرُوا ما بَقِیَ مِنَ الرِّبا و بگذارید آنچه ماند در دست شما از ربوا إِنْ کُنْتُمْ مُؤْمِنِینَ (۲۷۸) اگر گرویدگانید.
فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا ار بس نکنید و باز نه ایستید فَأْذَنُوا بِحَرْبٍ مِنَ اللَّهِ وَ رَسُولِهِ آگاه باشید بجنگى از خداى و رسول وَ إِنْ تُبْتُمْ و اگر توبه کنید فَلَکُمْ رُؤُسُ أَمْوالِکُمْ شما راست سرمایهاى شما لا تَظْلِمُونَ نه شما کاهید وَ لا تُظْلَمُونَ (۲۷۹) و نه از شما کاهند.
وَ إِنْ کانَ ذُو عُسْرَةٍ و اگر افام دارى بود یا ناتوانى و دژوار حالى و تنگ دستى فَنَظِرَةٌ إِلى‏ مَیْسَرَةٍ درنگ باید داد وى را، تا تواند که آسان باز دهد افام، وَ أَنْ تَصَدَّقُوا و اگر آنچه بر آن ناتوان دارید بوى بخشید، خَیْرٌ لَکُمْ خود به بود شما را إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ (۲۸۰) اگر دانید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
آخر ای نامهربان فریادرس
بیش از پیشم مران فریادرس
در کنارم آی بر خونم کمر
چند بندی بر میان فریادرس
سوختم آبی بر آتش زن بیا
یک‌دم آخر یک زمان فریادرس
چون رکابم چند داری پای مال
بازکش یک‌دم عنان فریادرس
چند کوشم تا بپوشم راز دل
آشکارا شد نهان فریادرس
تا نباید خواست از دستور داد
از فراقم ده امان فریادرس
هرگزم فریاد اگر خواهی رسید
آمد اکنون وقت آن فریادرس
گر نزاری را بدین زاری نیی
پس که رایی در جهان فریادرس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
اگر چه هیچ نی ام هر چه هستم آن توام
مرا مران که سگ بر آستان توام
به زلتی که رود از نظر میندازم
که برگرفته ی الطاف بی کران توام
بر اعتماد قبول توام کز اول عهد
عنایت توبه من گفت ضمان توام
نماند هیچ ز من و ز تغلب سودا
هنوز بر سر بازار امتحان توام
توانم از سر جان در هوای تو برخاست
غلط شدم نتوانم که ناتوان توام
چه می کنم ز زمین و زمان و کون و مکان
همین مراد مرا بس که در زمان توام
به عون مرحمتم زین صراط برگذران
که بر سر آمده از پای نردبان توام
به آمدن چو خوشم داشتی به وقت رحیل
خوشم روان کن ازین جا که میهمان توام
گهی نزاری زارم گهی به زاری زار
به هر صفت که برون آوری همان توام
کمال‌الدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - وله ایضاً فی التماس السّرج
زهی ستوده خصالی که رایض عزمت
سپهر سرکش بدرام را کشد در زین
نشست قدر ترا هرمهی، ز شکل هلال
بنقره خنگ فلک بر نهند از زر زین
تویی که همتّ تو بر کشد بگردون تنگ
تویی که سطوت تو برنهد بصرصرزین
میان فرو شود از بأس تو چو زین آنکس
که بندد او بخلاف تو بر تکاور زین
سپهر خواهد تا حرمت رکاب ترا
برای تو بکواکب کند مسمّر زین
ز بس فراخی کز جود تو در آفاتست
نماند تنگ درین روزگار جز برزین
چهار چیز ضرورت بود اگر خواهد
براق جاه ترا روزگار در خور زین
هلال حلقۀ تنگ و شفق نمد زینش
جّره پاردمش باید و دور پیکرزین
فرود قدر تو باشد هنوز اگر سازد
رکاب دار تو از منکب الفرس خرزین
رهی برفت و خری کرد و اسبکی بخرید
که بر نتابد از بس که هست لاغر زین
چو پاردم ز پس افتاده ام از آنکه مرا
ز دست تنگی مفرط نشد میسّر زین
نگشت در طلب زین مرا نمدزین خشک
ز بس که خواهم هر ساعتی زهر درزین
بزین خاص ستور مرا مزیّن کن
که زینتی بود از بهر اسب چاکرزین
مرا واسب مرازین سه چیز ناگزرست
یکی لگام ودوم کاه وجوسه دیگر زین
از این سه گانه دو بگذاشتم، یکی بفرست
که برنیاید کار رهی بکمتر زین
مدام اسب مراد تو زیر زین بادا
همیشه مرکب خصم ترا نگون سرزین
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴ - ایضا له
مکن ملامت من گر به خدمت خواجه
مرا زیادتی اکنون تردّدی نرود
ضرورت از پی قوتی ببایدم رفتن
مرا ز بخشش او چون تعهّدی نرود
تعهّد ار نبود کومباش، سهلست این
ز من برای تعهّد تقاعدی نرود
و لیک محض خری باشد آمدن جایی
که گر نیایی هرگز تفقّدی نرود
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۸۴ - وله ایضاً
فصل دیماه بخوارزم اندر
جامع گرهست یکی صد باید
نمد و آتش و آبست کنون
عوض از خیش و زگنبد باید
آب چون بیضۀ بّلور شدست
خانه پر خرمن بّد باید
گر فرشتست دراین فصل او را
بضرورت سلب دد باید
پوستینی ببد و نیک مرا
گر بود نیک و گر بد باید
پوستینی ز تو دق خواهم کرد
گرچه دانم که تو را خود باید
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳۵ - وله ایضا فی استدعاالّتبن
بدرگاه خواجه شدم دی سوار
بدان تا ز دیدار او برخوردم
ز بهر عمارت بدان پیشگاه
یکی تودة خاک آمد برم
دو سه توبره کاه در پیش او
که شایستی ار بودی آن بر سرم
به لفظی که دانند آنرا خران
همی گفت در زیر لب استرم
چه بودی گر این خاک من بودمی
من آن بخت نیک از کجا آوردم
از این خاکم اندر دهان آمد آب
سزد گر دگر خاک را نسپرم
از این پس تو بر خاک ره می نشین
که آن بهتر از لاشۀ لاغرم
که هم آب و هم کاه دارد ببر
من از دور باد هوا می خورم
برو خواجه را از زبانم بگوی
که ای چشمۀ جود و کان کرم
مرا نیز از کاه پر کن شکم
که آخر نه از خاک ره کمترم
رسولم ز استر بنزدیک تو
ادا کردم و دردسر می برم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۱ - وله ایضا
این همه سرکشی مکن بر من
گر چه معزولم و تو بر کاری
گر چه ماهر دوان دو کار گیرم
که کند مان خرد خریداری
حالت من خلاف حالت تست
تا مرا همچو خود نپنداری
من چو کلکم که نشر علم کند
تو چو شمشیر تیز و خون خواری
نسختی از نیام و مقلمه است
حالت ما به گاه بیکاری
تو بگاه عمل سر افرازی
سرنگون، گاه عزلت از خواری
من به عطلت درون سرافرازم
وز عمل باشدم نگونساری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
من همچو گردم در رهت زآن رو طلبکار توام
مهر تو دارم ذره سان وز جان هوادار توام
بشنو که با یوسف چه گفت آن پیرزن گریه کنان
گر بر درم قادر نیم باری خریدار توام
هر خشت کز خاکم زند دست اجل کردم بحل
لیکن به شرطی کافکند درپای دیوار توام
یک شب غمت در میزدی گفتم که آیا کیست آن
گفتا درم بگشا که من یار وفادار توأم
اگر آیدم باز آن طبیب این نکته خواهم گفتنش
حالم چه می پرسی چو میدانی که بیمار توام
سخت آید از تیغت مرا گو هر نفس بر هم زند
گر راحتی بر دل رسد از لطف آزار توام
گفتی کمال از کار خود غافل مشو کاری بکن
اینست کار من که شد سر در سر کار توام
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تجدید مطلع
آلودهای به خون من جان نثار دست
کارم تمام تا نکنی بر مدار دست
باید نوازشی دل بی طاقت مرا
گاهی بکش به سلسلهٔ تابدار دست
در شهر شهره ام به تن خسته چون هلال
گیرد مرا مگر مدد شهریار دست
شیر خدا علیّ ولی کز حمایتش
دزدد به خویش، حادثهٔ روزگار دست
گر جویبار عاطفتش موج زن شود
هرگز به پنبه زار نیابد شرار دست
شیرازهٔ ولایش اگر در میان نبود
با هم ندادی این نه و هفت و چهار دست
یک نقش پاست در قدمش، نازد از چه رو؟
عزمش پی گشودن این نه حصار دست
خورشید بر دمد ز بُن ناخنِ هلال
گیرد اگر به پیش کَفَش ز افتقار دست
بخشد اگر عنایت او خلعت بقا
هرگز نمی شود به گریبان دچار دست
گر ناورد به ذیل تولّایش اعتصام
درکارگاه صنع نیاید به کار دست
صیت ورع دهد چو به عالم مهابتش
خشکد چو شانه در شکن زلف یار دست
گردد چو موج زن کف دریا عطای او
بر سر زند ز پنجهٔ مرجان، بحار دست
گر دست قدرتش ننهد پای در میان
ترکیب را به هم ندهد پود و تار دست
مدحش اگر نه چهره طراز سخن شود
معنی کشد ز خامه ی صورت نگار دست
شد یار، دست و بازوی خیبرگشای او
روزی که جمله را شده بودی ز کار دست
ای مدّعی بگو، ز حریفان دگر کِه بود
تا بر زند به معرکهٔ گیر و دار دست؟
بی حاصلی که از کرمش فیض یاب نیست
چون بید، شسته نخل حیاتش ز بار دست
نرگس ز جام مهرش اگر رشحه ای کشد
مالد به چشم خویش ز خواب و خمار دست
شاها منم که برده به نیروی مدحتت
گلبانگ خوشنوایی من از هزار دست
خون دل است، ز آتش غم پختگی گرفت
نظمم،که برده است ز مشک تار دست
بر فرقِ فَرقَدان نهم از اقتدار پای
تا بسته ام به درگه تو بنده وار دست
در موکبم پیاده رود روح بوفراس
شد بر کمیت خامه مرا تا سوار دست
مانی کجاست این من و این کلک و این مصاف؟
یازیده است خامهٔ صنعت نگار دست
آنجا که فکرتم شکند گوشه نقاب
حورا نهد ز خجلت من بر عذار دست
در بحر این قصیده بسی غوطه زد کمال
امّا ندادش این گهر شاهوار دست
سلمان بسی به چشمهٔ فکرت فشرد پای
امّا نیافت بر سخن آبدار دست
داو نخست زد قلمم در سخن، دوشش
بردم درین قمار ز یاران سه چار دست
کمتر نگار کلک مرا پای مزد نیست
صد بار بوسه گر دهدم روزگار دست
آید سبک، به کفهٔ میزان قدرتش
کلکم زند چو برکمرکوهسار دست
رنجیده است خامه کنون از دم حسود
از یک نسیم، رعشه دهد بر چنار دست
تا کی خورم به سر، چو قلم، تیغ حادثات
باید کشید ازین هنر پایدار دست
با تیغ مصرعم، چه کند طعن مدعی؟
غافل که می دهد به دم ذوالفقار دست
مدحش کجا وکوتهی پایه ات حزین
در زن به ذیل عاطفت اختصار دست
با صد جهان امیدگشوده ست از نیاز
هر مصرعم ز قافیه، بر کردگار دست
طالع ضعیف اگر بود، امّید من قویست
خالی نمی زنم من امّیدوار دست
دست حمایت تو شها بر جهان رساست
کوته نسازی از سر این خاکسار دست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۱
به عشق روی تو، چون لاله داغ می طلبم
گدای کوی مغانم، ایاغ می طلبم
شبی به خواب من تیره روزگار بیا
سیاه خیمه نشینم، چراغ می طلبم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣١
ای وزیری که بر رای جهان آرایت
هیچ رازی پس این پرده پیروزه نماند
با چنان رای و رویت عجب ار بیخبری
زانکه در مزو دمن توشه یکروزه نماند
وانگهی طعنه زنندم که فلان میخواراست
چون خورم می که مرا وجه منی بوزه نماند
بسکه دریوزه کنان وام زهر در جستم
بسر خواجه که در پای رهی موزه نماند
قوت یکروزه ازین در چو بکف می ناید
چراه دیگرم امبار بجز روزه نماند
چند بر خاک درت باد هوس پیمایم
ز آتش فقر مرا آب چو در کوزه نماند
لطف کن خواجه و تشریف اجازت فرمای
کاین گدا را پس ازین طاقت دریوزه نماند
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰ - دو خواجه تاش
من بنده و اسب هر دو امروز
بر درگه تو دو خواجه تاشیم
در گرسنگی بصبر کردن
ما هر دو درین دیار فاشیم
قدری جو اگر دهی باسبم
ما نیز طفیل اسب باشیم
ور گندم باره دهی نیز
در دیده چرخ خاک پاشیم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای پارسا که دایم رو در نماز داری
سرّ که می سرایی راز که می گذاری
از طاق ابروانش رو کرده ای به محراب
در پیش خویش تا کی دیوار کژ برآری
تا با غمش قرینم خون خوردن است کارم
کار من از غم این است باری تو در چه کاری
آنجا که عشقبازان تحفه ز طاعت آرند
ما تحفه یی نداریم بیرون ز شرمساری
ما گرچه بیرهی را از سر نمی گذاریم
تو بر طریق رحمت باشد که درگذاری
گردن بنه خیالی باشد که بار یابی
کز سرکشی نیابی توفیق لطف باری
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
من که نتوانم هوس را پای در دامن کشم
کی توانم عشق را دستی بپیرامن کشم
گر عروسان چمن پیشت بخوبی دم زنند
از قفا بیرون زبان هرزه سوسن کشم
تا مسم را زر کند اکسیر سازی در کجاست
روی آنم نیست تا خود منت از آهن کشم
من جم بی خاتمم بر مسند اقلیم فقر
خجلت از بی خاتمی باید زاهریمن کشم
عشقم اندر سینه و دل تابع نفس هوا
دوستم هم کاسه و من باده با دشمن کشم
چشم شاهد باز و دل شد مبتلای این و آن
نفس در عصیان و فردا این غرامت من کشم
رحمتی ایعشق تا کی من برم منت زعقل
آخر ای جان همتی تا چند بار تن کشم
جلوه ی ای یوسف مصری که شد چشمم سفید
چند باید انتظار بوی پیراهن کشم
از سر آشفته بگردن منتی باشد مرا
تا بزیر ...مهر مرتضی گردن کشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
نه چنان بگرد کویت من ناصبور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم ز تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری ز می غرور گردم
اهلی شیرازی : صنف دوم که زر سفید است و بیش بر است
برگ هشتم پنج زر سفید
ای آنکه سگت آب رخم نپذیرد
در کوی تو صد گدا بحسرت میرد
درویش تورا نیست بجز ناخن دست
چیزی که به پنج تنگه دستش گیرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
گرفتار کمند عشق را صیاد حاجت نیست
شهید خنجر بیداد را جلاد حاجت نیست
بلند آوازگی نخلی است از گلزار خاموشی
گر از من بشنود مرغ چمن فریاد حاجت نیست
مرا خود شیشه دل می خورد بر سنگ ناکامی
تو را در مکتب سنگین دلی استاد حاجت نیست
ز تأثیر توکل گشته ام از خلق مستغنی
مرا در بی نیازی از کسی امداد حاجت نیست
چو دل در هجر میرد جان نخواهد تهنیت در وصل
که در عید اهل ماتم را مبارکباد حاجت نیست
بهار آمد که از فیض جنون گلها زنم بر سر
اسیر این شور را سیر گل و شمشاد حاجت نیست